بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

                این کتاب در تاریخ ادبیات انگلستان جایگاه ویژه‌ای دارد و بی‌جهت نیست که نویسنده‌اش لقب «پدر رمان انگلیسی» را از آنِ خود کرده است. اما داستان تمام‌و‌کمال ساخته‌و‌پرداختۀ تخیل آقای دفو نیست و با الهام از زندگی شخصی به نام الکساندر سلکرک نوشته شده که ۴ سال و ۴ ماه در جزیره‌ای که امروزه جزیرۀ «رابینسون کروزو» نام گرفته تنهایی زندگی کرده است. وقتی الکساندر سلکرک به انگلستان برمی‌گردد روایت چگونه زنده ماندنش در آن جزیره آنقدر جذاب می‌شود که چند مقاله و کتاب براساسِ سرگذشتش نوشته می‌شود. 
آنچه برای من خیلی جذاب بود و احتمالاً از این کتاب برای خودم نگه خواهم داشت توانایی حل مسئلۀ رابینسون بود. وقتی در آن جزیره تنها و بی‌کس است، تمام تلاشش را می‌کند تا با امکاناتی که در اختیار دارد تمام نیازهایش را برطرف کند، برای خودش خانه و سرپناهی بسازد، دانه بکارد و کشاورزی کند، دامداری کند و حیوانات جزیره را اهلی کند و به کشف جزیره بپردازد. البته این توانایی تا حد زیادی برگرفته از روحیه و بینش انسان دوران گذشته هم هست که در مواجهه با شرایط تازه‌ای که به‌اجبار یا خودخواسته درونش گیر افتاده، به‌جای تعمق به چرایی وقوع آن اتفاق، بیشتر به چگونگی واکنش نشان دادن به آن اتفاق می‌اندیشد؛ درحالی‌که انسان معاصر بیشتر درگیر چرایی‌هاست و درون خودش چنان گیر کرده که بیشتر به احساسات و افکار شخصی‌اش نسبت به تک‌تک ماجراها و اشخاص می‌پردازد و همین مسئله سرعت واکنشش را نسبت به وقایع بیرونی آهسته‌تر و یا دست‌کم همراه با درون‌نگری و درنظرگرفتن بیشترِ افکار و احساسات شخصی‌اش می‌‌کند. اما رابینسون خیلی درگیر درون‌نگری‌هایش نیست؛ حتی در یادداشت‌های روزانه‌اش که با ذخیرۀ محدود جوهرش نوشته، بیش از آنکه به توصیف درونیاتش در آن شرایط غریب بپردازد، به شرحِ کارهایی که در طول روز انجام داده است می‌پردازد. موقعی که به جزیره می‌آید خیلی سریع شرایط سخت تازه را می‌پذیرد، وقتی بعد از ۲۸ سال می‌خواهد جزیره را ترک کند خیلی سریع و بدون هیچ وابستگی احساسی جزیره را ترک می‌کند و وقتی پس از سال‌ها به وطن برمی‌گردد انگار آب از آب تکان نخورده است؛ نه خودش خیلی متعجب است از گذر زمان و نه حتی اطرافیانش. اینکه در کتاب بیشتر به شرح اتفاقات بیرونی توجه شده تا درونیات شخصیت اصلی از طرفی احتمالاً به این دلیل است که این رمان یک رمان ماجراجویانه است نه رمانی که به وضعیتی انسانی می‌پردازد و برای همین با جزئیات زیاد دربارۀ تک‌تک اتفاقات بیرونی می‌شنویم اما به‌ندرت با نظر و حس و بینشِ خود رابینسون در مواجهه با آن‌ها سروکار داریم. 
نکتۀ جالب دیگر کتاب رویکرد نویسنده به انسان‌هایی از فرهنگ‌ها و مذاهب دیگر است. رابینسون تجسم بی‌چون‌وچرای برتری‌جویی انسان سفیدپوست غربی در مواجهه با انسان‌های دیگر است. در مواجهه با آدم‌هایی با ملیت و باورهای مذهبی و نژاد متفاوت، رابینسون کاملاً رویکرد برتری‌جویانه‌ای دارد و از همه لحاظ خودش را محق می‌داند و دیگران را در اشتباه و حتی سعی دارد همه را به راه راستی که خودش بدان باور دارد هدایت کند. به همین دلیل اشخاصی همچون جیمز جویس، مارکس و ویرجینیا وولف داستان را نقد کرده و آن را نماد استعمار می‌دانند. رابینسون این برتری‌جویی را نه فقط در مواجهه با انسان‌های متفاوت، بلکه با حیوانات و به‌طور کلی طبیعت اطرافش هم دارد. کلِ طبیعت را از آنِ خود می‌داند؛ او مالکِ دنیاست. بی‌جهت حیوانات را می‌کشد و طبیعت را صرفاً منبعی بی‌پایان برای رفع نیازهایش تلقی می‌کند. به‌دلیل رویکرد استعمارگرایانه‌ای که به جهان و انسان‌های دیگر دارد، خواندن این کتاب برای مخاطب امروزی شاید آزاردهنده باشد، اما اگر به‌عنوان روشی برای آشنایی با جهان‌بینی انسان گذشته مورد مطالعه قرار بگیرد دیگر چندان آزاردهنده نخواهد بود. در مقابل نیز هستند متفکرانی همچون روسو که این اثر را ستایش کرده‌اند چون آرزوی هر کسی است که به‌وضعیت اصیل و طبیعی خود برگردد و تجربه‌ای همچون رابینسون را داشته باشد و در جایی به دور از تمدن برای خود به‌تنهایی زندگی کند.
در نهایت، از خواندن این کتاب لذت بردم، گرچه پایان‌بندی‌اش ناامیدم کرد. دلم می‌خواست از احساسات و احوال درونی رابینسون بیشتر بشنوم و آنقدر درگیر توصیف جزئیات بی‌اهمیت بیرونی نشوم. اما سبک شیوا و روان نویسنده و ماجراجویی رابینسون و شخصیت قوی‌اش الهام‌بخش بود.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.