یادداشت سارا حسینی
1402/2/3
3.9
57
کتاب « زیبا، صدایم کن»، روایت یک زندگی پر فراز و نشیب است که برای خوانندهٔ نوجوان طبقه متوسطی، شاید غریب و غیرِعادی باشد. قصّهٔ زندگی زیبا و پدرش، از خلال روایت یک روزِ با همَ بودنشان و به تدریج از زیر پردهٔ تعلیقهای هنرمندانهٔ کتاب، مانند تابلویی بدیع برای ما آشکارمیشود. ضربهٔ نخست از همان ابتدای کتاب زده میشود؛ زیبا نوجوانی پانزدهساله است که در پرورشگاه زندگی میکند و در روز تولّدش، پدرش از آسایشگاه روانی، به او زنگ میزند تا به دیدار او برود و در فرار از آسایشگاه، به او کمک کند تا هر دو بتوانند در روز تولّد زیبا کنارهم باشند و بهترین جشن تولّد را برایش بگیرند. مادرِ زیبا کجاست که او در پرورشگاه زندگی میکند؟ چرا گذرِ پدر به آسایشگاه روانی افتاده؟ یک پدر ناخوشاحوال از نظرِ روحی- روانی، چهجور پدری میتواند باشد؟ زیبا در این سالهای دوری از پدر چطور روزگار گذرانده؟ اینها پرسشهایی است که پس از این ضربهٔ نخست در ذهن خواننده، صورت میگیرد و تا پایان داستان به جوابهای تکاندهندهاش میرسد. برای من، شخصیتپردازی پدر زیبا، شگفتانگیز بود. در روزگاری که تصورات کلیشهای و قالبی از بیماران اعصاب و روان ارائه میشود، و آشکار شدن بیماری فرد برای جامعه تا ابد کافیاست که بیرحمانهترین و خشونتآمیزترین برچسبها به او زده شود؛ ارائهٔ تصویری واقعی و غیرمطلق از چنین بیماری، جایِ آفرین دارد. بابای زیبا، یک بیمارِ اعصاب و روان است؛ اما پیش از آن یک انسان و یک پدر است، با همهٔ عواطف انسانی که یک پدر میتواند نسبت به دلبندش داشته باشد. پدری که نتوانسته و نمی تواند سرپرستی دخترش را عهدهدار باشد، امّا با همهٔ امّا و اگرها و ناخوشاحوالیها، دست کم به اندازهٔ یک روز تولد میخواهد رنگیترین خاطرهها را برای نبات کوچولویش، زیبا بسازد. این کتاب، از معدود داستانهای فارسی است که با درونمایهٔ کودکان بیسرپرست، فقر، اعتیاد و بیمارانِ اعصاب و روان پرداخته شده و از این جهت، خواندنش را به همهٔ طبقهٔ متوسطیهای عالم پیشنهاد میکنم تا بتوانند اندکی هم که شده، با کفشهای زیبایانِ کلانشهرها که بر سر هر کوچه و گذر دیده میشوند، راه بروند.
(0/1000)
1402/2/3
3