بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

رها

@raha

1 دنبال شده

52 دنبال کننده

                      من 
بر آن شدم که ژرف بزیم
و تمامی جوهر حیات را بمکم
تا آن دم که مرگ به سراغم می آید
چنین نپندارم که هرگز نزیسته ام...


                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                اسکار پسربچه ی 10 ساله ایه که به دلیل سرطان روزهای آخر عمرش رو سپری میکنه و به پیشنهاد پرستار محبوبش، "مامی رز"، تصمیم می گیره که در این روزهای باقی مانده از زندگیش، به خدا نامه بنویسه و باهاش درد و دل کنه
---
دست مایه ی دردآور قشنگی داشت داستان. گاهی یه نکته ها و برگشت های ریزی از مفاهیم، داخل داستان ها دیده میشه که دوست دارمشون
مرگ جزو اون دسته از مسائلی هست که زیاد بهشون پرداخته نمیشه چون اصولا طرفدار و هواخواه زیادی نداره اما حضور داره، همیشه و همه جا در پسِ ذهن تک تک ما آدم ها حضور داره و راه فراری ازش نیست. حالا این حضور هر چقدر بزرگ تر و واقعی تر به همون اندازه هم چنگ زدن آدم ها به ریسمان زندگی  حریصانه تر و آزمندانه تر

یه جایی از داستان هست که اسکار چند دقیقه ای قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار میشه و برای اولین بار در زندگیش به تماشای حضور متفاوتی از روز می شینه. بعدا در نامه ش به خدا درباره ی اون دقایق این طور می نویسه که 
برای اولین بار به تماشای روشنی، رنگ ها، درختان، پرندگان و حیوان ها نشستم. هوا را احساس کردم که از سوراخ های بینی ام به ریه هایم می رفت و نفس می کشیدم. صداهایی را شنیدم که در راهرو، انگار زیر سقف یک کلیسای بزرگ می پیچید. دیدم زنده ام و از شادی لرزیدم. از سعادت بودن حیرت کردم! در برابر این معجزه ها هاج و واج ماندم

داشتم فکر می کردم که بزرگترین هدیه و نفرینی که انسانهایی مثل "اسکار"، که مدت زمان زیادی از زندگی براشون باقی نمونده، می گیرن اینه که به درکی واقعی از عظمت و معنای زندگی می رسن. این دسته از آدمها این فرصت طلایی رو پیدا می کنن که به دور از تمام دغدغه های کوچیک و بزرگی که فکر انسان های دیگه رو به خودش مشغول کرده، ذهن خودشون رو وقف درک متفاوتی از زندگی و هستی، به معنای واقعی کلمه بکنن. شایدم به همین خاطره که اینجور آدمها تمایل و اشتیاق بیشتری برای زنده بودن و زندگی کردن از خودشون نشون میدن تا اونایی که روزهاشون پر شده از تکرار مکررات ملال آوری که آرزو میکنن بالاخره زمانی با مرگشون به پایان برسه
        
                کتاب ضرباهنگ تندی داشت. به قدری سریع پیش می رفت که من خیلی از قسمت ها از داستان جا می موندم. مثلا کلی ماجرا و اتفاق با هم پیش می اومد بعد تا من می اومدم با خودم بگم "آهان الان فهمیدم چی شد" ، چهارتا ماجرای تازه ی دیگه اتفاق افتاده بود که من اصلا نمی فهمیدم چی شد :))  کاری ندارم که خیلی جاها ماجرا اصلا منطقی پیش نمی رفت و با عقل سلیم جور در نمی اومد اما ای کاش نویسنده حداقل یه توضیح خشک و خالی راجع به بعضی مسائل می داد. منظورم اینه که این کتاب قرار نبود داستان انسان های ماورایی باشه دیگه!هان؟ قرار بود راجع به آدم های واقعی باشه که مثلا از قدرت ذهنی و بدنی بیشتری برخوردارن. بعد اینکه مثلا چطور یارو یه پیچ پیدا می کرد و رد طرف رو تا چهارتا شهر اونورتر می زد واقعا آخر خالی بندی بود
:))
از طرفی نویسنده هر جایی از داستان که دیگه حوصله ی شخصیت ها رو نداشت درجا حذفشون می کرد. مثلا یه شخصیت رو با کلی آب و تاب وارد داستان می کرد و بهش  کلی پر و بال می داد، بعد یهو حوصله ش ازش سر می رفت و در عرض چند صفحه طرف رو از داستان حذف می کرد
من واقعا ترجیح می دادم نویسنده به جای اضافه کردن این همه شخصیت اضافی تمرکز بیشتری روی شخصیت های اصلی داستان می کرد که بعد مجبور نشه هر چند صفحه یه بار یکیشون رو حذف کنه
در کل برای سرگرمی کتاب بدی نبود اما مطلب جالبی برای گفتن نداشت
        
                کتاب جالب و آموزنده یی بود. دستور العمل های ساده و قابل فهمی داشت که به نظرم هر کسی قادر به اجرا کردنشون هست. هدف کتاب اینه که به شما آموزش بده چطور عادت های بد رو ترک و در مقابل عادت های خوب ایجاد کنید

 فرایند عادت درون مغز ما یک چرخه سه مرحله ای داره. ابتدا نشانه یا انگیزه است، عاملی که به مغز شما می گوید که در حالت خودکار قرار بگیرد و از کدام عادت استفاده کند. بعد از آن مرحله معمول انجام  رفتار یا روتین است که می تواند فیزیکی، ذهنی یا احساسی باشد. در نهایت پاداشی قرار دارد که به مغز کمک می کند تا بفهمد آیا چرخه خاصی ارزش آن را دارد که برای آینده به خاطر سپرده شود یا خیر .این گونه حلقه عادت شکل می‌گیرد‏

حالا چرا عادتها انقدر قوی هستند؟! چون اشتیاق و تمایل ایجاد می کنند. و چون بیشتر اوقات این تمایلات تدریجی ظاهر میشن ما از وجودشان بی اطلاعیم و اغلب نسبت به تاثیرشان ناآگاه هستیم. وقتی آگاه باشیم که عاد تها چگونه کار می کنند در راه تغییر آنها قرار خواهیم گرفت
اگر بخواهید عادتی را تغییر دهید، باید یک روتین جایگزین پیدا کنید، و وقتی که به عنوان عضوی از یک گروه برای تغییر تعهد بدهید، احتمال موفقیتتان به طور چشمگیری بالا میرود. برای اینکه عاد تها به طور دائمی تغییر کنند، افراد می بایست باور کنند که تغییر امکانپذیر است  
بزارین در آخر مثالی از کتاب برای جایگیزینی یک عادت ناخوشایند بزنم تا بهتر متوجه بشین 

مندی بیشتر عمرش، ناخنهایش را جویده بود و آنها را آنقدر گاز میگرفت تا اینکه از انگشتانش خون جاری میشد.درمانگر مندی را با یک تکلیف به خانه فرستاد: یک کارت یاداشت همراه خودت داشته باش و هر بار که فشاری در انگشتانت احساس کردی، یک علامت روی آن بگذار. او هفته بعد با بیست و هشت علامت برگشت. بعد درمانگر به مندی چیزی را یاد داد که «پاسخ رقابتی » نامیده میشود. هر گاه او احساس فشار در نوک انگشتانش میکرد، به خودش میگفت که می بایست فورا دستانش را در جیبهایش یا زیر پاهایش بگذارد، یا مداد یا چیز دیگری بردارد تا گذاشتن انگشتانش در دهان غیرممکن شود. بعد قرار شد مندی به دنبال چیزی بگردد که یک محرک سریع فیزیکی - مثل مالیدن بازویش یا  زدن بند انگشتانش به یک میز تحریرفراهم می کرد، هر چیزی که باعث تولید یک پاسخ فیزیکی می شد. مندی با تکلیف جدیدی به خانه فرستاده شد: «کار با کارت یادداشت را ادامه بده، ولی وقتی احساس فشار در نوک انگشتانت میکنی، یک علامت تیک و وقتی با موفقیت عادت را کنترل میکنی، یک علامت # بزن. » هفته بعد، مندی ناخنهایش را فقط سه بار جویده بود و هفت بار از پاسخ رقابتی استفاده کرده بود. او به خودش با مانیکور کردن جایزه داد. بعد از یک ماه عادت ناخن جویدن از بین رفته بود. یک عادت جای دیگری را گرفته بود
<img src="http://www.upsara.com/images/cuq5_untitled.png"/>
        
                اول از همه بگم که خوندن این کتاب رو به هیچ کس توصیه نمی کنم! تجربه های این کتاب شاید اوایل کار کمی خوشایند و هیجان انگیز به نظر برسه اما رفته رفته تبدیل به یه کابوس وحشتناک در زندگی تون میشه

خوندن این کتاب رواز دو ماه پیش شروع کردم. اوایل از سر کنجکاوی شروع به خوندنش کردم. می خواستم ببینم این تجربه هایی که خواننده های این کتاب داشتن واقعی هست یا نه!؟ وقتی شروع به انجام مراقبه ها کردم و بیشتر و بیشتر درگیرش شدم یه چیزی رو متوجه شدم، اینکه اصلا دلم نمی خواد چنین تجربه هایی رو در واقعیت داشته باشم، اینکه شنیدن و خوندن تجربه هایی از این دست زمین تا آسمون با تجربه ی اون در واقعیت فرق میکنه و بیشتر ترسناکه و آزار دهنده ست تا جالب و هیجان انگیز

یه چیزی رو لازمه اینجا بگم چون نمی خوام فکر کنید من زیادی احساسی و عاطفی یا حتی خرافاتی هستم، من رشته ی مهندسی برق الکترونیک خوندم و تقریبا تمام عمرم با منطق و ریاضیات سر و کار داشتم و یادم نمی اد هیچ زمانی در زندگیم در مورد مساله ای احساسی عمل کرده باشم یا تصمیمی گرفته باشم، پس طبیعتا به چنین چیزهای خرافاتی باور ندارم، یا بهتره بگم نداشتم!! اما این مدت با تجربه های خوشایند و ناخوشایندی که داشتم چاره ای به جز باور نیست

امتیازی که به کتاب میدم صرفا به خاطر مطالب علمی ای هست که ساز و کار بدن رو و همین طور اتفاقاتی که دربدن در حالت های مختلف روحی و جسمی اتفاق میوفته رو به بهترین و جالب ترین شکل ممکن توضیح داده
        
                همیشه فکر می کردم کتاب فروشی یکی از دوست داشتنی ترین و لذت بخش ترین شغل های دنیاست.خودمو تصور می کردم که تو یه کتاب فروشی دنج و ساکت که کتاب هاش تا سقف چیده شده، گوشه ی یه خیابون خلوت با درخت های قدیمی و خیلی بلند کار میکنم . خودمو می دیدم که هر از گاهی  کتاب ها رو از تو قفسه شون بر می دارم و صفحه های قدیمی و جدیدشون رو لمس میکنم و عطرشون رو بو میکشم. فکر می کردم مشتری های کتاب فروشی آدم هایی هستن از جنسی متفاوت که می شه ساعت ها باهاشون درباره ی کتاب ها حرف زد و مطالب جدید و تازه ای یاد گرفت و هیچ وقت هم خسته نشد

با این حال این کتاب تمام تصوراتم از این شغل به ظاهر رویایی رو به کلی با خاک یکسان کرد (خدایش بیامرزد) ... این کتاب تجربه های مختلف کتاب فروشی های متفاوتی هست که در رابطه با سوال و جواب هایی که مابین مشتریان و صاحب کتاب فروشی ها صورت گرفته ،نوشته شده و الحق که از دست بعضی مشتری ها واقعا دود از کله تون بلند میشه
اصلا فکرش رو هم نمی کردم که شغل کتاب فروشی می تونه تا این اندازه چلنجینگ و گاهی اوقات اعصاب خورد کن باشه

از مشتری هایی که اصرار دارن برای کتاب ها تخفیف بگیرن یا کتابی که از جای دیگه ای  خریدن رو به کتاب فروشی دیگه ای پس بدن بگیر تا مشتری ای که دنبال کتابی می گرده که سال ها پیش خونده و تنها چیزی که ازش یادش مونده اینه که جلد کتاب سبز رنگ بوده و اونو خیلی خندونده
اینا فقط یه نمونه ی کوچیک از مشتریان عزیزی هستن که هر روز پا به کتاب فروشی ها می زارن و بَدا به حال صاحب اون کتاب فروشی ها
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            اسکار پسربچه ی 10 ساله ایه که به دلیل سرطان روزهای آخر عمرش رو سپری میکنه و به پیشنهاد پرستار محبوبش، "مامی رز"، تصمیم می گیره که در این روزهای باقی مانده از زندگیش، به خدا نامه بنویسه و باهاش درد و دل کنه
---
دست مایه ی دردآور قشنگی داشت داستان. گاهی یه نکته ها و برگشت های ریزی از مفاهیم، داخل داستان ها دیده میشه که دوست دارمشون
مرگ جزو اون دسته از مسائلی هست که زیاد بهشون پرداخته نمیشه چون اصولا طرفدار و هواخواه زیادی نداره اما حضور داره، همیشه و همه جا در پسِ ذهن تک تک ما آدم ها حضور داره و راه فراری ازش نیست. حالا این حضور هر چقدر بزرگ تر و واقعی تر به همون اندازه هم چنگ زدن آدم ها به ریسمان زندگی  حریصانه تر و آزمندانه تر

یه جایی از داستان هست که اسکار چند دقیقه ای قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار میشه و برای اولین بار در زندگیش به تماشای حضور متفاوتی از روز می شینه. بعدا در نامه ش به خدا درباره ی اون دقایق این طور می نویسه که 
برای اولین بار به تماشای روشنی، رنگ ها، درختان، پرندگان و حیوان ها نشستم. هوا را احساس کردم که از سوراخ های بینی ام به ریه هایم می رفت و نفس می کشیدم. صداهایی را شنیدم که در راهرو، انگار زیر سقف یک کلیسای بزرگ می پیچید. دیدم زنده ام و از شادی لرزیدم. از سعادت بودن حیرت کردم! در برابر این معجزه ها هاج و واج ماندم

داشتم فکر می کردم که بزرگترین هدیه و نفرینی که انسانهایی مثل "اسکار"، که مدت زمان زیادی از زندگی براشون باقی نمونده، می گیرن اینه که به درکی واقعی از عظمت و معنای زندگی می رسن. این دسته از آدمها این فرصت طلایی رو پیدا می کنن که به دور از تمام دغدغه های کوچیک و بزرگی که فکر انسان های دیگه رو به خودش مشغول کرده، ذهن خودشون رو وقف درک متفاوتی از زندگی و هستی، به معنای واقعی کلمه بکنن. شایدم به همین خاطره که اینجور آدمها تمایل و اشتیاق بیشتری برای زنده بودن و زندگی کردن از خودشون نشون میدن تا اونایی که روزهاشون پر شده از تکرار مکررات ملال آوری که آرزو میکنن بالاخره زمانی با مرگشون به پایان برسه
          
            کتاب ضرباهنگ تندی داشت. به قدری سریع پیش می رفت که من خیلی از قسمت ها از داستان جا می موندم. مثلا کلی ماجرا و اتفاق با هم پیش می اومد بعد تا من می اومدم با خودم بگم "آهان الان فهمیدم چی شد" ، چهارتا ماجرای تازه ی دیگه اتفاق افتاده بود که من اصلا نمی فهمیدم چی شد :))  کاری ندارم که خیلی جاها ماجرا اصلا منطقی پیش نمی رفت و با عقل سلیم جور در نمی اومد اما ای کاش نویسنده حداقل یه توضیح خشک و خالی راجع به بعضی مسائل می داد. منظورم اینه که این کتاب قرار نبود داستان انسان های ماورایی باشه دیگه!هان؟ قرار بود راجع به آدم های واقعی باشه که مثلا از قدرت ذهنی و بدنی بیشتری برخوردارن. بعد اینکه مثلا چطور یارو یه پیچ پیدا می کرد و رد طرف رو تا چهارتا شهر اونورتر می زد واقعا آخر خالی بندی بود
:))
از طرفی نویسنده هر جایی از داستان که دیگه حوصله ی شخصیت ها رو نداشت درجا حذفشون می کرد. مثلا یه شخصیت رو با کلی آب و تاب وارد داستان می کرد و بهش  کلی پر و بال می داد، بعد یهو حوصله ش ازش سر می رفت و در عرض چند صفحه طرف رو از داستان حذف می کرد
من واقعا ترجیح می دادم نویسنده به جای اضافه کردن این همه شخصیت اضافی تمرکز بیشتری روی شخصیت های اصلی داستان می کرد که بعد مجبور نشه هر چند صفحه یه بار یکیشون رو حذف کنه
در کل برای سرگرمی کتاب بدی نبود اما مطلب جالبی برای گفتن نداشت
          
            کتاب جالب و آموزنده یی بود. دستور العمل های ساده و قابل فهمی داشت که به نظرم هر کسی قادر به اجرا کردنشون هست. هدف کتاب اینه که به شما آموزش بده چطور عادت های بد رو ترک و در مقابل عادت های خوب ایجاد کنید

 فرایند عادت درون مغز ما یک چرخه سه مرحله ای داره. ابتدا نشانه یا انگیزه است، عاملی که به مغز شما می گوید که در حالت خودکار قرار بگیرد و از کدام عادت استفاده کند. بعد از آن مرحله معمول انجام  رفتار یا روتین است که می تواند فیزیکی، ذهنی یا احساسی باشد. در نهایت پاداشی قرار دارد که به مغز کمک می کند تا بفهمد آیا چرخه خاصی ارزش آن را دارد که برای آینده به خاطر سپرده شود یا خیر .این گونه حلقه عادت شکل می‌گیرد‏

حالا چرا عادتها انقدر قوی هستند؟! چون اشتیاق و تمایل ایجاد می کنند. و چون بیشتر اوقات این تمایلات تدریجی ظاهر میشن ما از وجودشان بی اطلاعیم و اغلب نسبت به تاثیرشان ناآگاه هستیم. وقتی آگاه باشیم که عاد تها چگونه کار می کنند در راه تغییر آنها قرار خواهیم گرفت
اگر بخواهید عادتی را تغییر دهید، باید یک روتین جایگزین پیدا کنید، و وقتی که به عنوان عضوی از یک گروه برای تغییر تعهد بدهید، احتمال موفقیتتان به طور چشمگیری بالا میرود. برای اینکه عاد تها به طور دائمی تغییر کنند، افراد می بایست باور کنند که تغییر امکانپذیر است  
بزارین در آخر مثالی از کتاب برای جایگیزینی یک عادت ناخوشایند بزنم تا بهتر متوجه بشین 

مندی بیشتر عمرش، ناخنهایش را جویده بود و آنها را آنقدر گاز میگرفت تا اینکه از انگشتانش خون جاری میشد.درمانگر مندی را با یک تکلیف به خانه فرستاد: یک کارت یاداشت همراه خودت داشته باش و هر بار که فشاری در انگشتانت احساس کردی، یک علامت روی آن بگذار. او هفته بعد با بیست و هشت علامت برگشت. بعد درمانگر به مندی چیزی را یاد داد که «پاسخ رقابتی » نامیده میشود. هر گاه او احساس فشار در نوک انگشتانش میکرد، به خودش میگفت که می بایست فورا دستانش را در جیبهایش یا زیر پاهایش بگذارد، یا مداد یا چیز دیگری بردارد تا گذاشتن انگشتانش در دهان غیرممکن شود. بعد قرار شد مندی به دنبال چیزی بگردد که یک محرک سریع فیزیکی - مثل مالیدن بازویش یا  زدن بند انگشتانش به یک میز تحریرفراهم می کرد، هر چیزی که باعث تولید یک پاسخ فیزیکی می شد. مندی با تکلیف جدیدی به خانه فرستاده شد: «کار با کارت یادداشت را ادامه بده، ولی وقتی احساس فشار در نوک انگشتانت میکنی، یک علامت تیک و وقتی با موفقیت عادت را کنترل میکنی، یک علامت # بزن. » هفته بعد، مندی ناخنهایش را فقط سه بار جویده بود و هفت بار از پاسخ رقابتی استفاده کرده بود. او به خودش با مانیکور کردن جایزه داد. بعد از یک ماه عادت ناخن جویدن از بین رفته بود. یک عادت جای دیگری را گرفته بود
<img src="http://www.upsara.com/images/cuq5_untitled.png"/>