حدیث مفصل بخوان از این مجمل

@spring...

15 دنبال شده

5 دنبال کننده

                      
                    
_hadisrabiei_

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

باشگاه کارآگاهان

419 عضو

نجواگر

دورۀ فعال

باشگاه کتابخوانی "هزارتو"

425 عضو

در انتظار بوجانگلز

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

من تا چند سال پیش، هیچوقت هیچ‌جایی از نهج‌البلاغه را درست نخوانده بودم. یک‌روز‌هایی یا شب‌هایی ورق زده بودم اما هیچ‌وقت به خواندن نمی‌رسید. یک‌جورهایی انگار از خواندنش می‌ترسیدم. هر موقع بازش می‌کردم، بعد چند لحظه ترس برم می‌داشت. کلمه‌ها، توصیف‌ها، ساختار. یک آهنگی داشت که صلابتش میخکوبم می‌کرد. احتمالا تحت تاثیر همان خطبه‌هایی که در منبرها بخشی‌اش را گوش داده‌ بودم. شاید هم تاریخ اسلام‌ که از امام در ذهنم داشتم این تصویر را ساخته‌ بود. آهنگ کلماتش ترس و غم را با هم درونم زنده می‌کرد. هربار چند کلمه می‌خواندم و می‌بستمش. از فضایش‌ دور بودم. نمی‌فهمیدمش. انگار حرف‌ها از یک شخصی آمده بود که هیچ شباهتی به من نداشت. 

یکبار،‌ لابلای یک بحثی، بخشی از یک خطبه‌ را یک نفر خواند. آدرسش را حفظ کردم که بروم و چند خط این ور و آن ورش را بخوانم.‌ یکی دو خط جلوتر، رسیدم به اینجا؛ جمله‌ی قبل تمام شده بود و راوی داشت صحنه را توضیح می‌داد. «ضرب بیده على لحیته الشریفة الکریمة، فأطال البکاء،..» خیلی برایم عجیب بود. «آن‌گاه امام دست به محاسن شریف خود زد و مدت طولانى گریست...» همینجور چند دقیقه‌ زل زده بودم به صفحه‌ی کتاب. «فاطال البکا.» خیلی می‌فهمیدمش. دستم را می‌کشیدم روی کلمات. صدای گریه‌ را می‌شنیدم انگار. رفتم بالاتر تا اولش را بخوانم. «أَیْنَ إِخْوَانِی الَّذِینَ رَکِبُوا الطَّریِقَ، وَ مَضَوْا عَلَى الْحَقِّ؟..» «کجایند برادران من؟ همانها که در مسیر تاختند و در راه حق پیش رفتند؟..» یک بغضی دلم را می‌گیرد. دلتنگی از لابلای کلمات خطبه بیرون می‌زند. تنهایی‌ انگار نزدیکمان می‌کند. آن گوینده‌ی ترسناک و بی‌شباهت به من را برایم نزدیک می‌کند. کم‌کم می‌توانم جمله‌ها را بخوانم. می‌توانم لطافت را لابلای همان خطابه‌های تند و توصیه‌ها پیدا کنم. دلسوزی را‌ بین همان حذرها و تشرها می‌بینم.

هنوز هم بعضی شب‌ها می‌روم سراغ کتاب. می‌گردم دنبال شباهت‌ها. دلم گرم می‌شود از بودنِ کسی که این حرف‌ها را زده. بیشتر شب‌ها نیاز دارم یک نفر‌ ساز و کار دنیا را برایم توضیح دهد و بی‌اهمیتی‌اش را حالی‌ام کند. چه جایی بهتر از این کتاب؟
            من تا چند سال پیش، هیچوقت هیچ‌جایی از نهج‌البلاغه را درست نخوانده بودم. یک‌روز‌هایی یا شب‌هایی ورق زده بودم اما هیچ‌وقت به خواندن نمی‌رسید. یک‌جورهایی انگار از خواندنش می‌ترسیدم. هر موقع بازش می‌کردم، بعد چند لحظه ترس برم می‌داشت. کلمه‌ها، توصیف‌ها، ساختار. یک آهنگی داشت که صلابتش میخکوبم می‌کرد. احتمالا تحت تاثیر همان خطبه‌هایی که در منبرها بخشی‌اش را گوش داده‌ بودم. شاید هم تاریخ اسلام‌ که از امام در ذهنم داشتم این تصویر را ساخته‌ بود. آهنگ کلماتش ترس و غم را با هم درونم زنده می‌کرد. هربار چند کلمه می‌خواندم و می‌بستمش. از فضایش‌ دور بودم. نمی‌فهمیدمش. انگار حرف‌ها از یک شخصی آمده بود که هیچ شباهتی به من نداشت. 

یکبار،‌ لابلای یک بحثی، بخشی از یک خطبه‌ را یک نفر خواند. آدرسش را حفظ کردم که بروم و چند خط این ور و آن ورش را بخوانم.‌ یکی دو خط جلوتر، رسیدم به اینجا؛ جمله‌ی قبل تمام شده بود و راوی داشت صحنه را توضیح می‌داد. «ضرب بیده على لحیته الشریفة الکریمة، فأطال البکاء،..» خیلی برایم عجیب بود. «آن‌گاه امام دست به محاسن شریف خود زد و مدت طولانى گریست...» همینجور چند دقیقه‌ زل زده بودم به صفحه‌ی کتاب. «فاطال البکا.» خیلی می‌فهمیدمش. دستم را می‌کشیدم روی کلمات. صدای گریه‌ را می‌شنیدم انگار. رفتم بالاتر تا اولش را بخوانم. «أَیْنَ إِخْوَانِی الَّذِینَ رَکِبُوا الطَّریِقَ، وَ مَضَوْا عَلَى الْحَقِّ؟..» «کجایند برادران من؟ همانها که در مسیر تاختند و در راه حق پیش رفتند؟..» یک بغضی دلم را می‌گیرد. دلتنگی از لابلای کلمات خطبه بیرون می‌زند. تنهایی‌ انگار نزدیکمان می‌کند. آن گوینده‌ی ترسناک و بی‌شباهت به من را برایم نزدیک می‌کند. کم‌کم می‌توانم جمله‌ها را بخوانم. می‌توانم لطافت را لابلای همان خطابه‌های تند و توصیه‌ها پیدا کنم. دلسوزی را‌ بین همان حذرها و تشرها می‌بینم.

هنوز هم بعضی شب‌ها می‌روم سراغ کتاب. می‌گردم دنبال شباهت‌ها. دلم گرم می‌شود از بودنِ کسی که این حرف‌ها را زده. بیشتر شب‌ها نیاز دارم یک نفر‌ ساز و کار دنیا را برایم توضیح دهد و بی‌اهمیتی‌اش را حالی‌ام کند. چه جایی بهتر از این کتاب؟
          
یک اتوپرتره واقعی!
کتاب تک جمله‌هاییه که ادوارد لووه درمورد خودش نوشته. از عادت‌های مختلفش، احساساتش… نمی‌دونم چطوری بگم که چطوریه :)) کتاب عجیب غریبیه و مناسب کسایی که می‌خوان یه چیز متفاوت بخونن. و بعیده «ارزش ادبی» خاصی داشته باشه، اما خب موجود جالبیه این کتاب… با یه حالت بی‌احساس درمورد خودش هی حرف می‌زنه و  شما رو به فکر وامی‌داره که به خودتون فکر کنید. ببینید می‌تونید اینقدر دقیق خودتون رو توصیف کنید؟ اصلا خودتون رو می‌شناسید؟
+ کتاب تقریبا هیچ آغاز و میانه و پایانی نداره. می‌تونی از وسط هر صفحه‌ای شروع به خوندن کنید. که یه جورایی دقیقا شبیه آشنا شدن با یه آدمه. از وسط زندگیش :)

اما ضربهٔ اصلی کتاب برای من یکی از جمله‌های پایانیش بود. خیلی برام عجیب بود که یک نفر اینقدر دقیق همون احساسی رو داشته باشه که من داشتم.
«هر قدر عمر کنم پانزده سالگی وسط زندگی من است.»
یادمه تولد پونزده سالگیم احساس کردم زندگیم نصف شد. برام معنای از نیمه عبور کردن بود ۱۵. اینکه چطور همچین احساسی داشتم رو نمی‌دونم. اما اون موقع فکر می‌کردم شاید سی سال عمر خواهم کرد. و برای همین این احساس رو دارم. هنوز سه چهار سالی مونده که به سی برسم، در نتیجه نمی‌دونم که واقعا بعدشم زنده خواهم بود یا نه، ولی وقتی این جمله رو خوندم، چندین دقیقه مکث کردم، بهش خیره شدم و با خودم گفتم: هرقدر عمر کنم، پانزده سالگی وسط زندگی من است.
            یک اتوپرتره واقعی!
کتاب تک جمله‌هاییه که ادوارد لووه درمورد خودش نوشته. از عادت‌های مختلفش، احساساتش… نمی‌دونم چطوری بگم که چطوریه :)) کتاب عجیب غریبیه و مناسب کسایی که می‌خوان یه چیز متفاوت بخونن. و بعیده «ارزش ادبی» خاصی داشته باشه، اما خب موجود جالبیه این کتاب… با یه حالت بی‌احساس درمورد خودش هی حرف می‌زنه و  شما رو به فکر وامی‌داره که به خودتون فکر کنید. ببینید می‌تونید اینقدر دقیق خودتون رو توصیف کنید؟ اصلا خودتون رو می‌شناسید؟
+ کتاب تقریبا هیچ آغاز و میانه و پایانی نداره. می‌تونی از وسط هر صفحه‌ای شروع به خوندن کنید. که یه جورایی دقیقا شبیه آشنا شدن با یه آدمه. از وسط زندگیش :)

اما ضربهٔ اصلی کتاب برای من یکی از جمله‌های پایانیش بود. خیلی برام عجیب بود که یک نفر اینقدر دقیق همون احساسی رو داشته باشه که من داشتم.
«هر قدر عمر کنم پانزده سالگی وسط زندگی من است.»
یادمه تولد پونزده سالگیم احساس کردم زندگیم نصف شد. برام معنای از نیمه عبور کردن بود ۱۵. اینکه چطور همچین احساسی داشتم رو نمی‌دونم. اما اون موقع فکر می‌کردم شاید سی سال عمر خواهم کرد. و برای همین این احساس رو دارم. هنوز سه چهار سالی مونده که به سی برسم، در نتیجه نمی‌دونم که واقعا بعدشم زنده خواهم بود یا نه، ولی وقتی این جمله رو خوندم، چندین دقیقه مکث کردم، بهش خیره شدم و با خودم گفتم: هرقدر عمر کنم، پانزده سالگی وسط زندگی من است.