یادداشت مهسا

مهسا

دیروز

ادام بید (قصه باشکوه همدلی ها)
        یادداشتی بر ادام بید:

نمی‌توان گفت زندگی با همه عادلانه رفتار می‌کند.
مدتی می‌گذرد از تمام کردن ادام بید، داستانی که در دل یک مصیبت و غم مشترک، از هم‌دلی، مقاومت و پذیرش درد  سخن می‌گوید.
جورج الیوت در این رمان که تار و پودش نوعی از ستایش روستا و زندگی شبانی‌ست، و داستانش سرنوشت انسان‌ها را به یک‌دیگر گره می‌زند، با چه قدرتی از تغییر و رشد می‌نویسد. از کاری که درد و رنج با آدمیزاد می‌کند. 
داستان بیش از آن‌که درباره‌ی شخصیتی به نام ادام بید و زندگی عاطفی‌اش باشد، درباره‌ی روابط انسانی به هر شکلی‌ست. روابط دوستانه، روابط خانوادگی، روابط همسایگی و روایط عاطفی. رمان با این نویسنده‌ی پایبند به واقع‌گرایی، عشق را هم به‌عنوان یک محرک آسیب‌زننده و فاجعه‌بار نمایش می‌دهد، و هم به‌عنوان منجی و عبوردهنده‌ی انسان از زخم‌های گذشته‌اش. البته که مورد اولی اغلب به‌عنوان عشق‌های زودگذر و سطحی یاد می‌شود، اما گاهی همین احساس مصیبتی را به‌بار می‌آورد و آدمی را به تصمیم‌هایی وا می‌دارد که زخمش تاابد می‌ماند.
خواندن کتاب با وجود حال‌و‌هوای کم‌وبیش مذهبی‌اش به‌خاطر وجود داینا، و توصیف‌های گاه طولانی اما خواندنی الیوت از روستا و طبیعت و مناظر بکر، که از ستون‌های اصلی رئالیسم است، خالی از لطف نیست. 
الیوت در یکی از فصل‌های این رمان توضیحی می‌دهد از دلایلش برای نوشتن از آدم‌های معمولی، از کارهای معمولی و از مکان‌های معمولی. این فصل را از تمام فصل‌های رمان بیش‌تر دوست داشتم، و اگر می‌شد، کل آن فصل را در متنم قرار می‌دادم.
اگر بخواهم درباره‌ی کاراکترها چیزی بگویم، متن بسیار طولانی خواهد شد. چون همه کم و بیش کاراکترهایی معمولی‌‌اند. همان‌هایی که هرروز در زندگی‌مان می‌بینیم، با آن‌ها حرف می‌زنیم و زندگی می‌کنیم، و درباره‌ی آدم‌های معمولی می‌توان بسیار حرف زد. درباره‌ی خودمان. آدم‌هایی که همان‌طور که سرشار از امید و عشق‌اند، خالی از درد و کینه و یأس نیستند. با این‌حال، کاراکتر موردعلاقه‌ام در کل این رمان خانم پویزر بود. خانم پویزر جزء هیچ‌یک از چهار کاراکتری که به‌عنوان «اصلی» ازشان نام برده می‌شود، نیست. اصلا یکی از مشخصه‌های مهم رمان همین است؛ تمام کاراکترهایی که الیوت درباره‌شان صحبت می‌کند، با دقت از نظر روانشناسی و شخصیت‌پردازی به‌شان پرداخته است. 

کاراکترهایی که هم اوج شادی و لذت‌شان را می‌بینیم، و هم اوج استیصال و درماندگی‌شان را.

رمان ما را می‌برد به لحظاتی که احساس می‌کنیم هیچ رهایی‌ای از آن سختی و درد نخواهیم داشت. نویسنده تلاش نمی‌کند بگوید کاراکترهایش خوش‌بخت شده‌اند؛ یا از آن گذشته‌ی تلخ به کلی عبور کرده‌اند. او می‌خواهد بنویسد بار تجربه و احساسی که بر روی دوش انسان قرار دارد، در هر دوره از زندگی‌اش سنگین‌تر می‌شود، اما به راه رفتن ادامه می‌دهد چون چاره‌ای جز آن ندارد.
و درباره‌ی ادام؛ جورج الیوت به خوبی ادام را در نقش یک قهرمان به تصویر می‌کشد. یک کارگر که نجاری‌ست زبردست و محبوب اهالی روستا. محبوب همه‌ی اهالی
در روستا جز همان که می‌خواهد. حتما الیوت برای ادامِ داستانش جایگاه والایی را در نظر گرفته بود که این‌گونه شد سرگذشت هتی داستان او؛ اما همین قهرمان محبوب قصه هم گاهی نمی‌تواند به کسی که بیش از دیگران دوستش دارد کمک کند. درواقع ادام یک قهرمان غیرمعمولی‌ست، چون یک انسان معمولی بیش نیست. او از نور وارد تاریکی می‌شود و توسط نوری دیگر نجات داده می‌شود؛ اما باز هم لکه‌هایی از تاریکی بر روشنایی درونش باقی می‌ماند. چرا که کدام‌یک از ما می‌توانیم بگوییم گذشته را به دوش نمی‌کشیم؟
در پایان این روایت، مسرور از به هم پیوستن‌ها و گذر از سختی‌ها، هم‌چنان بغضی در گلوی کاراکترهاست که میدانی هیچ‌گاه از میان نمی‌رود؛ چرا که سرنوشت همیشه با همه مهربان رفتار نمی‌کند.
در سرم تصویر رقص هتی را می‌بینم با شال مشکی و گوشواره‌هایش، در اتاقی که تاریک است اما روح او از شادی و شوق دخترانه‌اش می‌درخشد و نور می‌تاباند بر آیینه‌ی جلوی صورتش. 
با قلبی که به‌خاطر هتی فشرده شده و زجر می‌کشد، کتاب را می‌بندم و به دنیای گاهی رحیم اما اغلب بی‌رحم اطرافم برمی‌گردم.
      
51

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.