بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

فرشته غلامی

@mighat93

55 دنبال شده

52 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                نکته‌ی جالبی که توی کتاب خیلی توجهم رو جلب کرد نظر پدر شهیدان خالقی‌پور در مورد حقوق و سهمیه‌های بنیاد شهید بود که وقتی پسرش سربه‌سرش میذاره و میگه بابا شما که یه گوشِتون رو از دست دادین اونم تو لبنان و جنگ با اسراییل، برید بنیاد شهید و پرونده تشکیل بدید که حقوق جانبازی‌تون رو بگیرید!
اما پدرش عصبی میشه و میگه من در راه خدا رفتم مبارزه کردم نه برا دنیا و اینکه من روز اول زندگی به مادرتون قول دادم که فقط نون حلال بیارم سر سفره و جز پول حلال تو این خونه نیارم(یعنی اصلا این حقوق و سهمیه‌ها رو حلال نمی‌دونسته!)...

بعدشم مادر شهیدان خالقی‌پور میگه که ما فقط یه پرونده تو بنیاد شهید داریم که اسم سه تا پسر شهیدم توشه و هیچ‌وقت هیچ دریافتی یا حقوق یا سهمیه‌ای نگرفتیم چون بچه‌هامون در راه اسلام شهید شدن نه برا پول و سهمیه و ...


پ.ن: چقدر این دیدگاه رو دوس دارم؛ سه تا شهید دادن و یه جانباز اما میگن در راه خدا دادیم و هیچی هم قبول نکردن، اونوقت بعضی‌ها با جانبازی پنج درصد و ۲۵ درصد فکرمیکنن صاحب انقلابند و خودشون و بچه‌ها و نوه‌ها و نتیجه‌هاشون باید تا ابد از سفره‌ی انقلاب تناول کنن و البته همیشه هم ناراضی هستن!

#درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
        
                #تور_تورنتو

کتابی سبک و کم‌حجم در مورد یکی از قربانیان هواپیمای اوکراین که سه روز بعد از شهادت سردار، سقوط کرد؛ از زبان پدر و به قلم محمدعلی جعفری، روان و ساده و خوش‌خوان، قلم نویسنده را در اینجا به قلمش در "تاوان عاشقی" ترجیح دادم.

امیرحسین قربانی‌؛ فرزند نازپرورده‌ و تک پسرِ پدری آزاده که در خانواده‌ای مذهبی و انقلابی در یزد بزرگ می‌شود.


با اتمامِ کتاب، دوباره یاد گریه‌هایم در روز سقوط هواپیما افتادم که هنوز؛ هم داغ شهادت سردار حسابی جگرمان را آتش می‌زد، هم شیرینی سیلی به آمریکا را برایمان زهر کرد و هم با دیدن عکس‌های هواپیمای سقوط‌کرده دلم برای تک‌تک مسافران آن پرواز پر می‌کشید.
از ناراحتی و گریه‌‌های چند روز بعدش که فهمیدیم کار خودمان بوده هم بگذریم...


دلم بیشتر شور آقا را می‌زد، شور تنها وصیتِ حاج قاسم را... که خدایا داغ سردار مگر کم بود که حالا داغ این مسافران را هم تحمل کند...


از ته دل آرزو می‌کردم کاش خانواده‌های قربانیان هوای دلش را داشته باشند اما به نظرم چیزی شبیه محال می‌نمود...


کتاب را که می‌خواندم از این همه وابستگی و دل‌بستگیِ پدر و مادر به این فرزند اشک‌هایم جاری می‌شد، پیشرفت و خارج رفتن و آنجا درس‌خواندن و همه‌ی این‌ها به چه قیمتی وقتی مادرش یک‌سال بعد از دانشجو شدنش هنوز نتوانسته دوری فرزندش را تاب بیاورد؟ و هر بار که خودم را جایشان می‌گذاشتم به این نتیجه می‌رسیدم که اگر من بودم هیچ‌وقت و تحت هیچ شرایطی بچه‌ام را راهی دیار غربت نمی‌کردم.



از جذابیت‌ها و نقاط عطف داستان پرداختن به اسارت پدر در خلال داستانِ پسر بود و شاید تنها دلیلی که باز هم پای رهبر و انقلاب ماند و توانست حتی شده به قیمت از دست دادن تنها پسرش و سنگینی این داغ‌، باز هم حرفِ آقا را فصل‌الخطاب بداند؛ همین روزهای اسارت و درکِ سنگینی این مفهوم بود که نهال این نظام با چه خون‌ِ دل‌هایی به بار نشسته است.


خانواده‌اش امتحان سختی را آن هم به خوبی پشت سر گذاشته‌اند؛ و مطمئنم پاداش این صبر و ایثار را دیده‌اند و خواهنددید.


#یادداشت
#معرفی_کتاب
#هم‌خوانی
#محمدعلی_جعفری
#تور_تورنتو
        
                "جنگ چهره‌ی زنانه ندارد" کتابی‌ست از نویسنده‌ی بلاروسی "سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ" که در ژانر مستندنگاری قرار می‌گیرد، در ۳۶۴ صفحه توسط نشر چشمه با ترجمه‌ی عبدالمجید احمدی منتشر شده است، کتابی که در سال ۲۰۱۵ توانست جایزه‌ی نوبل ادبیات را از آن خود کند.

این کتاب به روایت حضور زنان روسی در ارتش جماهیر شوروی در جنگ جهانی دوم می‌پردازد؛ زنانی از قشرهای مختلف و با شغل‌های متفاوت از آشپز و رخت‌شور و نانوا و پرستار و پزشک تا عکاس و مهندس و معلم و تک‌تیرانداز و خلبان و مین‌روب و ...
نوشتنش بیش از چهار سال طول کشیده است و نویسنده در این سال‌ها با بیش از ۲۰۰ زن که سال‌های جوانی خود را در جبهه گذرانده‌اند صحبت کرده است و حاصل آن صحبت‌ها را در این کتاب آورده است.

از زندگی و آرزوهای آنان در زندگیِ قبل از جنگ می‌گوید از جنگ و سختی‌ها و حوادث و امید و انگیزه‌های جبهه می‌گوید و از زندگیِ پس از جنگِ بازماندگان و دخترانِ برگشته از جنگ.
از امید و آرزوهایی که گاهی دست‌یافتنی شدند اما بیشترشان فرصت تحقق نیافتند... 

نویسنده، خود در معرفی کتاب می‌گوید:
"درباره‌ی جنگ نمی‌نویسم، بلکه درباره‌ی انسانِ جنگ می‌نویسم. تاریخ جنگ را توصیف نمی‌کنم، بلکه تاریخ احساسات را روایت می‌کنم. من مورخ روح‌ها و قلب‌ها هستم. از یک‌سو انسان مشخصی را، که در زمانی معیّن می‌زیسته و در حوادث مشخصی شرکت کرده، بررسی می‌کنم و از سوی دیگر لازم است در درون او انسان ابدی را کشف و مشاهده کنم. ابدیت. چیزی که همواره در انسان وجود دارد. 
یک‌بار دیگر تکرار می‌کنم... برای من نه خودِ حادثه، که احساسات برآمده از حادثه جالب است. به عبارت دیگر روحِ حادثه. برای من احساسات یعنی واقعیت." 


با وجود اینکه تلخی‌های کتاب، زیاد است و خاطراتِ تکان‌دهنده، بسیار؛ اما حس حماسه‌گونه‌ی اثر و عشق به وطن و دفاع از آن -به هر نحوی و به هر قیمتی- باعث شد کتاب را با لذت بخوانم. عشقی که باعث می‌شد نه تنها مردان و پسران به جنگ بروند بلکه زنان و دختران جوان و نوجوان هم به سوی خط مقدم بشتابند.

 دختری ۱۵-۱۶ ساله می‌گوید:
"پدرم از کودکی به ما می‌گفت که وطن همه‌چیز‌‌ِ ماست.
باید از وطن محافظت کرد. من حتی شک هم نکردم؛ اگه من نرم جنگ پس کی بره؟!" 

و دختری برایمان از هم‌رزمانش می‌گوید:
"یکی‌شون چرنووا بود، حامله بود، تو بغلش مین حمل می‌کرد، دقیقا کنار قلب نوزادی که توی شکمش داشت. ما اینجوری بودیم. ما رو جوری تربیت کرده بودن که درک می‌کردیم ما و میهن یکی هستیم." 

و دختری نیز از آرزوهایش در جبهه می‌گوید:
"همیشه آرزوی عشق داشتم. دوست داشتم صاحبِ خونه و خونواده باشم. دوست داشتم خونه‌م بوی کهنه‌ی بچه بده... اولین کهنه‌ها رو مدام برمی‌داشتم و بو می‌کردم‌شون. این همون بوی خوشبختی بود... خوشبختی زنانه... تو جنگ خبری از بوهای زنانه نبود، همه‌ی بوها مردانه بودن. جنگ بوی مردانه داره." 


اگر از طرفداران کتاب‌های جنگ یا مستند‌های این حوزه هستید یا اگر می‌توانید تلخی کتاب‌های این‌چنینی را تاب بیاورید یا اگر می‌‌خواهید عشق به وطن را در کتاب‌ها آن‌هم به صورت واقعی بخوانید این کتاب پیشنهاد خوبی‌ست.



#جنگ_چهره‌ی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکساندرونا_اَلکسیویچ
#معرفی_کتاب
#یادداشت
        
                "فارنهایت ۴۵۱؛ درجه حرارتی که در آن کاغذ آتش می‌گیرد و می‌سوزد."

کتاب "فارنهایت ۴۵۱" اثری از ری داگلاس بردبری نویسنده‌ی آمریکایی‌ست که جزء کتاب‌های علمی تخیلی و پادآرمانشهری قرار می‌گیرد.

با خواندنش یاد کتاب "۱۹۸۴" جورج اورول افتادم که چطور مردم به بعضی حکومت‌ها و قوانین عجیب و غریب خو می‌کنند و چطور باز هم از دل همین مردم کسانی پیدا می‌شوند که راه‌های مبارزه را کشف می‌کنند و در پی بیداری مردم هستند.

این داستان در کشوری اتفاق می‌افتد که در آن تفکر و خواندن کتاب ممنوع است و آتش‌نشانان هر کتابی را که بیابند، می‌سوزانند و خاکستر می‌کنند. در این بین یکی از مأموران آتش‌نشانی از وظیفه‌اش سر باز می‌زند و خطرناک‌ترین سؤال به ذهنش خطور می‌کند: چرا ؟؟؟

به نظر می‌رسد این رمان در واقع نوعی نقد نسبت به کم‌محلی به کتاب‌ها و اهمیت تفکر و ادبیات است.
در جایی از کتاب می‌گوید: " نویسنده‌های خوب اغلب زندگی رو لمس می‌کنن، متوسطا می‌تونن دستی بهش بکشن و نویسنده‌های بد بهش تجاوز می‌کنن و همین‌طوری ولش می‌کنن برای مگسا. حالا متوجه شدی چرا از کتابا می‌ترسن و تنفر دارن؟ کتابا چاله‌چوله‌های زندگی رو نشون میدن."

هر چقدر که کم‌محلی به کتاب و سوزاندن آن‌ها در داستان پررنگ است به همان اندازه هم نقش تلویزیون پررنگ است به طوری که تقریبا تمام خانه‌ها دیوارهای تلویزیونی دارند و بیشترِ دیوار‌های خانه را با تلویزیون پوشانده‌اند؛ و در جایی از کتاب می‌گوید: "تلویزیون واقعیه، بی‌واسطه‌س، بُعد داره. بهت میگه به چی فکرکنی و به چی صدمه بزنی. یه جوری نتیجه‌گیریش رو بهت تحمیل می‌کنه که مغزت فرصت اعتراض نداشته باشه."
فکر میکنم نویسنده با این جملات اعتراض خود را به سطحی شدن اندیشه‌ها و اهمیت بیش از حد به رسانه‌ها از جمله تلویزیون و نیز خطرات این جعبه‌ی جادو نشان داده است.
با خواندن این قسمت‌های کتاب یاد کتاب "زندگی در عیش، مردن در خوشی" از نیل پستمن افتادم که چطور نسبت به رسانه‌ها و مخصوصا تلویزیون هشدار داده است. 

هرگز نمی‌توانم دنیایی را تصور کنم که در آن کتاب خواندن و داشتن کتاب جرم باشد و اگر یک روز چنین اتفاقی بیفتد به گمانم مانند آن زن که داستانش در کتاب آمده است من هم وسط کتاب‌هایم بمانم که با کتاب‌هایم سوزانده و خاکستر شوم...

اگر به کتاب‌های علمی تخیلی و پادآرمانشهری علاقه دارید خواندن این کتاب را بهتان توصیه می‌کنم. اگر از خواننده‌های کتاب‌های "۱۹۸۴" یا "سرگذشت ندیمه" هستید یا اگر به کتاب‌ها علاقه دارید و آن‌ها را جزء جدایی‌ناپذیر زندگی می‌دانید لذت خواندن این کتاب را از دست ندهید.

#فارنهایت_۴۵۱
#یادداشت
#معرفی_کتاب
#کتابی_که_خواندم
        
                #جین_ایر

کتابی‌ از ادبيات انگلستان و تنها شاهکار شارلوت برونته.
یک عاشقانه‌ی کلاسیک در ۶۵۵ صفحه با نثری روان و خوش‌خوان و از نیمه به بعد جذاب؛ با ترجمه‌ی خوب رضا رضایی از نشر نی.
کتابی‌ که می‌توان آن را با خیال راحت به نوجوان اهل کتاب داد که با لذت بخواند.

در سال ۱۸۴۷ برای اولین بار به چاپ رسید اما نه با اسم اصلی نویسنده بلکه با یک اسم مستعار مردانه یعنی کرر بل!
در آن دوران در بریتانیای کبیر و به ظاهر متمدن بسیاری از زنانِ نویسنده کتاب‌های خود را با نام مردانه منتشر می‌کردند که خواهران برونته از آن جمله‌اند!
ناشر کتاب "جین ایر" تا یک‌سال پس از چاپ کتاب نمی‌دانست که نویسنده‌ی کتاب یک زن است!


مدت‌ها بود از ادبيات انگلستان کتابی نخوانده بودم هم دلم برای توضیحات زیبا و روح‌نوازشان از مناظر و مزارع و طبیعت تنگ شده بود و هم یک کتاب روان و خوش‌خوان می‌طلبیدم که بین حجم سنگین کتاب‌های هم‌خوانی و کتاب‌های خودخوانی استراحتی به ذهن و فکرم بدهد.

داستان در مورد دختربچه‌‌ای است که در نخستین سال‌های تولدش پدر و مادرش را از دست می‌دهد و به بستگانش سپرده می‌شود، مسیر سخت و چالش برانگیز و قدرت تلاش و اراده‌ی این دختر مرا یاد شخصیت دوست‌داشتنیِ آنت در جانِ شیفته‌ی رومن رولان می‌انداخت گرچه او در ناز و نعمت بزرگ شده بود اما او نیز وقتی روی سخت و دشوارِ زندگی را دید اراده‌ و ایمان و انگیزه‌اش شدت یافت.

قوانین تحریف‌شده‌ی مسیحیت در این کتاب هم مانند آناکارنینای تولستوی، تأمل‌ برانگیز است و البته پاکی و نجابت و پایبندی به همان قوانین هم در جای خود قابل توجه و حتی قابل تحسین است.

عشق به وطن گرچه شاید غیر مستقیم اما در جای‌جایِ کتاب حس می‌شود.
رقابت و کشمکش بین دو کشور انگلستان و فرانسه برای اثبات برتری یکی بر دیگری، همان‌طور که در بینوایانِ ویکتور هوگو خودنمایی می‌کند در جین‌ ایرِ شارلوت برونته هم به چشم می‌آید.

همیشه به نوع و نحوه‌ی آموزش در اروپای قدیم با لذت نگاه کرده‌ام، آموزشی که در این کتاب هم به خوبی نشان داده شده است.
در اروپای دو قرن پیش اساس آموزش‌های هنری، نقاشی و موسیقی بوده و اساس مهارت‌ها، خیاطی و بافندگی و اساس علم و فرهنگ، مطالعه‌ی کتب مختلف و یاد گرفتن دیگر زبان‌های اروپایی مانند فرانسوی، آلمانی، انگلیسی و ... .

چیزی که حتی در مدارس خیریه و مناطق فقیرنشین هم یک قانون بوده و اصلا بیشتر برای همین مناطق بوده است چون خانواده‌های اشرافی برای فرزندانشان معلم سر خانه می‌گرفته‌اند یعنی همان معلم خصوصی اما به صورت تمام‌وقت!

چند سال پیش خبری خواندم که در فلان کشور اروپایی در تمام مدارس از دوران ابتدایی فراگیری یک ورزش به صورت تخصصی اجباری شده است و در فلان کشور نیز از شروع مدرسه ورزش شنا جزء آموزش‌های اجباری قرار گرفته است - شنایی که پیامبر ما توصیه کرده آموزشش در اروپا اجباری می‌شود - و اضافه کرده بود: البته که تمام ورزش‌ها در مدرسه و با امکانات مدرسه آموزش داده می‌شوند...


به فیلم‌ها و کتاب‌های تاریخی‌شان هم که نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم کمتر خانه‌ای پیدا می‌شود که در آن زنی خیاطی بلد نباشد یا پیانویی در گوشه‌ی سالن به چشم نخورد یا کسی روی صندلی گهواره‌ای کتابی‌ در دست نداشته باشد و این تقریبا بین تمام اقشار جامعه‌ی آن روز در اروپای قدیم دیده می‌شود.

بر این اساس بهتر می‌توانیم درک کنیم که چرا آن‌ها بتهوون و موتزارت دارند، داوینچی و ون‌گوک دارند و چرا در علم و ادبيات و تئاتر و سینما و هنر و موسیقی و غیره و غیره هم‌چنان سواره هستند و دیگران پیاده...

امیدوارم آموزش و پرورش ما نیز با فاصله‌ای دویست ساله هم که شده فکری برای شکوفایی استعدادهای‌ کودکان‌مان بکند چه در ورزش، چه در هنر و چه در علم...


#معرفی_کتاب
#جین_ایر
#شارلوت_برونته
#نشر_نی
#رضا_رضایی
        
                #پنجره‌های_تشنه

وقتی اسم این کتاب را دیدم که برای هم‌خوانی انتخاب شده بود اصلا برایم آشنا نبود نه اسم کتاب و نه اسم نویسنده!

چند روز بعدش که مسیرمان به کتابشهر‌ افتاد کتاب را دیدم و باید اعتراف کنم اولین دلیلی که ترغیبم کرد برای خرید، طرح جلدش بود و بعد هم قیمت مناسبش که ۶۰ هزار تومن بود و این حتی پول قابِ شیشه‌مانندی که روی جلد کتاب بود هم نمی‌شد!


اگر بخواهم راستش را بگویم اصلا قصد نوشتن یادداشت برای این کتاب را نداشتم همان‌طور که برای خیلی از کتاب‌هایی که اخیرا خواندم یادداشت ننوشتم کتاب‌هایی مثل #اربعین_طوبی #حریر #چراغ‌ها_را_من_خاموش_می‌کنم #شمّاس_شامی #انتری_که_لوطی‌اش_مرده_بود
و و و ...
 

برایشان یادداشت ننوشتم چون احساس می‌کردم وقتم و عمرم به اندازه‌ی کافی با خواندنشان تلف شده است و با نوشتن یادداشت، بیشتر از این وقتم را تلف نکنم:)

اما تعاریف دوستانِ گروهِ هم‌خوانی را که دیدم احساس کردم باید بنویسم...

از این که دوستان از کتاب لذت بردند خوشحال شدم اما به نظر من، کتاب در حدی نبود که بشود ازش تعریف کرد یا به دیگران معرفی‌اش کرد نه سفرنامه بود نه داستان بود نه جستار و نه...
نمیدانم اسمش را چه بگذارم😶

کتاب به شدت ساده و ابتدایی نوشته شده بود و ایرادات نگارشی‌ هم کم نداشت.

شروعش بد نبود و من منتظر بودم که صفحه به صفحه بهتر شود اما از نیمه‌ی کتاب به بعد فقط داشتم به خودم فشار می‌آوردم که تمامش کنم چون متاسفانه یا خوشبختانه عادت ندارم کتابی را نصفه رها کنم و امروز به لطف بیرون رفتن و مشغول شدن پدر و پسر با منقلِ کباب، موفق شدم تمامش کنم.


درصد زیادی از مطالب کتاب تکراری و حوصله سر بر بود!
نماز خواندیم، ناهار خوردیم، رفتم پشت تریلی، آمدم جلوی اتوبوس، کجا دستشویی رفتیم، چطور دستشویی رفتیم و و و ... و البته بعضی از مطالب کتاب هم شاید بهتر بود اصلا در کتاب نمی‌آمد مثلا آن‌جا که می‌گوید:
"وقتی بالگرد بلند شد از آن بالا دیدیم سعید شلوارش نشست و همان وسط بیابان خودش را از ترس خالی کرد، شانس آوردیم توی بالگرد خودش را خیس نکرد."
صرف نظر از اسم و فامیل این شخص که  کامل در کتاب آمده است اگر مثلا این بخش در کتاب نمی‌آمد قطعا به جایی برنمی‌خورد!
و چه زیادند این بخش‌ها...


بله نمی‌شود انکار کرد که بعضی وقت‌ها متن کتاب اشک آدم را در می‌آورد آن‌هم به دلیل ارادت مردم به ضریح امام حسین -علیه السلام- و ابراز این ارادت‌ها به شیوه‌هایی متفاوت.


اما به نظر من هیئت امنای ساخت ضریح با سپردنِ ثبتِ این اتفاق بزرگ و زیبا و به‌یاد‌ماندنی به آقای قزلی، فقط باعث حیف‌شدن‌ِ آن شده‌اند.😬



جای‌جایِ کتاب، این احساس را به خواننده منتقل می‌کرد که نویسنده صرفا به لحاظ کاری و من‌بابِ رفع تکلیف و وظیفه‌ی شغلی‌اش با این کاروان همراه شده است و ارزش کار را نمی‌داند و بارها از حوصله نداشتن و خستگی و بدخوابی و گرسنگی و قاشق و چنگال پلاستیکی و ... شاکی بوده و برای پایان سفر لحظه‌شماری می‌کرده‌ است.


انگار اصلا نمی‌دانسته‌ کجاست و یا چند هزار نفر آرزو دارند جای ایشان باشند و چندین برابر این سختی‌ها را هم به جان بخرند.


البته اگر بخواهم منصف باشم باید بگویم بعضی وقت‌ها تلنگری بهشان می‌خورد و برای چند دقیقه متأثر می‌شدند؛ اما در کل، ورِ بی‌حوصلگی و رفع تکلیف در کتاب قوی‌تر و برجسته‌تر بود:(



بعید می‌دانم از این‌که کتاب‌های #حسین_از_زبان_حسین و #حسین_وارث_آدم را -که می‌خواستم برای محرم بخوانم و - به‌خاطر کتاب‌های هم‌خوانی کنار گذاشتم خودم را ببخشم:)



#معرفی_کتاب
#یادداشت
#مهدی_قزلی
#پنجره‌های_تشنه
#کتاب_محرم
        
                #بینوایان

دوم دبیرستان که بودم کتاب بینوایان را از یکی از دوستانِ هم‌کلاسیِ اهل کتاب - که خدایش رحمت کند - به امانت گرفتم و خواندم.
کتابی تک جلدی و قدیمی و نه چندان قطور با قطع جیبی که خیلی سریع و کمتر از یک هفته خواندمش!

بعدها فهمیدم که آن‌چه من خواندم نسخه‌ی کاملش نبوده؛ خلاصه‌‌ی مختصری از کتاب یادم مانده بود اما همیشه مشتاق بودم کتاب را کامل و با ترجمه‌ای خوب بخوانم.
دو سال پیش که همسرم با بینوایانِ ترجمه‌ی مستعان به خانه آمد تا چند روز ذوق‌زده بودم و منتظر فرصت که شروعش کنم.

روزها گذشت و فرصتی پیش نمی‌آمد که البته شاید یک دلیلش حجم کتاب و یک دلیلش هم فونت ریز کتاب بود که اشتیاقم را می‌گرفت و قبل از شروع، احساس خستگی می‌کردم.

گروه خلاق که تصمیم به هم‌خوانی بینوایان گرفت دیگر درنگ را جایز ندانستم و تصمیم گرفتم کتاب را بخوانم.

صدوهفتاد صفحه‌ی اول کتاب، زندگی‌نامه و توضیحاتی در باب آثار نویسنده بود که البته خواندنش خالی از لطف نبود.

بینوایان مهم‌ترین و مشهورترین و بهترین اثر ویکتور هوگو نویسنده‌ی قرن نوزده فرانسه است که در سال ۱۸۶۲ برای اولین بار به چاپ رسید. داستان در خلال سال‌های ۱۸۱۵ تا ۱۸۳۲ می‌گذرد.

بینوایان داستان زندگی مردی به نام ژان والژان را روایت می‌کند که در سال‌های اول جوانی‌اش به خاطر دزدیدن تکه‌ای نان به پنج سال زندان با اعمال شاقه محکوم می‌شود اما تلاش‌هایش برای فرار از زندان، محکومیتش را به نوزده‌ سال می‌رساند.

کتاب با توضیح زندگی و رفتار و شخصیت یک اسقف به نام دینی شروع می‌شود که صفحات زیادی از کتاب را در بر می‌گیرد طوری که خواننده ممکن است احساس خستگی کند و این فصل را اضافه تلقی کند اما وقتی ژان والژان پس از ۱۹ سال از زندان آزاد می‌شود و همچنان یک تبهکار خطرناک است و کسی حتی در ازای پول حاضر نیست تکه نانی به دستش بدهد مسیرش به خانه‌ی این اسقف می‌افتد و از آن پس مسیر پر فراز و نشیب زندگی ژان والژان تحت تاثیر رفتار آن اسقف قرار می‌گیرد. اسقفی که از یک تبهکارِ محکوم به اعمال شاقه، یک نماد اخلاق و انسانیت و شجاعت و فداکاری می‌سازد.


بینوایان داستان‌های زیادی از رذیلت و فضیلت، جوانمردی و دنائت، فلسفه‌ی اخلاق و ضداخلاق در خود دارد.
کتابی تاریخی، فلسفی، عاشقانه، پاک و سرشار از حکمت و نکات اخلاقی و توکل به معنای واقعی کلمه است.

جلد اول کتاب را با ترجمه‌ی مستعان خواندم؛
اما از آنجایی که تعریف ترجمه‌ی پارسایار را شنیده بودم و معتقدم شاهکارهای جهان را باید با بهترین ترجمه خواند، کتاب را عوض کردم و ترجمه‌ی پارسایارش را گرفتم و نیمه‌ی دوم کتاب را با ترجمه‌ی پارسایار خواندم.
ترجمه‌ی پارسایار، جدیدتر، روان‌تر و عباراتش ملموس‌تر و شیرین‌تر بود.

آن‌چه که همیشه ترغیبم می‌کرد برای خواندن این کتاب، نظرات بزرگان در مورد آن بود.

کتابی که رهبر انقلاب درباره‌ی آن می‌گوید:
من می‌گویم بینوایان یک معجزه است در عالم رمان‌نویسی، در عالم کتاب‌نویسی. واقعا یک معجزه است... زمانی که جوان‌ها زیاد دور و بر من می‌آمدند قبل از انقلاب، بارها این را گفته‌ام که بروید یک دور حتما بینوایان را بخوانید. این بینوایان کتاب جامعه‌شناسی است، کتاب تاریخی است، کتاب انتقادی است، کتاب الهی است، کتاب محبت و عاطفه و عشق است. ویکتور هوگو یک نویسنده‌‌ی معمولی نیست. واقعا به همان معنایی که ما مسلمانان «حکیم» را استعمال می‌کنیم و به‌کار می‌بریم، یک حکیم است و بهترین حرف‌هایش را در بینوایان زده است. بینوایان هم یک کتاب حکمت است و به اعتقاد من، همه باید بینوایان را بخوانند.


شهید سید محمدباقر صدر در مورد آن می‌گوید:
واجب است شیعیان حداقل یک بار این کتاب را بخوانند.

و علامه محمدتقی جعفری می‌گوید:
من از رمان بینوایانِ ویکتور هوگو، دویست و پنجاه مورد از آموزه‌های دینی اسلام را استخراج کردم... آرزوی قلبی ام از زمان طلبگی، نوشتن کتابی درباره ی شخصیت امام حسین(ع) بود و حاضر بودم تمام زندگی ام را بدهم، تا شخصی چون ویکتور هوگو درباره ی امام حسین(ع) رمانی ماندگار بنویسد.



#معرفی_کتاب📚
#یادداشت🔖
#بینوایان📖
#ویکتور_هوگو🖊
#مستعان📜
#پارسایار📝
        
                #سرخ_و_سیاه 

"حقیقت را دوست دارم... اما کو حقیقت؟...حقیقت کجاست؟...
با لبخندی تلخ و با کمال تحقیر گفت: در کلیسا... بله، در کلیسای امثال مالون، فریلر، کاستاند... نه... شاید در مسیحیت واقعی، در کلیسایی که کشیش‌هایش حقوق نگیرند همان‌طور که حواریون مسیح هم نمی‌گرفتند!"

"سرخ و سیاه" کتابی‌ست از ادبيات فرانسه به نویسندگی ماری هنری بیل که بیشتر با نام استاندال شهرت یافته است او از نویسندگان سبک رئالیسم در فرانسه‌ی قرن نوزده است؛ این کتاب در سال ۱۸۳۰ به چاپ رسید. 
کتاب که زاده‌ و تاثیرگرفته از یک داستان واقعی می‌باشد یکی از بهترین کتاب‌هایی است که در آن جنگ طبقه‌ها به خوبی و با جزئیات روحی و اخلاقی شخصیت‌ها نمایش داده شده است. مثلا در قسمتی از کتاب می‌گوید: 

"چطور شمایی که در خانه‌ی یک اشرافی زندگی می‌کنید این جمله‌ی دوک دو کاستری را درباره‌ی دالامبر و روسو نمی‌دانید؟ گفته: پنج هزار فرانک هم عایدی سالانه ندارند و می‌خواهند درباره‌ی همه چیز اظهار نظر کنند!" 

داستان در مورد پسر جوانی به نام ژولین سورل است که هرچند پسر یک چوب‌کار است و در شهر کوچکی زندگی می‌کند اما افکار جاه‌طلبانه‌ی زیادی دارد و علاقه‌اش به ناپلئون و چگونگی به قدرت رسیدن او نیز به این جاه‌طلبی دامن زده است. 

ژولین با اینکه هیچ اعتقادی به مذهب ندارد اما برای رسیدن به این حد از جاه‌طلبی، ورود به مدرسه‌ی دینی(معادل همان حوزه‌ علمیه‌ی خودمان) را بهترین و تنها راه می‌داند! او در اولین گام، کل کتاب مقدس را به زبان لاتین از بر می‌کند و این شروع داستان زندگی پر فراز و نشیب اوست... 

بسیاری از منتقدان این کتاب را نوعی اعتراض به فرانسه‌ی قرن نوزده می‌دانند چون قهرمان کتاب شخصی از توده‌ی مردم است و فرانسه نمی‌داند با این قهرمانش چه کند و در نهایت تنها انتخابی که برای این قهرمان دارد مرگ است!

کتاب را با ترجمه‌ی مهدی سحابی خواندم؛ بسیار روان و خوش‌خوان و در عین حال زیبا ترجمه شده بود به طوری که در بعضی قسمت‌های کتاب لذت ناشی از ترجمه بیشتر از لذت خود کتاب بود! مثلا آنجایی که می‌گوید: 

"ژولین دچار چنان التهاب و وحشتی بود که گمان می‌کرد همان آن به زمین بیفتد. فلسفه‌دان شاید به اشتباه بگوید که حالش ناشی از تأثیر شدیدی بود که زشتی بر جانی دارد که برای دوست‌داشتن زیبایی ساخته شده است." 

پس از "دزیره" و "جانِ شیفته" سومین کتابی بود که در یک سال اخیر در رابطه با فرانسه می‌خواندم؛ فرانسه‌ای که در طول کمتر از ۶۰ سال یعنی از حدود سال ۱۷۹۰ تا ۱۸۵۰ بیش از شش انقلاب و تغییر حکومت را به خود دیده است! از اعدام لویی شانزدهم و اعدام روبسپیر(مسئول دولت انقلابی جدید) و امپراطوری ناپلئون و برکناری وی تا به قدرت رسیدن لویی هجدهم و بعد، برکناری او و به قدرت رسیدن شارل دهم و سپس برکناری‌ او به نفع نوه‌اش لویی فیلیپ که سلطنت او هم به انقلاب ۱۸۴۸ منجر شد! 

اگر به ادبیات فرانسه به رمان‌های کلاسیک جهان به رمان‌های تاریخی و عاشقانه و حتی سیاسی علاقه دارید این کتاب انتخابی عالی‌ست!

#معرفی_کتاب
#سرخ_و_سیاه
#استاندال
#ادبیات_فرانسه
#یادداشت
#مهدی_سحابی
        
                #کتاب‌فروشی_کوچک_بروکن‌‌_ویل 


کاتارینا بیوالد نویسنده‌ی سوئدی، این کتاب را اولین بار در سال ۲۰۱۳ به چاپ رساند.

از آن‌جا که نویسنده خودش علاقه‌ی زیادی به کتاب‌ها دارد و در نوجوانی هم به‌صورت پاره‌وقت در کتاب‌فروشی کار می‌کرده است؛ می‌توان گفت نویسنده در این کتاب از زندگی شخصی خودش الهام گرفته است.


داستان در مورد کتاب‌هاست و یک دوستی‌ِ بینِ قاره‌ای که به واسطه‌ی کتاب‌ها شکل می‌گیرد.

سارا لیندکوئیست قهرمان داستان یک دختر کتاب‌خوانِ کتاب‌فروش است که همه‌ی لذت زندگی را در کتاب‌ها می‌بیند، او که هیچ دوستی ندارد و تقریبا هیچ لذتی جز کتاب‌خواندن را تجربه نکرده است با یک کتاب‌خوان دیگر به نام ایمی هریس از امریکا به واسطه‌ی اینترنت آشنا می‌شود و این آشنایی، شروع دوستی و نامه‌های این دو و شروع داستان کتاب است.

پس از حدود دو سال نامه‌نگاری، ایمی از دوست خود دعوت می‌کند که تعطیلات تابستانش را به آمریکا سفر کند.
سارا برای اولین بار در عمرش به سفر می‌رود آن هم تنهایی و آن هم به قاره‌ای دیگر - از اروپا به آمریکا- و به محض رسیدن می‌فهمد که دوستش یکی دو روز قبل از دنیا رفته است...


داستان اصلی کتاب و زیبایی‌های کتاب از اینجا به بعد خود را نشان می‌دهد.
در لابه‌لای زندگیِ دو ماهه‌ی سارا در بروکن‌ویلِ آیووایِ آمریکا هر چند صفحه یکی از نامه‌های ایمی به سارا را در طول این دو سال می‌خوانیم که هم با زندگی و اطرافیان ایمی آشنا می‌شویم و هم با کتاب‌ها و فیلم‌های زیادی که در نامه‌ها به هم معرفی کرده‌اند. 

کتاب ۴۴۷ صفحه است با ترجمه‌ی لیلا کرد و از نشر کوله‌پشتی.

بعد از مدت‌ها این کتاب از آن‌هایی بود که دلم نمی‌خواست تمام شود و سعی می‌کردم روزی ۱۰-۱۵ صفحه از آن را مزه‌مزه کنم.

داستان زندگی سارا در بروکن‌ویل بعد از مرگ دوستش و ماجراهای اهالی شهر که هیچ‌کدام هیچ علاقه‌ای به کتاب ندارند و شهرشان اصلا کتاب‌فروشی ندارد، توانسته‌ کتابی جذاب و خوش‌خوان به دست مخاطب بدهد.


سارا معتقد است برای هر کسی کتابی هست و برای هر کتاب کسی؛ و حالا می‌خواهد این را در آن شهر کوچکِ فراری از کتاب، اثبات کند.

نتیجه‌گیری داستان، زیبا و باورپذیر است: زندگی واقعی هم می‌تواند به اندازه‌ی زندگی داخل کتاب‌ها خوب باشد!


درون‌مایه‌ی داستان که به کتاب‌ها می‌پردازد شبیه به کتاب "تولستوی و مبل بنفش" است که آن را هم قبلا با ترجمه‌ی لیلا کرد خوانده‌ام و باید بگویم ترجمه‌اش زیبا و دوست‌داشتنی است.


از نکات منفی کتاب حضور یک زوج مرد است که البته از شخصیت‌های اصلی کتاب نیستند اما بارها بهشان اشاره می‌شود(اندی و کارل)، به همین دلیل و البته به خاطر برخی مسائل جانبی و حاشیه‌ایِ دیگر، فکرنمی‌کنم این کتاب برای نوجوانان مناسب باشد.

اما کتاب را به همه‌ی آن‌هایی که با کتاب‌ها زندگی می‌کنند و لذت غرق‌شدن در کتاب‌ها را تجربه کرده‌اند توصیه می‌کنم.




#یادداشت
#معرفی_کتاب 
#کتاب‌فروشی_کوچک_بروکن‌‌_ویل 
#کاتارینا_بیوالد 
#لیلا_کرد
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها