مهسا

مهسا

@booksonhershelf

6 دنبال شده

93 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
        یادداشتی بر دنیل دروندا:

نوشتن از کتابی که برای ماه‌های طولانی هم‌راهت کرده، کار آسانی نیست. نمی‎توان ساده گفت خوب است یا بد است، چون حالا تو هم در آن حضور داری و نام تو دیگر یک خواننده‌ی هرچند فعال نیست. نام تو شاهد است. و برعکس این نیز اتفاق می‌افتد. کتاب هم شاهد است. شاهد تو و قصه‌ی زندگی‌ات در این چند ماهی که گذشت. 
دنیل دروندا کمک کرد تا این رابطه‌ی میان خواننده و کتاب را به‌تر درک کنم.
 
در همین شروع می‌گویمش: دنیل دروندا قوی‌ترین رمان الیوت است، اما الزامش از رمان بزرگ دیگرش یعنی میدل‌مارچ کم‌تر است. 

هرچیز که در دنیل درونداست، اوج نوشتار الیوت را نمایان می‌کند. مهم‌ترین آن، شخصیت‌پردازی‌ست. و به‌ترین شخصیت‌پردازی، متعلق است به کاراکتر گوئندولن. گوئندولن، عمیق‌ترین و واقعی‌ترین کاراکتری‌ست که تا کنون از عصر ویکتوریایی خوانده‌ام. کاراکتر گوئندولن به‌تنهایی ارزش این را دارد که کل رمان، برای خاطر آن خوانده شود. الیوت چنان گوئندولن را جلوی چشمان خواننده‌اش برهنه می‌کند، که گاه خواننده با شرمِ خود روبه‌رو می‌شود. سیر تغییر گوئندولن، در مواجهه با پدیده‌ای به نام «زندگی»، انگیزه‌های او برای اعمالش و تماشای رنج‌های شخصی‌اش، دلیلی بود که باعث شد رمان را ادامه دهم.
 
و اما دنیل دروندا، دنیل کاراکتری‌ست که الیوت بیش از آن‌که خودش به آن بپردازد، این کار را به دیگر کاراکترهای رمانش واگذار می‌کند. دنیل نجات‌دهنده است، دوست است، غریبه است، یادگاری است، وارث است، اما او یهود هم هست. و این چیزی‌ست که دوست دارد باشد. 

پس از شخصیت‌پردازی، این نزدیکی به جامعه‌ی یهود است که رمان دنیل دروندا را از دیگر رمان‌های عصر ویکتوریایی انگلستان، جدا می‌کند. الیوت چنان بی‌پروا و جسور نصف بیش‌تر رمانش را صرف پرداختن به یهودیسم می‌کند، که نمی‌توان نادیده گرفت چه پژوهش سنگینی در بطن رمان نهفته است. 

انگیزه‌ی الیوت در آوردن دو کاراکتر مهم یهود در رمان، نقد و اصلاح رفتار جامعه‌ی انگلیسی با این قوم بوده‌است. مشخص است که دنیل دروندا تا چه حد ستایش خوانندگان یهود را با خود حمل می‌کند. الیوت جامعه‌ی انگلیسی عصر ویکتوریایی را با دقتی بس شگرف مشاهده می‌کند و در تمام رمان‌هایش، بیش‌تر در میدل‌مارچ و دنیل دروندا، آن را با جزئیات فراوان به تصویر می‌کشد. دنیل دروندا رمان خوبی‌ست برای بررسی عصر ویکتوریایی، و تنها رمانی‌ست که وقایع آن در زمان معاصر نویسنده‌اش رخ می‌دهد، یعنی دهه‌ی پنجم تا هفتم قرن نوزدهم.

رمان به دو شاخه‌ی اصلی تقسیم می‌شود: گوئندولن و دنیل دروندا؛ و این دو کاراکتر با تشنگی گوئندولن برای اصلاح و یافتن زیست درست، ذهنی و قلبی متصل می‌شوند. دنیل در نگاه گوئندولن معیار درستی‌ها و عقلانیت است و تنها کسی‌ست که گوئندولن می‌تواند در حضورش آن‌گونه سخن بگوید که در خلوت خودش.
الیوت یک قصه‌گو نیست. او کاراکترهایش را به زمین بازی می‌آورد، آن‌ها را زیر ذره‌بین روان‌شناختی‌اش قرار می‌دهد و هم‌چون کاوش‌گری کالبد شکافی‌شان می‌کند. این داستان است که با قلمی جامعه‌شناس کاراکترهای رمان را دنبال می‌کند.
اليوت رئالیسم را در دنیل دروندا با توصیف‌های طولانی‌اش از کاراکترها و شیوه‌ی شرح وقایع رعایت می‌کند و از توصیف گسترده‌ی مکان‌ها و طبیعت می‌کاهد. طبیعت این‌بار، ذات انسان است.
دنیل دروندا پایان الیوت بود. رمان سختی بود. خواندنش ترکیبی از لذت و شکنجه بود؛ اما دوستش داشتم. حالا دیگر از این نویسنده‌ی پرحاشیه با جهانی از کاراکترهای زن به‌یادماندنی‌اش عبور میکنم.

you know I am a guilty woman?
      

7

        یادداشتی بر سرگذشت تام جونز:

تام، کودکی‌ست که به ناگاه شبی در اتاق شخصی مرد نیک‌سرشتی به‌نام آقای آلورتی، پیدا می‌شود. آلورتی تام را همان‌‌گونه بزرگ می‌کند که گویی پسرش را، اما دسیسه و بدذاتی خواهرزاده‌ی آلورتی این پدر و فرزند هرچند صوری را، با بدگمانی آلورتی نسبت به تام، از یک‌دیگر جدا می‌کند. تام که هم پدرش را از دست می‌دهد و هم عشق زندگی‌اش را یعنی سوفیا قهرمان‌بانوی قصه، بدون پول راهی سفری دراز و طولانی می‌شود. 
سوفیا، قهرمان‌بانوی داستان فیلدینگ نیز که تحت فشار اصرارهای پدرش برای ازدواج با بلیفیل (خواهرزاده‌ی آلورتی و دشمن تام) قرار دارد، و از بلیفیل منزجر اما عاشق تام است، از خانه‌ی پدری‌اش فرار می‌کند و هم‌زمان با تام در سفری پیچیده و پراتفاق پا می‌گذارد. 
سفر در سرگذشت تام جونز، زمینه‌ی شکل‌گیری روابط گسترده‌ای می‌شود که راه را برای آمد و شد کاراکترهای بسیاری از مکان‌های مختلف و با سرگذشت‌هایی گوناگون فراهم می‌کند. 
فیلدینگ، همچون راهنمای مسیر، در جاده ایستاده است و در انتظار خواننده، تا با هم مسیر داستان را طی کنند. 

سرگذشت تام جونز، هنر فیلدینگ است در به رخ کشیدن قدرت قلمش، و قدرت گفتارش. فیلدینگ مخاطبش را بسیار خوب می‌شناسد. او اساسا خواننده‌ی اثرش را شخصی باهوش می‌بیند و با این اصول، همین خواننده‌ی باهوش را چنان خوب فریب می‌دهد و حقایقی غیرقابل پیش‌بینی را با برنامه‌ای دقیق و هوش‌مندانه برملا می‌کند، که خواننده هاج و واج در بهتی که به لذتی وافر منجر می‌شود، می‌ماند. 
فیلدینگ با تمام احترامی که برای خواننده‌ی رمانش قائل می‌شود، گویی در کتاب آخر اثرش می‌گوید: من از تو باهوش‌ترم، حالا برای آن‌که بفهمی چه شد، می‌توانی برگردی به عقب و آن را دوباره از اول بخوانی.
به راستی هنوز رمان برایم تمام نشده. نه، انگار که تازه شروع شده. دلم می‌خواهد دوباره از اول آن را بخوانم، اما اگر این کار را بکنم، می‌دانم که فیلدینگ با تمسخر نگاهم خواهد کرد. 

سرگذشت تام جونز نه تنها داستانی طویل اما لذت‌بخش است، که راهنمای خوانش آن توسط نویسنده در لابه‌لای رمان نهفته شده است. فیلدینگ اثرش را با دقتی خداگونه می‌آفریند، و خود نیز آن را بررسی می‌کند. نویسنده‌ی ما که نمی‌خواهد هیچ فرصتی برای صحبت‌های شخصی‌اش از دست دهد، فصل اول هر کتاب را به خود اختصاص می‌دهد. او ادبیات داستانی را با ناداستان ادغام می‌کند و نتیجه‌اش کتابی‌ست سنگین اما بس به‌یاد ماندنی.

هنری فیلدینگ که در ابتدا به نمایش‌نامه‌نویسی مشغول بوده‌است، این وسواس نوشتار را بیش از هر نویسنده‌ی دیگری رعایت می‌کند. او داستان طرح نمی‌کند، بلکه بازی‌گرانی خلق می‌کند که روی صحنه مشغول اجرای نمایش‌اند. پس این‌جا، روی صحنه، هیچ‌گونه خطایی مجاز نیست. همه‌چیز باید در زمان خودش اتفاق بیفتد و نکته این‌جاست که خواننده نه به‌عنوان تماشاچی، بلکه به‌عنوان شاهدی در پشت‌صحنه حضور دارد.

سرگذشت تام جونز نه‌تنها درباره‌ی «تام جونز» است بلکه به مفهوم «سرگذشت» نیز می‌پردازد. بارها در داستان شاهد روایت‌هایی هستیم بسیار متفاوت و حتی متضاد از «سرگذشت تام جونز» توسط کاراکترهایی که یا به تام جونز نزدیک‌اند و یا سرگذشتی که شنیده‌اند را بازگو می‌کنند. این اتفاق به خواننده امکان پردازش شخصی به سرگذشت واقعی تام جونز را می‌دهد و سیر اتفاقاتی که برای قهرمان داستان میفتد؛ و این چیزی‌ست که فیلدینگ با تمام وجود خواهان آن است. نویسنده نمی‌خواهد خواننده چیزی را پیش‌بینی کند. او همیشه پیش از حادثه، اخطارش را می‌دهد. فیلدینگ می‌خواهد خواننده را با خود شریک کند و به لایه‌های عمیق‌تری از داستان ببرد. او با ادغام روایت حماسی و کمیک و رئال، به شیوه و سبک شخصی خودش می‌رسد و آن را آگاهانه اعلام می‌کند.

برخورد تند فیلدینگ با «منتقد» بخش دیگری از داستان بود که بسیار به دل نشست. «نقدِ منتقد» کاری‌ست که فیلدینگ از ابتدای رمانش به آن مشغول است تا پایان.
نگاه عریان و بی پرده‌ی رمان به «زن» و جدا کردن آن از «قداست» و «پاکی» یکی از نکات برجسته‌ی نوشته‌های فیلدینگ است. تام جونز پر است از کاراکتر، چه مرد و چه زن. در این میان زنان نقش‌های فراوانی ایفا می‌کنند. زنانی هستند که مانع مسیر جونز می‌شوند، زنانی هستند که خیرخواه جونزاند و هم‌چنین زنانی که عاشق و بعد دشمن قهرمان داستان می‌شوند.

رابطه‌ی جونز با زنان را می‌توان بسیار دقیق‌تر و با جزئیات فراوان بررسی کرد. جابه جایی مقام شکار و شکارچی، چگونگی استفاده‌ی جونز از قدرت جنسی‌اش برای رسیدن به خواسته‌های خود، و مکر و حیله‌ی زنان برای هم‌خوابی با او، و هم‌چنان احترام فراوان قهرمان به این جنس و برخوردش با لطافت و مهربانی که موجب خشم قهرمان‌بانوی قصه می‌شود.

سرشت و ذات انسان و چگونگی رفتارش بر طبق غریزه‌اش، اصلی‌ترین محرک و موثرترین خصوصیتی‌ست که در کنش‌ها و متعاقبا سرنوشت کاراکترها به ویژه قهرمان و قهرمان‌بانو (تام و سوفیا) نقش دارد.
سخن پایانی این که دست‌یابی به لذت این خوانش و فهم اثر بدون ترجمه‌ی کامل و کم‌ایراد مترجمش، هیچ‌گاه میسر نمی‌شد. این، داستانی‌ست عاشقانه در سفر اودیسه‌وار قهرمانش و اجرایی‌ست پرشور و حرفه‌ای بر روی صحنه‌ی نمایش خیال.
      

4

        یادداشتی بر اِما:

اِما، رمان چهارم جین آستن که در سال‌های 1814-15 نوشته شد، به زندگی عمدتا چهار خانواده در ناحیه‌ی هایبری انگلستان می‌پردازد.

اِما شاید دوست‌داشتنی‌ترین قهرمان جین آستن نباشد، اما بی‌شک مدرن‌ترین کاراکتر زنی‌ست که او خلق کرده است. اِما، به‌قول نویسنده، دختری باهوش، زیبا، و با جایگاه اجتماعی بالا و ثروت‌مند است. با این حال او تا حدی لوس، خیالاتی و مغرور است. اِما کاراکتر اصلاح‌پذیری‌ست که در پایان رمان با اوایل آن متفاوت است.

آستن در اِما قدرت نویسندگی‌اش را با طنز قوی و محکمش، و شکل روایت دوگانه‌اش نشان می‌دهد. او درحالی که کل رمان را با دید سوم شخص روایت می‌کند، با ظرافت میان نظرگاه قهرمان داستانش و نظرگاه راوی، با پرده‌ای که یک طرفش حقیقت است و طرف دیگرش خیال، فاصله ایجاد می‌کند. و خواننده بیش از آن‌که در جهان واقعیت قرار گرفته باشد، در دنیای ذهن کاراکتر و خیال‌پردازی‌های اوست و اتفاقات را با گذر از فیلتر دیدگاه کاراکتر مشاهده می‌کند. این هنری بود که بعدها توسط جویس و وولف شکوفا شد. 

دو مسئله ستون‌های اصلی عمده آثار آستن را تشکیل می‌دهند: ازدواج و جایگاه اجتماعی. قرن نوزدهم عصری بود که آدم‌ها براساس چند فاکتور مشخص، جایگاه اجتماعی و ارزش‌شان مشخص می‌شد. فاکتورهایی مانند نام خانوادگی، میزان شهرت، سهم ارث، حلال‌زادگی، ثروت و جنسیت. این فاکتورها مشخصه‌هایی بودند که بیش از خود آن شخص زندگی‌اش را شرح می‌داد. جین آستن با طنز پرقدرت بسیار ظریفش به نقد این جامعه‌ی وابسته به جایگاه‌ها و رتبه‌های اجتماعی می‌پردازد و آن را به سخره می‌گیرد. او این کار را تقریبا در همه‌ی آثار قبلی‌اش نیز انجام می‌دهد. 

و ازدواج، مسئله‌ی دیگری که آستن در آن آن‌قدر تبحر دارد که در رمان‌هایش با خلاقیت‌ و به‌شکل‌هایی گوناگون پرداخته است. در این رمان، اِما با تصور این‌که در بهم رساندن آدم‌ها استعداد دارد، خود را در مسائل عشقی جوان‌ها دخالت می‌دهد و با وجود چندین اشتباه، هم‌چنان نمی‌تواند جلوی خیال‌پردازی‌هایش را بگیرد. اِما گمان می‌کند می‌داند در دل هر کس چه اتفاقاتی در جریان است، غافل از این‌که در آیینه‌ی حقیقت به دل خودش نگاهی بیندازد. رابطه‌ی اِما و آقای نایتلی از بخش‌های دل‌نشین داستان بود.

آستن رمان‌هایش را بصری می‌نویسد. به‌گونه‌ای که قصه را هنگام خواندن می‌توان تماشا کرد و کاراکترها را می‌توان دید. او از توصیف بیش از اندازه‌ی اتفاقات در تشخیصی دقیق و به‌موقع خودداری می‌کند و سعی می‌کند بار عاشقانه‌ی رمانش را در تعادل نگه دارد.

حالا دیگر همه‌ی رمان‌های جین آستن را خوانده‌ام و او را بیش از پیش دوست دارم. آستن یکی از مهم‌ترین
نویسنده‌های زن انگلستان و قرن ۱۸/۱۹ ام است. او رمان عاشقانه‌ی غنی را در ادبیات انگلیسی توسعه داد. به‌تر است پیش از زدن برچسب‌هایی هم‌چون «سطحی» و «بی‌ارزش» به این نویسنده، با خودش و عصر معاصرش آشناتر شد و عمیق‌تر آثار او را مطالعه کرد.
      

3

        یادداشتی بر میدل‌مارچ:

«ما اگر نخواهیم زندگی را برای یک‌دیگر آسان‌تر کنیم، پس برای چه زنده‌ایم؟»

آن‌چه این‌بار از الیوت می‌خوانیم، رمانی‌ست غنی و سرشار از خصایص انسانی، انگیزه‌های آشکار و نهان آدمی، اعمال و وجدانِ برانگیخته‌شده‌اش از شرم، زنجیره‌ی ارتباطات‌اش و مهم‌تر از همه‌ی آ‌ن‌ها، زندگی زناشویی‌اش.

در این‌جا، گسترده‌تر از ادام بید و سایلاس مارنر، بستر شکل‌گیری روابط، شهری‌ست به‌نام میدل‌مارچ. زمانی که با یک شهر طرفیم، یعنی با یک جامعه مواجه شده‌ایم. جامعه‌ای که ریشه‌اش در مهمانی‌ها و دیدارها و روابط کاری و روابط عاطفی شکل گرفته‌است. الیوت کاراکترهایش را در کار، در خانه‌، و در تنهایی‌شان با دقتی شگفت مشاهده می‌کند، بدین شکل، کاراکترها هم‌زمان در چندین بُعد از زیست‌شان، به خواننده شناسانده می‌شوند. در میدل‌مارچ است که نبوغ الیوت در خلق روابطی این‌چنین تاثیرپذیر و شکل‌یافته از یک‌دیگر، و وفاداری به واقع‌گرایی و تحلیل آدمیزاد به شکل لایه به لایه، نمود پیدا می‌کند.

در میدل‌مارچ زندگی خانواده‌های بسیاری چه آشکارا و چه غیرمستقیم، بررسی می‌شوند. اصلی‌ترین این خانواده‌ها عبارت‌اند از لیدگیت‌ها، کازابن‌ها، وینسی‌ها، چتام‌ها، بالسترودها، گارت‌ها و فیربرادرها. با این حال به کاراکتر داروتیا بیش‌تر پر و بال داده شده‌است. داروتیا، که از لحاظ «فرشته‌وار بودن»اش شباهتی زیاد به داینای ادام بید دارد، تجسم بارز زنی‌ست که برای رسیدن به درک شخصی‌اش از زندگی و انسان‌ها، تلاش می‌کند.
الیوت با نگاهی جامعه‌شناسانه و روان‌شناسانه، مسائل سیاسی دهه‌ی سوم قرن نوزدهم و فرهنگ روابط شهری را نقادانه بررسی می‌کند. تاثیر شغل انسان بر روی عقایدش، خلق‌وخویش، اهدافش و اعمالش، بسیار موشکافانه به‌میان می‌آید. 

نگاه ذره‌بینی او به «زن» و ردپای موثرش در تمامی رخدادها غیرقابل انکار است. در میدل‌مارچ، مردان بدون هم‌راهی زنان، از کارها و اعمال‌شان اطمینان ندارند، در میدل‌مارچ مردان به زنان برای نگه‌داری از امید و غرورشان نیازمندند. 
دیدگاه الیوت بر روابط زناشویی و تاثیر روحی و جسمی آن روی انسان بسیار قابل تأمل است. او در ظاهر به شکل‌گیری روابط جوانان می‌پردازد، و در بطن رمان، رابطه‌ی پدر و مادر آن‌هاست که مورد بررسی قرار می‌گیرد. با نگاهی عمیق‌تر می‌توان ریشه‌ی شکل‌گیری بسیاری از عقاید و خلقیات کاراکترها را در رابطه‌شان با خانواده و والدین‌شان پیدا کرد.

درواقع میدل‌مارچ زندگی کاراکترهایش را به دو شکل نمایان می‌کند. آن‌طور که واقعا هست و آن‌طور که جامعه می‌بیند؛ و عمق پردازش روان‌شناختی‌اش آن‌جاست که احساس درونی کاراکترها بسیار با احساسی که در جامعه برمی‌انگیزند متفاوت است، و آن دسته‌ای به آرامش خاطر می‌رسند که خود را در قبال احساس جامعه مسئول ندانند، هم‌چون گارت‌ها و در آخر لادیسلاها.
هم‌چنان مانند دیگر آثارش، الیوت هم‌دلی انسان‌ها را دلیل بر روشنایی زندگی می‌داند. در نگاه او، این هم‌دلی‌ست که به انسان قدرت ادامه و تغییر می‌دهد؛ و در میدل‌مارچ هم‌دلی کردن پارتنرها یکی از مهم‌ترین اصول پایداری روابط مطرح می‌شود.
در رمان بخش زیادی از لحن شاعرانه‌ی الیوت که در ادام بید و آسیاب کنار فلوس به چشم می‌آمد، از میان می‌رود و جای خود را به روایتی دقیق و تحلیل و مطرح کردن دیدگاه‌هایی می‌دهد که پیش از آن این‌طور گسترده و به‌عبارتی با آسودگی تشریح نشده بودند.

در میدل‌مارچ، کاراکترها برای رسیدن به اهداف والای‌شان تقلا می‌کنند؛ حال آن که از پس روزمرگی زندگی برنمی‌آیند. چیزی که میدل‌مارچ از آن غنی‌ست، عواطف و جهان درونی انسان است. الیوت هم‌چنان تمرکزش را بر روی خود انسان، انگیزه‌هایش، رویاهایش و اعمالش می‌گذارد، و این ویژگی اوست که باعث می‌شود رمانش در این دنیای مدرنیته نه تنها دور از عواطف و غیرقابل درک نباشد، ‌بل‌که ما را بار دیگر به شور زندگی بازگرداند.
      

4

        یادداشتی بر سایلاس مارنر:

داستان سایلاس مارنر با تصوری تاریک و بیم‌ناک از زندگی یک مرد بافنده‌‌ی منزوی‌ در روستای ریولو شروع می‌شود. کل این رمان کوتاه در بیست و یک فصل جریان دارد، اما چه چیزی سایلاس مارنر را از دیگر رمان‌های الیوت مانند ادام بید و آسیاب کنار فلوس برجسته‌تر می‌کند؟ 
زندگی از ما می‌گیرد، و بهترش را می‌دهد. آن‌چه می‌گیرد ممکن است با گذشت زمان بار دیگر برگردد، اما باب میل نباشد. چرا که ما دگرگون شده‌ایم، مانند هرچیز دیگری که بخشی از طبیعت است. الیوت در سایلاس مارنر، تلاش می‌کند انسان را با سرنوشتش آشتی دهد.

خط داستانی بسیار ساده است. سکه‌های طلای مرد بافنده دزدیده می‌شود، و جای خالی‌اش را دختری مو طلایی پر می‌کند. اما چیزی که در آن پررنگ است، روابط انسان‌هاست. الیوت در رمان‌هایش روی تاثیرِ ارتباط انسان‌ها، اصرار می‌ورزد. او انزوا را موقعیتی برای تغییر انسان می‌بیند اما با قطع کردن روابط مخالفت می‌کند؛ و تاکید می‌کند که یک روز، برای جبران بسیار دیر است. 

در رمان جمع و جور سایلاس مارنر، دین و اعتقاد قلبی از یک‌دیگر جدا می‌شوند. درون اعتقاد قلبی کاراکترهایش، خلوص، مهر، قدرت و بخشندگی وجود دارد، اما دین می‌تواند به فریب و دروغ، خیانت، حرص و آز ختم شود. در داستان الیوت، میانِ بادین و بی‌دین تفاوتی نیست، وقتی قلب هر دو خالی از انسان‌دوستی و محبت باشد.

سایلاس مارنر بی‌شباهت به یک پندنامه نیست. اشتباه و گردن نگرفتن آن بسته به انگیزه‌ی انسان و احساس درونی‌اش از خطایی که مرتکب شده است، عواقب جبران ناپذیر دارد.
جورج الیوت در این رمان به‌خوبی از سرنوشت/کارما و سر و کار آن با انسان سخن می‌گوید، با این حال فاصله‌ی کاراکترهایش را با خواننده بسیار محدود می‌کند، چرا که زمان کم‌تری را صرف شخصیت‌پردازی کرده است. تنها کاراکتری که به‌طور بکر به آن پرداخته شده است، سایلاس مارنر است. خواننده سایلاس را می‌فهمد، نه به‌سبب مصیبت‌هایی که گرفتارش شد، او را می‌فهمد چون سایلاس هم دلیلی برای زندگی کردن می‌خواهد، چیزی که خود را وقف آن کند. 

گادفری، نانسی را انتخاب کرد، و سایلاس، اپی را. چیزی که میان سایلاس و گادفری تفاوتی عمیق ایجاد می‌کند، نحوه‌ی برخوردشان با سرنوشت است. سایلاس به سرنوشت تسلیم شد و هدیه‌ی آن را پذیرفت، اما گادفری برای تغییر سرنوشتش، رازهایی در دل نگه داشت که فقط قلبش را سنگین کرد.

جامعه‌ی روستایی‌ای که الیوت در رمان به تصویر می‌کشد، پس از سایلاس و گادفری مهم‌ترین کاراکتر درون رمان است. تصویری که الیوت از جهان یک روستا و روابط اجتماعی و فرهنگی آن‌ها ارائه می‌دهد از دلایل برتری رمان نسبت به قبلی‌های خود است.
الیوت خود رمان‌هایش را هم‌زمان هم نوشته و هم نقد کرده‌است. چیزی نیست که بتوان درموردش نوشت و از قبل خود الیوت در رمان مطرح نکرده باشد. او نویسنده‌ای‌ست که مستقیم و صریح فکر می‌کند. در رمانش گرهی کور باقی نمی‌گذارد و همه‌چیز را آسان می‌گیرد. سایلاس مارنر برای شروع الیوت از دو رمان قبلی مناسب‌تر به نظر می‌رسد.
داستان کوتاه بود، تمیز و مختصر؛ مثل تصویر یک کلبه در برفی سنگین و رسیدن بهار و دیدن گل‌های باغ‌چه جلوی كلبه.
      

2

        یادداشتی بر آسیاب کنار فلوس:

آسیاب کنار فلوس یک رمان خودزندگی‌نامه شناخته می‌شود. مری‌ان خود مگی‌ست، و ایزاک برادرش، تام تالیور. غیر از آن چطور می‌شد کودکی و خاطرات گران‌بها را این‌طور باشکوه و ملموس ادا کرد؟
در داستانی که مری‌ان اوانز روایت می‌کند، خانواده‌ای روستانشین را می‌بینیم. بسیار ظریف‌تر از ادام بید، و پیچیده‌تر در احساسات، مری‌آن اوانز قضاوت درباره‌ی کاراکترها را برای خواننده ناممکن می‌کند. سرنوشت کاراکترهایش، احتمالا آن چیزی نیست که ما می‌خواهیم، اما مری‌ان نسبت به حقیقت، با کاراکترها مهربان‌تر برخورد می‌کند، و خودش (مگی) را از عذاب سنگینی که می‌کشد، نجات می‌دهد. مگی در پایان به آغوش برادر می‌رسد، اما مری‌ان از این لذت محروم می‌ماند. 

این رمان را از ادام بید بیش‌تر دوست داشتم، به چندین دلیل. 
اختصاص بخش زیادی از رمان به ایام کودکی، از جذاب‌ترین ویژگی‌های رمان است، هم‌چون دیوید کاپرفیلدِ دیکنز. هم‌نشینی با کاراکتر مگی و حس این‌که درباره‌ی خودت در یک داستان بخوانی، از دلایل منحصربه‌فرد بودن کتاب برای خودم بود. 
الیوت در این رمان بیش‌تر از ادام بید به اجتماع روی می‌آورد، و نقد اجتماعی او یکی از بزرگ‌ترین نقش‌ها را در ساختن بستر رئالیسم رمان داشته است.
رئالیسمِ داستان‌های الیوت، بیش از خواهران برونته بر دلم می‌نشیند. این رئالیسم روی پیچیدگی انسان و تناقض احساسات و تصمیمات، و سختی اراده تمرکز دارد، و هم‌چنان محیط را به‌دقت آنالیز می‌کند. الیوت با دنیای درون، طبیعت و موسیقی کاری می‌کند تا واقع‌گرایی‌اش برای خواننده کسل‌کننده نباشد. 
ادام بید ستایش زندگی شبانی بود و آسیاب کنار فلوس، تشریح تنهایی است. الیوت بررسی می‌کند آدمی تا کجا می‌تواند خود را از فراغت و آسایش و عشق جدا کند، و به خود درد و ریاضت تحمیل کند. این‌که تا چه‌ اندازه می‌توان خود را سرزنش کرد، و خود را سزاوار تنبیه دانست. آسیاب کنار فلوس، جنگ انسان با خود است، تا بتواند در کنار دیگران تاب بیاورد.

شرح کودکی و اهمیتی که الیوت برای مهم‌ترین رابطه‌ی مگی در زندگی‌اش، یعنی رابطه‌اش با برادرش، قائل است، تماماً در خدمت اتفاقاتی‌ست که در دویست صفحه‌ی پایانی رمان رخ می‌دهند. چرا که اگر با روحیه‌ی سرزنش‌گر مگی آشنا نباشیم انگیزه‌ی او از تصمیماتش را درک نخواهیم کرد. انگیزه‌اش از این‌که چرا باید خود را از هرچه برایش خوشایند است کنار بکشد، توان برداشتن دست گذشته از روی شانه اش را نداشته باشد، و خود را سزاوار رنج بداند.
الیوت به کاراکترهای رمان با ظرافتی شگرف پرداخته است. تام، فیلیپ، استیون، لوسی و خاله‌های دیکنزی‌اش همگی با زرق‌وبرق مخصوص‌شان خودنمایی می‌کنند.
می‌توانم بسیار برای آسیاب کنار فلوس بنویسم، اما به همین اندازه بسنده می‌کنم.
رمان را به زبان اصلی و در قالب ebook خواندم، در کنار آن به ترجمه‌اش توسط ابراهیم یونسی مراجعه می‌کردم. با چشم‌پوشی از استغفرالله‌ها و سبحان‌الله‌ها و ماشاء‌الله‌هایی که در ترجمه به کار رفته، بسیار به نثر الیوت نزدیک است. با این حال ترجمه از کتاب اصلی سخت‌خوان‌تر است.
آری داستان درباره‌ی خواهر و برادری به نام‌های مگی و تام است؛ و از کودکی آغاز می‌شود تا آغوشی که رهایی از آن ممکن نیست. داستان از بهم پیوستن مگی و تام شروع می‌شود و دوباره با بهم پیوستن خواهر و برادر پایان می‌یابد. در این میان هرچه اتفاق افتاد، در یک لحظه به فراموشی سپرده شد و تنها خاطراتی تیره برای آن‌ها که ماندند و غمی فزاینده برای خواننده‌ای که من باشم باقی ماند.
      

7

        یادداشتی بر ادام بید:

نمی‌توان گفت زندگی با همه عادلانه رفتار می‌کند.
مدتی می‌گذرد از تمام کردن ادام بید، داستانی که در دل یک مصیبت و غم مشترک، از هم‌دلی، مقاومت و پذیرش درد  سخن می‌گوید.
جورج الیوت در این رمان که تار و پودش نوعی از ستایش روستا و زندگی شبانی‌ست، و داستانش سرنوشت انسان‌ها را به یک‌دیگر گره می‌زند، با چه قدرتی از تغییر و رشد می‌نویسد. از کاری که درد و رنج با آدمیزاد می‌کند. 
داستان بیش از آن‌که درباره‌ی شخصیتی به نام ادام بید و زندگی عاطفی‌اش باشد، درباره‌ی روابط انسانی به هر شکلی‌ست. روابط دوستانه، روابط خانوادگی، روابط همسایگی و روایط عاطفی. رمان با این نویسنده‌ی پایبند به واقع‌گرایی، عشق را هم به‌عنوان یک محرک آسیب‌زننده و فاجعه‌بار نمایش می‌دهد، و هم به‌عنوان منجی و عبوردهنده‌ی انسان از زخم‌های گذشته‌اش. البته که مورد اولی اغلب به‌عنوان عشق‌های زودگذر و سطحی یاد می‌شود، اما گاهی همین احساس مصیبتی را به‌بار می‌آورد و آدمی را به تصمیم‌هایی وا می‌دارد که زخمش تاابد می‌ماند.
خواندن کتاب با وجود حال‌و‌هوای کم‌وبیش مذهبی‌اش به‌خاطر وجود داینا، و توصیف‌های گاه طولانی اما خواندنی الیوت از روستا و طبیعت و مناظر بکر، که از ستون‌های اصلی رئالیسم است، خالی از لطف نیست. 
الیوت در یکی از فصل‌های این رمان توضیحی می‌دهد از دلایلش برای نوشتن از آدم‌های معمولی، از کارهای معمولی و از مکان‌های معمولی. این فصل را از تمام فصل‌های رمان بیش‌تر دوست داشتم، و اگر می‌شد، کل آن فصل را در متنم قرار می‌دادم.
اگر بخواهم درباره‌ی کاراکترها چیزی بگویم، متن بسیار طولانی خواهد شد. چون همه کم و بیش کاراکترهایی معمولی‌‌اند. همان‌هایی که هرروز در زندگی‌مان می‌بینیم، با آن‌ها حرف می‌زنیم و زندگی می‌کنیم، و درباره‌ی آدم‌های معمولی می‌توان بسیار حرف زد. درباره‌ی خودمان. آدم‌هایی که همان‌طور که سرشار از امید و عشق‌اند، خالی از درد و کینه و یأس نیستند. با این‌حال، کاراکتر موردعلاقه‌ام در کل این رمان خانم پویزر بود. خانم پویزر جزء هیچ‌یک از چهار کاراکتری که به‌عنوان «اصلی» ازشان نام برده می‌شود، نیست. اصلا یکی از مشخصه‌های مهم رمان همین است؛ تمام کاراکترهایی که الیوت درباره‌شان صحبت می‌کند، با دقت از نظر روانشناسی و شخصیت‌پردازی به‌شان پرداخته است. 

کاراکترهایی که هم اوج شادی و لذت‌شان را می‌بینیم، و هم اوج استیصال و درماندگی‌شان را.

رمان ما را می‌برد به لحظاتی که احساس می‌کنیم هیچ رهایی‌ای از آن سختی و درد نخواهیم داشت. نویسنده تلاش نمی‌کند بگوید کاراکترهایش خوش‌بخت شده‌اند؛ یا از آن گذشته‌ی تلخ به کلی عبور کرده‌اند. او می‌خواهد بنویسد بار تجربه و احساسی که بر روی دوش انسان قرار دارد، در هر دوره از زندگی‌اش سنگین‌تر می‌شود، اما به راه رفتن ادامه می‌دهد چون چاره‌ای جز آن ندارد.
و درباره‌ی ادام؛ جورج الیوت به خوبی ادام را در نقش یک قهرمان به تصویر می‌کشد. یک کارگر که نجاری‌ست زبردست و محبوب اهالی روستا. محبوب همه‌ی اهالی
در روستا جز همان که می‌خواهد. حتما الیوت برای ادامِ داستانش جایگاه والایی را در نظر گرفته بود که این‌گونه شد سرگذشت هتی داستان او؛ اما همین قهرمان محبوب قصه هم گاهی نمی‌تواند به کسی که بیش از دیگران دوستش دارد کمک کند. درواقع ادام یک قهرمان غیرمعمولی‌ست، چون یک انسان معمولی بیش نیست. او از نور وارد تاریکی می‌شود و توسط نوری دیگر نجات داده می‌شود؛ اما باز هم لکه‌هایی از تاریکی بر روشنایی درونش باقی می‌ماند. چرا که کدام‌یک از ما می‌توانیم بگوییم گذشته را به دوش نمی‌کشیم؟
در پایان این روایت، مسرور از به هم پیوستن‌ها و گذر از سختی‌ها، هم‌چنان بغضی در گلوی کاراکترهاست که میدانی هیچ‌گاه از میان نمی‌رود؛ چرا که سرنوشت همیشه با همه مهربان رفتار نمی‌کند.
در سرم تصویر رقص هتی را می‌بینم با شال مشکی و گوشواره‌هایش، در اتاقی که تاریک است اما روح او از شادی و شوق دخترانه‌اش می‌درخشد و نور می‌تاباند بر آیینه‌ی جلوی صورتش. 
با قلبی که به‌خاطر هتی فشرده شده و زجر می‌کشد، کتاب را می‌بندم و به دنیای گاهی رحیم اما اغلب بی‌رحم اطرافم برمی‌گردم.
      

3

        یادداشتی بر شرلی:

شارلوت برونته در شرلی از یورک‌شر می‌نویسد. از جایی که زندگی کرده است؛ و از مردمانی می‌گوید که باید فقط و فقط برای خودشان تلاش کنند. این‌بار از قصه‌ای به شاعرانگی جین ایر خبری نیست، اما واقع‌گرایی بیش از پیش بر رمان و نوشتار او غلبه کرده است. هرچه جلوتر می‌روم، رئالیسم شمایل خود را کم‌کم از پشت پرده بیرون می‌آورد. 
شارلوت برونته دست می‌گذارد روی چند دهه پیش از زمان نوشتن کتابش. از عصر جنگ می‌نویسد و تاثیرش روی اقتصاد، کارگران و کارخانه‌داران. آیا طرف قشر خاصی را هم می‌گیرد؟ سعی کرده است که نگیرد. باوجود آن‌که برونته تا جایی که توانسته است، از کارگران و سهمی که صنعتی شدن کارخانه‌ها در بی‌کاری‌شان دارد نوشته است، به‌نظر می‌آید او با کارخانه‌داران هم‌راه‌تر است تا با کارگران. ما به زندگی کارخانه‌دار اصلی رمان یعنی رابرت مور نفوذ بیش‌تری داریم تا به زندگی کارگری مثل ویلیام فارن. هم‌چنین شخصیت‌های مور و فارن که تقریبا نماینده‌ی قشر کارخانه‌دار و کارگر در رمان‌اند، هردو شخصیتی برحق‌اند و خواننده به‌نوعی با هردو هم‌ذات‌پنداری می‌کند، و دلیلش این است که برونته می‌خواهد خواننده با هر دو قشر دل‌سوزی کند و بی‌طرف باشد. 
رمان درباره‌ی دو شخصیت زن است: کارولین و شرلی. کارولین شخصیتی منظم و وظیفه‌شناس است، ساده‌زیست، لطیف و حساس است. شرلی در نقطه‌ی مقابل کارولین، دختری جسور، حق‌طلب، پرانرژی و شادی‌طلب، باشکوه، و با این حال بسیار تودار است. 
شرلی دیرتر از کارولین وارد رمان می‌شود، اما با ورودش می‌توان گفت داستان تحت‌الشعاع او قرار می‌گیرد. دوستی کارولین و شرلی برای من جذاب‌ترین بخش رمان بود. 
در عین آن‌که بسیاری از اتفاقات قابل پیش‌بینی‌اند، بسیاری هم غیرمنتظره‌اند.
شخصیت‌پردازی شرلی، یکی از نقاط قوی رمان است. شاید آن‌قدرها شرلی را دوست نداشته باشم که جین ایر را دوست داشتم، اما شخصیت‌پردازی شرلی بیش‌تر به‌سمت یک شخصیت حقیقی حرکت می‌کند تا جین ایر. شخصیت شرلی گاهی من را به تحسین و گاهی به انزجار می‌کشاند، و با این‌که بخشی در من میل این را داشت که شرلی شخصیتی کامل باشد، بخشی هم می‌دید که شرلی شخصیتی تازه و خارج از کلیشه‌های «دختر خوب» در رمان‌های کلاسیک است. مسیری که شارلوت برونته در رمان‌هایش به سوی فمینیسم طی می‌کند، حائز اهمیت است.
در جمع‌بندی، شرلی رمانی طولانی‌ست که می‌تواند برای بعضی کسالت بار باشد و برای بعضی دیگر لذت‌بخش، چرا که برونته از ملودراما دوری می‌کند و اهدافش را گسترده‌تر می‌کند. برای شروع خواندن رمان‌های برونته‌ها، شرلی انتخاب مناسبی نیست. ما در شرلی بیش‌تر درباره‌ی یورک‌شر می‌خوانیم و مردمانش و تاثیر وقایع کشور به روی اقتصاد و وضعیت معیشتی آن‌ها، و شاید بعد از همه‌ی این‌ها، عشق.
با وجود آن‌که نام رمان شرلی است، آن‌قدرها هم درباره‌ی شرلی نیست.
      

8

        یادداشتی بر شمال و جنوب:

شمال و جنوب، رمانی که نمی‌خواهم جزئیاتش را فراموش کنم. داستانی که فراتر از خودش نمی‌رود اما در ابعاد خود بسیار ژرف است. 
بوی گل‌های هلستون را می‌دانم و هوای آلوده‌ی میلتون را می‌شناسم. آدم‌ها واقعی‌اند، آدم‌هایی که به زیباییْ دارای شخصیتی پیچیده‌اند با این‌حال از سادگی لذت‌بخشی سهم می‌برند. 
«شمال و جنوب که از سال‌ ۱۸۵۴ تا ۱۸۵۵ در مجله‌ی چارلز دیکنز به‌نام کلام خانه، به روش سریالی (مسلسل‌، ماهانه و یا هفتگی) و سپس در قالب کتاب در سال ۱۸۵۵ انتشار یافت. تباین میان ارزش‌های مناطق روستایی جنوب انگلستان و شمالِ صنعتی، یک پیچیدگی روان‌شناختی دارد که بر رمان‌های جورج الیوت درباره‌ی زندگی ولایتی تقدم دارد.» 
مارگارت هیل دختری‌ست که اهل جنوب انگلستان است و به‌دلیل کناره گرفتن پدر کشیشش از کلیسا، با خانواده‌اش به شهر صنتعیِ میلتون در شمال انگلستان مهاجرت می‌کند. او شاهد ارتباط میان کارگران و اربابان، اعتصاب و خشم آن‌ها قرار می‌گیرد و هم‌زمان با دو نفر که نماینده‌ای از این دو قشر (کارگر و ارباب) محسوب می‌شوند، ارتباط برقرار می‌کند. جان تورنتون کارخانه‌دار و نیکولاس هیگینز، کارگر یکی از چندین کارخانه‌ی نساجی واقع در میلتون. 
رابطه‌ی مارگارت و جان اساس رمان را تشکیل می‌دهد و گفت‌وگوهای این دو سهم بسیار زیادی در جنبه‌ی اجتماعی و انتقادی رمان دارد. 
گسکل ترجیح می‌دهد حرف‌هایش را به‌جای آن‌که در جایگاه نویسنده و در توضیحات مطرح کند، آن‌ها را در نگرش و باور شخصیت‌هایش بگنجاند و در قالب گفت‌و‌گو انتقال دهد، در نتیجه مضامین موردنظر گسکل به‌همان اندازه‌ای که او می‌خواهد وسیع و کامل مطرح می‌شوند.
شمال و جنوب رمانی نیست که مطلقاً به وضعیت کارگران انتقاد کند، بلکه رمانی‌ست که مخاطب را هم وارد زندگی کارگر و هم وارد زندگی ارباب (در اصل کارخانه‌دار، ارباب لقبی‌ست که با آن مورد خطاب کارگران قرار می‌گیرند) می‌کند. همان‌طور که در جنبه‌ی عاشقانه‌ی آن، هم احساسات و تفکرات زن مطرح است و هم مرد. ما در شمال و جنوب به همان‌ اندازه که مارگارت را می‌شناسیم و با دغدغه‌های او آشناییم، با جان نیز آشناییم. چیزی که در اغلب رمان‌ها تنها یک طرف ترازو سنگین است. 
با آن‌که در بیان گسترده‌ رمانی اجتماعی‌ست اما در پس انتقادات و شرح وضعیت کارگران و اربابان، داستانی عاشقانه است، که مدت‌ها بود از یک داستان عاشقانه به این اندازه لذت نبرده بودم. دیگر نمی‌دانم غرور و تعصب را بیش‌تر دوست دارم یا شمال و جنوب را.

نگاه گسکل به زن، نگاهی مدرن و پیش‌روست و مارگارت شخصیتی استثنایی در رمانی قرن نوزدهمی به حساب می‌آید. دختری که ضعف‌هایش به اندازه‌ی توانش برای خواننده آشکار است.
ویژگی‌های خاص زیادی در نوشتار الیزابت گسکل وجود دارد؛ مانند نوع توصیف مکان‌ها و حالت‌های کاراکترهایش، شخصیت پردازی‌ها، طرح داستان و زنجیره‌ی ارتباطات که بهترین راه برای فهم آن‌ها خواندن خود رمان است.
پرتکرارترین واکنشی که بعد از تمام شدن کتاب داشتم این بود که می‌خواهم باز هم از گسکل بخوانم. اما فقط همین رمان از او ترجمه شده‌است. به نظر می‌رسد گسکل در ایران خوانندگان مشتاقی که لیاقت داشتن‌شان را ‌دارد، ندارد. با همه‌ی این‌ها شمال و جنوب به تنهایی و به مقدار بسیار زیادی جادوی کلمات نویسنده‌اش را آشکار می‌کند. احتمالا هرکسی که رمان را خوانده در پایان بابت فشار وارد شده به گسکل توسط دیکنز برای تمام کردن زودتر داستان، افسوس خورده است.
فکر می‌کنم ترجمه‌ای دیگر هم از این رمان وجود داشته باشد، اما من از ترجمه‌ای که خواندم راضی بودم.
      

4

        یادداشتی بر بازار خودفروشی:

«هیهات! vanitas vanitatum، کدام یک از ماست که در این عالم خشنود باشد؟ کدام یک از ماست که به آرزوی خود رسیده یا وقتی هم که رسیده، خرسند شده باشد؟ بیایید بچه‌ها، بیایید تا جعبه را ببندیم و عروسک‌ها را جمع کنیم که نمایش ما به سر رسید.»
زمانی که تکری جعبه‌ را باز می‌کند و عروسک‌هایش را بیرون می‌آورد، ما داستان دو دختر جوان را از زمان فارغ‌التحصیلی‌شان از مدرسه و ورود به جامعه‌ی دهه‌ی دوم قرن نوزدهم انگلستان دنبال می‌کنیم. در عاشقی‌ها، ناامیدی‌ها، تلاش‌ها، علایق‌شان و بیزاری‌هایشان، دوستی‌ها و جدایی‌ها، ثروت و فقر… شاهد تصمیمات و واکنش‌های متضاد هر یک و نتیجه‌ی آن‌ها می‌شویم.
بکی شارپ - عروسک فریبنده و جذاب تکری، و شاخص‌ترین کاراکتری که او احتمالا خلق کرده- دختری تیز (همان‌طور که از اسمش نمایان است)، جاه‌طلب، پرشور، فریب‌کار و فتنه‌گر با آرزوهایی فراتر از موقعیت و جایگاه اجتماعی‌اش و آمیلیا سدلی دختری ثروت‌مند، با اصل و نسب، نرم‌خو، عاشق، و منفعل، دو کاراکتری‌اند که داستان‌شان را دنبال می‌کنیم. با وجود آن‌که این دو کاراکتر در تضاد با یک‌دیگر قرار دارند، اما این یک تضاد ساده میان خوب و بد مطلق نیست و هرکدام از هم‌دردی بی‌طرفانه‌ی نویسنده سهم دارند. 
نوع روایت و داستان‌گویی تکری جالب‌ترین بخش رمان بود. در شروع خواندن این شکل اغراق شده‌ی حضور نویسنده —با آن‌که در آثار دیکنز هم با آن روبه‌رو هستیم اما به مراتب کم‌تر— برای من اذیت کننده بود اما کم‌کم نه تنها عادت کردم‌، که در نهایت با او همراه شدم و گویی من و تکری با هم مشغول کشف یک داستان و ادامه‌اش بودیم. گاهی به نظر می‌رسید تکری خود اولین بار است که از موضوعی آگاه شده است، گاهی نظر شخصی‌اش را درباره‌ی یک واقعه و یا یک مسئله و شخصیت وارد داستان می‌کند، گاهی پیشاپیش خبر اتفاق ناگواری را می دهد، گاهی هم نصیحت می‌کند، و در تمام این لحظات مستقیماً با ما صحبت می‌کند. 
با آن که موافق حضور این‌طور پررنگ نویسنده در یک داستان نبودم اما تکری نظرات جالبی درباره‌ی بازار خودفروشی، این جامعه‌ی پرحاشیه که هر خواننده‌ای خود را درون آن احساس می‌کند، ارائه می‌دهد. در بازار خودفروشی ریاکاری، فساد، اخلاق، خیانت، ثروت، جاه‌طلبی، عشق و موضوعات متعدد دیگری مطرح می‌شوند. 
تکری به حمایت از زنان در برابر مردان برمی‌خیزد، با این حال کاراکتر اصلی رمانش زنی فریب‌کار و حیله‌گر است. به بیانی دیگر، ما با کاراکترهایی‌ بسیار متفاوت — و البته بسیار زیاد!— طرفیم و با هرجور آدمی آشنا می‌شویم.

اگر بازار خودفروشی را یک زمین بازی ببینیم، ربکا از بازیکنان خوب آن است. او نیازی به نصیحت‌های تکری ندارد؛ در عوض راودن کراولی، مردی که دل به او بسته، قربانی ربکا و بازار خودفروشی و بازی بدش می‌شود. هرچند آدم‌های نسبتاً خوبی مانند آمیلیا پس از تحمل سختی‌های فراوان —که او نیز به شکل مخصوص خودش در زندگی خودخواهی به خرج داد— و سرگرد دابین —بعضیها او را قهرمان داستان میدانند— از راودون خوش شانس ترند. در آخر این داستان برایم جذابیت‌های خاصی داشت که آن را از دیگر رمان‌های کلاسیک و مربوط به این دوره متمایز می‌کند. هیچ‌چیز در این رمان مطلقاً خوب یا مطلقاً بد نیست. ربکا کاراکتری شرور نیست و آمیلیا فرشته نیست. در پایان نه ربکا بدبخت می‌شود و نه آمیلیا
خوش‌بخت‌ترین. همه در مسیری که باید برای خود هموار کنند قدم برمی‌دارند و باید به آن مسیر ادامه دهند.
و دوباره می‌رسیم به چند خط پایانی رمان و چند خط آغازین این متن.
ترجمه ی خوب منوچهر بدیعی از انتشارات نیلوفر را خواندم.
      

3

        یادداشتی بر دکتر جکیل و آقای هاید:

نوشتن از این کتاب، بدون لو دادن معمای آن، کاری بسیار سخت است. پس من خودم را راحت‌ می‌کنم و یادداشتم را با چاشنی اسپویل می‌نویسم.

آزمایشگاهی شخصی، و مردی که نمی‌داند با نیمه‌‌ی شر خود چه کند. او که درگیر جنگ خیر و شر درونی‌ست، تصمیم می‌گیرد خود را از شر خود خلاص کند. بنابراین دکتر جکیل، به آقای هاید تبدیل می‌شود. بسیار کوچک‌اندام‌تر، نحیف‌تر، پست‌تر و البته بدذات‌تر. او می‌خواست بداند آیا می‌شود خود را از شر جدا کرد؟ اما سؤال اصلی‌تر این است که اگر به شر، آزادی دهیم، چه بر سر ما خواهد آمد؟
در ابتدای رابطه‌ی تنگاتنگ دکتر جکیل و آقای هاید، جکیل که قدرت‌مندتر و پرورش‌یافته است، حق انتخاب دارد هاید را هر زمان به جکیل تبدیل کند. اما هاید دیگر در قفسی که پس از یک عمر طعم آزادی را چشیده است، دوام نمی‌آورد؛ پس رشد می‌کند، کاراکترش شکل می‌گیرد، و جکیل را ضعیف و ضعیف‌تر می‌کند. شری که در ابتدا کوچک و پست است، با وسوسه کردن جکیل او را از پا در می‌آورد، منزوی‌اش می‌کند و در نهایت این جکیل است که برای نابودی هاید، خودش را از میان برمی‌دارد. 

در طول رمان راوی خواننده را نه با جکیل، که با دوست و وکیل‌اش، آقای آترسن هم‌راه می‌کند. جکیل خود هم قهرمان و هم ضدقهرمان است، اما او در نهایت یک انسان است در تقلای رسیدن به کمال. جکیل پرسش‌گری‌ست که پاسخ در خودش نهفته است. او با مجال دادن به شر و تبدیل کردن آن به یک کل، آسیب‌هایی بر خود و دیگران می‌زند که جبرانی ندارند. 
او که در ابتدا درصد کمی از شر را در خود واقعی‌اش حس می‌کرد و با همان در جنگ بود، در پایان درصد کمی از خود واقعی‌اش باقی می‌ماند.
فصل طلایی رمان، فصل آخر آن است، نامه‌ی جکیل به آترسن.

نوشتن از دوگانگی خیر و شر و تقابل این دو، امری تکراری در ادبیات است؛ اما خلاقیت و نوآوری این موضوع را هم‌چنان خواندنی نگه داشته‌است. 
پس اگر به تصویر دوریان گری و حتی فرانکنشتاین علاقه‌مندید، بی‌معطلی این کتاب سبک اما ماندگار را مطالعه کنید.
      

4

        یادداشتی بر جزیره‌ی گنج:

جزیره‌ی گنج همان کتابی‌ست که وقتی دوازده ساله بودم بارها خواستم بخوانم‌، اما چیزی در آن بود که حس کنجکاوی‌ام را خنثی می‌کرد. شاید نوعی انرژی غیرمثبت، شاید نام‌اش که باعث می‌شد فکر کنم هیچ گنجی در این جزیره‌ی گنج نیست؛ نمی‌دانم. چیزی به من می‌گفت این کتاب برایم کتاب نمی‌شود! نسخه‌ی ترجمه‌شده‌ای که داشتم را سال پیش فروختم؛ و حالا که به رابرت لویی استیونسون رسیدم گفتم ببین مهسا! الان دیگه وقت در رفتن از خوندن‌اش نیست. حتما چیزی داره که تا الان محبوب مانده.

خواندم‌اش؛ با مشقت. هرچه تلاش می‌کردم پیش نمی‌رفتم. کلمات گویی از یک‌دیگر دور بودند. می‌فهمیدم که چرا آن‌قدر کتاب مهمی‌ست؛ اما این را هم فهمیدم که دوستش ندارم. برایم جالب است که سلیقه‌ی مطالعاتی‌ام در همان نوجوانی شکل گرفت. داستان‌های مناسب سنم می‌خواندم، اما به‌عنوان یک نوجوان یازده ساله کلاسیک‌خوانی قهار بودم!
 
حالا این‌که جزیره‌ی گنج واقعا کتاب جالبی‌ست یا نه، از قضاوت من خارج است. قصه را تا زمانی دوست داشتم که کشتی هیسپانیولا به جزیره‌ی گنج رسید. بعد از آن ارتباطم با داستان که به بند مویی وصل بود، از بیخ دریده شد. یک هفته کتاب را کنار گذاشتم اما نتوانستم کتاب دیگری را شروع کنم. ناچاراً برگشتم تا کاری که شروع کرده‌ام را تمام کنم. این‌بار با کتاب صوتی پیش رفتم؛ و در سه روز تمام‌اش کردم. حالا که تمام شده‌است می‌دانم اصلی‌ترین دلیلم برای جذب نشدن به این کتاب، قهرمان آن، یعنی جیم هاوکینز بوده‌است. جیم را دوست ندارم و بهانه‌ای هم برای این حس شهودی ندارم.

شاید اگر واقعا به دنبال گنج می‌رفتیم و درگیر جنگ دزدان دریایی با گروهِ خوبان نبودیم، داستان برای من دوست‌داشتنی‌تر می‌شد؛ اما تنها یک فصل از کتاب به جست‌وجو برای گنج اختصاص داده شد.
با این‌حال دریا، کشتی، دزد دریایی، نقشه‌ی گنج، اسکلت، سیاه‌نشان، طوطی، و یک صندوق، دلایل خوبی‌اند برای طرف‌داران ماجراجویی‌های دریایی!

حیف! زیباترین کتابی بود که دوست‌اش نداشتم.
      

5

        یادداشتی بر ساده‌دل:

اگر انسانی در طبیعت بزرگ شود و ذهن‌اش به زلالی آب و قلب‌اش به شفافیِ آینه باشد، چگونه با مسائلی چون مذهب، سیاست، جنگ، ازدواج، و قانون مواجه می‌شود؟ و چگونه می‌تواند از خود در برابر تعصبات کور بشر محافظت کند؟

ساده‌دل، داستان جوانی‌ست با همین نام که آن‌چه می‌اندیشد را بر زبان می‌راند. داستان پسری تحصیل‌کرده در مکتب طبیعت که حالا پا به اروپا گذاشته است. انگلستان را دیده است و به فرانسه می‌آید. آن‌چه ساده‌دل از انگلستان می‌گوید، با آن‌چه از فرانسه می‌بیند بس متفاوت است. او شیفته‌ی آزادی و پیشرفت انگلستان بود و از تعصبات مذهبی و فساد و ریای حاکم بر فرانسه‌ی قرن هجدهم تأسف می‌خورد. 
ساده‌دل تماما ماجرای نقد و محکوم کردن نظام سیاسی و اعتقادی فرانسه است. درخواست آزادی و آزاداندیشی‌ست. داستان عاشقی و ستایش لطیف‌ترین احساس بشر و کارهایی که برای «رسیدن» می‌کند. 

می‌توان در نوشته‌های ولتر دمیده شدن روحِ مبارزه و دادخواهی را میان ملت‌اش احساس کرد. انسان جست‌وجوگری که به‌دنبال حقیقت است و از یافتن آن دست می‌کشد. قوانینی که قانون‌گذار زیرپا می‌گذارد و کشوری که مدافعی ندارد. زنانی که برای خود یک‌تنه قهرمان‌اند و در رنج خود می‌میرند. ولتر همه‌ی این‌ها را نوشت؛ در تبعید، دور از وطن‌اش. اما این فلسفه‌ی ولتر و فیلسوفان بزرگ دیگر بود که انقلاب کبیر فرانسه را رقم زد؛ و گرچه از عواقب خشونت‌آمیز آن هیچ نمی‌دانستند، تا امروز مردم فرانسه انسان‌هایی جنگ‌جو و مبارز بوده‌اند. 

ترجمه‌ی محمد قاضی به ارزش کتاب می‌افزاید.
      

3

        یادداشتی بر کاندید:

کاندید، رمانی نیم‌چه فلسفی‌ست که نویسنده‌اش به‌واسطه‌ی وقایع متعدد و زنجیرواری که در آن رخ می‌دهند، پرسش‌هایی عمیق مطرح می‌کند و به برخی از آن‌ها پاسخ‌هایی کوتاه می‌دهد. هدف نه در پاسخ، که در تفکر به پرسش‌هاست.

درباره‌ی آن نمی‌توانم زیاده‌گویی کنم. کتابی‌ست صد صفحه‌ای که هر صفحه‌اش وضعیت درهم‌تنیده‌ی فرانسه‌ی قرن هجدهم را نمایان می‌کند. کتاب را بدون داشتن پس‌زمینه‌ای از عصر روشن‌گری و تاریخ فرانسه‌ی قرن هجدهم، می‌توان گیج‌کننده دانست؛ اما پرسش‌ها هم‌چنان داغ و تازه‌اند. 

ولتر در اثرش به مسائلی مرتبط با خدای قادر مطلق، خشونت و قتل، تجاوز، فلسفه و علم، و خوش‌بختی می‌پردازد. طنز طعنه‌آمیز او خواننده را به یاد جاناتان سوییفت می‌اندازد و بسیاری از این مفاهیم در لفافه و با کنایه مطرح می‌شوند. 

کاندید، جوانی‌ست ساده، خام، راست‌گو، نرم‌خوی و البته زیبا و دل‌فریب. کاراکتری که تمام و کمال مرا به یاد تام جونزِ هنری فیلدینگ می‌اندازد و شباهت قصه‌ی این دو کاراکتر نمی‌تواند تصادفی باشد. 
کاندید که در قلعه‌ی آقای بارون توندر – تن – ترونک زندگی می‌کند و بسیاری او را فرزند نامشروع خواهر بارون و یک نجیب‌زاده می‌دانند، پس از گرفتن (یا بهتر است بگوییم دادنِ) بوسه‌ای از دختر هفده‌ساله‌ی بارون، یعنی کونه‌گُندِ آتشین‌مزاج و شهوانی، از این قلعه هم‌چون انسانِ از بهشت رانده‌شده، طرد می‌شود.
کاندید تحتِ آموزه‌های یک فیلسوفِ خوش‌باورِ آلمانی‌ست به نامِ پانگلس که یک تنه برای به‌سخره گرفتن لایبنیتس —فیلسوف آلمانی قرن هفدهم و معتقد بر این‌که این جهان بهترین جهان ممکنی‌ست که می‌توانست خلق شود— توسط ولتر خلق شده‌است و تا حدودی هم یادآور کاراکتر اسکوئرِ رمان سرگذشت تام جونز است. 
کاندید با این تفکر که در بهترین دنیای ممکن زندگی می‌کند، با قلبی عاشق به مسیر خود ادامه می‌دهد. کم‌کم آشنایی‌اش با آدم‌های متفاوت و قرار گرفتن‌اش در موقعیت‌هایی عجیب و حتی خطرناک، باعث می‌شود که شک و تردید از عقاید تحمیل‌شده‌ی گذشته او را وادار به تفکر کند.

کاندید برای من، تام جونزی‌ست فرانسوی که برای دست‌یابی به آنتی-سوفیای زندگی‌اش، گالیورانه به سفرها و ماجراجویی‌هایی فلسفی می‌رود. او در پایان فقط به دنبال انجام یک کار است، و خواننده‌ی عزیزِ این متن، ما هم به‌تر است همان کار را کنیم. «باغ‌مان را آباد کنیم.»
      

4

        یادداشتی بر هتل شبح‌زده:

هتل شبح‌زده، رمانی‌ست که ده سال پس از ماه الماس منتشر شد. پلیسی نیست، اما جنایتی رخ داده است.

از همین ابتدا بگویم که کم‌تر از ماه‌الماس آن را دوست داشتم، اما هیجانش برایم به‌غایت بیش‌تر بود. به هر حال، رمان نسبتاً ترس‌ناکی‌ست و من بسیار کم با چنین داستان‌هایی مواجه شده‌ام. نمی‌توانم بگویم از این ژانرِ گوتیک/وحشت دل‌زده‌ام. بعضی ژانرها، در زمان‌هایی، می‌توانند دلیلی که برایش محبوب شده‌اند را به خوبی نشان بدهند و هتل شبح‌زده کاری کرد بفهمم چرا بسیاری از کتاب‌خوان‌ها، گوتیک‌دوست‌اند و از حس وحشتی که آن‌ها را از اتمسفری که درونش زیست می‌کنند، دور می‌کند، لذت می‌برند. 

در دورانی که نویسندگانی هم‌چون دیکنز و تکری و حتی الیوت، با خواننده ارتباطی نزدیک برقرار می‌کردند و حضورشان به‌وضوح احساس می‌شد، کالینز فاصله‌ای بسیار خوب با خواننده‌ی رمانش ایجاد می‌کند. فاصله‌ای که باعث می‌شود وحشت داستان بیش‌تر شود و خواننده گاهی فراموش کند مشغول خواندن تخیلات ذهن نویسنده است. 
اما ناگفته نماند که شخصیت‌پردازی در این رمان تقریبا به کم‌ترین میزان خود می‌رسد و فقط یک قصه است که می‌خوانیم. حتی نام کاراکترها در ذهنم نمانده است. فراموش هم نمی‌کنم‌ که ویلکی کالینز همانی‌ست که کاراکتری هم‌چون گابریل بترج را خلق کرد!

داستان درباره‌ی کنتسی‌ فرانسوی‌ست که با لردی انگلیسی ازدواج می‌کند و برای سفر به ونیز می‌روند و ساکن کاخی قدیمی می‌شوند. تا نیمه‌های رمان تنها پرسش است که نویسنده برای خواننده ایجاد می‌کند. پرسش‌هایی که به تک‌تک‌شان پاسخی نسبتاً منطقی داده می‌شود و وحشتی را می‌سازد که بر واقعی بودن و ملموس بودن حوادث استوار است، نه بر وهم و خیال.

رمان گوتیک دیگری که از همین دهه -یعنی دهه‌ی هفتاد قرن نوزدهم- خواندم، کارمیلا بود از شریدان لوفانو. هر دو را به علاقه‌مندان این ژانر پیشنهاد می‌کنم.

در شب‌های بارانی پاییز بخوانید و از خواندن‌اش در شب‌های تابستانی پرهیز کنید!
      

5

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

Daniel Deronda
          یادداشتی بر دنیل دروندا:

نوشتن از کتابی که برای ماه‌های طولانی هم‌راهت کرده، کار آسانی نیست. نمی‎توان ساده گفت خوب است یا بد است، چون حالا تو هم در آن حضور داری و نام تو دیگر یک خواننده‌ی هرچند فعال نیست. نام تو شاهد است. و برعکس این نیز اتفاق می‌افتد. کتاب هم شاهد است. شاهد تو و قصه‌ی زندگی‌ات در این چند ماهی که گذشت. 
دنیل دروندا کمک کرد تا این رابطه‌ی میان خواننده و کتاب را به‌تر درک کنم.
 
در همین شروع می‌گویمش: دنیل دروندا قوی‌ترین رمان الیوت است، اما الزامش از رمان بزرگ دیگرش یعنی میدل‌مارچ کم‌تر است. 

هرچیز که در دنیل درونداست، اوج نوشتار الیوت را نمایان می‌کند. مهم‌ترین آن، شخصیت‌پردازی‌ست. و به‌ترین شخصیت‌پردازی، متعلق است به کاراکتر گوئندولن. گوئندولن، عمیق‌ترین و واقعی‌ترین کاراکتری‌ست که تا کنون از عصر ویکتوریایی خوانده‌ام. کاراکتر گوئندولن به‌تنهایی ارزش این را دارد که کل رمان، برای خاطر آن خوانده شود. الیوت چنان گوئندولن را جلوی چشمان خواننده‌اش برهنه می‌کند، که گاه خواننده با شرمِ خود روبه‌رو می‌شود. سیر تغییر گوئندولن، در مواجهه با پدیده‌ای به نام «زندگی»، انگیزه‌های او برای اعمالش و تماشای رنج‌های شخصی‌اش، دلیلی بود که باعث شد رمان را ادامه دهم.
 
و اما دنیل دروندا، دنیل کاراکتری‌ست که الیوت بیش از آن‌که خودش به آن بپردازد، این کار را به دیگر کاراکترهای رمانش واگذار می‌کند. دنیل نجات‌دهنده است، دوست است، غریبه است، یادگاری است، وارث است، اما او یهود هم هست. و این چیزی‌ست که دوست دارد باشد. 

پس از شخصیت‌پردازی، این نزدیکی به جامعه‌ی یهود است که رمان دنیل دروندا را از دیگر رمان‌های عصر ویکتوریایی انگلستان، جدا می‌کند. الیوت چنان بی‌پروا و جسور نصف بیش‌تر رمانش را صرف پرداختن به یهودیسم می‌کند، که نمی‌توان نادیده گرفت چه پژوهش سنگینی در بطن رمان نهفته است. 

انگیزه‌ی الیوت در آوردن دو کاراکتر مهم یهود در رمان، نقد و اصلاح رفتار جامعه‌ی انگلیسی با این قوم بوده‌است. مشخص است که دنیل دروندا تا چه حد ستایش خوانندگان یهود را با خود حمل می‌کند. الیوت جامعه‌ی انگلیسی عصر ویکتوریایی را با دقتی بس شگرف مشاهده می‌کند و در تمام رمان‌هایش، بیش‌تر در میدل‌مارچ و دنیل دروندا، آن را با جزئیات فراوان به تصویر می‌کشد. دنیل دروندا رمان خوبی‌ست برای بررسی عصر ویکتوریایی، و تنها رمانی‌ست که وقایع آن در زمان معاصر نویسنده‌اش رخ می‌دهد، یعنی دهه‌ی پنجم تا هفتم قرن نوزدهم.

رمان به دو شاخه‌ی اصلی تقسیم می‌شود: گوئندولن و دنیل دروندا؛ و این دو کاراکتر با تشنگی گوئندولن برای اصلاح و یافتن زیست درست، ذهنی و قلبی متصل می‌شوند. دنیل در نگاه گوئندولن معیار درستی‌ها و عقلانیت است و تنها کسی‌ست که گوئندولن می‌تواند در حضورش آن‌گونه سخن بگوید که در خلوت خودش.
الیوت یک قصه‌گو نیست. او کاراکترهایش را به زمین بازی می‌آورد، آن‌ها را زیر ذره‌بین روان‌شناختی‌اش قرار می‌دهد و هم‌چون کاوش‌گری کالبد شکافی‌شان می‌کند. این داستان است که با قلمی جامعه‌شناس کاراکترهای رمان را دنبال می‌کند.
اليوت رئالیسم را در دنیل دروندا با توصیف‌های طولانی‌اش از کاراکترها و شیوه‌ی شرح وقایع رعایت می‌کند و از توصیف گسترده‌ی مکان‌ها و طبیعت می‌کاهد. طبیعت این‌بار، ذات انسان است.
دنیل دروندا پایان الیوت بود. رمان سختی بود. خواندنش ترکیبی از لذت و شکنجه بود؛ اما دوستش داشتم. حالا دیگر از این نویسنده‌ی پرحاشیه با جهانی از کاراکترهای زن به‌یادماندنی‌اش عبور میکنم.

you know I am a guilty woman?
        

7

Daniel Deronda
          یادداشتی بر دنیل دروندا:

نوشتن از کتابی که برای ماه‌های طولانی هم‌راهت کرده، کار آسانی نیست. نمی‎توان ساده گفت خوب است یا بد است، چون حالا تو هم در آن حضور داری و نام تو دیگر یک خواننده‌ی هرچند فعال نیست. نام تو شاهد است. و برعکس این نیز اتفاق می‌افتد. کتاب هم شاهد است. شاهد تو و قصه‌ی زندگی‌ات در این چند ماهی که گذشت. 
دنیل دروندا کمک کرد تا این رابطه‌ی میان خواننده و کتاب را به‌تر درک کنم.
 
در همین شروع می‌گویمش: دنیل دروندا قوی‌ترین رمان الیوت است، اما الزامش از رمان بزرگ دیگرش یعنی میدل‌مارچ کم‌تر است. 

هرچیز که در دنیل درونداست، اوج نوشتار الیوت را نمایان می‌کند. مهم‌ترین آن، شخصیت‌پردازی‌ست. و به‌ترین شخصیت‌پردازی، متعلق است به کاراکتر گوئندولن. گوئندولن، عمیق‌ترین و واقعی‌ترین کاراکتری‌ست که تا کنون از عصر ویکتوریایی خوانده‌ام. کاراکتر گوئندولن به‌تنهایی ارزش این را دارد که کل رمان، برای خاطر آن خوانده شود. الیوت چنان گوئندولن را جلوی چشمان خواننده‌اش برهنه می‌کند، که گاه خواننده با شرمِ خود روبه‌رو می‌شود. سیر تغییر گوئندولن، در مواجهه با پدیده‌ای به نام «زندگی»، انگیزه‌های او برای اعمالش و تماشای رنج‌های شخصی‌اش، دلیلی بود که باعث شد رمان را ادامه دهم.
 
و اما دنیل دروندا، دنیل کاراکتری‌ست که الیوت بیش از آن‌که خودش به آن بپردازد، این کار را به دیگر کاراکترهای رمانش واگذار می‌کند. دنیل نجات‌دهنده است، دوست است، غریبه است، یادگاری است، وارث است، اما او یهود هم هست. و این چیزی‌ست که دوست دارد باشد. 

پس از شخصیت‌پردازی، این نزدیکی به جامعه‌ی یهود است که رمان دنیل دروندا را از دیگر رمان‌های عصر ویکتوریایی انگلستان، جدا می‌کند. الیوت چنان بی‌پروا و جسور نصف بیش‌تر رمانش را صرف پرداختن به یهودیسم می‌کند، که نمی‌توان نادیده گرفت چه پژوهش سنگینی در بطن رمان نهفته است. 

انگیزه‌ی الیوت در آوردن دو کاراکتر مهم یهود در رمان، نقد و اصلاح رفتار جامعه‌ی انگلیسی با این قوم بوده‌است. مشخص است که دنیل دروندا تا چه حد ستایش خوانندگان یهود را با خود حمل می‌کند. الیوت جامعه‌ی انگلیسی عصر ویکتوریایی را با دقتی بس شگرف مشاهده می‌کند و در تمام رمان‌هایش، بیش‌تر در میدل‌مارچ و دنیل دروندا، آن را با جزئیات فراوان به تصویر می‌کشد. دنیل دروندا رمان خوبی‌ست برای بررسی عصر ویکتوریایی، و تنها رمانی‌ست که وقایع آن در زمان معاصر نویسنده‌اش رخ می‌دهد، یعنی دهه‌ی پنجم تا هفتم قرن نوزدهم.

رمان به دو شاخه‌ی اصلی تقسیم می‌شود: گوئندولن و دنیل دروندا؛ و این دو کاراکتر با تشنگی گوئندولن برای اصلاح و یافتن زیست درست، ذهنی و قلبی متصل می‌شوند. دنیل در نگاه گوئندولن معیار درستی‌ها و عقلانیت است و تنها کسی‌ست که گوئندولن می‌تواند در حضورش آن‌گونه سخن بگوید که در خلوت خودش.
الیوت یک قصه‌گو نیست. او کاراکترهایش را به زمین بازی می‌آورد، آن‌ها را زیر ذره‌بین روان‌شناختی‌اش قرار می‌دهد و هم‌چون کاوش‌گری کالبد شکافی‌شان می‌کند. این داستان است که با قلمی جامعه‌شناس کاراکترهای رمان را دنبال می‌کند.
اليوت رئالیسم را در دنیل دروندا با توصیف‌های طولانی‌اش از کاراکترها و شیوه‌ی شرح وقایع رعایت می‌کند و از توصیف گسترده‌ی مکان‌ها و طبیعت می‌کاهد. طبیعت این‌بار، ذات انسان است.
دنیل دروندا پایان الیوت بود. رمان سختی بود. خواندنش ترکیبی از لذت و شکنجه بود؛ اما دوستش داشتم. حالا دیگر از این نویسنده‌ی پرحاشیه با جهانی از کاراکترهای زن به‌یادماندنی‌اش عبور میکنم.

you know I am a guilty woman?
        

7

سرگذشت تام جونز: کودک سر راهی
          یادداشتی بر سرگذشت تام جونز:

تام، کودکی‌ست که به ناگاه شبی در اتاق شخصی مرد نیک‌سرشتی به‌نام آقای آلورتی، پیدا می‌شود. آلورتی تام را همان‌‌گونه بزرگ می‌کند که گویی پسرش را، اما دسیسه و بدذاتی خواهرزاده‌ی آلورتی این پدر و فرزند هرچند صوری را، با بدگمانی آلورتی نسبت به تام، از یک‌دیگر جدا می‌کند. تام که هم پدرش را از دست می‌دهد و هم عشق زندگی‌اش را یعنی سوفیا قهرمان‌بانوی قصه، بدون پول راهی سفری دراز و طولانی می‌شود. 
سوفیا، قهرمان‌بانوی داستان فیلدینگ نیز که تحت فشار اصرارهای پدرش برای ازدواج با بلیفیل (خواهرزاده‌ی آلورتی و دشمن تام) قرار دارد، و از بلیفیل منزجر اما عاشق تام است، از خانه‌ی پدری‌اش فرار می‌کند و هم‌زمان با تام در سفری پیچیده و پراتفاق پا می‌گذارد. 
سفر در سرگذشت تام جونز، زمینه‌ی شکل‌گیری روابط گسترده‌ای می‌شود که راه را برای آمد و شد کاراکترهای بسیاری از مکان‌های مختلف و با سرگذشت‌هایی گوناگون فراهم می‌کند. 
فیلدینگ، همچون راهنمای مسیر، در جاده ایستاده است و در انتظار خواننده، تا با هم مسیر داستان را طی کنند. 

سرگذشت تام جونز، هنر فیلدینگ است در به رخ کشیدن قدرت قلمش، و قدرت گفتارش. فیلدینگ مخاطبش را بسیار خوب می‌شناسد. او اساسا خواننده‌ی اثرش را شخصی باهوش می‌بیند و با این اصول، همین خواننده‌ی باهوش را چنان خوب فریب می‌دهد و حقایقی غیرقابل پیش‌بینی را با برنامه‌ای دقیق و هوش‌مندانه برملا می‌کند، که خواننده هاج و واج در بهتی که به لذتی وافر منجر می‌شود، می‌ماند. 
فیلدینگ با تمام احترامی که برای خواننده‌ی رمانش قائل می‌شود، گویی در کتاب آخر اثرش می‌گوید: من از تو باهوش‌ترم، حالا برای آن‌که بفهمی چه شد، می‌توانی برگردی به عقب و آن را دوباره از اول بخوانی.
به راستی هنوز رمان برایم تمام نشده. نه، انگار که تازه شروع شده. دلم می‌خواهد دوباره از اول آن را بخوانم، اما اگر این کار را بکنم، می‌دانم که فیلدینگ با تمسخر نگاهم خواهد کرد. 

سرگذشت تام جونز نه تنها داستانی طویل اما لذت‌بخش است، که راهنمای خوانش آن توسط نویسنده در لابه‌لای رمان نهفته شده است. فیلدینگ اثرش را با دقتی خداگونه می‌آفریند، و خود نیز آن را بررسی می‌کند. نویسنده‌ی ما که نمی‌خواهد هیچ فرصتی برای صحبت‌های شخصی‌اش از دست دهد، فصل اول هر کتاب را به خود اختصاص می‌دهد. او ادبیات داستانی را با ناداستان ادغام می‌کند و نتیجه‌اش کتابی‌ست سنگین اما بس به‌یاد ماندنی.

هنری فیلدینگ که در ابتدا به نمایش‌نامه‌نویسی مشغول بوده‌است، این وسواس نوشتار را بیش از هر نویسنده‌ی دیگری رعایت می‌کند. او داستان طرح نمی‌کند، بلکه بازی‌گرانی خلق می‌کند که روی صحنه مشغول اجرای نمایش‌اند. پس این‌جا، روی صحنه، هیچ‌گونه خطایی مجاز نیست. همه‌چیز باید در زمان خودش اتفاق بیفتد و نکته این‌جاست که خواننده نه به‌عنوان تماشاچی، بلکه به‌عنوان شاهدی در پشت‌صحنه حضور دارد.

سرگذشت تام جونز نه‌تنها درباره‌ی «تام جونز» است بلکه به مفهوم «سرگذشت» نیز می‌پردازد. بارها در داستان شاهد روایت‌هایی هستیم بسیار متفاوت و حتی متضاد از «سرگذشت تام جونز» توسط کاراکترهایی که یا به تام جونز نزدیک‌اند و یا سرگذشتی که شنیده‌اند را بازگو می‌کنند. این اتفاق به خواننده امکان پردازش شخصی به سرگذشت واقعی تام جونز را می‌دهد و سیر اتفاقاتی که برای قهرمان داستان میفتد؛ و این چیزی‌ست که فیلدینگ با تمام وجود خواهان آن است. نویسنده نمی‌خواهد خواننده چیزی را پیش‌بینی کند. او همیشه پیش از حادثه، اخطارش را می‌دهد. فیلدینگ می‌خواهد خواننده را با خود شریک کند و به لایه‌های عمیق‌تری از داستان ببرد. او با ادغام روایت حماسی و کمیک و رئال، به شیوه و سبک شخصی خودش می‌رسد و آن را آگاهانه اعلام می‌کند.

برخورد تند فیلدینگ با «منتقد» بخش دیگری از داستان بود که بسیار به دل نشست. «نقدِ منتقد» کاری‌ست که فیلدینگ از ابتدای رمانش به آن مشغول است تا پایان.
نگاه عریان و بی پرده‌ی رمان به «زن» و جدا کردن آن از «قداست» و «پاکی» یکی از نکات برجسته‌ی نوشته‌های فیلدینگ است. تام جونز پر است از کاراکتر، چه مرد و چه زن. در این میان زنان نقش‌های فراوانی ایفا می‌کنند. زنانی هستند که مانع مسیر جونز می‌شوند، زنانی هستند که خیرخواه جونزاند و هم‌چنین زنانی که عاشق و بعد دشمن قهرمان داستان می‌شوند.

رابطه‌ی جونز با زنان را می‌توان بسیار دقیق‌تر و با جزئیات فراوان بررسی کرد. جابه جایی مقام شکار و شکارچی، چگونگی استفاده‌ی جونز از قدرت جنسی‌اش برای رسیدن به خواسته‌های خود، و مکر و حیله‌ی زنان برای هم‌خوابی با او، و هم‌چنان احترام فراوان قهرمان به این جنس و برخوردش با لطافت و مهربانی که موجب خشم قهرمان‌بانوی قصه می‌شود.

سرشت و ذات انسان و چگونگی رفتارش بر طبق غریزه‌اش، اصلی‌ترین محرک و موثرترین خصوصیتی‌ست که در کنش‌ها و متعاقبا سرنوشت کاراکترها به ویژه قهرمان و قهرمان‌بانو (تام و سوفیا) نقش دارد.
سخن پایانی این که دست‌یابی به لذت این خوانش و فهم اثر بدون ترجمه‌ی کامل و کم‌ایراد مترجمش، هیچ‌گاه میسر نمی‌شد. این، داستانی‌ست عاشقانه در سفر اودیسه‌وار قهرمانش و اجرایی‌ست پرشور و حرفه‌ای بر روی صحنه‌ی نمایش خیال.
        

4

اما
          یادداشتی بر اِما:

اِما، رمان چهارم جین آستن که در سال‌های 1814-15 نوشته شد، به زندگی عمدتا چهار خانواده در ناحیه‌ی هایبری انگلستان می‌پردازد.

اِما شاید دوست‌داشتنی‌ترین قهرمان جین آستن نباشد، اما بی‌شک مدرن‌ترین کاراکتر زنی‌ست که او خلق کرده است. اِما، به‌قول نویسنده، دختری باهوش، زیبا، و با جایگاه اجتماعی بالا و ثروت‌مند است. با این حال او تا حدی لوس، خیالاتی و مغرور است. اِما کاراکتر اصلاح‌پذیری‌ست که در پایان رمان با اوایل آن متفاوت است.

آستن در اِما قدرت نویسندگی‌اش را با طنز قوی و محکمش، و شکل روایت دوگانه‌اش نشان می‌دهد. او درحالی که کل رمان را با دید سوم شخص روایت می‌کند، با ظرافت میان نظرگاه قهرمان داستانش و نظرگاه راوی، با پرده‌ای که یک طرفش حقیقت است و طرف دیگرش خیال، فاصله ایجاد می‌کند. و خواننده بیش از آن‌که در جهان واقعیت قرار گرفته باشد، در دنیای ذهن کاراکتر و خیال‌پردازی‌های اوست و اتفاقات را با گذر از فیلتر دیدگاه کاراکتر مشاهده می‌کند. این هنری بود که بعدها توسط جویس و وولف شکوفا شد. 

دو مسئله ستون‌های اصلی عمده آثار آستن را تشکیل می‌دهند: ازدواج و جایگاه اجتماعی. قرن نوزدهم عصری بود که آدم‌ها براساس چند فاکتور مشخص، جایگاه اجتماعی و ارزش‌شان مشخص می‌شد. فاکتورهایی مانند نام خانوادگی، میزان شهرت، سهم ارث، حلال‌زادگی، ثروت و جنسیت. این فاکتورها مشخصه‌هایی بودند که بیش از خود آن شخص زندگی‌اش را شرح می‌داد. جین آستن با طنز پرقدرت بسیار ظریفش به نقد این جامعه‌ی وابسته به جایگاه‌ها و رتبه‌های اجتماعی می‌پردازد و آن را به سخره می‌گیرد. او این کار را تقریبا در همه‌ی آثار قبلی‌اش نیز انجام می‌دهد. 

و ازدواج، مسئله‌ی دیگری که آستن در آن آن‌قدر تبحر دارد که در رمان‌هایش با خلاقیت‌ و به‌شکل‌هایی گوناگون پرداخته است. در این رمان، اِما با تصور این‌که در بهم رساندن آدم‌ها استعداد دارد، خود را در مسائل عشقی جوان‌ها دخالت می‌دهد و با وجود چندین اشتباه، هم‌چنان نمی‌تواند جلوی خیال‌پردازی‌هایش را بگیرد. اِما گمان می‌کند می‌داند در دل هر کس چه اتفاقاتی در جریان است، غافل از این‌که در آیینه‌ی حقیقت به دل خودش نگاهی بیندازد. رابطه‌ی اِما و آقای نایتلی از بخش‌های دل‌نشین داستان بود.

آستن رمان‌هایش را بصری می‌نویسد. به‌گونه‌ای که قصه را هنگام خواندن می‌توان تماشا کرد و کاراکترها را می‌توان دید. او از توصیف بیش از اندازه‌ی اتفاقات در تشخیصی دقیق و به‌موقع خودداری می‌کند و سعی می‌کند بار عاشقانه‌ی رمانش را در تعادل نگه دارد.

حالا دیگر همه‌ی رمان‌های جین آستن را خوانده‌ام و او را بیش از پیش دوست دارم. آستن یکی از مهم‌ترین
نویسنده‌های زن انگلستان و قرن ۱۸/۱۹ ام است. او رمان عاشقانه‌ی غنی را در ادبیات انگلیسی توسعه داد. به‌تر است پیش از زدن برچسب‌هایی هم‌چون «سطحی» و «بی‌ارزش» به این نویسنده، با خودش و عصر معاصرش آشناتر شد و عمیق‌تر آثار او را مطالعه کرد.
        

3

میدل مارچ (2 جلدی)
          یادداشتی بر میدل‌مارچ:

«ما اگر نخواهیم زندگی را برای یک‌دیگر آسان‌تر کنیم، پس برای چه زنده‌ایم؟»

آن‌چه این‌بار از الیوت می‌خوانیم، رمانی‌ست غنی و سرشار از خصایص انسانی، انگیزه‌های آشکار و نهان آدمی، اعمال و وجدانِ برانگیخته‌شده‌اش از شرم، زنجیره‌ی ارتباطات‌اش و مهم‌تر از همه‌ی آ‌ن‌ها، زندگی زناشویی‌اش.

در این‌جا، گسترده‌تر از ادام بید و سایلاس مارنر، بستر شکل‌گیری روابط، شهری‌ست به‌نام میدل‌مارچ. زمانی که با یک شهر طرفیم، یعنی با یک جامعه مواجه شده‌ایم. جامعه‌ای که ریشه‌اش در مهمانی‌ها و دیدارها و روابط کاری و روابط عاطفی شکل گرفته‌است. الیوت کاراکترهایش را در کار، در خانه‌، و در تنهایی‌شان با دقتی شگفت مشاهده می‌کند، بدین شکل، کاراکترها هم‌زمان در چندین بُعد از زیست‌شان، به خواننده شناسانده می‌شوند. در میدل‌مارچ است که نبوغ الیوت در خلق روابطی این‌چنین تاثیرپذیر و شکل‌یافته از یک‌دیگر، و وفاداری به واقع‌گرایی و تحلیل آدمیزاد به شکل لایه به لایه، نمود پیدا می‌کند.

در میدل‌مارچ زندگی خانواده‌های بسیاری چه آشکارا و چه غیرمستقیم، بررسی می‌شوند. اصلی‌ترین این خانواده‌ها عبارت‌اند از لیدگیت‌ها، کازابن‌ها، وینسی‌ها، چتام‌ها، بالسترودها، گارت‌ها و فیربرادرها. با این حال به کاراکتر داروتیا بیش‌تر پر و بال داده شده‌است. داروتیا، که از لحاظ «فرشته‌وار بودن»اش شباهتی زیاد به داینای ادام بید دارد، تجسم بارز زنی‌ست که برای رسیدن به درک شخصی‌اش از زندگی و انسان‌ها، تلاش می‌کند.
الیوت با نگاهی جامعه‌شناسانه و روان‌شناسانه، مسائل سیاسی دهه‌ی سوم قرن نوزدهم و فرهنگ روابط شهری را نقادانه بررسی می‌کند. تاثیر شغل انسان بر روی عقایدش، خلق‌وخویش، اهدافش و اعمالش، بسیار موشکافانه به‌میان می‌آید. 

نگاه ذره‌بینی او به «زن» و ردپای موثرش در تمامی رخدادها غیرقابل انکار است. در میدل‌مارچ، مردان بدون هم‌راهی زنان، از کارها و اعمال‌شان اطمینان ندارند، در میدل‌مارچ مردان به زنان برای نگه‌داری از امید و غرورشان نیازمندند. 
دیدگاه الیوت بر روابط زناشویی و تاثیر روحی و جسمی آن روی انسان بسیار قابل تأمل است. او در ظاهر به شکل‌گیری روابط جوانان می‌پردازد، و در بطن رمان، رابطه‌ی پدر و مادر آن‌هاست که مورد بررسی قرار می‌گیرد. با نگاهی عمیق‌تر می‌توان ریشه‌ی شکل‌گیری بسیاری از عقاید و خلقیات کاراکترها را در رابطه‌شان با خانواده و والدین‌شان پیدا کرد.

درواقع میدل‌مارچ زندگی کاراکترهایش را به دو شکل نمایان می‌کند. آن‌طور که واقعا هست و آن‌طور که جامعه می‌بیند؛ و عمق پردازش روان‌شناختی‌اش آن‌جاست که احساس درونی کاراکترها بسیار با احساسی که در جامعه برمی‌انگیزند متفاوت است، و آن دسته‌ای به آرامش خاطر می‌رسند که خود را در قبال احساس جامعه مسئول ندانند، هم‌چون گارت‌ها و در آخر لادیسلاها.
هم‌چنان مانند دیگر آثارش، الیوت هم‌دلی انسان‌ها را دلیل بر روشنایی زندگی می‌داند. در نگاه او، این هم‌دلی‌ست که به انسان قدرت ادامه و تغییر می‌دهد؛ و در میدل‌مارچ هم‌دلی کردن پارتنرها یکی از مهم‌ترین اصول پایداری روابط مطرح می‌شود.
در رمان بخش زیادی از لحن شاعرانه‌ی الیوت که در ادام بید و آسیاب کنار فلوس به چشم می‌آمد، از میان می‌رود و جای خود را به روایتی دقیق و تحلیل و مطرح کردن دیدگاه‌هایی می‌دهد که پیش از آن این‌طور گسترده و به‌عبارتی با آسودگی تشریح نشده بودند.

در میدل‌مارچ، کاراکترها برای رسیدن به اهداف والای‌شان تقلا می‌کنند؛ حال آن که از پس روزمرگی زندگی برنمی‌آیند. چیزی که میدل‌مارچ از آن غنی‌ست، عواطف و جهان درونی انسان است. الیوت هم‌چنان تمرکزش را بر روی خود انسان، انگیزه‌هایش، رویاهایش و اعمالش می‌گذارد، و این ویژگی اوست که باعث می‌شود رمانش در این دنیای مدرنیته نه تنها دور از عواطف و غیرقابل درک نباشد، ‌بل‌که ما را بار دیگر به شور زندگی بازگرداند.
        

4

سایلاس مارنر: قصه مرد بافنده
          یادداشتی بر سایلاس مارنر:

داستان سایلاس مارنر با تصوری تاریک و بیم‌ناک از زندگی یک مرد بافنده‌‌ی منزوی‌ در روستای ریولو شروع می‌شود. کل این رمان کوتاه در بیست و یک فصل جریان دارد، اما چه چیزی سایلاس مارنر را از دیگر رمان‌های الیوت مانند ادام بید و آسیاب کنار فلوس برجسته‌تر می‌کند؟ 
زندگی از ما می‌گیرد، و بهترش را می‌دهد. آن‌چه می‌گیرد ممکن است با گذشت زمان بار دیگر برگردد، اما باب میل نباشد. چرا که ما دگرگون شده‌ایم، مانند هرچیز دیگری که بخشی از طبیعت است. الیوت در سایلاس مارنر، تلاش می‌کند انسان را با سرنوشتش آشتی دهد.

خط داستانی بسیار ساده است. سکه‌های طلای مرد بافنده دزدیده می‌شود، و جای خالی‌اش را دختری مو طلایی پر می‌کند. اما چیزی که در آن پررنگ است، روابط انسان‌هاست. الیوت در رمان‌هایش روی تاثیرِ ارتباط انسان‌ها، اصرار می‌ورزد. او انزوا را موقعیتی برای تغییر انسان می‌بیند اما با قطع کردن روابط مخالفت می‌کند؛ و تاکید می‌کند که یک روز، برای جبران بسیار دیر است. 

در رمان جمع و جور سایلاس مارنر، دین و اعتقاد قلبی از یک‌دیگر جدا می‌شوند. درون اعتقاد قلبی کاراکترهایش، خلوص، مهر، قدرت و بخشندگی وجود دارد، اما دین می‌تواند به فریب و دروغ، خیانت، حرص و آز ختم شود. در داستان الیوت، میانِ بادین و بی‌دین تفاوتی نیست، وقتی قلب هر دو خالی از انسان‌دوستی و محبت باشد.

سایلاس مارنر بی‌شباهت به یک پندنامه نیست. اشتباه و گردن نگرفتن آن بسته به انگیزه‌ی انسان و احساس درونی‌اش از خطایی که مرتکب شده است، عواقب جبران ناپذیر دارد.
جورج الیوت در این رمان به‌خوبی از سرنوشت/کارما و سر و کار آن با انسان سخن می‌گوید، با این حال فاصله‌ی کاراکترهایش را با خواننده بسیار محدود می‌کند، چرا که زمان کم‌تری را صرف شخصیت‌پردازی کرده است. تنها کاراکتری که به‌طور بکر به آن پرداخته شده است، سایلاس مارنر است. خواننده سایلاس را می‌فهمد، نه به‌سبب مصیبت‌هایی که گرفتارش شد، او را می‌فهمد چون سایلاس هم دلیلی برای زندگی کردن می‌خواهد، چیزی که خود را وقف آن کند. 

گادفری، نانسی را انتخاب کرد، و سایلاس، اپی را. چیزی که میان سایلاس و گادفری تفاوتی عمیق ایجاد می‌کند، نحوه‌ی برخوردشان با سرنوشت است. سایلاس به سرنوشت تسلیم شد و هدیه‌ی آن را پذیرفت، اما گادفری برای تغییر سرنوشتش، رازهایی در دل نگه داشت که فقط قلبش را سنگین کرد.

جامعه‌ی روستایی‌ای که الیوت در رمان به تصویر می‌کشد، پس از سایلاس و گادفری مهم‌ترین کاراکتر درون رمان است. تصویری که الیوت از جهان یک روستا و روابط اجتماعی و فرهنگی آن‌ها ارائه می‌دهد از دلایل برتری رمان نسبت به قبلی‌های خود است.
الیوت خود رمان‌هایش را هم‌زمان هم نوشته و هم نقد کرده‌است. چیزی نیست که بتوان درموردش نوشت و از قبل خود الیوت در رمان مطرح نکرده باشد. او نویسنده‌ای‌ست که مستقیم و صریح فکر می‌کند. در رمانش گرهی کور باقی نمی‌گذارد و همه‌چیز را آسان می‌گیرد. سایلاس مارنر برای شروع الیوت از دو رمان قبلی مناسب‌تر به نظر می‌رسد.
داستان کوتاه بود، تمیز و مختصر؛ مثل تصویر یک کلبه در برفی سنگین و رسیدن بهار و دیدن گل‌های باغ‌چه جلوی كلبه.
        

2

The mill on the floss
          یادداشتی بر آسیاب کنار فلوس:

آسیاب کنار فلوس یک رمان خودزندگی‌نامه شناخته می‌شود. مری‌ان خود مگی‌ست، و ایزاک برادرش، تام تالیور. غیر از آن چطور می‌شد کودکی و خاطرات گران‌بها را این‌طور باشکوه و ملموس ادا کرد؟
در داستانی که مری‌ان اوانز روایت می‌کند، خانواده‌ای روستانشین را می‌بینیم. بسیار ظریف‌تر از ادام بید، و پیچیده‌تر در احساسات، مری‌آن اوانز قضاوت درباره‌ی کاراکترها را برای خواننده ناممکن می‌کند. سرنوشت کاراکترهایش، احتمالا آن چیزی نیست که ما می‌خواهیم، اما مری‌ان نسبت به حقیقت، با کاراکترها مهربان‌تر برخورد می‌کند، و خودش (مگی) را از عذاب سنگینی که می‌کشد، نجات می‌دهد. مگی در پایان به آغوش برادر می‌رسد، اما مری‌ان از این لذت محروم می‌ماند. 

این رمان را از ادام بید بیش‌تر دوست داشتم، به چندین دلیل. 
اختصاص بخش زیادی از رمان به ایام کودکی، از جذاب‌ترین ویژگی‌های رمان است، هم‌چون دیوید کاپرفیلدِ دیکنز. هم‌نشینی با کاراکتر مگی و حس این‌که درباره‌ی خودت در یک داستان بخوانی، از دلایل منحصربه‌فرد بودن کتاب برای خودم بود. 
الیوت در این رمان بیش‌تر از ادام بید به اجتماع روی می‌آورد، و نقد اجتماعی او یکی از بزرگ‌ترین نقش‌ها را در ساختن بستر رئالیسم رمان داشته است.
رئالیسمِ داستان‌های الیوت، بیش از خواهران برونته بر دلم می‌نشیند. این رئالیسم روی پیچیدگی انسان و تناقض احساسات و تصمیمات، و سختی اراده تمرکز دارد، و هم‌چنان محیط را به‌دقت آنالیز می‌کند. الیوت با دنیای درون، طبیعت و موسیقی کاری می‌کند تا واقع‌گرایی‌اش برای خواننده کسل‌کننده نباشد. 
ادام بید ستایش زندگی شبانی بود و آسیاب کنار فلوس، تشریح تنهایی است. الیوت بررسی می‌کند آدمی تا کجا می‌تواند خود را از فراغت و آسایش و عشق جدا کند، و به خود درد و ریاضت تحمیل کند. این‌که تا چه‌ اندازه می‌توان خود را سرزنش کرد، و خود را سزاوار تنبیه دانست. آسیاب کنار فلوس، جنگ انسان با خود است، تا بتواند در کنار دیگران تاب بیاورد.

شرح کودکی و اهمیتی که الیوت برای مهم‌ترین رابطه‌ی مگی در زندگی‌اش، یعنی رابطه‌اش با برادرش، قائل است، تماماً در خدمت اتفاقاتی‌ست که در دویست صفحه‌ی پایانی رمان رخ می‌دهند. چرا که اگر با روحیه‌ی سرزنش‌گر مگی آشنا نباشیم انگیزه‌ی او از تصمیماتش را درک نخواهیم کرد. انگیزه‌اش از این‌که چرا باید خود را از هرچه برایش خوشایند است کنار بکشد، توان برداشتن دست گذشته از روی شانه اش را نداشته باشد، و خود را سزاوار رنج بداند.
الیوت به کاراکترهای رمان با ظرافتی شگرف پرداخته است. تام، فیلیپ، استیون، لوسی و خاله‌های دیکنزی‌اش همگی با زرق‌وبرق مخصوص‌شان خودنمایی می‌کنند.
می‌توانم بسیار برای آسیاب کنار فلوس بنویسم، اما به همین اندازه بسنده می‌کنم.
رمان را به زبان اصلی و در قالب ebook خواندم، در کنار آن به ترجمه‌اش توسط ابراهیم یونسی مراجعه می‌کردم. با چشم‌پوشی از استغفرالله‌ها و سبحان‌الله‌ها و ماشاء‌الله‌هایی که در ترجمه به کار رفته، بسیار به نثر الیوت نزدیک است. با این حال ترجمه از کتاب اصلی سخت‌خوان‌تر است.
آری داستان درباره‌ی خواهر و برادری به نام‌های مگی و تام است؛ و از کودکی آغاز می‌شود تا آغوشی که رهایی از آن ممکن نیست. داستان از بهم پیوستن مگی و تام شروع می‌شود و دوباره با بهم پیوستن خواهر و برادر پایان می‌یابد. در این میان هرچه اتفاق افتاد، در یک لحظه به فراموشی سپرده شد و تنها خاطراتی تیره برای آن‌ها که ماندند و غمی فزاینده برای خواننده‌ای که من باشم باقی ماند.
        

7

ادام بید (قصه باشکوه همدلی ها)
          یادداشتی بر ادام بید:

نمی‌توان گفت زندگی با همه عادلانه رفتار می‌کند.
مدتی می‌گذرد از تمام کردن ادام بید، داستانی که در دل یک مصیبت و غم مشترک، از هم‌دلی، مقاومت و پذیرش درد  سخن می‌گوید.
جورج الیوت در این رمان که تار و پودش نوعی از ستایش روستا و زندگی شبانی‌ست، و داستانش سرنوشت انسان‌ها را به یک‌دیگر گره می‌زند، با چه قدرتی از تغییر و رشد می‌نویسد. از کاری که درد و رنج با آدمیزاد می‌کند. 
داستان بیش از آن‌که درباره‌ی شخصیتی به نام ادام بید و زندگی عاطفی‌اش باشد، درباره‌ی روابط انسانی به هر شکلی‌ست. روابط دوستانه، روابط خانوادگی، روابط همسایگی و روایط عاطفی. رمان با این نویسنده‌ی پایبند به واقع‌گرایی، عشق را هم به‌عنوان یک محرک آسیب‌زننده و فاجعه‌بار نمایش می‌دهد، و هم به‌عنوان منجی و عبوردهنده‌ی انسان از زخم‌های گذشته‌اش. البته که مورد اولی اغلب به‌عنوان عشق‌های زودگذر و سطحی یاد می‌شود، اما گاهی همین احساس مصیبتی را به‌بار می‌آورد و آدمی را به تصمیم‌هایی وا می‌دارد که زخمش تاابد می‌ماند.
خواندن کتاب با وجود حال‌و‌هوای کم‌وبیش مذهبی‌اش به‌خاطر وجود داینا، و توصیف‌های گاه طولانی اما خواندنی الیوت از روستا و طبیعت و مناظر بکر، که از ستون‌های اصلی رئالیسم است، خالی از لطف نیست. 
الیوت در یکی از فصل‌های این رمان توضیحی می‌دهد از دلایلش برای نوشتن از آدم‌های معمولی، از کارهای معمولی و از مکان‌های معمولی. این فصل را از تمام فصل‌های رمان بیش‌تر دوست داشتم، و اگر می‌شد، کل آن فصل را در متنم قرار می‌دادم.
اگر بخواهم درباره‌ی کاراکترها چیزی بگویم، متن بسیار طولانی خواهد شد. چون همه کم و بیش کاراکترهایی معمولی‌‌اند. همان‌هایی که هرروز در زندگی‌مان می‌بینیم، با آن‌ها حرف می‌زنیم و زندگی می‌کنیم، و درباره‌ی آدم‌های معمولی می‌توان بسیار حرف زد. درباره‌ی خودمان. آدم‌هایی که همان‌طور که سرشار از امید و عشق‌اند، خالی از درد و کینه و یأس نیستند. با این‌حال، کاراکتر موردعلاقه‌ام در کل این رمان خانم پویزر بود. خانم پویزر جزء هیچ‌یک از چهار کاراکتری که به‌عنوان «اصلی» ازشان نام برده می‌شود، نیست. اصلا یکی از مشخصه‌های مهم رمان همین است؛ تمام کاراکترهایی که الیوت درباره‌شان صحبت می‌کند، با دقت از نظر روانشناسی و شخصیت‌پردازی به‌شان پرداخته است. 

کاراکترهایی که هم اوج شادی و لذت‌شان را می‌بینیم، و هم اوج استیصال و درماندگی‌شان را.

رمان ما را می‌برد به لحظاتی که احساس می‌کنیم هیچ رهایی‌ای از آن سختی و درد نخواهیم داشت. نویسنده تلاش نمی‌کند بگوید کاراکترهایش خوش‌بخت شده‌اند؛ یا از آن گذشته‌ی تلخ به کلی عبور کرده‌اند. او می‌خواهد بنویسد بار تجربه و احساسی که بر روی دوش انسان قرار دارد، در هر دوره از زندگی‌اش سنگین‌تر می‌شود، اما به راه رفتن ادامه می‌دهد چون چاره‌ای جز آن ندارد.
و درباره‌ی ادام؛ جورج الیوت به خوبی ادام را در نقش یک قهرمان به تصویر می‌کشد. یک کارگر که نجاری‌ست زبردست و محبوب اهالی روستا. محبوب همه‌ی اهالی
در روستا جز همان که می‌خواهد. حتما الیوت برای ادامِ داستانش جایگاه والایی را در نظر گرفته بود که این‌گونه شد سرگذشت هتی داستان او؛ اما همین قهرمان محبوب قصه هم گاهی نمی‌تواند به کسی که بیش از دیگران دوستش دارد کمک کند. درواقع ادام یک قهرمان غیرمعمولی‌ست، چون یک انسان معمولی بیش نیست. او از نور وارد تاریکی می‌شود و توسط نوری دیگر نجات داده می‌شود؛ اما باز هم لکه‌هایی از تاریکی بر روشنایی درونش باقی می‌ماند. چرا که کدام‌یک از ما می‌توانیم بگوییم گذشته را به دوش نمی‌کشیم؟
در پایان این روایت، مسرور از به هم پیوستن‌ها و گذر از سختی‌ها، هم‌چنان بغضی در گلوی کاراکترهاست که میدانی هیچ‌گاه از میان نمی‌رود؛ چرا که سرنوشت همیشه با همه مهربان رفتار نمی‌کند.
در سرم تصویر رقص هتی را می‌بینم با شال مشکی و گوشواره‌هایش، در اتاقی که تاریک است اما روح او از شادی و شوق دخترانه‌اش می‌درخشد و نور می‌تاباند بر آیینه‌ی جلوی صورتش. 
با قلبی که به‌خاطر هتی فشرده شده و زجر می‌کشد، کتاب را می‌بندم و به دنیای گاهی رحیم اما اغلب بی‌رحم اطرافم برمی‌گردم.
        

3

شرلی
          یادداشتی بر شرلی:

شارلوت برونته در شرلی از یورک‌شر می‌نویسد. از جایی که زندگی کرده است؛ و از مردمانی می‌گوید که باید فقط و فقط برای خودشان تلاش کنند. این‌بار از قصه‌ای به شاعرانگی جین ایر خبری نیست، اما واقع‌گرایی بیش از پیش بر رمان و نوشتار او غلبه کرده است. هرچه جلوتر می‌روم، رئالیسم شمایل خود را کم‌کم از پشت پرده بیرون می‌آورد. 
شارلوت برونته دست می‌گذارد روی چند دهه پیش از زمان نوشتن کتابش. از عصر جنگ می‌نویسد و تاثیرش روی اقتصاد، کارگران و کارخانه‌داران. آیا طرف قشر خاصی را هم می‌گیرد؟ سعی کرده است که نگیرد. باوجود آن‌که برونته تا جایی که توانسته است، از کارگران و سهمی که صنعتی شدن کارخانه‌ها در بی‌کاری‌شان دارد نوشته است، به‌نظر می‌آید او با کارخانه‌داران هم‌راه‌تر است تا با کارگران. ما به زندگی کارخانه‌دار اصلی رمان یعنی رابرت مور نفوذ بیش‌تری داریم تا به زندگی کارگری مثل ویلیام فارن. هم‌چنین شخصیت‌های مور و فارن که تقریبا نماینده‌ی قشر کارخانه‌دار و کارگر در رمان‌اند، هردو شخصیتی برحق‌اند و خواننده به‌نوعی با هردو هم‌ذات‌پنداری می‌کند، و دلیلش این است که برونته می‌خواهد خواننده با هر دو قشر دل‌سوزی کند و بی‌طرف باشد. 
رمان درباره‌ی دو شخصیت زن است: کارولین و شرلی. کارولین شخصیتی منظم و وظیفه‌شناس است، ساده‌زیست، لطیف و حساس است. شرلی در نقطه‌ی مقابل کارولین، دختری جسور، حق‌طلب، پرانرژی و شادی‌طلب، باشکوه، و با این حال بسیار تودار است. 
شرلی دیرتر از کارولین وارد رمان می‌شود، اما با ورودش می‌توان گفت داستان تحت‌الشعاع او قرار می‌گیرد. دوستی کارولین و شرلی برای من جذاب‌ترین بخش رمان بود. 
در عین آن‌که بسیاری از اتفاقات قابل پیش‌بینی‌اند، بسیاری هم غیرمنتظره‌اند.
شخصیت‌پردازی شرلی، یکی از نقاط قوی رمان است. شاید آن‌قدرها شرلی را دوست نداشته باشم که جین ایر را دوست داشتم، اما شخصیت‌پردازی شرلی بیش‌تر به‌سمت یک شخصیت حقیقی حرکت می‌کند تا جین ایر. شخصیت شرلی گاهی من را به تحسین و گاهی به انزجار می‌کشاند، و با این‌که بخشی در من میل این را داشت که شرلی شخصیتی کامل باشد، بخشی هم می‌دید که شرلی شخصیتی تازه و خارج از کلیشه‌های «دختر خوب» در رمان‌های کلاسیک است. مسیری که شارلوت برونته در رمان‌هایش به سوی فمینیسم طی می‌کند، حائز اهمیت است.
در جمع‌بندی، شرلی رمانی طولانی‌ست که می‌تواند برای بعضی کسالت بار باشد و برای بعضی دیگر لذت‌بخش، چرا که برونته از ملودراما دوری می‌کند و اهدافش را گسترده‌تر می‌کند. برای شروع خواندن رمان‌های برونته‌ها، شرلی انتخاب مناسبی نیست. ما در شرلی بیش‌تر درباره‌ی یورک‌شر می‌خوانیم و مردمانش و تاثیر وقایع کشور به روی اقتصاد و وضعیت معیشتی آن‌ها، و شاید بعد از همه‌ی این‌ها، عشق.
با وجود آن‌که نام رمان شرلی است، آن‌قدرها هم درباره‌ی شرلی نیست.
        

8

شمال و جنوب
          یادداشتی بر شمال و جنوب:

شمال و جنوب، رمانی که نمی‌خواهم جزئیاتش را فراموش کنم. داستانی که فراتر از خودش نمی‌رود اما در ابعاد خود بسیار ژرف است. 
بوی گل‌های هلستون را می‌دانم و هوای آلوده‌ی میلتون را می‌شناسم. آدم‌ها واقعی‌اند، آدم‌هایی که به زیباییْ دارای شخصیتی پیچیده‌اند با این‌حال از سادگی لذت‌بخشی سهم می‌برند. 
«شمال و جنوب که از سال‌ ۱۸۵۴ تا ۱۸۵۵ در مجله‌ی چارلز دیکنز به‌نام کلام خانه، به روش سریالی (مسلسل‌، ماهانه و یا هفتگی) و سپس در قالب کتاب در سال ۱۸۵۵ انتشار یافت. تباین میان ارزش‌های مناطق روستایی جنوب انگلستان و شمالِ صنعتی، یک پیچیدگی روان‌شناختی دارد که بر رمان‌های جورج الیوت درباره‌ی زندگی ولایتی تقدم دارد.» 
مارگارت هیل دختری‌ست که اهل جنوب انگلستان است و به‌دلیل کناره گرفتن پدر کشیشش از کلیسا، با خانواده‌اش به شهر صنتعیِ میلتون در شمال انگلستان مهاجرت می‌کند. او شاهد ارتباط میان کارگران و اربابان، اعتصاب و خشم آن‌ها قرار می‌گیرد و هم‌زمان با دو نفر که نماینده‌ای از این دو قشر (کارگر و ارباب) محسوب می‌شوند، ارتباط برقرار می‌کند. جان تورنتون کارخانه‌دار و نیکولاس هیگینز، کارگر یکی از چندین کارخانه‌ی نساجی واقع در میلتون. 
رابطه‌ی مارگارت و جان اساس رمان را تشکیل می‌دهد و گفت‌وگوهای این دو سهم بسیار زیادی در جنبه‌ی اجتماعی و انتقادی رمان دارد. 
گسکل ترجیح می‌دهد حرف‌هایش را به‌جای آن‌که در جایگاه نویسنده و در توضیحات مطرح کند، آن‌ها را در نگرش و باور شخصیت‌هایش بگنجاند و در قالب گفت‌و‌گو انتقال دهد، در نتیجه مضامین موردنظر گسکل به‌همان اندازه‌ای که او می‌خواهد وسیع و کامل مطرح می‌شوند.
شمال و جنوب رمانی نیست که مطلقاً به وضعیت کارگران انتقاد کند، بلکه رمانی‌ست که مخاطب را هم وارد زندگی کارگر و هم وارد زندگی ارباب (در اصل کارخانه‌دار، ارباب لقبی‌ست که با آن مورد خطاب کارگران قرار می‌گیرند) می‌کند. همان‌طور که در جنبه‌ی عاشقانه‌ی آن، هم احساسات و تفکرات زن مطرح است و هم مرد. ما در شمال و جنوب به همان‌ اندازه که مارگارت را می‌شناسیم و با دغدغه‌های او آشناییم، با جان نیز آشناییم. چیزی که در اغلب رمان‌ها تنها یک طرف ترازو سنگین است. 
با آن‌که در بیان گسترده‌ رمانی اجتماعی‌ست اما در پس انتقادات و شرح وضعیت کارگران و اربابان، داستانی عاشقانه است، که مدت‌ها بود از یک داستان عاشقانه به این اندازه لذت نبرده بودم. دیگر نمی‌دانم غرور و تعصب را بیش‌تر دوست دارم یا شمال و جنوب را.

نگاه گسکل به زن، نگاهی مدرن و پیش‌روست و مارگارت شخصیتی استثنایی در رمانی قرن نوزدهمی به حساب می‌آید. دختری که ضعف‌هایش به اندازه‌ی توانش برای خواننده آشکار است.
ویژگی‌های خاص زیادی در نوشتار الیزابت گسکل وجود دارد؛ مانند نوع توصیف مکان‌ها و حالت‌های کاراکترهایش، شخصیت پردازی‌ها، طرح داستان و زنجیره‌ی ارتباطات که بهترین راه برای فهم آن‌ها خواندن خود رمان است.
پرتکرارترین واکنشی که بعد از تمام شدن کتاب داشتم این بود که می‌خواهم باز هم از گسکل بخوانم. اما فقط همین رمان از او ترجمه شده‌است. به نظر می‌رسد گسکل در ایران خوانندگان مشتاقی که لیاقت داشتن‌شان را ‌دارد، ندارد. با همه‌ی این‌ها شمال و جنوب به تنهایی و به مقدار بسیار زیادی جادوی کلمات نویسنده‌اش را آشکار می‌کند. احتمالا هرکسی که رمان را خوانده در پایان بابت فشار وارد شده به گسکل توسط دیکنز برای تمام کردن زودتر داستان، افسوس خورده است.
فکر می‌کنم ترجمه‌ای دیگر هم از این رمان وجود داشته باشد، اما من از ترجمه‌ای که خواندم راضی بودم.
        

4

بازار خودفروشی
          یادداشتی بر بازار خودفروشی:

«هیهات! vanitas vanitatum، کدام یک از ماست که در این عالم خشنود باشد؟ کدام یک از ماست که به آرزوی خود رسیده یا وقتی هم که رسیده، خرسند شده باشد؟ بیایید بچه‌ها، بیایید تا جعبه را ببندیم و عروسک‌ها را جمع کنیم که نمایش ما به سر رسید.»
زمانی که تکری جعبه‌ را باز می‌کند و عروسک‌هایش را بیرون می‌آورد، ما داستان دو دختر جوان را از زمان فارغ‌التحصیلی‌شان از مدرسه و ورود به جامعه‌ی دهه‌ی دوم قرن نوزدهم انگلستان دنبال می‌کنیم. در عاشقی‌ها، ناامیدی‌ها، تلاش‌ها، علایق‌شان و بیزاری‌هایشان، دوستی‌ها و جدایی‌ها، ثروت و فقر… شاهد تصمیمات و واکنش‌های متضاد هر یک و نتیجه‌ی آن‌ها می‌شویم.
بکی شارپ - عروسک فریبنده و جذاب تکری، و شاخص‌ترین کاراکتری که او احتمالا خلق کرده- دختری تیز (همان‌طور که از اسمش نمایان است)، جاه‌طلب، پرشور، فریب‌کار و فتنه‌گر با آرزوهایی فراتر از موقعیت و جایگاه اجتماعی‌اش و آمیلیا سدلی دختری ثروت‌مند، با اصل و نسب، نرم‌خو، عاشق، و منفعل، دو کاراکتری‌اند که داستان‌شان را دنبال می‌کنیم. با وجود آن‌که این دو کاراکتر در تضاد با یک‌دیگر قرار دارند، اما این یک تضاد ساده میان خوب و بد مطلق نیست و هرکدام از هم‌دردی بی‌طرفانه‌ی نویسنده سهم دارند. 
نوع روایت و داستان‌گویی تکری جالب‌ترین بخش رمان بود. در شروع خواندن این شکل اغراق شده‌ی حضور نویسنده —با آن‌که در آثار دیکنز هم با آن روبه‌رو هستیم اما به مراتب کم‌تر— برای من اذیت کننده بود اما کم‌کم نه تنها عادت کردم‌، که در نهایت با او همراه شدم و گویی من و تکری با هم مشغول کشف یک داستان و ادامه‌اش بودیم. گاهی به نظر می‌رسید تکری خود اولین بار است که از موضوعی آگاه شده است، گاهی نظر شخصی‌اش را درباره‌ی یک واقعه و یا یک مسئله و شخصیت وارد داستان می‌کند، گاهی پیشاپیش خبر اتفاق ناگواری را می دهد، گاهی هم نصیحت می‌کند، و در تمام این لحظات مستقیماً با ما صحبت می‌کند. 
با آن که موافق حضور این‌طور پررنگ نویسنده در یک داستان نبودم اما تکری نظرات جالبی درباره‌ی بازار خودفروشی، این جامعه‌ی پرحاشیه که هر خواننده‌ای خود را درون آن احساس می‌کند، ارائه می‌دهد. در بازار خودفروشی ریاکاری، فساد، اخلاق، خیانت، ثروت، جاه‌طلبی، عشق و موضوعات متعدد دیگری مطرح می‌شوند. 
تکری به حمایت از زنان در برابر مردان برمی‌خیزد، با این حال کاراکتر اصلی رمانش زنی فریب‌کار و حیله‌گر است. به بیانی دیگر، ما با کاراکترهایی‌ بسیار متفاوت — و البته بسیار زیاد!— طرفیم و با هرجور آدمی آشنا می‌شویم.

اگر بازار خودفروشی را یک زمین بازی ببینیم، ربکا از بازیکنان خوب آن است. او نیازی به نصیحت‌های تکری ندارد؛ در عوض راودن کراولی، مردی که دل به او بسته، قربانی ربکا و بازار خودفروشی و بازی بدش می‌شود. هرچند آدم‌های نسبتاً خوبی مانند آمیلیا پس از تحمل سختی‌های فراوان —که او نیز به شکل مخصوص خودش در زندگی خودخواهی به خرج داد— و سرگرد دابین —بعضیها او را قهرمان داستان میدانند— از راودون خوش شانس ترند. در آخر این داستان برایم جذابیت‌های خاصی داشت که آن را از دیگر رمان‌های کلاسیک و مربوط به این دوره متمایز می‌کند. هیچ‌چیز در این رمان مطلقاً خوب یا مطلقاً بد نیست. ربکا کاراکتری شرور نیست و آمیلیا فرشته نیست. در پایان نه ربکا بدبخت می‌شود و نه آمیلیا
خوش‌بخت‌ترین. همه در مسیری که باید برای خود هموار کنند قدم برمی‌دارند و باید به آن مسیر ادامه دهند.
و دوباره می‌رسیم به چند خط پایانی رمان و چند خط آغازین این متن.
ترجمه ی خوب منوچهر بدیعی از انتشارات نیلوفر را خواندم.
        

3

The Strange Case of Dr. Jekyll and Mr. Hyde and Other Tales of Terror
          یادداشتی بر دکتر جکیل و آقای هاید:

نوشتن از این کتاب، بدون لو دادن معمای آن، کاری بسیار سخت است. پس من خودم را راحت‌ می‌کنم و یادداشتم را با چاشنی اسپویل می‌نویسم.

آزمایشگاهی شخصی، و مردی که نمی‌داند با نیمه‌‌ی شر خود چه کند. او که درگیر جنگ خیر و شر درونی‌ست، تصمیم می‌گیرد خود را از شر خود خلاص کند. بنابراین دکتر جکیل، به آقای هاید تبدیل می‌شود. بسیار کوچک‌اندام‌تر، نحیف‌تر، پست‌تر و البته بدذات‌تر. او می‌خواست بداند آیا می‌شود خود را از شر جدا کرد؟ اما سؤال اصلی‌تر این است که اگر به شر، آزادی دهیم، چه بر سر ما خواهد آمد؟
در ابتدای رابطه‌ی تنگاتنگ دکتر جکیل و آقای هاید، جکیل که قدرت‌مندتر و پرورش‌یافته است، حق انتخاب دارد هاید را هر زمان به جکیل تبدیل کند. اما هاید دیگر در قفسی که پس از یک عمر طعم آزادی را چشیده است، دوام نمی‌آورد؛ پس رشد می‌کند، کاراکترش شکل می‌گیرد، و جکیل را ضعیف و ضعیف‌تر می‌کند. شری که در ابتدا کوچک و پست است، با وسوسه کردن جکیل او را از پا در می‌آورد، منزوی‌اش می‌کند و در نهایت این جکیل است که برای نابودی هاید، خودش را از میان برمی‌دارد. 

در طول رمان راوی خواننده را نه با جکیل، که با دوست و وکیل‌اش، آقای آترسن هم‌راه می‌کند. جکیل خود هم قهرمان و هم ضدقهرمان است، اما او در نهایت یک انسان است در تقلای رسیدن به کمال. جکیل پرسش‌گری‌ست که پاسخ در خودش نهفته است. او با مجال دادن به شر و تبدیل کردن آن به یک کل، آسیب‌هایی بر خود و دیگران می‌زند که جبرانی ندارند. 
او که در ابتدا درصد کمی از شر را در خود واقعی‌اش حس می‌کرد و با همان در جنگ بود، در پایان درصد کمی از خود واقعی‌اش باقی می‌ماند.
فصل طلایی رمان، فصل آخر آن است، نامه‌ی جکیل به آترسن.

نوشتن از دوگانگی خیر و شر و تقابل این دو، امری تکراری در ادبیات است؛ اما خلاقیت و نوآوری این موضوع را هم‌چنان خواندنی نگه داشته‌است. 
پس اگر به تصویر دوریان گری و حتی فرانکنشتاین علاقه‌مندید، بی‌معطلی این کتاب سبک اما ماندگار را مطالعه کنید.
        

4

Treasure Island
          یادداشتی بر جزیره‌ی گنج:

جزیره‌ی گنج همان کتابی‌ست که وقتی دوازده ساله بودم بارها خواستم بخوانم‌، اما چیزی در آن بود که حس کنجکاوی‌ام را خنثی می‌کرد. شاید نوعی انرژی غیرمثبت، شاید نام‌اش که باعث می‌شد فکر کنم هیچ گنجی در این جزیره‌ی گنج نیست؛ نمی‌دانم. چیزی به من می‌گفت این کتاب برایم کتاب نمی‌شود! نسخه‌ی ترجمه‌شده‌ای که داشتم را سال پیش فروختم؛ و حالا که به رابرت لویی استیونسون رسیدم گفتم ببین مهسا! الان دیگه وقت در رفتن از خوندن‌اش نیست. حتما چیزی داره که تا الان محبوب مانده.

خواندم‌اش؛ با مشقت. هرچه تلاش می‌کردم پیش نمی‌رفتم. کلمات گویی از یک‌دیگر دور بودند. می‌فهمیدم که چرا آن‌قدر کتاب مهمی‌ست؛ اما این را هم فهمیدم که دوستش ندارم. برایم جالب است که سلیقه‌ی مطالعاتی‌ام در همان نوجوانی شکل گرفت. داستان‌های مناسب سنم می‌خواندم، اما به‌عنوان یک نوجوان یازده ساله کلاسیک‌خوانی قهار بودم!
 
حالا این‌که جزیره‌ی گنج واقعا کتاب جالبی‌ست یا نه، از قضاوت من خارج است. قصه را تا زمانی دوست داشتم که کشتی هیسپانیولا به جزیره‌ی گنج رسید. بعد از آن ارتباطم با داستان که به بند مویی وصل بود، از بیخ دریده شد. یک هفته کتاب را کنار گذاشتم اما نتوانستم کتاب دیگری را شروع کنم. ناچاراً برگشتم تا کاری که شروع کرده‌ام را تمام کنم. این‌بار با کتاب صوتی پیش رفتم؛ و در سه روز تمام‌اش کردم. حالا که تمام شده‌است می‌دانم اصلی‌ترین دلیلم برای جذب نشدن به این کتاب، قهرمان آن، یعنی جیم هاوکینز بوده‌است. جیم را دوست ندارم و بهانه‌ای هم برای این حس شهودی ندارم.

شاید اگر واقعا به دنبال گنج می‌رفتیم و درگیر جنگ دزدان دریایی با گروهِ خوبان نبودیم، داستان برای من دوست‌داشتنی‌تر می‌شد؛ اما تنها یک فصل از کتاب به جست‌وجو برای گنج اختصاص داده شد.
با این‌حال دریا، کشتی، دزد دریایی، نقشه‌ی گنج، اسکلت، سیاه‌نشان، طوطی، و یک صندوق، دلایل خوبی‌اند برای طرف‌داران ماجراجویی‌های دریایی!

حیف! زیباترین کتابی بود که دوست‌اش نداشتم.
        

5

ساده دل
          یادداشتی بر ساده‌دل:

اگر انسانی در طبیعت بزرگ شود و ذهن‌اش به زلالی آب و قلب‌اش به شفافیِ آینه باشد، چگونه با مسائلی چون مذهب، سیاست، جنگ، ازدواج، و قانون مواجه می‌شود؟ و چگونه می‌تواند از خود در برابر تعصبات کور بشر محافظت کند؟

ساده‌دل، داستان جوانی‌ست با همین نام که آن‌چه می‌اندیشد را بر زبان می‌راند. داستان پسری تحصیل‌کرده در مکتب طبیعت که حالا پا به اروپا گذاشته است. انگلستان را دیده است و به فرانسه می‌آید. آن‌چه ساده‌دل از انگلستان می‌گوید، با آن‌چه از فرانسه می‌بیند بس متفاوت است. او شیفته‌ی آزادی و پیشرفت انگلستان بود و از تعصبات مذهبی و فساد و ریای حاکم بر فرانسه‌ی قرن هجدهم تأسف می‌خورد. 
ساده‌دل تماما ماجرای نقد و محکوم کردن نظام سیاسی و اعتقادی فرانسه است. درخواست آزادی و آزاداندیشی‌ست. داستان عاشقی و ستایش لطیف‌ترین احساس بشر و کارهایی که برای «رسیدن» می‌کند. 

می‌توان در نوشته‌های ولتر دمیده شدن روحِ مبارزه و دادخواهی را میان ملت‌اش احساس کرد. انسان جست‌وجوگری که به‌دنبال حقیقت است و از یافتن آن دست می‌کشد. قوانینی که قانون‌گذار زیرپا می‌گذارد و کشوری که مدافعی ندارد. زنانی که برای خود یک‌تنه قهرمان‌اند و در رنج خود می‌میرند. ولتر همه‌ی این‌ها را نوشت؛ در تبعید، دور از وطن‌اش. اما این فلسفه‌ی ولتر و فیلسوفان بزرگ دیگر بود که انقلاب کبیر فرانسه را رقم زد؛ و گرچه از عواقب خشونت‌آمیز آن هیچ نمی‌دانستند، تا امروز مردم فرانسه انسان‌هایی جنگ‌جو و مبارز بوده‌اند. 

ترجمه‌ی محمد قاضی به ارزش کتاب می‌افزاید.
        

3

کاندید یا خوش باوری
          یادداشتی بر کاندید:

کاندید، رمانی نیم‌چه فلسفی‌ست که نویسنده‌اش به‌واسطه‌ی وقایع متعدد و زنجیرواری که در آن رخ می‌دهند، پرسش‌هایی عمیق مطرح می‌کند و به برخی از آن‌ها پاسخ‌هایی کوتاه می‌دهد. هدف نه در پاسخ، که در تفکر به پرسش‌هاست.

درباره‌ی آن نمی‌توانم زیاده‌گویی کنم. کتابی‌ست صد صفحه‌ای که هر صفحه‌اش وضعیت درهم‌تنیده‌ی فرانسه‌ی قرن هجدهم را نمایان می‌کند. کتاب را بدون داشتن پس‌زمینه‌ای از عصر روشن‌گری و تاریخ فرانسه‌ی قرن هجدهم، می‌توان گیج‌کننده دانست؛ اما پرسش‌ها هم‌چنان داغ و تازه‌اند. 

ولتر در اثرش به مسائلی مرتبط با خدای قادر مطلق، خشونت و قتل، تجاوز، فلسفه و علم، و خوش‌بختی می‌پردازد. طنز طعنه‌آمیز او خواننده را به یاد جاناتان سوییفت می‌اندازد و بسیاری از این مفاهیم در لفافه و با کنایه مطرح می‌شوند. 

کاندید، جوانی‌ست ساده، خام، راست‌گو، نرم‌خوی و البته زیبا و دل‌فریب. کاراکتری که تمام و کمال مرا به یاد تام جونزِ هنری فیلدینگ می‌اندازد و شباهت قصه‌ی این دو کاراکتر نمی‌تواند تصادفی باشد. 
کاندید که در قلعه‌ی آقای بارون توندر – تن – ترونک زندگی می‌کند و بسیاری او را فرزند نامشروع خواهر بارون و یک نجیب‌زاده می‌دانند، پس از گرفتن (یا بهتر است بگوییم دادنِ) بوسه‌ای از دختر هفده‌ساله‌ی بارون، یعنی کونه‌گُندِ آتشین‌مزاج و شهوانی، از این قلعه هم‌چون انسانِ از بهشت رانده‌شده، طرد می‌شود.
کاندید تحتِ آموزه‌های یک فیلسوفِ خوش‌باورِ آلمانی‌ست به نامِ پانگلس که یک تنه برای به‌سخره گرفتن لایبنیتس —فیلسوف آلمانی قرن هفدهم و معتقد بر این‌که این جهان بهترین جهان ممکنی‌ست که می‌توانست خلق شود— توسط ولتر خلق شده‌است و تا حدودی هم یادآور کاراکتر اسکوئرِ رمان سرگذشت تام جونز است. 
کاندید با این تفکر که در بهترین دنیای ممکن زندگی می‌کند، با قلبی عاشق به مسیر خود ادامه می‌دهد. کم‌کم آشنایی‌اش با آدم‌های متفاوت و قرار گرفتن‌اش در موقعیت‌هایی عجیب و حتی خطرناک، باعث می‌شود که شک و تردید از عقاید تحمیل‌شده‌ی گذشته او را وادار به تفکر کند.

کاندید برای من، تام جونزی‌ست فرانسوی که برای دست‌یابی به آنتی-سوفیای زندگی‌اش، گالیورانه به سفرها و ماجراجویی‌هایی فلسفی می‌رود. او در پایان فقط به دنبال انجام یک کار است، و خواننده‌ی عزیزِ این متن، ما هم به‌تر است همان کار را کنیم. «باغ‌مان را آباد کنیم.»
        

4

هتل شبح زده
          یادداشتی بر هتل شبح‌زده:

هتل شبح‌زده، رمانی‌ست که ده سال پس از ماه الماس منتشر شد. پلیسی نیست، اما جنایتی رخ داده است.

از همین ابتدا بگویم که کم‌تر از ماه‌الماس آن را دوست داشتم، اما هیجانش برایم به‌غایت بیش‌تر بود. به هر حال، رمان نسبتاً ترس‌ناکی‌ست و من بسیار کم با چنین داستان‌هایی مواجه شده‌ام. نمی‌توانم بگویم از این ژانرِ گوتیک/وحشت دل‌زده‌ام. بعضی ژانرها، در زمان‌هایی، می‌توانند دلیلی که برایش محبوب شده‌اند را به خوبی نشان بدهند و هتل شبح‌زده کاری کرد بفهمم چرا بسیاری از کتاب‌خوان‌ها، گوتیک‌دوست‌اند و از حس وحشتی که آن‌ها را از اتمسفری که درونش زیست می‌کنند، دور می‌کند، لذت می‌برند. 

در دورانی که نویسندگانی هم‌چون دیکنز و تکری و حتی الیوت، با خواننده ارتباطی نزدیک برقرار می‌کردند و حضورشان به‌وضوح احساس می‌شد، کالینز فاصله‌ای بسیار خوب با خواننده‌ی رمانش ایجاد می‌کند. فاصله‌ای که باعث می‌شود وحشت داستان بیش‌تر شود و خواننده گاهی فراموش کند مشغول خواندن تخیلات ذهن نویسنده است. 
اما ناگفته نماند که شخصیت‌پردازی در این رمان تقریبا به کم‌ترین میزان خود می‌رسد و فقط یک قصه است که می‌خوانیم. حتی نام کاراکترها در ذهنم نمانده است. فراموش هم نمی‌کنم‌ که ویلکی کالینز همانی‌ست که کاراکتری هم‌چون گابریل بترج را خلق کرد!

داستان درباره‌ی کنتسی‌ فرانسوی‌ست که با لردی انگلیسی ازدواج می‌کند و برای سفر به ونیز می‌روند و ساکن کاخی قدیمی می‌شوند. تا نیمه‌های رمان تنها پرسش است که نویسنده برای خواننده ایجاد می‌کند. پرسش‌هایی که به تک‌تک‌شان پاسخی نسبتاً منطقی داده می‌شود و وحشتی را می‌سازد که بر واقعی بودن و ملموس بودن حوادث استوار است، نه بر وهم و خیال.

رمان گوتیک دیگری که از همین دهه -یعنی دهه‌ی هفتاد قرن نوزدهم- خواندم، کارمیلا بود از شریدان لوفانو. هر دو را به علاقه‌مندان این ژانر پیشنهاد می‌کنم.

در شب‌های بارانی پاییز بخوانید و از خواندن‌اش در شب‌های تابستانی پرهیز کنید!
        

5

سرود کریسمس: به نثر داستان ارواح کریسمس
          یادداشتی بر سرود کریسمس:

از خودم پرسیدم اگر کودکی بودی در لندن و این داستان را در سرمای زمستان و ایام کریسمس می‌خواندی، چگونه اثری رویت می‌گذاشت؟ و بعد مقایسه‌اش کردم با شرایطی که در واقعیت کتاب را خواندم. فهمیدم که کتاب، مجموعه‌ای‌ست از امید و روشنایی و مهربانی که از مکان و زمان خارج است. تنها راز بیش‌تر لذت بردن از آن، نه تنها خواندنش در فصلی سرد، بل‌که خواندنش با روحیه‌ای کودکانه است و در مکانی آرام و دنج. کتاب مناسبی نیست که در فضاهای شلوغی مانند مترو خوانده شود.

سرود کریسمس داستانی‌ست که حتی اگر با زمختی و مقاومت خوانده شود، «بدن» خود به یک کودک بدل می‌شود و نمی‌توان انکار کرد که مطالعه‌اش به تجربه‌ی خواندن کتابی می‌ماند که در بچگی می‌خواندیم. ارزش کتاب برایم در این حس نوستالژی و کودکی و ذوق خالصانه‌ای بود که با تمام شدنش در بدنم جریان داشت و از یک کتاب ساده به کتابی شخصی تبدیل شد.

اسکروج پیرمردی‌ست که همه‌ی ما حداقل یک‌بار شبیه‌اش را در زندگی دیده‌ایم. پیرمردی که احساسات باشکوه انسانی را فراموش کرده است و جز مال‌اندیشی و دوری از انسان‌ها و ارتباطات، خواسته‌ی دیگری ندارد. پیرمردی‌ست که طمع و جاه‌طلبی در جوانی او را به مرور تغییر داده است و اخمی همیشگی میان ابروانش کاشته.
در این حال است که به ترتیب روح‌های کریسمسِ گذشته، حال و آینده با او دیدار می‌کنند و چشم‌اندازی از سه دوره‌ی زمانی نشانش می‌دهند. در مواجهه با گذشته، احساسات خاموش کودکی‌اش بار دیگر زنده می‌شوند و غبار فراموشی از روی عاطفه‌‌ی فراموش‌شده ستانده می‌شود. در زمان حال، حسرت و افسوس به سراغش می‌آیند؛ و به آینده که می‌رسد، آتشِ میل به جبران، درونش زبانه می‌کشد.

پایانش منِ کودک را راضی می‌کند و باعث می‌شود خوش‌حال کتاب را ببندم.
درباره‌ی تاثیر این داستان بر انگلستان عصر ویکتوریا و احیای سنت کریسمس میان مردم، در مقدمه‌ی کتاب به خوبی صحبت شده است.

انتخابی دل‌پذیر برای شب‌هایی سرد، پیچیده در پتو با لیوانی گرم از چای؛ به همین اندازه سانتیمانتال اما بدون شک لذت‌بخش. اگر به دنبال استراحت از کتاب‌هایی سنگین و سردردآ‌ور بودید، سرود کریسمس را بخوانید🎶
        

4

ماه الماس
          یادداشتی بر ماه الماس:

خنده‌دار است اما آخرین و تنها رمانی که تا پیش از ماه الماس در حس و حالی “شبیه” به کارآگاهی و یا رازآلود خوانده بودم، «جودی کارآگاه می‌شود» از مگان مک‌دونالد بود که در نه سالگی خواندم! با این چشم‌انداز، یعنی “هیچ ندانستن از ژانر پلیسی” ماه الماس را شروع کردم، و زمانی به خود آمدم که دویست صفحه‌ی آخر آن را درسته بلعیده بودم.

ماه الماس، داستان به سرقت رفتن یا به‌تر است بگوییم “گم شدن” الماسی ارزش‌مند در شب تولد هجده‌سالگی میس وریندر است که از طرف عمویش با انگیزه‌ای نه چندان خیرخواهانه به او واگذار شده بود. این الماس که مسیری پیچیده و عجیب را از هند تا انگلستان طی کرده بود، حالا به شکلی عجیب‌تر نیمه‌شب از اتاق صاحب جدیدش ربوده شده است. 
ماه الماس به شکل گزارش‌هایی گوناگون از کاراکترهایی بسیار متفاوت از یک‌دیگر، روایت می‌شود. 

این نزدیک‌ترین تجربه‌ام به دخیل شدن در طرح داستان بود. 
آیا خواننده باید نقش یک خواننده‌ی منفعل را بازی کند؟ خیر. خواننده به دل‌خواه خود می‌تواند هرچقدر که دوست دارد فعالانه به بررسی این پرونده بپردازد؛ و این‌جاست که خواندن به یک «بازی» بدل می‌شود.
این شکل از روایت، نویسنده را با اثری که نوشته است در یک فاصله‌ی بسیار خوبی قرار می‌دهد. خبری از توصیفات کش‌دار واقع‌گرایانه نیست، خبری از ارتباط صمیمانه‌ی نویسنده و خواننده نیست. با این‌حال کالینز با پس زدن عناصر ماوراءالطبیعی، خیالی و دینی، و نگه داشتن شواهد زیر سایه‌ی واقعیات عینی و خصوصا علمی، کاموای قصه‌اش را تنیده در رئالیسم می‌بافد.

آیا نویسنده خواننده را وادار به قضاوت کاراکترها می‌کند؟ بله. قضاوت خواننده با هر روایت نسبت به کاراکترهای دیگر درحال تغییر و “تکامل” است. این کاری سخت اما در خفا لذت‌بخش است. 
چیزی که بدیهی‌ست این است که هرکسی می‌تواند ماه الماس را برداشته باشد. این‌بار نگاه من به کاراکترها با شک و بی‌اعتمادی آمیخته شده بود. کم‌کم فهمیدم باید تصمیم بگیرم به چه کسی «اعتماد» کنم. ناگفته نماند که شخصیت‌پردازی کالینز تصویری شفاف از کاراکترها را ارائه می‌کند. من همان‌قدر که فرانکلین بلیک را دوست داشتم از میس کلاک منزجر شده بودم و همان اندازه نیز به بترج خندیدم. 

در میان سطرها به دنبال سرنخ کوچکی می‌گشتم تا مرا از یک خواننده‌ی بی‌اطلاع، به خواننده‌ای زرنگ و باهوش بدل کند. انکار نمی‌کنم که هوش خود را به چالش کشیده بودم تا اثبات کنم می‌توانم به خوبی کارآگاه کاف شواهد را کنار هم بگذارم؛ و اعتراف می‌کنم که در این کار شکست خوردم.
        

3