بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

غول مدفون

غول مدفون

غول مدفون

3.6
39 نفر |
19 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

67

خواهم خواند

37

غول مدفون جایگاه منحصر به فردی برای کازوئو ایشی گورو(1954) به ارمغان آورد این رمان که در سال 2015 منتشر شد روایتی است راز آلود درباره گم شدن و گذشته،مولفه هایی که همیشه در نوشته های این نویسنده حرف نخست را می زنند و باعث میشوند تا او مدام به این بیندیشد که در آن سوی مه چه چیزهایی پنهان شده است...رمان در قرن شش میلادی برتانیا میگذرد.فضایی پر جادو و ناامن...زوجی در جست و جوی پسر گم شده شان دل به جاده میزنند و هرچه جلوتر میروند در میابند که چگونه در محاصره شخصیت های عجیب قرار گرفته اند و چه قدر زمان بر آن ها سیطره دارد...آن ها نگران بیدار شدن غولی هستند که زیر خاک نفس میکشد...ایشی گورو در این رمان با احضار باورهای اساطیری یونان قدیم و در هم آمیختن شان با تاریخ پر آشوب انگلستان بعد از خروج امپراتوری روم،تصویری نمادین از طبقه ی محروم و بی چیزی می سازد که با مردن خوکرده اند غول مدفون جوری خواننده را با خود همراه میکند که در رازگشایی نویسنده از اتفاق های محوری،در میابد سفری همه جانبه داشته و در زمان و اسطوره تاریخ رمانی بزرگ از نویسنده ای نفرین ساز...

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به غول مدفون

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به غول مدفون

پست‌های مرتبط به غول مدفون

یادداشت‌های مرتبط به غول مدفون

            گزاره‌ای مدرن در چارچوب داستانی قدیمی مطرح می‌شود: همه ما در بند خاطره‌هامان هستیم؛ هویت، علایق و خواسته‌های ما براساس خاطره‌های مدفون در ذهنمان شکل گرفته‌اند. ایشی‌گوروی ژاپنی افسانه‌های انگلیسی را برای داستان‌پردازی خود انتخاب کرده است؛ دوران شاه آرتور که در آن روح سلحشوری تحسین می‌شده و عناصری افسانه‌ای مثل غول، اژدها و جادو در آن نقش پررنگی دارند.
داستان بر پایه تلاش یک پیرمرد و پیرزن برای یافتن پسرشان پیش می‌رود. این دو که عاشق یکدیگر هستند، مدت‌هاست به خاطر بخاری جادویی حافظه‌ی خود را از دست داده‌اند. نه فقط این دو، بلکه کل اهالی شهرشان بی‌حافظه شده‌اند و گذشته را به خاطر نمی‌آورند. اما پیرمرد و پیرزن روزی تصمیم می‌گیرند به دنبال پسرشان که در شهری دور منتظرشان است بروند و به این جدایی خاتمه دهند. همین‌ فضا باعث می‌شود که ما تا آخر داستان در شک باشیم که آیا پسر به طور واقعی وجود دارد یا صرفا اوهام این دو انسان پیر است. اما در کنار این انگیزه‌ی اصلی، آن‌ها به مرور انگیزه پیدا می‌کنند که ایجاد کننده‌ی بخار(که برایشان فراموشی به ارمغان آورده) را نیز از میان ببرند؛ اژدهایی مدفون در دل کوهستان که نابود کردنش کار هر کسی نیست. آن‌ها امید دارند که با از بین بردن اژدها، خاطرات عاشقانه‌شان احیا شده و بیشتر یکدیگر را دوست بدارند. از بین بردن بخار اما، می‌تواند نتایج خانه‌مان‌براندازی را نیز به دنبال داشته باشد: احیای نفرت‌های قدیمی که بین دو قوم(ساکسون و بریتون) وجود داشته به راه افتادن جنگی خون‌آلود. از طرف دیگر، از بین رفتن بخار ممکن است خاطرات ناخوشایند پیرمرد و پیرزن را به یادشان آورده و عشق کنونی‌شان را از بین ببرد.
غول مدفون برخلاف صدسال تنهایی یا بارهستی، مفاهیم و پرسش‌های زیادی را به بحث نمی‌کشد، بلکه سوالی ساده را تا انتها به همراه خود دارد: آیا حضور کامل و همیشگی حافظه، زندگی را لذت‌بخش‌تر می‌کند؟
می‌توان تفسیر‌های متفاوتی از اژدهای تولیدکننده بخار ارائه داد: مدرنیته و سیر پرشتاب پیشرفت که حافظه انسان‌ها را کوتاه‌مدت کرده و چشمشان را به امور جدید خیره می‌کند، یا فرایند ذهن انسان که بیشتر حافظه را در ناخودآگاه ذخیره می‌کند و به نوعی ما را دچار فراموشی می‌کند. اما پرداختن به این موضوع اهمیت چندانی ندارد. مهم این است که فراموشی در جهان ما وجود دارد. اما آیا فراموشی لزوما چیز بدی است؟ آیا فراموشی باعث التیام گذشته نمی‌شود و نگاه انسان را به آینده معظوف نمی‌کند؟ به نظرم پاسخ به این سوال چندان ساده نیست و نویسنده نیز تا پایان آن را بی‌جواب باقی می‌گذارد. بدون گذشته، آینده‌ای نیز وجود ندارد. هویتی که الان داریم و امیدی که به آینده بسته‌ایم،‌ همه از دل گذشته نشئت می‌گیرند. پیرمرد و پیرزن اگر حافظه‌‌شان به کلی از بین رفته بود،‌ هدفی برای به دست آوردن و امیدی به آینده نداشتند. اما با این وجود،‌ جزئیات به یاد آوردن گذشته باعث می‌شود زخم‌های گذشته التیام نیابند و فرصت عشق در آینده از دست برود.
شاید ایشی‌گورو به نوعی از حافظه پیرزنی پیرمردی دفاع کرده است؛ به یادآوردن حدودی گذشته و شکل گرفتن انگیزه‌ها اگرچه برپایه خیالات باشند. به عبارتی مهم نیست که در واقعیت چه اتفاقی افتاده؛ مهم این است که هم اکنون انگیزه‌ای داریم و می‌توانیم با عشق، مسیری را با یکدیگر طی کنیم.
مایه‌ای که ایشی‌گورو از آن برای داستان‌پردازی استفاده می‌کند(افسانه‌های انگلیسی)‌ به اندازه کافی سبک رئالیسم جادویی را در خود پرورانده است. ایشی‌گورو صرفا با چند پیچیدگی روایی، داستان خودش را مدرن‌تر می‌کند. هر چند ظاهرا همتی زیادی برای این کار ندارد و سعی می‌کند سادگی را در قصه‌گویی‌اش حفظ کند. داستان پر است از دیالوگ‌های ساده بین کاراکترها که پیرنگ داستان را به کندی پیش می‌برند. توصیفات فضا به حداقل خود رسیده و با رویدادهای زیادی سروکار نداریم. همین باعث می‌‌شود که شخصیت‌های کم‌تعداد داستان هرچه بیشتر پرورانده شوند و به آن‌ها احساس نزدیکی بیشتری کنیم. شخصیت‌ها کمتر با یکدیگر درگیر می‌شوند و سعی می‌کنند طمأنینه و آرامش را در گفتگوهایشان حفظ کنند؛ حتی زمانی که قرار است چند لحظه بعد با یکدیگر بجنگند! (شاید این آرامش و طمأنینه، ویژگی فرهنگ ژاپنی است)
دغدغه من برای خواندن این کتاب، آشنایی با ادبیات ژاپن از طریق خواندن یکی از رمان‌های نویسندگان معروف آن بود. البته ترکیب عناصر انگلیسی و ژاپنی موجود در داستان،‌ شناخت ادبیات ژاپن را به طور منحصر به فرد اندکی دشوار می‌کند. خواندن این کتاب در کل لذت‌بخش و آرامش‌دهنده است!
          
hatsumi

1402/03/04

                فراموشی،داستان در مورد آدم هایی هست که دچارن به فراموشی و زوج قصه اکسل و بناریس که خونه خودشون که در دل کوه ها هست رو ترک میکنند برای دیدن پسرشون ،داستان با اسطوره گره خورده با جنگیدن و تلاش عده ای برای عبور از فراموشی و تلاش عده ای برای نگه داشتن این فراموشی ،تلاش اکسل و بناریس برای بدست خاطراتشون هرچند تلخ، من نحوه روایت رو دوست داشتم به داستان دلنشین و دلچسب ،یه داستان آروم انگار قصه های کودکی،و خوندنش خیلی راحت و دلچسب بود ،میدونستم که پایان قصه اکسل و بناریس قراره متفاوت باشه و قراره توی اون قایق به تنهایی سوار شه اما حتی تا دو صفحه آخر انتظار داشتم که پایان کمی کوبنده تر باشه و مثل یه مشت به خواننده وارد بشه هرچند پایانش رو دوست داشتم ،ترجمه امیر مهدی حقیقت ترجمه خوب و قابلی بود،و کتاب ارزش خوندن رو داره و با خوندنش به خودتون یه کتاب دلچسب و حس و حال آرومی هدیه میدین♥️
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            داستان زن و مردی است که برای یافتن پسر خود راهی سفری دو سه روزه می‌شوند در دنیایی که بخاری از فراموشی زندگی مردم را فرا گرفته است
ولی تنها شخصیت داستان نیستند و سه نفر دیگر نقش به سزایی در روند داستان دارند 

قسمت خوب ماجرا این است که با یک داستان مواجه نیستیم و داستان های دیگر اشخاص ما را در طول داستان هیجان زده میکند 

کشش داستان با توجه به شخصیت های پردازش شده و داستان منسجم عالی است و خیلی زود و راحت میشود آن را تمام کرد 

بعضی قسمت های کتاب شاید کمی پیچیده شود چرا که گاهی بی مقدمه وارد خاطره شخص میشود و تا متوجه این موضوع شوید شاید چند خط خوانده باشید و مجبور شوید دوباره از ابتدا بخوانید

در شروع کتاب فکر نمی‌کردم تا این حد اثری تخیلی باشد 
در داستان جن و پری و اژدها و موجودات عجیب وجود دارد

بیشتر قسمت های  کتاب عاشقش  هستید و در قسمت هایی با خود میگویید کاش بهتر می‌بود!
گاهی اوقات هم میشد که  با دیالوگ های شخصیت داستان نمیشد ارتباط گرفت (خیلی کم ، ولی بود!)

در کل کتابی بود که احتمالا در آینده بار دیگر آن را بخوانم و دوباره از آن لذت ببرم 



          
            ژانر رمان حاصل و متعلق به دنیای مدرن است. تاریخ رمان و انگاره‌های بازنمایی شده در آن برآمده و انعکاس‌دهنده هستی انسان در جهانی است راززدایی شده و عقلانی. رمان همچنین ابزار شناخت جهان است و منعکس‌کننده نیازها، آرمان‌ها، رویاها و بطور اعم، زیست و بود انسان در دنیای مدرن. دنیایی که ارزش‌ها و بنیان‌های جهان ماقبل خودش را به نقد کشیده و اخلاقیات و انگاره‌های پایدار و ابدی قرون میانه را منحل یا بی‌معنا ساخته و در دریایی از باورهای متناقض و متضاد معلق و شناور شده است.یکی دیگر از انگاره‌های این رمان مسئله خاطره و فراموشی است. اکسل و همسرش می‌خواهند که خاطرات گذشته را مرور کرده و شور عشق دوران جوانی را تجربه کنند. اما از به یاد آوردن آن عاجز هستند. همچنین چند بچه که مادر و پدرشان آنها را فراموش کرده‌اند و آرزوی آنها تکرار تجربه مهر آغوش مادری است. یا دختربچه شیرینی که موجد سرزندگی و شادابی در روستاست، اما گم شدن او را هیچکس متوجه نمی‌شود. تقریباً همگان دچار فراموشی هستند. این زوج کهنسال در پی راه چاره و بیرون آمدن از این مه فراگیر هستند. وقتی مشکل را با پیرمردی خردمند طرح می‌کنند او می‌گوید شاید به این دلیل است که خدا انسان را فراموش کرده است. آنها در طی سفر خود به صومعه‌ای قدیمی می‌رسند و از راهبی دانا بنام یوناس یاری می‌خواهند. یوناس اشاره می‌کند که خاطره‌ها فقط صندوقچه خوشی‌ها و لذت‌ها و عشق‌های سپری شده نیستند. بلکه رنج‌ها و نامرادی‌ها و دشمنی‌ها و کینه‌ها نیز در همین صندوقچه است. بازگشت به گذشته لزوماً بازگشت به شادی‌ها و لذت‌ها نیست بلکه احیاء کردن رنج‌ها و نامرادی‌ها و دلخوری‌ها و نا امیدی‌ها هم هست. کما اینکه پس از محو شدن آن مه آن زوج عاشق به یاد بی‌وفایی‌ها و رنج ناشی از آن می‌افتند و همین موجب جدایی بین آنها می‌شود.با این وجود یادها و خاطره‌ها بخشی از هستی انسانی است. و حذف آن به معنای حذف خاصگی زیست انسان است در قیاس با زیست دیگر جانداران. سقوط به دنیای حیوانی و بهیمیت است. حتی اگر این یادآوری توام با رنج باشد. مگر بدون به یاد داشتن گذشته می‌توان به آینده اندیشید. اصلا نبود خاطره معنای زمان و تقسیم‌بندی آن را باطل می‌کند. انسانی که همواره در زمان حال زندگی کند، درکی از مرگ و به تبع آن درکی از زندگی ندارد. کما اینکه در سایه آن فراموشی همه ارزش‌ها و باورها رنگ می‌بازد و ارتباط او با جهان و با باقی انسان‌ها متوقف می‌شود و به هیچ سقوط می‌کند. فراموشی هم مانند نسل‌کشی پاک کردن صورت مسئله است. و کنار هم گذاردن این دو مقوله در این رمان اتفاقی نیست. اجتناب‌ناپذیر است.رمان غول مدفون علیرغم ریتم کند آن رمانی زیبا و تامل‌برانگیز است. رمانی است در تکریم صلح و رهایی و بر علیه فراموشی.
نویسنده کتاب در سخنرانی نوبلش در باره علت نوشتن رمان غول مدفون گفته است : «آرزوی واقعی‌ام این بود که داستانی بنویسم درباره‌ اینکه یک ملت یا یک اجتماع چگونه با فراموشی روبه‌رو می‌شود. آیا ملت‌ها هم مثل آدم‌ها و به همان شکل به یاد می‌آورند و فراموش می‌کنند؟ یا تفاوت‌های مهمی وجود دارد؟ خاطرات یک ملت دقیقا چیست؟ کجا ذخیره می‌شود؟ چگونه شکل می‌گیرد و کنترل می‌شود؟ آیا وقت‌هایی وجود دارد که فراموش کردن تنها راه توقف خشونت باشد، یا تنها راه توقف یک جامعه از فروپاشیدن در هرج و مرج یا جنگ است؟ از سوی دیگر، آیا واقعا می‌توان روی بنیان‌های فراموشیِ ارادی و اجرای ناکام عدالت، ملت‌هایی باثبات و آزاد بنا شوند؟»
در ضمن ترجمه امیرمهدی حقیقت نامزد نهایی جایزه کتاب سال ۱۳۹۶ شده است.
          
            ‌
وقتی یه رمان قوی و جاندار رو تموم می‌کنم، خودم هم احساس قدرت می‌کنم. اصلاً رمان قوی قدرت می‌ده به خواننده‌ش؛ اما نمی‌دونم با این قدرته چه باید بکنم. مثل الان که دراز کشیدم و زل زدم به پنکه‌سقفی خونهٔ حج‌ایرج و تنها کاری که ازم برمی‌آد، فکرکردن به غول مدفونه.
‌
با یه رمان طولانی طرف بودم که نسخهٔ چاپیش نزدیک به ۳۰۰ صفحه و طاقچه‌ش نزدیک به ۶۰۰ صفحه‌ست.
یادمه ماه‌ها پیش، چند صفحهٔ اولش رو خوندم و با اطمینان از اینکه کتاب بیخودیه، ولش کردم. آما...
‌‌
حدود یک‌سوم اولش کسل‌کننده و کشداره؛ تا جایی که ممکنه بارها تصمیم بگیرید از خیرش بگذرید. 
اصلاً کل داستان کش‌داره. گاهی دیالوگ‌ها یا حدیث نفس‌ها طولانی می‌شن. فصل‌ها طولانی‌ان. 
باید تحملش کرد و شیرینیش رو آسه‌آسه چشید.
‌
اگه کم‌صبرید، نرید سراغش؛ اما اگه این متن شما رو ترغیب‌ کرد به خوندن، بهتون قول یه داستان پرملات رو می‌دم که با شیب ملایمی اوج می‌گیره و از یه جا به بعد، قلابش بهتون گیر می‌کنه و شما رو دنبال خودش می‌کشونه.
‌
#غول_مدفون ترکیبیه از تاریخ و حماسه و عشق و افسانه و تمثیل و نماد و قصه. داستان توی انگلستان قرون وسطا می‌گذره و شخصیت‌های انگلیسی مثل مرلین و شوالیه و شاه آرتور و تاریخ این کشور مثل جنگ ساکسون‌ها و بریتون‌ها، بخش‌هایی از قصه رو تشکیل می‌ده؛ اما نترسید. با یه داستان تاریخی روبه‌رو نیستید.
‌
اصل داستان مربوط به اژدهاییه که حضورش باعث ایجاد مه فرضی شده که اون مه، آدم‌ها رو دچار فراموشی کرده؛ فراموشی گذشته و بدی‌هاش و حتی خوبی‌هاش. 
این میون، یه زوج سالخوردهٔ انگلیسی می‌زنن به دل جاده به‌دنبال پسر گمشده‌شون که حتی اسمش رو به یاد نمی‌آرن و توی راه، از خان‌های مختلفی عبور می‌کنن و دست و پا می‌زنن تا خاطرات گذشته‌شون رو به یاد بیارن. شخصیت‌های داستان دو دسته‌ن. یک دسته که اختلاف دارن سر کشتن اژدها و دستهٔ دیگه که معتقدن باید ازش مراقبت کرد. نکتهٔ مهم اینه که همهٔ شخصیت‌ها خاکستری‌ان.
‌
این قصه، پره از معنا و مفهوم و فلسفه و اخلاق و جایزهٔ نوبل ادبی ۲۰۱۷ رو برده.
‌
شیرینی داستان به لطف ترجمهٔ حرفه‌ای و ویرایش تمیزش دوچندان شد.
این دومین رمان از این نویسندهٔ ژاپنیه که خوندم. #بازمانده_روز رو پیش از این خوندم که اون هم ترکیبی بود از داستان قوی و ترجمهٔ عالی.

🟥‌‌اگه خواستید بخونید، از نشر میلکان و با ترجمه فرمهر امیردوست بخونید.
‌
‌
          
            زن و شوهر پیری هستند به نام بئاتریس و اَکسل که در هزارتوهای عجیب و غریبی در انگلستان دوران قدیم زندگی می‌کنند؛ یعنی دوران ساکسون‌ها و بریتون‌ها.
داستان کمی بعد از درگذشت آرتورشاه اتفاق می‌افتد و حال‌و‌هوای قرون وسطایی دارد. من این فضاهای وهم‌آلود و رازآمیز قرون وسطایی و شوالیه‌ای را دوست دارم و همین باعث شد داستان را ادامه بدهم. البته چیره‌دستی کازوئو ایشی‌گورو در خلق شخصیت‌ها و فضاهای باورپذیر را نمی‌شود نادیده گرفت. ترجمه‌ی عالی امیرمهدی حقیقت هم بر جذابیت داستان اضافه کرده. چون مترجم سعی کرده لحن و زبان قدیمی شخصیت‌ها را دقیق بازسازی کند.
با وقایع عجیبی در طول داستان روبه‌رو شدم که دوست داشتم از رمز و رازشان سردربیاورم. مثلاً به نظر می‌رسید که این دو حافظه‌شان را دراثر حادثه‌ای از دست داده‌اند و یا به علت نامعلومی خاطره‌هایشان از ذهنشان پاک شده!
آن‌ها مجبورند شب‌ها بدون شمع در هزارتوی خودشان بخوابند. این تصمیم کشیش دهکده بوده و کسی نمی‌تواند از این دستور تخطّی کند. گاهی خاطره‌های پراکنده و کمرنگ و کوتاهی از گذشته به خاطر می‌آورند اما خودشان هم از این خاطره‌ها سردرنمی‌آورند!
برایم عجیب بود که چرا اکسل وقتی همسرش را مخاطب قرار می‌دهد، به او می‌گوید شاهدخت! آخر پیرمرد روستایی که به زنش نمی‌گوید شاهدخت!
و بدتر از همه اینکه هردوی این‌ها از این‌که گذشته‌ها را به یاد بیاورند، در بیم و هراس هستند چون ممکن است در گذشته خاطرات تلخی وجود داشته باشد که یادآوری‌اش رنجش‌ها و کینه‌های قدیمی را تازه کند.
به دنبال کشف این رازها کتاب را تمام کردم و آنقدر از قلم ایشی‌گورو خوشم آمد که رفتم سراغ کتاب دیگرش: بازمانده‌ی روز!
البته دارم به زبان اصلی می‌خوانمش و تا به اینجا حظ وافری برده‌ام از مطالعه‌ی کتاب!
          
            راستشو بخواید، من تازه با بهخوان آشنا شدم و به همین خاطر ذوق دارم که متن‌هام رو که قبل‌ترا نوشته بودم، زودزود اینجا هم بذارم. بگیرید که یه‌جور اسباب‌کشیه😁

دربار‌ه‌ی کتاب غول مدفون، بعد تموم‌کردنش، این یادداشت رو دقیقاً یه هفته پیش، دوم تیرماه نوشتم:

(چون اهمیت دارد، در ابتدای این یادداشت می‌نویسم. اگر می‌خواهید رمان «غول مدفون» را بخوانید خلاصه‌ی آن را که در سایت‌ها و اپلیکیشن‌های کتاب‌خوانی دست‌به‌دست شده، نخوانید، چون برخی از پیشامدها و رویدادهای غافل‌گیرانه‌ای که در نیمه‌های روایت رو می‌شود را لو می‌دهد. بهتر آن است که درگیر حدس‌وگمان‌های خود باشید.)

غول مدفون را خواندم. اثر ایشی‌گورو. با ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت از نشر چشمه.
بخشی از این کتاب را ساعت شش صبح در صف انتظار نانوایی می‌خواندم. نخستین باری بود که در چنین موقعیتی کتاب می‌خواندم و تجربه‌ای نو و شیرین بود. نگاه سنگین و حیرت‌زده‌ی دیگران گاه اذیتم می‌کرد، اما رفته‌رفته عادی شد و به خاطرات پیوست.
داستان شامل چهار بخش و هفده فصل کوچک‌وبزرگ می‌شود. اکسل و بئاتریس و ویستان و ادوین و گوین، پنج شخصیت اصلی این رمان فانتزی-کلاسیک هستند.
داستان در دوران قدیم می‌گذرد. به نظر قرن ششم میلادی، و در دوران سیطره‌ی شاه‌آرتور.
جایی که دو قوم بریتون و ساکسون در انگلستانِ آن دوران، به‌صلحْ گذران زندگی می‌کنند. مشکلی که هست، مدتی است بخاری اسرارآمیز این سرزمین را دربرگرفته که موجب فراموشی خاطرات نیک‌وبد همه می‌شود.
این فراموشی، دو شخصیت اصلی داستان، زوج پیر اکسل و بئاتریس را بر آن می‌دارد که در پیِ یافتن دردانه‌پسرشان که بریده‌خاطراتی از او به حافظه‌شان برگشته، خانه‌وکاشانه را رها و سفری به‌ناچار ماجراجویانه در پیش گیرند.
این زوج در طول مسیر با ویستان، سلحشوری بی‌مانند و ادوین، پسرکی که آینده‌ای درخشان یا هولناک در پیش رو دارد و همچنین گوین، شوالیه‌ای که از اقوام شاه‌آرتور است، آشنا و همراه می‌شوند.
در داستان موجوداتی ماورایی هم حضور دارند. غول‌ها، اژدهایان - که تنها اژدهای حاضر و تأثیرگذار بر روند کلی داستان، «کوِریگ» است - پریان، جادوگران و... از آن جمله‌اند.
شخصیت‌های رمان جان‌دار ساخته‌وپرداخته شده‌اند. نثر رمان در این ترجمه سنگین است و احتمالاً به مذاق شماری از خوانندگان خوش نیاید.
داستان تعلیق خوب و کشش‌داری دارد، اما بسته به سلایق ممکن است برخی را چنانکه بایدوشاید درگیر نکند.

از اینجا به‌بعد، متن پیشِ چشمِ شما، بخش‌های مهم و تعیین‌کننده‌ای از این رمان را لو می‌دهد.

آیا گاهی بهتر این نیست که خاطرات - خوب و بد - شبیه غولی مدفون به گور سپرده شوند؟ چونان غولی که اگر سر برآرد یکایک خانه‌وکاشانه‌ها را می‌سوزاند و حتی حرمت همسایگی‌ها را نیز از میان می‌برد؟ حافظه‌ی تاریخی قوی، گاه جز عنادت و کینه‌توزی آورده‌ی دیگری در پی ندارد؛ فراموشی خاطرات اما می‌تواند امری صلح‌آمیز تلقی شود.‌ 
بینگارید که خاستگاه دشمنی‌تان با کسی را به‌یاد نمی‌آورید. بینگارید که یادواره‌ی دشمنی‌تان از خاطر رخت بربسته است. باز که با آن‌کس روبه‌رو شوید، برخوردتان بهتر و انسانی‌تر نخواهد بود؟ اما پرسشی که در میان است: می‌ارزد به‌قیمت برقراری صلح میان افراد و ملت‌ها، خاطرات، که همان واقعیات پیش‌آمده در گذشته است، به گرداب فراموشی سپرده شوند؟
در این رمان به‌جادوی مرلین، جادوگر زیردست شاه‌آرتور، بخار بازدم اژدها کوِریگ، مستعد ازمیان‌بردن خاطرات ساکسون‌ها و بریتون‌ها و دشمنی دیرینه‌‌شان می‌شود.
به‌گمانم یکی از زیباترین لحظات این رمان، به این برش از گفت‌وگوی میان اکسل و بئاتریس برمی‌گردد:
«چه می‌خواهی، اکسل؟»
«فقط همین، شاهدخت من: اگر کوِریگ واقعاً مُرد و بخار فرو نشست، اگر خاطره‌ها برگشتند، و لابه‌لاشان خاطره‌هایی زنده شد از زمان‌هایی که من ناامیدت کرده بودم، یا از کارهای ناخوشایندی که شاید مرتکب شده بودم، و کاری کرد وقتی نگاهم می‌کنی، دیگر مردی را که حالا می‌شناسی بینی، دست‌کم به من این قول را بده، شاهدخت، که احساس قلبت به من الان، در همین لحظه، از یادت نرود. چون زنده‌شدن یک خاطره از پسِ بخار چه فایده‌ای دارد اگر خاطره‌ی دیگری را پس بزند؟ به من قول می‌دهی، شاهدخت؟ قول بده که احساس این لحظه در دلت به من را نگه داری، صرف‌نظر از آنچه پس از رفتنِ بخار خواهی دید.»
حساب‌شده‌ترین رودستی که مخاطب در طول این داستان می‌خورد، به مأموریت گوِین برمی‌گردد. آنجا که به‌اعتراف خودش، شهسوارِ آرتور، در حقیقت وظیفه‌ی مراقبت از کوِریگ را برعهده دارد، نه نابودی‌اش را. که نگهبانِ باعث‌وبانیِ اسرارآمیزِ صلحِ مصلحتیِ میان اقوام است، نه کُشنده‌ی آن.
پایان این روایت را از زبان یک ملاح ساده می‌خوانیم. همان‌گونه که نخستین ملاح که اکسل و بئاتریس در آن عمارت مخروبه با او روبه‌رو شده بودند، در پاسخ پیرزنی جداافتاده از پیرشوهرش، گفته بود: «هرازگاه ممکن است زوجی اجازه پیدا کنند که با هم تا جزیره بروند، ولی به‌ندرت پیش می‌آید. چنین جوازی نیاز به پیوندی عاشقانه با قدرتی نامعمول دارد.»، با وجود عشقی که میان اکسل و بئاتریس در جریان بود، با نگاه به خاطراتی از گذشته‌های دور که پس از مرگ کوریگ به‌دست ویستان، راهش را به حافظه‌ی این زوج پیر یافته بود‌ - که خیانت طرفین نمونه‌ای از آن است - آیا پیوند عاشقانه‌ی میان این دو، پس از این یادآوری‌های دل‌سردکننده، همچنان آن قدرت نامعمول پیشین را خواهد داشت؟