زیبا صدایم کن
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
8
خواندهام
248
خواهم خواند
73
توضیحات
زیبای کتاب «زیبا صدایم کن» دختر پانزده سالهای است که در موسسهای زیر نظر بهزیستی زندگی میکند. مادر معتادش ازدواج کرده و پدرش به سبب بیماری روانی در آسایشگاه بیماران روانی بستری است. زیبا در روز تولدش به پدر کمک میکند تا از آسایشگاه فرار کند. پدر موتور یکی از کارکنان آسایشگاه را می دزد تا با هم به گردش بروند و تولد زیبا را جشن بگیرند. زیبا به زودی از همدستی با پدرش پشیمان میشود. پدر تعادل روانی ندارد هر لحظه به حالی درمیآید؛ گاهی خوب است و گاهی بد و گاهی دچار جنون و گاهی دچار توهم میشود. سرانجام زیبا با همکاری نیروی بیمارستان پدر را بیمارستان برمیگرداند و تولدش را با کسانی که در کنارشان امنیت دارد جشن میگیرد. کتاب «زیبا صدایم کن» برگزیده شورای کتاب کودک و هیجدهمین جشنواره کتاب کانون پرورش فکری در سال ۱۳۹۵ شده است و در فهرست كتابهای كلاغ سفید كتابخانه بینالمللی مونیخ آلمان ۲۰۱۷ و فهرست افتخار دفتر بین المللی كتاب برای نسل جوان ۲۰۱۸ قرار گرفته است. کتاب «زیبا صدایم کن» همچنین به سبب پرداختن به موضوع کودکان بدسرپرست نامزد شورای كتاب كودك برای فهرست كتاب برای كودكان با نیازهای ویژه دفتر بین المللی کتاب برای نسل جوان ۲۰۱۷ بود. کتاب «زیبا صدایم کن» فرهاد حسن زاده به دو زبان انگلیسی و ترکی استانبولی ترجمه شده است.
بریدۀ کتابهای مرتبط به زیبا صدایم کن
نمایش همهلیستهای مرتبط به زیبا صدایم کن
نمایش همهپستهای مرتبط به زیبا صدایم کن
یادداشتها
1400/11/4
13
1401/2/7
8
1402/2/13
کتاب زیبا صدایم کن،کتابی درمود دختری به نام زیبا،دختری که نه پدر و نه مادرش کنارش است،با این حال پدرش به یاد تولد دخترش است و می خواهد دخترش را شاد کند،حتی حاضر می شود از تیمارستان فرار کند،حتی حاضر است،برایش هر کاری بکند تا او شاد شود... زیبا این را میداند.برای همین به پدرش کمک می کند تا از تیمارستان فرار کند... عشق پدر و دختر فقط یک جمله نیست... حتی نمی شود توصیفش را کرد...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
12
1402/4/22
18
1403/7/8
نام کتاب📔: زیبا صدایم کن 🎀 نام نویسنده✍🏻: فرهاد حسن زاده خلاصه کتاب📋: 📎کتاب زیبا صدایم کن !📎 دختر پانزده سالهای است که در یک موسسه زیر نظر بهزیستی زندگی میکند. 👩🏻 مادر معتادش ازدواج کرده و پدرش به خاطر بیماری روانی در آسایشگاه بیماران روانی بستری است. 🏢 زیبا در روز تولدش به پدر کمک میکند تا از آسایشگاه فرار کند. پدر موتور یکی از کارکنان آسایشگاه را می دزدد تا با هم به گردش بروند و تولد زیبا را جشن بگیرند.🎊 زیبا به زودی از همدستی با پدرش پشیمان میشود. پدر تعادل روانی ندارد هر لحظه به حالی درمیآید؛ گاهی خوب است و گاهی بد و گاهی دچار دیوانگی و گاهی دچار توهم میشود. 🕳 سرانجام زیبا با همکاری نیروی بیمارستان پدر را بیمارستان برمیگرداند و تولدش را با کسانی که در کنارشان امنیت دارد جشن میگیرد.🎉 🤍@donyaye_motale📚
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
2
1402/4/8
9
1402/1/30
11
1403/1/12
3
1402/9/22
زیبا صدایم کن! چند روز پیش در طاقچه دنبال کتابی بودم که ناگهان به این کتاب برخوردم. چون مدتی پیش، کتاب «هستی» از آقای فرهاد حسن زاده را خوانده بودم؛ گفتم نگاهی به نمونۀ متن آن بیندازم. نمونه را دیدم و خریدم و خواندم، آن هم در یک نشست! و لبخند زدم و غمگین شدم و لذت بردم. و حالا یادداشتش را مینویسم. این کتاب در 164 صفحه در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ و منتشر شده است. نثر داستان روان و خوب و مناسب نوجوانان است و به زبان محاوره نوشته شده و خواندنش دشوار نیست. این داستان هم درست مانند «هستی» حول رابطۀ یک پدر و دخترش و مسائل و مشکلات آنها و خانوادهشان دور میزند. آن هم پدری که جانباز شده؛ آن هم جانباز اعصاب و روان که ما در بارۀ زندگی این افراد کمتر چیزی میدانیم. از بیماری و ناراحتی و عذاب فوقطاقتی که تحمل میکنند؛ هم خودشان، هم همسرانشان و هم پسران و دختران و خانوادۀ آنان. و ناگفته پیداست که بدانها مدیونیم و امید که قدر زحماتشان را بدانیم و بی مهری نکنیم. به دلیل وخامت حال روحی و روانی پدر و بستری شدنش، خانواده از هم پاشیده و دختر ابتدا با ناپدریاش به کارهای خلاف چون دزدی وادار میشود و در یک لحظه تصمیم به فرار از خانۀ ناپدری و مادر بیمار و گرفتارش میگیرد. و خوششانس است که با خانوادهای خوب آشنا میشود و پدر این خانواده او را به یک خوابگاه مورد اعتماد و مطمئن خیریه میبرد و از دور مراقب او است تا درس بخواند و آیندۀ خود را بسازد. (این بخش ما را به یاد داستان «الیور تویست» میاندازد!) چیزی که کمتر دختر و پسر فراری از شرایط نامناسب خانوادگی، با آن رو به رو میشود. دختر که زیبا نام دارد، با تصمیمها و کارهای خوب میکوشد، آیندهای خوب برای خودش رقم بزند. زیبای داستان ما در شرایط سخت بزرگ شده؛ عاقل، بالغ و فهمیده است و تلاش میکند درست زندگی کند. اما یادمان نرود که تنها 15 سال دارد و عاشق پدرش است. پدری که شبها او و مادرش را ـ به خاطر بیماری و موجیشدن و از دست دادن کنترلش ـ کتک میزده و روز بعد با آرامش و نوازش او را از خواب بیدار میکرده و از او عذرخواهی میکرده است. و این دختر، دلش برای پدری که چندین سال است؛ نیست و حضور فیزیکی در کنار او ندارد؛ تنگ شده و میخواهد با او همراهی کند تا فقط یک روز ـ آن هم روز تولدش ـ با پدرش باشد و با او درددل کند و حرفهایی را که با هیچ کسی نمیتواند بزند، به او بگوید. بالاخره هم متوجه میشود که با شرایط روحی، روانی و عصبی پدر، امکان این درد دل نیست و پدر قادر به تحمل این حجم از رنج و سختی و گرفتاری او مادرش نیست! ناچار تمام درددلها را برای خود نگاه میدارد و میکوشد، این پدر بیمار و سایۀ لرزان او را بر سر خود نگاه دارد و چه زحمتی میکشد و چه رنجی تحمل میکند برای این کار. او تلاش میکند که تنها در کنار پدر باشد و برای او یک روز خوب و به یاد ماندنی بسازد و پدر نیز همین گونه میکوشد، یک روز زیبا برای زیبای زیبا و دوست داشتنیاش بسازد! و این یعنی عشـــق! عشق پدری بیمار و پشیمان از آزارهایی که در گذشته به خانوادهاش داده است و کوشا برای یک روز خوش بودن در کنار دخترش؛ تنها داراییاش! و عشق دختری تنها و غریب و تلاشگر برای یک روز خوش بودن در کنار پدر، پدری مهربان با تمام خوبیها و مشکلات خاصش! از آقای حسن زاده برای نوشتن و انتشار این کتاب صمیمانه سپاسگزارم. نمونۀ نثر کتاب: «... بابا گفت: «خوابم میآد خیلی. انگار یه بشکه دوغ خورده باشم.» گفتم: «منم همین طور.» گفت: «رفتی خونه، سلام منو به مادرت برسون. بگو هنوز از روزای خوبی که با هم داشتیم یه چیزایی یادمه و خیلی وقتا بهش فکر میکنم.» گفتم: «ایشالله.» صداش میلرزید وقتی گفت: «یه دیوونه هیچوقت به عشقش پشت نمیکنه.» بغضش را قورت داد و گفت: «زمونه ما رو گَزید. جنگ و موجانفجار و ضربههای روحی ضربهفنیمون کرد، وگرنه ما سگ کی باشیم با آدمخوبای زندگی در بیفتیم؟» من هم بغضم را قورت دادم. ] از جر ثقیل که پایین آمدیم و[ پامان که به زمین رسید، نفس راحتی کشیدم. بابا هم انگار خیالش راحت شد. که گفت: «بالا رفتیم ماست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصۀ ما دروغ بود.» خواستم مثل قبلاها بگویم بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود، قصۀ ما راست بود. نگفتم. چشمهای اشکیام را پاک کردم و فقط گفتم: «اوهوووم.» ...»
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
44
1403/4/5
0
1402/10/9
0