یادداشت

زیبا صدایم کن
        زیبا صدایم کن! 
چند روز پیش در طاقچه دنبال کتابی بودم که ناگهان به این کتاب برخوردم. چون مدتی پیش، کتاب «هستی» از آقای فرهاد حسن زاده را خوانده بودم؛ گفتم نگاهی به نمونۀ متن آن بیندازم.
نمونه را دیدم و خریدم و خواندم، آن هم در یک نشست! و لبخند زدم و غمگین شدم و لذت بردم. و حالا یادداشتش را می‌نویسم.
این کتاب در 164 صفحه در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ و منتشر شده است.
نثر داستان روان و خوب و مناسب نوجوانان است و به زبان محاوره نوشته شده و خواندنش دشوار نیست.

این داستان هم درست مانند «هستی» حول رابطۀ یک پدر و دخترش و مسائل و مشکلات آنها و خانواده‌شان دور می‌زند.
آن هم پدری که جانباز شده؛ آن هم جانباز اعصاب و روان که ما در بارۀ زندگی این افراد کمتر چیزی می‌دانیم. 
از بیماری و ناراحتی و عذاب فوق‌طاقتی که تحمل می‌کنند؛ هم خودشان، هم همسرانشان و هم پسران و دختران و خانوادۀ آنان. 
و ناگفته پیداست که بدانها مدیونیم و امید که قدر زحماتشان را بدانیم و بی مهری نکنیم.
به دلیل وخامت حال روحی و روانی پدر و بستری شدنش، خانواده از هم پاشیده و دختر ابتدا با ناپدری‌اش به کارهای خلاف چون دزدی  وادار می‌شود و در یک لحظه تصمیم به فرار از خانۀ ناپدری و مادر بیمار و گرفتارش می‌گیرد.
و خوش‌شانس است که با خانواده‌ای خوب آشنا می‌شود و پدر این خانواده او را به یک خوابگاه مورد اعتماد و مطمئن خیریه می‌برد و از دور مراقب او است تا درس بخواند و آیندۀ خود را بسازد. (این بخش ما را به یاد داستان «الیور تویست» می‌اندازد!)
چیزی که کمتر دختر و پسر فراری از شرایط نامناسب خانوادگی، با آن رو به رو می‌شود. 

دختر که زیبا نام دارد، با تصمیم‌ها و کارهای خوب می‌کوشد، آینده‌ای خوب برای خودش رقم بزند.
زیبای داستان ما در شرایط سخت بزرگ شده؛ عاقل، بالغ و فهمیده است و تلاش می‌کند درست زندگی کند. اما یادمان نرود که تنها 15 سال دارد و عاشق پدرش است. 
پدری که شب‌ها او و مادرش را ـ به خاطر بیماری و موجی‌شدن و از دست دادن کنترلش ـ کتک می‌زده و روز بعد با آرامش و نوازش او را از خواب بیدار می‌کرده و از او عذرخواهی می‌کرده است.
و این دختر، دلش برای پدری که چندین سال است؛ نیست و حضور فیزیکی در کنار او ندارد؛ تنگ شده و می‌خواهد با او همراهی کند تا فقط یک روز ـ آن هم روز تولدش ـ با پدرش باشد و با او درددل کند و حرف‌هایی را که با هیچ کسی نمی‌تواند بزند، به او بگوید. 

بالاخره هم متوجه می‌شود که با شرایط روحی، روانی و عصبی پدر، امکان این درد دل نیست و پدر قادر به تحمل این حجم از رنج و سختی و گرفتاری او مادرش نیست!
ناچار تمام درددل‌ها را برای خود نگاه می‌دارد و می‌کوشد، این پدر بیمار و سایۀ لرزان او را بر سر خود نگاه دارد و چه زحمتی می‌کشد و چه رنجی تحمل می‌کند برای این کار.
او تلاش می‌کند که تنها در کنار پدر باشد و برای او یک روز خوب و به یاد ماندنی بسازد و پدر نیز همین گونه می‌کوشد، یک روز زیبا برای زیبای زیبا و دوست داشتنی‌اش بسازد!
و این یعنی عشـــق!

عشق پدری بیمار و پشیمان از آزارهایی که در گذشته به خانواده‌اش داده است و کوشا برای یک روز خوش بودن در کنار دخترش؛ تنها دارایی‌اش!
و عشق دختری تنها و غریب و تلاشگر برای یک روز خوش بودن در کنار پدر، پدری مهربان با تمام خوبیها و مشکلات خاصش!
از آقای حسن زاده برای نوشتن و انتشار این کتاب صمیمانه سپاس‌گزارم.

نمونۀ نثر کتاب: «... بابا گفت: «خوابم می‌آد خیلی. انگار یه بشکه دوغ خورده باشم.»
گفتم: «منم همین طور.»
گفت: «رفتی خونه، سلام منو به مادرت برسون. بگو هنوز از روزای خوبی که با هم داشتیم یه چیزایی یادمه و خیلی وقتا بهش فکر می‌کنم.»
گفتم: «ایشالله.»
صداش می‌لرزید وقتی گفت: «یه دیوونه هیچ‌وقت به عشقش پشت نمی‌کنه.»
بغضش را قورت داد و گفت: «زمونه ما رو گَزید. جنگ و موج‌انفجار و ضربه‌های روحی ضربه‌فنی‌مون کرد، وگرنه ما سگ کی باشیم با آدم‌خوبای زندگی در بیفتیم؟»
من هم بغضم را قورت دادم.
] از جر ثقیل که پایین آمدیم و[ پامان که به زمین رسید، نفس راحتی کشیدم. بابا هم انگار خیالش راحت شد.
که گفت: «بالا رفتیم ماست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصۀ ما دروغ بود.»
خواستم مثل قبلا‌ها بگویم بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود، قصۀ ما راست بود. نگفتم. 
چشم‌های اشکی‌ام را پاک کردم و فقط گفتم: «اوهوووم.» ...»
      
23

44

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.