یادداشت مهسا
دیروز
یادداشتی بر بازار خودفروشی: «هیهات! vanitas vanitatum، کدام یک از ماست که در این عالم خشنود باشد؟ کدام یک از ماست که به آرزوی خود رسیده یا وقتی هم که رسیده، خرسند شده باشد؟ بیایید بچهها، بیایید تا جعبه را ببندیم و عروسکها را جمع کنیم که نمایش ما به سر رسید.» زمانی که تکری جعبه را باز میکند و عروسکهایش را بیرون میآورد، ما داستان دو دختر جوان را از زمان فارغالتحصیلیشان از مدرسه و ورود به جامعهی دههی دوم قرن نوزدهم انگلستان دنبال میکنیم. در عاشقیها، ناامیدیها، تلاشها، علایقشان و بیزاریهایشان، دوستیها و جداییها، ثروت و فقر… شاهد تصمیمات و واکنشهای متضاد هر یک و نتیجهی آنها میشویم. بکی شارپ - عروسک فریبنده و جذاب تکری، و شاخصترین کاراکتری که او احتمالا خلق کرده- دختری تیز (همانطور که از اسمش نمایان است)، جاهطلب، پرشور، فریبکار و فتنهگر با آرزوهایی فراتر از موقعیت و جایگاه اجتماعیاش و آمیلیا سدلی دختری ثروتمند، با اصل و نسب، نرمخو، عاشق، و منفعل، دو کاراکتریاند که داستانشان را دنبال میکنیم. با وجود آنکه این دو کاراکتر در تضاد با یکدیگر قرار دارند، اما این یک تضاد ساده میان خوب و بد مطلق نیست و هرکدام از همدردی بیطرفانهی نویسنده سهم دارند. نوع روایت و داستانگویی تکری جالبترین بخش رمان بود. در شروع خواندن این شکل اغراق شدهی حضور نویسنده —با آنکه در آثار دیکنز هم با آن روبهرو هستیم اما به مراتب کمتر— برای من اذیت کننده بود اما کمکم نه تنها عادت کردم، که در نهایت با او همراه شدم و گویی من و تکری با هم مشغول کشف یک داستان و ادامهاش بودیم. گاهی به نظر میرسید تکری خود اولین بار است که از موضوعی آگاه شده است، گاهی نظر شخصیاش را دربارهی یک واقعه و یا یک مسئله و شخصیت وارد داستان میکند، گاهی پیشاپیش خبر اتفاق ناگواری را می دهد، گاهی هم نصیحت میکند، و در تمام این لحظات مستقیماً با ما صحبت میکند. با آن که موافق حضور اینطور پررنگ نویسنده در یک داستان نبودم اما تکری نظرات جالبی دربارهی بازار خودفروشی، این جامعهی پرحاشیه که هر خوانندهای خود را درون آن احساس میکند، ارائه میدهد. در بازار خودفروشی ریاکاری، فساد، اخلاق، خیانت، ثروت، جاهطلبی، عشق و موضوعات متعدد دیگری مطرح میشوند. تکری به حمایت از زنان در برابر مردان برمیخیزد، با این حال کاراکتر اصلی رمانش زنی فریبکار و حیلهگر است. به بیانی دیگر، ما با کاراکترهایی بسیار متفاوت — و البته بسیار زیاد!— طرفیم و با هرجور آدمی آشنا میشویم. اگر بازار خودفروشی را یک زمین بازی ببینیم، ربکا از بازیکنان خوب آن است. او نیازی به نصیحتهای تکری ندارد؛ در عوض راودن کراولی، مردی که دل به او بسته، قربانی ربکا و بازار خودفروشی و بازی بدش میشود. هرچند آدمهای نسبتاً خوبی مانند آمیلیا پس از تحمل سختیهای فراوان —که او نیز به شکل مخصوص خودش در زندگی خودخواهی به خرج داد— و سرگرد دابین —بعضیها او را قهرمان داستان میدانند— از راودون خوش شانس ترند. در آخر این داستان برایم جذابیتهای خاصی داشت که آن را از دیگر رمانهای کلاسیک و مربوط به این دوره متمایز میکند. هیچچیز در این رمان مطلقاً خوب یا مطلقاً بد نیست. ربکا کاراکتری شرور نیست و آمیلیا فرشته نیست. در پایان نه ربکا بدبخت میشود و نه آمیلیا خوشبختترین. همه در مسیری که باید برای خود هموار کنند قدم برمیدارند و باید به آن مسیر ادامه دهند. و دوباره میرسیم به چند خط پایانی رمان و چند خط آغازین این متن. ترجمه ی خوب منوچهر بدیعی از انتشارات نیلوفر را خواندم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.