یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

        جنگ‌های سه‌ساله ۱۶۱۸ تا ۱۶۴۸ همیشه مرا خیلی غمگین می‌کند؛ هم به دلیل تلفات انسانی بسیار زیادی که داشته، هم به خاطر تأثیری که آن موقع بر امپراتوری مقدس روم (تا حدودی آلمان امروزی) گذاشت و خاستگاه اتفاقات وحشتناکی شد که در قرن بیستم رقم خوردند. انتظارش را داشتم که آقای برشت سراغ این جنگ‌های بسیار تأثیرگذار در تاریخ آلمان هم برود، اما راستش انتظارش را نداشتم که از این دریچه به ماجرا ورود کند. داستان در مورد پیرزنی است که در بحبوبه‌ی این جنگ خنزرپنزرهایی را به مردم می‌فروشد که به خاطر جنگ گیر آوردنشان دشوار شده و عملاً جنگ بساط کاسبی‌اش را رونق بخشیده و به همین دلیل گرچه بچه‌هایش را به خاطر جنگ یک به یک از دست می‌دهد، گویی چندان تمایلی به پایان یافتن جنگ ندارد. برشت در این روایت می‌خواهد به نسبت تنگاتنگی که تداوم جنگ با انباشت سرمایه دارد اشاره کند و این کار را با ظرافت بسیار زیبایی انجام می‌دهد. کیف کردم. اما شخصیت موردعلاقه‌ی من کاترین است؛ کاترین لالی که در نهایت برای نجات مردم خودش را قربانی می‌کند و با اینکه شاید موقعیت‌شان شباهت زیادی با هم نداشته باشد مرا یاد ژان دارک می‌انداخت. در صحنه‌ای که روی پشت بام می‌رود و طبل می‌زند تا مردم شهر را بیدار کند به پهنای صورتم اشک می‌ریختم.
      
166

14

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.