بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

گور به گور

گور به گور

گور به گور

ویلیام فاکنر و 1 نفر دیگر
3.6
27 نفر |
13 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

51

خواهم خواند

41

این رمان را فاکنر در 1930 - یک سال پس از «خشم و هیاهو» - نوشته است . خود مدعی بود که نوشتن آن را در ظرف شش هفته - آن هم با کار شبانه ، پای کوره آتش یک نیروگاه محلی - به پایان رسیده است و پس از آن هم دستی در آن نبرده است ؛ ولی ساختمان داستان و ظرافت پیوند های آن چنان است که خواننده گمان می کند باید بیش از اینها وقت و «عرق ریزی روح» صرف پروراندن آن شده باشد . در هر حال ، این رمان را بسیاری از منتقدان ساده ترین و در عین حال کامل ترین رمان فاکنر می دانند . برخی حتی آن را شاهکار او نامیده اند . آنچه مسلم است ، این رمان همیشه مدخل خوبی به دنیای شگفت و پرآشوب داستان های فاکنر به شمار رفته است ؛ اگر چه در مورد همین رمان هم باید گفت که سادگی آن تا حدی فریبنده است و دقایق و ظرایف آن غالبا در نگاه اول آشکار نمی شود. از یادداشت مترجم

لیست‌های مرتبط به گور به گور

خانواده من و بقیه حیواناتخداحافظ گاری کوپرلیدی ال

سیاهه‌ی صدتایی رمان

100 کتاب

اولا صد تا بيش‌تر شد، گفتيم صد و ده تا بشود تيمنا و تبركا، آن هم نشد! مي‌توانيد خودتان تا صد و ده را پر كنيد. ثانيا براي بعضي از كتاب‌ها كه ترجمه‌هاي متعدد داشت، ترجمه‌ي به‌تر را -به انتخابِ خودم!- برگزيدم. ثالثا نه كسي با خواندنِ رمان بي‌دين مي‌شود، نه دين‌دار، اين هر دو، كارِ آخوند است! رابعا اين‌چنين سياهه‌اي را آن‌چنان كه پيش‌تر گفته‌ام، قديم‌ها ناصرزاده‌ي عزيز به ما -به دوستانم و نه به من!- پيش‌نهاد كرده بود، اما از آن‌جا كه سياهه‌ي وي را نيافتم، سياهه‌ي خود را نوشتم، كه يحتمل حذف و اضافاتي دارد. خامسا شايد بعضي از رمان‌هاي تازه منتشر شده مثلِ "سورِ بز" از دستم در رفته باشند، اما از آن‌طرفِ قضيه شايد بعضي از رمان‌هاي قديمي را نيز فراموش كرده باشم، مثلِ "هكلبري فين" يا "تام ساير". اين به آن در. سادسا در اين سياهه‌ي رمان، كتاب‌هايي وجود دارند كه اصالتا رمان نيستند، مثلِ "هفت روزِ آخر" رضا بايرامي. سابعا اگر پنج دقيقه‌ي ديگر به من وقت مي‌دادند، نامِ بيست رمانِ ديگر را اضافه مي‌كردم، و يحتمل نامِ ده كتاب را نيز حذف. اما به هر رو شما مي‌توانيد مطمئن باشيد كه از اين صد و اندي، دستِ كم پنجاه تا را بايد (حتا در دورانِ سپري‌شده‌ي بايدها و نبايدها!) بايد خواند... ثامناً -كه خيلي سخت است- همان هشتماً! بعضي از جاهاي خالي را كه بدجوري توي ذوق مي‌زد با توضيحاتي بي‌ربط پر كرده‌ام. ترتيب هم كاملا تصادفي است. تاسعاً اين قلم آن‌قدر از استعداد و فروتنيِ توامان برخوردار مي‌باشد كه كارهاي خودش را در اين سياهه نياورده باشد. منتقدانِ گرامي بي‌جهت دنبال‌شان نگردند!!! رضا امیرخانی، اردیبهشت 1397 *هشت‌تایش اینجا جا نشد: سنگ صبور (صادق چوبک)، بارون درخت نشین (ایتالو کالوینو)، سنگ‌اندازان غارِ کبود (داوود غفارزادگان)، روی ماه خداوند را ببوس (مصطفا مستور)، مرغان شاخسار طرب (کالین مک کالوی)، صد سال تنهایی (گابریل گارسیا مارکز)، مجمع الجزایر گولاک (الکساندر سولژنیتسین)، مسخ و درباره‌ی سمخ (کافکا و ناباکوف).

یادداشت‌های مرتبط به گور به گور

            به عقیده‌ی اغلب صاحب‌نظران، خشم و هیاهو بهترین رمان فاکنر است. استفاده از چهار روایت متفاوت برای توصیف فروپاشی خانواده‌ی کامپسون از ویژگی‌های تکنیکی و منحصربه‌فرد فاکنر در خشم و هیاهو است. کتاب با ترجمه‌ی بهمن شعله‌ور به همت انتشارات نگاه منتشر شده. این کتاب با ترجمه‌ی صالح حسینی نیز منتشر شده است. 
از فاکنر کتاب‌های زیادی به فارسی ترجمه شده، ولی بهترین ترجمه‌ها، به باور اغلب کتاب‌خوان‌ها، از آن نجف دریابندری است. دریابندری در رمان گوربه‌گور و مجموعه داستان یک گل سرخ برای امیلی با استفاده از گفتار عامیانه و تسلط بی‌بدیل به زبان مادری، به‌خوبی از پس ویژگی‌های زبانی و پیچیده‌ی فاکنر برآمده. هر فصل از کتاب گوربه‌گور از زبان یک شخصیت روایت می‌شود، روایت‌های متفاوت از سروکله زدن یک خانواده‌ی روستایی با مضمون مرگ. شاید به همین دلیل است که مترجم، هوشمندانه، به جای ترجمه‌ی تحت‌اللفظی عنوان کتاب عبارت «گوربه‌گور» را انتخاب کرده است. گوربه‌گور در انتشارات چشمه و یک گل سرخ برای امیلی در نشر نیلوفر به چاپ رسیده. ترجمه‌های دریابندری را برای یاد گرفتن زبان فارسی هم که شده از دست ندهید. 


ماه‌نامه‌ی شهر کتاب، شماره‌ی هشتم، سال 1395.
          
            گور به‌‌گور تموم‌شد. کتاب تو دستم داغون و له شد تا تموم شد.
اینکه وقتی دو صفحه مونده بود به اتمامش دوست نداشتم کتاب تموم شه کفایت میکنه برای اثبات خوب بودنش دیگه، نه؟
من همراه خانواده در فضای خاکستری  زندگی شون غوطه ور شده بودم، و تموم شدن کتاب منو از اون حس خارج میکرد‌. بگذریم.
کتاب حقیقت تلخی که از زندگی نمایان میکرد این بود، وقتی مُردی دیگه  مُردی. خیلی بهت احترام بذارن، طبق خواسته و وصیتت عمل میکنن و حرمت جنازه تو نگه میدارن. همین.
زن مُرد، ادی، مادر خانواده مرد، خودش مردن رو بو کشیده بود و منفعلانه ده روز زودتر خودشو بستر+ی ( رختخوابی/رخت خواب،نشین، / رخت خواب،خواب) کرده بود. خوب نمرد، شاید چون خوب زندگی نکرده بود. وصیتی هم که کرده بود کلی خانواده شو به دردسر انداخت، شاید نادانانه! بود . آدم نادان ،نادان هم میمیره.
انسی( شوهرِ مفت‌خورش)، کار نمیکرد و از دیگران همه چی طلب میکرد، شخصیت خواری داشت، شخصیتی که همه رو به زحمت مینداخت برای آسایش خودش، همه رو مجبور میکرد برای کمک کردن بهش اون هم با نارضایتی، خودشو هم بنده ی خوب خدا میدونست، که خیلی به خدا معتقده و طبق خواست خدا داره عمل میکنه، شاید شبیه خشک مذهب های آویزون ما
 که از خدا هم مذهبی ترن.
همه خانواده یه محبتی به ادی داشتن، و تلاش میکردن براش، برای طبق خواستش دفن کردنش، اما در عین حال همه به فکر خودشون بودن، اینجا این حقیقت تلخ رو میگه که ته تهش یک ساعت بعد مردنت همه دنبال کار خودشونن به فکر خودشونن، و تو فراموش میشی، خودتی و اعمالت که برات میمونن، اینا خیلی بهت محبت کنن و باقیات و صالحاتت باشن، درست خاکت میکنن ، و هر از گاهی یادی ازت.
انسی که به فکر دندون مصنوعی هاش بود و کلی هم‌منت سر بچه هاش میذاشت ، تهشم رفت زن گرفت. 
کش که انگار از بقیه پخته تر، متین تر و عاقل تر بود، با تمام تلاشی که برای مادرش کرد چه قبل و چه بعد از مرگش، تهش تو فکر ابزاراش بود و خرید جعبه موسیقی. کش نمونه آدمی بود که خیلی کارش براش مهمه.
دارل ، آروم   و ساده، بی غل   و غش ،انقدر بی غل و غش و صفحه قلبش صاف و بدون خط بود که راحت آدما رو میخوند. کش چیزایی رو میدید که بعضی هاشو بقیه هم میتونستن ببینن و اونا رو بهشون  نشون میداد. کش مثل یه خلاء بود، انگار  دنبال چیزی نبود، خالی بود. چیزی نمیخواست. ساکن بود.
تهشم‌انقدر نتونست با زندگی اینا سازگار شه، یا شایدم انقدر خوند و دید که بردنش تیمارستان، نه اینکه واقعا دیوونه باشه، از نظر اونا دیوونه بود چون نمیفهمیدنش.آخه آدما به کسی که نمس فهمنش میگن دیوونه.
بیچاره جوئل، با اینکه بی ادب و بد دهن بود، زیاد فحش میداد، پرخاشگر بود،( شاید همه اینا به خاطر حروم زاده بودنشه) اما تهش خره مهربون بود. از این آدمای غدی که تهش با مرامشون ردی به جا میذارن. جوئل خیلی کمک کرد ، انگار مادرشونو جور دیگه ای میخواست، شاید چون نگهش داشته بود! از اسبش که همه چیزش بود گذشت، مادرش رو از آب و آتیش نجات داد. از دست انسی هم کلی حرص خورد. شاید جوئل نماد یه آدم زخم خورده بود، آدمی که زخم خورده، زخماش زخمتش کردن، اما یه نقطه قرمز و روشن هنوز تو قلبش هست که با همون نقطه تو بزنگاه بداد آدما میرسه و دلش نمیاد بد دلی کنه.
دیویی دل، نماد یه دختر بیچاره و ساده  و دغل خورده ی روستایی، ساده باور و ساده فکر. دختری که حیاش از دستش رفته. برام حکایتش غم انگیز و تاسف برآمیز بود.
وَرد من، که تا آخر وُردمن خوندمش. بچه ای با فکرای خودش تو اون هیاهو، که سورئال فکر میکنه، تخیلی میبینه، وهنوز وجهه ادبی بچگیش زنده است، پر از تشبیه و استعاره و تشخیص. بچه ای که تمام خواسته اش یه قطاره، که تهش به همونم نمیرسه.

در کل داستان داره تو رو با یه زندگی معمولی و کم برخوردار یا شاید بشه گفت فقیرانه روستایی زندگی میکنه، طرز فکر های خشک و پوسیده بزرگ تر هاشون، جوون هایی که رنج میکشن از نادونی بزرگتر ها، خواسته های کوچیکی از دنیا دارن، ناآگآهی شون که چه بلاهایی سرشون آورد و نوع نگاه شون به زندگی که چقدر زندگی سخته، و نوع اعتقادشون به خدا، که خواست خواست خداست، ما هیچ کاره.
مرگ و زندگی ، توامان هم تو داستان جریان داشت. و تصویرگر یه زندگی واقعی بود با تمام خنگول بازی های ما درست زمانی که فکر میکنیم خیلی عاقلانه سنجیده و درست داریم پیش میریم.
یه ستاره کم دادم، شاید چون فکر میکنم این کتاب سلیقه هرکسی نیست، هرکسی نمیتونه باهاش پیش بره هم قدم شه و ارتباط بگیره. شاید باید ادبیاتی یا هنری باشی که بتونی تو کتاب خودتو پیدا کنی. از نظر بقیه شاید چرت بی مضمون و روانی کننده بیاد( چون اوایل کتاب همین حس رو به آدم میده و این دسته بیشتر از اوایل کتاب پیش نخواهند آمد.)
اگه‌ بگن‌با یه جمله گور به‌گور رو توصیف کن میگم: زندگی بی رحمانه ادامه داره، با تمام خنگول بازی های تو و دیوونگی هات. چه بخندی چه‌‌گریه‌کنی، در جریانه. به اندازه و درست به فکر دیگران هم باشی قشنگه .
          
            به نام او 

معرفی کتاب گور به گور به قلم من در بخش یک صفحه خوب از یک رمان خوب در سایت شهرستان ادب

 <img src="https://shahrestanadab.com/Portals/0/Images/Content-Images/%DA%AF%D9%88%D8%B1%D8%A8%D9%87%20%DA%AF%D9%88%D8%B1.jpg" alt="description"/>

ویلیام فاکنر، نویسندۀ بزرگ آمریکایی، برندۀ نوبل ادبیات در سال 1949 است که بسیاری از کتاب‌های وی، نظیرِ خشم و هیاهو، روشنی‌های ماه اوت و گوربه‌گور از شاخص‌ترین آثار ادبیاتِ جهان هستند. فاکنر یکی از مهم‌ترین نویسنده‌های مدرنِ ادبیات جهان به شمار می‌رود که همواره نامش در کنار جیمز جویس به عنوان فردی که راه‌های تازه‌ای از روایت داستانی را پیش‌روی نویسندگان پس از خود گذاشت، مطرح می‌شود. گابریل گارسیا مارکز،  خالق رمان بزرگ صدسال تنهایی، در مصاحبه‌ای از بین ده اثری که بیشترین تأثیر را بر وی گذاشته‌اند، از سه کتاب فاکنر نام می‌برد: خشم و هیاهو، نخل‌های وحشی و گوربه‌گور و این خود مبیّنِ تأثیر به‌سزای وی بر نویسندگان پس از خود است.

همان‌گونه که در بالا ذکر شد، گوربه‌گور یکی از مهم‌ترین آثار ویلیام فاکنر است. وی این اثر را یک سال پس از انتشار شاهکارش، خشم و هیاهو، در سال 1930 منتشر کرد. داستان این رمان نیز به‌مانند بسیاری از داستان‌های فاکنر در ایالت ساختگیِ وی، یوکناپاتافا در جنوب آمریکا، می‌گذرد و داستان خانواده‌ای روستایی‌ست که می‌خواهند بنا بر وصیت مادر خانواده، جنازۀ وی را به شهر منتقل کنند و در راه دست‌خوش حوادث متعددی می‌شوند. این رمان نیز به‌مانند سایر کتاب‌های فاکنر، حکایت‌گر زندگی مردم ساده و فرودست آمریکایی‌ست. اما ویژ‌گی‌ که گوربه‌گور را در بین آثار وی ممتاز کرده است، زبان روستاییِ جنوب آمریکایی‌ست که فاکنر برای روایت داستان خود انتخاب کرده است و همین امر سبب شده که ترجمۀ این اثر بسیار مشکل بشود؛ ولی خوشبختانه نجف دریابندری با استادی هرچه تمام یکی از بهترین (اگر نگوییم بهترین) ترجمه‌هایی که تا به امروز از آثار فاکنر شده است را به مخاطبان فارسی زبان عرضه کرده است و حتی می‌توان گفت این ترجمه در بین آثار خود دریابندری نیز جایگاه ممتازی دارد.

شاخصۀ دیگر کارهای فاکنر، پیچیده بودن روایت داستانی است و همین امر سبب شده آثار وی در بین رمان‌های سخت‌خوان دسته‌بندی شوند. البته میزانِ این پیچیدگی در بین آثار وی متغیر است و یکی از بهترین رمان‌ها برای شروع و ورود به دنیای پیچیده و منحصربه‌فرد فاکنر، رمان گوربه‌گور به ترجمۀ دلنشین نجف دریابندری‌ست. در ادامه بخشی از این رمان را با هم می‌خوانیم:

«یک روز داشتیم صحبت می‌کردیم. اَدی هیچ‌وقت اون‌قدر مذهبی نبود. حتی بعد از اون تابستونی که تو اردو برادر ویتفیلد با روحش کلنجار رفت او رو از میون همه سوا کرد و با اون خودبینیِ توی دلش جنگید. من هم صدبار به‌ش گفتم:‌ «خداوند اولاد به‌ت داده که هم تسلّی‌بخش محنت این دنیات باشند، هم نشونه‌ای از رنج و محبت خودش؛ چون که تو این‌ها رو با محبت بار گرفتی و زاییدی.» این رو برای این گفتم که محبت خداوند و وظیفۀ خودش رو در قبال او یک امر عادی تلقی می‌کرد، درصورتی‌که یک همچو طرز رفتاری در پیشگاه خداوند مقبول نیست. گفتم: «خداوند به ما زبون داده که ستایش ذات لایزال او رو به صدای بلند ادا کنیم.» چون که گفتم در عرش اعلا شادی و شعفی که از ندامت یک فرد گناه‌کار به وجود می‌آد، بیش از رستگاری صد تا آدمی است که هرگز مرتکب گناه نشده‌اند. گفت:‌ «زندگی روزانۀ من خودش تصدیق و تزکیۀ گناه منه.» گفتم:‌ «تو چه می‌دونی چی گناهه، چی گناه نیست؟ حکم کردن فقط به خودش می‌برازه؛ وظیفۀ ما اینه که حمد و ثنای رحمت او و صدای اسم مقدس او رو به گوش ابنای نوع خودمون برسونیم، چون که فقط او خودش از قلب مردم خبر داره، این که زندگی یک زن در انظار دیگرون موّجه باشه، دلیل نمی‌شه که قلب اون زن عاری از گناهه، بدون این که دریچۀ قلبش رو روی خدای خودش باز کرده باشه و از باران رحمتش سیراب شده باشه.» گفتم:‌ «این که تو همسر وفاداری بوده‌ای، دلیل نمی‌شه که گناهی که تو قلبت خونه نکرده؛ یا این که زندگیت سخته دلیل نمی‌شه که رحمت خداوند شامل حالت می‌شه.» گفت: «من گناه خودم رو می‌دونم. می‌دونم که مستوجب مکافاتِ خودم هستم. هیچ شکایتی هم ندارم.» گفتم:‌ «این از خودبینی توست که به جای خداوند میون گناه و ثواب حکم می‌کنی. وظیفۀ ما اولاد آدم اینه که تحمل کنیم و گویندۀ حمد و ثنای ذات متعالش باشیم که گناه رو تشخیص می‌ده و رستگاری رو به صورت تحمل رنج و مشقت بی‌پایان، پیش پای ما می‌ذاره. آمین. حتی بعد از استدعا و استغاثۀ برادر ویتفیلد در حق تو، که خداوند از او مقدس‌تر نیافریده، کسی هم مثل او دعا نکرده.»

چون ما نیستیم که باید دربارۀ گناهان خودمون قضاوت کنیم، یا بدونیم چه چیزی در پیشگاه خداوند گناه محسوب می‌شه. اَدی زندگیش سخت بوده، ولی کدام زنه که زندگیش سخت نیست؟ ولی یک‌جوری حرف می‌زنه که انگار گناه و رستگاری رو بهتر از خدا می‌شناسه، بهتر از اون‌هایی که تو این دنیای آدم‌ها با گناه دست و پنجه نرم کرده‌اند. اون هم وقتی که تنها گناهش این بود که همیشه جانب جوئل رو می‌گرفت، که اصلاً دوستش نداشت و خودِ همون محبتش عین مکافاتش بود، به دارل هم اعتنایی نمی‌کرد که محبت خداوند به دلش برات شده بود و دوستش داشت، ولی به نظر ما خُل وضع می‌اومد. گفتم:‌ «این هم گناه توست و هم مکافات تو. جوئل مکافات توست؛ ولی رستگاری تو کجاست؟» گفتم‌: «زندگی هم که اون قد دوامی نداره که آدم تو این دنیا به امید رحمت ابدی بنشینه. خداوند هم که رقیب قبول نمی‌کنه. قضاوت کردن و حکم دادن کار اوست، کار تو نیست.»

گفت: «می‌دونم، من... » بعد حرفش رو خورد.

«چی می‌دونی؟»

گفت: «هیچی. او صلیب منه. رستگاری من هم خودشه. او منو از آب و آتش نجات می‌ده. درسته که زندگی من به آخر رسیده، ولی او نجاتم می‌ده.»

گفتم:‌ «تو از کجا می‌دونی، بدون این‌ که دریچۀ قلبت رو روی او واز کرده باشی و مدح و ثنای او رو به زبون بیاری؟ بعد فهمیدم منظورش خدا نیست. فهمیدم که از زور خودبینی داره کفر می‌گه. همون جا زانو زدم. ازش تقاضا کردم زانو بزنه، دریچۀ قلبش رو واز کنه، شیطان خودبینی رو از قلبش بیرون بندازه، رحمت الهی رو استدعا کنه. ولی حاضر نشد. همون‌جور نشست، غرق همون خودبینی و غرور خودش که دریچۀ  قلبش رو روی خدا بسته بود و اون پسرۀ خودخواه رو به جای او نشونده بود. همون جا زانو زدم براش دعا کردم. برای اون زن کور بیچاره همچین دعا کردم که هیچ وقت برای خودم و کس و کارم نکرده بودم.»

انتخاب و مقدمه: محمدامین اکبری
          
            آنچه می خوانید دریافت های من از این کتاب عمیق و البته دشوار ویلیام فاکنر می باشد. در بخش۶ به بخشی از وقایع داستان اشاره شده لذا اگر بزودی قصد مطالعه کتاب را دارید از آن رد شوید!

١- عنوان کتاب با کمی تغییر از نسخه اصلی در واقع بیان وضعیت مادر خانواده است و شاید عبارت "آنی که سر به زمین می گذارم و می میرم" به عبارت اصلی نزدیک تر است. این عنوان می تواند شرح حال روح ناآرام مادری باشد که شاهد گسستن پیوند اعضای خانواده اش است. به طور معمول اتفاقی چون مرگ یکی از ستون های خانواده تلنگری می شود برای به خود آمدن دیگر اعضا و ترمیم زخم های گذشته اما خانواده باندرن از این قاعده مستثنا است، باید صبورانه دل به قلم فاکنر گره زد و عاقبت کار را به نظاره نشست.

٢- به زعم من شخصیت های داستان بیش از آنکه ادراک خاصی از موقعیت اطراف داشته باشند بیشتر اسیر نوعی سردرگمی و فلاکت هستند که نمی توانند از آن بگریزند. کارکرداین بلاتکلیفی صرفا ایجاد فضای غمناک و تلخی غیرقابل اجتناب گور به گور نیست بلکه مساله چیزی بیش از اینهاست. گویا فاکنر قصد داشته تا نشان دهد شخصیت های جهان داستان او -و شاید جغرافیای زندگی اش- در یک جایی تمام شدند، زمان برای آنها متوقف شد و یا آنها در زمانی از حرکت باز ایستادند.

٣- نمادهای زیادی را در داستان مشاهده می کنیم مانند:خراب شدن پل، طوفان و باران سیل آسا، صید ماهی، هجوم لاشخورها، از آب و آتش گذشتن تابوت که بسیاری از آنها به وضوح به آموزه های مسیحی اشاره می کنند.

۴- هر فصل روایتی است از زاویه دید یکی از شخصیت های اصلی داستان اما ما به ندرت با درک مشترک شخصیت ها از وقایع همراه می شویم. در گوربه گور هر فرد احساس متفاوتی نسبت به دنیای اطراف دارد و به روش خود بامرگ مادر کنار می آید. این ویژگی دو بعد جذاب را به داستان تزریق می کند. اول اینکه این تفاوت ها فارغ از جنسیت،سن و سال و روحیه افراد در مواجهه با اتفاقات به میزان واقعیت نمایی داستان افزوده است. و دوم اینکه وضعیت نامساعد و ملتهب همه آنها مخاطب را با عطش دانستن گذشته هر یک از این شخصیت ها رها می کند.

۵- ویژگی روایت نویسنده هایی همچون جیمز جویس، فاکنر و وولف استفاده از روش مونولوگ گویی و خودآگاهی شخصیت ها است. در گور به گور تقریبا تمام دیالوگ ها از زبان اول شخص بیان می شوند.

۶- در کتاب جمله ای هست با این عبارت"خدا اگه بخواد یه چیزی دائم حرکت کنه درازش می کنه رو زمین، مثل جاده، یا اسب یا گاری؛ اگه بخواد یه چیزی سر جاش وایسه سر پا درستش می کنه مثل درخت یا آدم". این ایده ای است که در گور به گور به معنای واقعی کلمه با آن مخالفت می شود و عواملی مانند مرگ، زوال و عدم ثبات ماهیت آن را به چالش می کشد. از این منظر رنجیدن تنها واقعیت موجود است و حتی تعویض دندان و زن گرفتن انسی نیز نمی تواند آن را تغییر دهد!

٧- در بخشی ازکتاب چنین می خوانیم: "تو اتاق غریب باید از خودت خالی بشی تا خوابت ببره. اگر هم از خودت خالی نشی که بخوابی، هیچ معلوم هست که کی هستی؟ وقتی هم خالی شدی که بخوابی، دیگه نیستی. وقتی هم پر از خواب شدی، دیگه هیچ وقت نبوده ای. من نمی دونم چی هستم. نمی دونم هستم یا نیستم. جوئل می دونه که هست، چون که نمی دونه که نمی دونه هست یا نیست. جوئل نمی تونه خودش رو برای خواب خالی کنه، چون اونی که هست نیست، اونی هست که نیست." 
جمله ای را از آقای آرنولد واینستین شنیدم در تحلیل بخش اول این عبارت که اشاره می کنه به خودآگاهی پیش از خواب و خالی شدن انسان از این خود آگاهی در خواب. در واقع هویت درونی انسان با خواب زایل می شود و فقط بدن او باقی می ماند و در واقع انسان در حال خواب به تعبیری می میرد.

٨- در فصلی از کتاب "کلام و کلمه" به شدت مورد حمله قرار می گیرد:
 "کلمات هیچ به درد نمی خورند؛ کلمات حتی با همون مطلبی هم که می خوان بگن جور در نمی آن. وقتی کش به دنیا اومد فهمیدم کلمه ی مادری رو یک آدمی ساخته که به این کلمه احتیاج داشته، چون کسانی که بچه دارند عین خیالشون نیست که این کار کلمه ای هم داره یا نداره. فهمیدم کلمه ی ترس رو یک آدمی ساخته که اصلاً ترسی نداشته؛ غرور رو هم آدمی که اصلاً غرور نداشته." 

گمان می کن این تفکیک و غربال سازی شدید بین کلام و معنا در جهان مبهم شخصیت های فاکنر توجیهی است برای نحوه نگارش داستان و استفاده از خودآگاهی شخصیت ها، تعدد نمادها و شهود شخصیت ها. 
سیدعلی مرعشی 
١۴٠٠تابستان
          
            یک مرد میان‌سال. زنی در حال مرگ. پسر بزرگ و ظاهرا عاقل خانواده. پسری حرام‌زاده و کله‌شق. یک دیوانه که بیشتر ماجرا را روایت می‌کند. دختری که نوزادی حرام‌زاده در شکم دارد. کودکی 6،7 ساله. دو همسایه و کشیش فاسق ناحیه. این‌ها راویان ماجرای داستان "گور به گور" فاکنر هستند که هر کدام نوری خفیف را بر آنچه می‌گذرد می‌تابانند و یا بخشی از آن را مخفی می‌کنند و خواننده با کنار هم گذاشتن این خرده‌روایت‌های نامتناجس، ناقص و مبهم، از حقیقت ماجرا چیزی بیشتر از تصویری چندپاره و گنگ دستگیرش نمی‌شود.
خانواده، راهی سفری می‌شوند تا بنا به وصیت مادر او را در زادگاه خود به گور بسپارند. دانای کل، سوم شخص و یا راوی قابل اعتماد وجود ندارد. هر چه هست روایتی است که از راویان درگیر در ماجرا برمی‌آید و اما چه روایت‌هایی؟ گویی هر کدام از شخصیت‌ها مانند یک برنامه مستند روبروی دوربین نشسته‌اند و آنچه از سر گذرانده‌اند را شرح می‌دهند. روایت‌هایی معمولا جانب‌دارانه، توجیه‌کننده، تصادفی، احمقانه، آشفته و پریشان که ظاهرا به عمد بخشی از واقعیت را به نفع خود پنهان یا مغشوش می‌کنند. در نهایت ما از تجمیع خرده‌روایت‌های راویان تنها تصویری مدور از واقعیت را می‌بینیم که بخش اعظم آن نیز در تاریکی نهفته است. چه چیزی بیشتر از این می‌تواند به خود "زندگی" شبیه باشد؟ مبهم، ناقص، تصادفی، احمقانه و پریشان. گفته می‌شود که فاکنر عنوان رمان دیگرش یعنی "خشم و هیاهو" را از این جمله‌ی شکسپیر وام گرفته است که: "زندگی افسانه‌ای است که ابلهی آن را روایت می‌کند، پر از خشم و هیاهو برای هیچ". ظاهرا در "گور به گور" نیز واقعیت به همین شکل روایت می‌شود. بازنمایی ماجرایی گنگ، غیرمنطقی و احمقانه. اصرار پدر به عبور دادن جسد متعفن به همراه خانواده‌اش از رودخانه‌ای طغیان کرده و خشمگین. در ادامه فاکنر همان خرده‌اعتماد به راویان ظاهرا عاقل را نیز از بین می‌برد و خواننده را با راویانی پریشان‌گو رها می‌کند. یکی از راویان می‌گوید: "گاهی من یقین ندارم کی حق داره بگه فلان آدم چه وقت دیوونه ست، چه وقت نیست. گاهی پیش خودم می‌گم هیچ کدوم ما دیوونه‌ی دیوونه نیستیم، هیچ کدوم هم عاقلِ عاقل نیستیم، تا روزی که باقی ما با حرف‌هامون تکلیفش رو معلوم کنیم" دیگر مرزی بین جنون و خردمندی نیست. روایت موثق یا ماجرایی منطقی وجود ندارد. هر چه ما می‌بینیم یا می‌خوانیم بازنمایی ذهن دیوانه‌ها است. جستجوی منطق در افسانه‌ای که ابلهی روایت می‌کند، خود شکلی از جنون است. 
تلاش برای حل کردن یک پازل خوشایند است، با این حال تعدادی از تکه‌های پازل در دسترس نیست، باید تخیل کنیم و در پایان نیز آشکار نمی‌شود این تصویر گسسته و پراکنده که از کنار هم گذاشتن تکه‌های این پازل ساخته‌ایم، چقدر به حقیقت نزدیک است. در روزمره‌ی معمول، "ذهن" خود آنچه در تاریکی می‌گذرد را تخیل می‌کند. تصور کنید شما دل‌نگران ماجرایی هستید که دور از دسترس‌تان در حال رخ دادن است و شما فقط از بخشی از آن چه می‌گذرد مطلع‌اید. خوش‌خیالی است اگر فکر کنید که ذهن‌ در این آشوب و پریشانی به کمک شما می‌آید، او هم‌دست تاریکی و ابهام است. آرام و خزنده دست به کار می‌شود و به آن چه از دیدگان شما پنهان است، شاخ و برگی جنون‌آمیز می‌دهد و در نهایت شما برای خلاصی از هولناکیِ سپری کردن زمان در ابهام، آن تصویر جنون‌آمیز را به عنوان واقعیتی صریح می‌پذیرید. به عنوان حقیقت آن چه در حال رخ دادن است. ذهن از ابهام خوراک می‌گیرد و از پنهان‌بودگی، فاجعه می‌سازد. حال فاجعه باشد یا نه، شما "فاجعه" را تجربه می‌کنید. فاکنر شما را این‌چنین با راویانی دیوانه در این تاریکی و ابهام رها می‌کند.
          
            "دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ 
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر  چه ماند باقی
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ" - مولانا -

"پدرم همیشه می‌گفت: ما به این دلیل زندگی می‌کنیم که آماده بشیم برای مدت درازی بمیریم"
مرگ را باید همان‌طور پذیرفت که زندگی را پذیرفتیم.
خواندن این رمان که عمونجف دریابندری آن را «گور به گور» نامید و شخصا با این عنوان مشکل دارم و آن را «می‌میرم همان‌طور که زندگی کردم» می‌نامم، برای من تجربه‌ای معرکه بود. پس از شاهکار «خشم و هیاهو» دومین رمانی بود که از ویلیام فاکنر می‌خواندم. با توجه به تعدد راوی‌های داستان که تعدادشان به پانزده نفر می‌رسد، طبیعی‌ست که حتی عده‌ای از هواداران فاکنر از این رمان به نیکی یاد نکنند اما من به عنوان شخصی که به تازگی فاکنر را کشف و به او علاقه پیدا کرده از خواندنش لذت بردم.
نگارش این کتاب و ساختارش شکل خاصی دارد که در هیچ کتابی ندیده بودم! در عین این‌که یک رمان تمام عیار است می‌توانیم آن‌را یک مجموعه‌ی داستان، نمایشنامه یا یک دفتر شعر بنامیم. اگر شخصی از من بپرسد در یک جمله این کتاب را وصف کن، می‌گویم: این رمان روایت‌گر مرگ و زندگی‌ست. هسته‌ی این رمان «فقدان» است و شخصیت اصلی داستان خانم «ادی» همسر آقای آنسی و مادر پسرها(کش، دارل، جوئل، وردمن) و تنها دخترش(دیویی دل) است. وقتی داستان آغاز می‌شود همه چیز درهم و برهم است و خواننده باید صبوری کند تا ابتدا روابط و نسبت‌ها را درک کند، و سپس کم کم روایت‌هایی که از زبان هر راوی می‌خواند را مانند تکه‌های پازل کنار یک‌دیگر قرار دهد.
خانم ادی در حال مرگ است. چه قبل و چه پس از مرگ خانم ادی، ما روایت‌هایی زنده از زندگی این افراد را به نقل از تک‌تک فرزندان، همسایه‌ها و... می‌خوانیم. با هر روایت از شخصیت‌هایی که همه همانند شخصیت‌های خشم و هیاهو زنده هستند و می‌توانیم با چشمان بسته آن‌ها را به خوبی تجسم کنیم آشنا می‌شویم و به عمق شخصیت‌شان فرو رویم.
در ابتدای ریویو به عنوان انتخابی عمو نجف ایراد گرفته بودم و اشاره به «فقدان» که هسته‌ی اصلی رمان است نموده بودم... خانم ادی به معنی واقعی کلمه خوب زندگی نکرد. به تعبیری او در زندگی ناکام بود و پس از مرگ هم ناکام. قطعا عمونجف به خوبی استفاده‌ی تمثیلی فاکنر از لغات در عنوان را درک کرد و «گور به گور» را انتخاب کرد. گور به گور را نباید به عبارت فارسی آن آواره شدن تعبیر کنیم، بلکه گور به گور به معنی واقعی کلمه: زنده‌گی(نه زندگی) از مکان و زمانی به مکان و زمان دیگر است. ایراد من به عمونجف تنها به عدم وفاداری در جهت فارسی‌سازی کردن عنوان بود، همان‌ وفاداری که نسبت به همینگ‌وی داشت را از او نسبت به فاکنر انتظار داشتم، چون این فارسی‌سازی منجر به کج‌فهمی خواننده در درک عنوان می‌گردد. عنوانی که شخصا برای داستان در نظر گرفتم، عنوانی برازنده و لایق برای داستان می‌دانم (می‌میرم همان‌طور که زندگی کردم) چون اولا شخصیت اصلی داستان خانم ادی‌ست، دوما ناکامی‌هایش را خود در زندگی روایت می‌کند، سوما انتظارش برای ساخت تابوت، و چهارما ناکامی‌اش حتی پس از مرگ که نتوانست همانند بقیه به راحتی در گور آرام گیرد. سفری از هیچ به هیچ.

داستان داستان شادی نیست و سراسر غم است و اندوه اما گاه به طنزی سیاه نیز آلوده می‌شود. 
در داستان شخصیت‌های مشابهی با خشم و هیاهو داشتیم:
۱-«لاف» که دختر خانواده را مانند «دالتون امز» در خشم و هیاهو حامله کرده اما در داستان حضور ندارد.
۲-وجود پزشکی به نام پی‌بادی در هر دو رمان.
۳-حضور پررنگ همسایه‌ها در هر دو رمان.
۴-سپردن پسری به دیوانه‌خانه‌ای در جکسن در هر دو رمان.
۵-علاقه‌ی مادر به پسر بزرگ در هر دو رمان.

تعدد شخصیت‌ها برای برخی آزاردهنده است، برای همین شجره‌نامه‌ای از شخصیت‌ها آماده نموده‌ام که در ادامه قرار می‌دهم:
ادی (مادر)
آنسی (پدر)
کش (پسر اول ادی و آنسی)
دارل (پسر دوم ادی و آنسی)
جوئل (پسر نامشروع ادی و آقای ویتفلد)
دیویی‌دل (دومین فرزند و تنها دختر ادی و آنسی)
وردمن (کوچکترین فرزند پسر ادی و آنسی)
لاف (پدر فرزند به دنیا نیامده‌ی دیوی‌دل است)
ویتفلد (مردی که با رابطه نامشروع با ادی، جوئل را تولید می‌کند)
ورنون تل (مرد همسایه)
کورا (همسر ورنون)
کیت و اولا (دو دختر ورنون و کورا)
پی‌بادی (پزشک)
موزلی (داروساز)
مک‌گاون (نسخه پیچ)
سامسون (اولین کشاورز محل)
راچل (همسر سامسون)
اسنوپز، آرمستید، کوییک و گیلسپی (کشاورزان محل)

بیستم دی‌ماه یک‌هزار و چهارصد و یک