یادداشت‌های زهرا سادات رضایی (88)

          غارتگر از اون دست کتاب‌هایی بود که بهش می‌گن شسته و رفته‌. هم قلم خانم زارع قوی بود هم اطلاعات کافی داشتند از  تورات و هلوکاست و ارتباط سیاسی صهیونیستی هالیوود، تا داستان رو خوب پیش ببرند. اوایل خوندنش کمی کند پیش رفتم اما آخرها اونقدر جذاب شد برام که تا نخوندم نتونستم کنارش بگذارم.
خداقوت به نویسنده.🤌🏻🧁

برشی از کتاب:
_دفعه‌ی قبل پرسیدی که تورات حقیقت است یا قرآن؟ من هر دو را خوانده‌ام. هرچه در قرآن درباره‌ی موسی و بنی اسرائیل بخوانی، حقیقتی تحریف نشده است. اگر می‌خواهی یهود را درست بشناسی به تورات اکتفا نکن. حقیقت یهود در قرآن نوشته شده است. 
سموئیل اولین باری بود که چنین اعترافی را از یک عالم دینی می‌شنید. چنان در جای خود میخکوب مانده بودکه پیرمرد بی هیچ مکثی به گفتن ادامه داد.
_در قرآن می‌توانی موسی را و یهوه را به روشنی روز بشناسی! شنیده‌ام که ماه‌هاست داری روی فیلمنامه‌ای درباره‌ی منجی آخرالزمان کار می‌کنی. در پی هرچه هستی، چه می‌خواهی سیاست صهیون را در هالیوود دنبال کنی و چه قصد داری که حقیقت را به دنیا نشان دهی، برای آن‌که کارت بی‌نقص باشد، قرآن را کنار تورات بخوان. هرجا به دوگانگی رسیدی، یقیین کن که تحریفی در تورات را کشف کرده‌ای‌.

_غارتگر| صفحه‌ی ۵۶_۵۷

        

10

          خیلی اهل سفرنامه خوانی نیستم. اولین و آخرین سفرنامه‌ای که خواندم خالِ سیاه عربیِ حامد عسکری بود از سفر حج . خوشم آمد. "شامِ ملیتا" را توی کتاب‌خانه‌ام نشاندم. برای وقتی که دلم خواست بروم لبنان گردی. با میثم مطیعی و محمد مهدیِ سیار. آن موقع فکرش را نمی‌کردم که قرار است با چه حالی بخوانمش. فکرش را نمی‌کردم که قرار است خواندنش برایم جان فرسا باشد‌. با کلمه‌های محمدرضا وحید زاده همراه شدم. می‌خواستم خوش‌خیال باشم. فکر کنم هنوز سال نود و هفت است. لبنان درگیر انتخابات است. می‌خواستم زمان بایستد. چرخ‌ دندنه‌های ساعت‌ها از کار بیفتد. هنوز لبنان سید حسن داشته باشد. مردی که گوهر درخشان لبنان است‌. سال نود و هفت باشد و سید مقاومت درگیر برنامه‌ی فشرده‌ی انتخاباتی. مشغول یک سخنرانی مهم . فرصت نداشته باشد که شاعرهای ایرانی را ببیند. فدای یک تار مویش‌. همین که توی هوایی نفس بکشیم که سید حسن دارد کافی‌ست. لبنانِ بی سید حسن نصرالله؟ خدا نیاورد آن روز‌ را...
        

24

          اذان پخش می‌شود. باران می‌زند به سقف. توی تاریکی با موذن زاده همراه می‌شوم. آرام آرام شهادتین می‌خوانم. أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلٰهَ إِلَّا ٱللَّٰهُ. به یاد بچه‌های کوچک الفوعه. به یاد مادرهای کفریا. أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ ٱللَّٰهِ. فکر می‌کردم سخت ترین قسمت کتاب پانصد صندلی خالی، آن قسمت بود که دختر کوچک لیلی ازش پرسید: مامان اگه قرآن بخونم خدا به من موز می‌ده؟
وقتی لیلی دستپاچه شد. بغض کردم. وقتی ترسید بگوید نه و بچه غصه بخورد اشکم چکید. وقتی فکر می‌کرد توی این یک سال و نیم محاصره حتما بچه‌ها طعم خوراکی‌ها یادشان رفته، مثل بچه‌ها هق هق کردم. أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولی‌َّالله. می‌زنم زیر گریه. باران می‌زند به سقف. موذن‌زاده اذان می‌گوید. من توی تاریکی چنبره می‌زنم دور خودم. مثل یک مار گزیده. مثل یک مادر که به ثانیه زندگی‌اش را در گذرگاه راشدین از دست داده. قصه فقط قصه‌ی حسرت، گرسنگی و انتظار هواپیما برای یک لقمه نان و کمبود دارو نبود. این یک قسمت از تاریخ شیعه‌ بود. شعب ابی‌طالب در عصر آسمان‌خراش‌ها و سلول‌های بنیادین، در عصر گوش فلک کر کردن اختراعات و ابتکارات بشر. قصه‌ی حسرت زندگی عادی در عصر راحتی‌ و امکانات. قصه‌ی قرن‌ها به خون کشیدن شیعه‌. أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولی‌َّالله. خونمان را هم اگر بریزید به سرانگشت خونین، باز نام علی را می‌نویسیم. شیعه تمام نمی‌شود. نحن شیعة علی بن أبی طالب فی العالم
لن نتخلى عن فلسطین ولا عن شعب فلسطین ولا عن مقدسات الأمة فی فلسطین.
قولوا عنا رافضة، قولوا إرهابیین، قولوا مجرمین، قولوا ما شئتم واقتلونا تحت کل حجر ومدر، اقتلونا تحت کل حجر ومدر، إقتلونا تحت کل حجر ومدر، وفی کل جبهة وعلى باب کل حسینیة ومسجد، نحن شیعة علی ابن ابی طالب لن نترک فلسطین.
ما شیعیان علی بن ابی طالب در جهانیم،
 از فلسطین دست برنخواهیم داشت، و نه از ملت فلسطین و نه از مقدسات امت در فلسطین.
{به ما} بگویید رافضی، بگویید تروریست‌ها، بگویید مجرم‌ها… هر چه می‌خواهید بگویید، و ما را در هرگوشه و کنار که یافتید بکشید،  و در همه‌ی جبهه‌ها و بر در هر حسینیه و مسجدی ما را بکشید، اما ما شیعیان علی‌بن‌ابی‌طالب فلسطین را تنها نخواهیم گذاشت.
#انا_علی_العهد
        

6

          حیات در ویرانی

به سبزی‌های باغ نگاه می‌کنم. به ردیف‌های منظمی از بوته‌های چندپر‌ و سر سبز. باد برگ‌های‌شان را به بازی گرفته و رایحه‌ی خاکِ آب‌پاشی شده فضا را پر می‌کند.
باران دیشب تا توانست از خودش یادگاری به جا گذاشت. به قول حسینی زاد انگار دریا رفته بود آسمان و حالا دلتنگ برگشته بود رویِ زمین. رشته رشته. قطره قطره. 
قطره‌ها توی بوته‌ها قایم شده بودند و گنجشک‌ها چشم می‌گذاشتند تا پیدایشان کنند.
همیشه دوست داشتم یک باغ داشته باشم‌. یک باغچه‌ی کوچکی حتی. از خودم می‌پرسم چرا هیچ وقت یک باغچه برای خودم نساختم؟ یک باغچه صف به صف از تربچه و شاهی و ریحان؟
ناخودآگاه ذهنم می‌رود سمت باغچه‌ی کوچک "هاله" و قلبم فشرده می‌شود.
هاله یک زن سوری اهل "حلب" است. 
وقتی کتاب" باغ‌های معلق" را می‌خواندم با او آشنا شدم و تا مدت‌ها در ذهنم روایتش را مرور می‌کردم.
بعد از محدودیت‌های گسترده و قطع دسترسی مردم به زمین‌های کشاورزی اطراف "نبل" به دلیل نا‌امنی و در معرضِ خمپاره‌ها بودن؛ مردم شروع کردند به کِشت مایحتاج خودشان در زمین‌های کوچک داخلِ شهر. تا جایی که باغچه‌های خانه‌شان شده بود باغ‌های معلقی، برای رفع نیازِ گرسنگی.
هاله می‌گفت حیاط خانه‌‌شان خیلی کوچک بود با یک پاسیو بی استفاده و پر از سنگ ریزه‌. روزی روی زمین نشست و با حسرت سنگ ریزه‌های سخت و چسبیده روی زمین را کنار زد و در کمال ناباوری به خاک نرم کفِ خانه رسید.
 پس با خوشحالی پاسیو را به باغچه‌ی کوچکی تبدیل کرد و هر روز منتظر ماند تا جوانه بزنند. وقتی هر روز به قصد نابودی از آسمان سوریه بمب می‌بارید، در خانه‌ی هاله هر صبح نعناها برگ‌های جدید می‌زدند. زعترها قد بلند و بالا می‌شدند و تربچه‌ها بچه‌های صورتی  به دنیا می‌آوردند و معجزه وار حیات ادامه داشت...

وَمِنْ آيَاتِهِ أَنَّكَ تَرَى الْأَرْضَ خَاشِعَةً فَإِذَا أَنزَلْنَا عَلَيْهَا الْمَاءَ اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ ۚ إِنَّ الَّذِي أَحْيَاهَا لَمُحْيِي الْمَوْتَىٰ ۚ إِنَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
و از آيات قدرت او آنكه تو زمين را خشك مى‌بينى. چون آب بر آن بفرستيم به جنبش آيد و گياه بروياند. آن كس كه آن را زنده مى‌كند؛ زنده‌كننده مردگان است،  و او بر هر چيزى تواناست*
*سی و نه| فصلت

زهرا سادات
        

11