پانصد صندلی خالی: روزنوشت های زنی در محاصره سه ساله الفوعه

پانصد صندلی خالی: روزنوشت های زنی در محاصره سه ساله الفوعه

پانصد صندلی خالی: روزنوشت های زنی در محاصره سه ساله الفوعه

3.9
20 نفر |
17 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

31

خواهم خواند

14

کتاب پانصد صندلی خالی: روزنوشت های زنی در محاصره سه ساله الفوعه، نویسنده لیلی علام الدین اسود.

لیست‌های مرتبط به پانصد صندلی خالی: روزنوشت های زنی در محاصره سه ساله الفوعه

یادداشت‌های مرتبط به پانصد صندلی خالی: روزنوشت های زنی در محاصره سه ساله الفوعه

            حالا که مشغول تمیز کردن کابینت ها و یخچال و فریزر هستم و ناخود اگاه با مواد غذایی روبرو میشوم که دیگر یا خیلی مانده شده اند یا کپک زده اند یا خراب شده اند پرتم میشوم وسط کتاب پانصد صندلی خالی؛ دست نوشته هایی از محاصره یک معلم در فوعه و کفریا؛ روزهایی در حسرت چیز های معمولی حتی اب و گندم و روغن حتی هیزم... چه قدر این چیزها از ذهن امثال من دور است چرا؟ پرسیدن دارد؟ به برکت یک عمر مجاهدت مردانی  که نگاه چپ به این آب و خاک را ناممکن کرده اند. نکته بسیار مهم کتاب گلایه های لیلی از رفتار عجیب و بعضا احتکارهای افراد در گیر در محاصره است؛ که بارها از همه؛ چه روغن و ماست و پزشکان گلایه میکند. این جور مواقع ها فکر میکنم چه کارهایی برای ساخت درونی جامعه انجام داده ایم که در همچین مواقعی یا حتی بحران های دیگر دچار همچین شکاف هایی نشویم. 
یک خصلت دیگری که دارم وقتی همچین کتاب هایی میخوانم یا مدت ها خیلی چیزها مثل خوردنی ها؛ خرید؛ حتی حمام زهرمارم  میشود؛ همش فکر میکنم من چه قدر اسراف کارم؛ چه قدر آدم هایی در دنیا همین الان هستند که در همین وضعیت هستند و من از انها بی خبر... 
آنچه در اثنای کتاب با آن روبرو شدم سایه مرگ بود... آنچه که من با نزدیکی اش بیگانه ام. انگار دائم منتظر مرگی منتظر ترسی جدید؛ حس فراموش شدگی  ادم های فوعه چه رنج عظیمی داشت
کتاب کوتاهی بود؛شاید ظرفیت پرداخت بیشتر داشت ولی حتی نوشتن این احساسات هم رنج ور است و من به لیلی کاملا حق میدهم. 
به نظرم اوج کتاب داستان بمب گذاری اتوبوس ها است؛ هرچند قبلا مستند ان را دیده بودم ولی توصیفش از بازمانده ماجرا حس دیگری داشت؛ لامپی در ذهن من روشن میکرد که فهم دین اگر روشن بینانه نباشد دو زار هم نمی ارزد تو  را تبدیل میکند به کودک کش. به نظرم شاید نمونه داخلی کتاب دا باشد؛آیا از محاصره آبادان یا دوران حصر سوسنگرد خاطرات زنانه داریم؟ کتاب با اینکه ترجمه بود روان بود مخصوصا برگردان ضرب المثل ها را دوست داشتم؛ مخصوصا تصویری که از رنج کودکان سعی داشت مطرح کند قشنگ در آمده بود؛ در جای جای کتاب بغض کردم؛ شکر کردم و دل تنگ حاج قاسم و شهدای مدافع حرم شدم.
          
شباهنگ

1403/01/06

            تعریف می‌کند که وقتی بهار می‌شد می‌توانستیم از سبزی‌های کوهی تغذیه کنیم. اما آن هم خطرات خودش را داشت. ممکن بود جبهة النصرة بزند و به خاطر سبزی کوهی شهید بشوی!
می‌گفت یکبار به خاطر خوردن این سبزی‌ها مسموم شدم. دهانت تلخ می‌شود...
یاد کشور خودت می‌افتی که در جریان قحطی بزرگ به لطف مستدام انگلیس، بخشی از حدود ۱۰ میلیون کشته‌ی ایرانی به خاطر این مُردند که در بهار از سبزی‌های کوهی که سمی بودند مصرف کرده بودند

سوژه‌هایی که داستان‌های واقعی کوتاه کتاب روایت می‌کند خیلی از زندگی ما دور است، خیلی زیاد... مثلا دغدغه‌ات این باشد یک تخم مرغ پیدا کنی یا حتی به خاطر تهیه و رساندن ماست(آن هم با قیمت وحشتناک) به منزل بمیری!
اما چون خودت اهل کتاب هستی، مسیرهایی را برای گره زدن زندگی خودت به این کتاب پیدا می‌کنی و سعی می‌کنی دلها را نزدیک کنی. این مسیر برای من داستان سبزی کوهی بود.

الان فوعه و کفریا آزادند و داغ غزه ادامه دارد...

صوتی، عمومی
          
 توکلی

1403/02/06

            نویسنده در جایی میگوید : ما به همه‌چیز راضی شده‌ایم اما هرگز به این راضی نمیشویم که فراموش شویم.
شاید تمامی رسالت این کتاب در همین جمله خلاصه شده‌؛ یادداشت‌هایی برای فراموش‌نشدن روزهای محاصره‌ی الفوعه.

در بین نظرات خوانندگان توی برنامه‌ی طاقچه، یک نفر گفته بود این کتاب اصلا ادبیات قوی‌ای نداشت.  به نظرم این دیدگاه حاصل درک‌نکردن نگاه نویسنده و هدف نوشتن این کتاب است. وگرنه از دید ادبیاتی، خود بانو اسود همان ابتدا اعلام میکند که من نه نویسنده‌ام و نه مدعی این امر.

اما در رابطه با رسالت اصلی‌اش؟  به نظر من  تاحدودی موفق بوده‌است.  اینکه من از یک جای خیلی دورتر در ایران با خواندن این سطرها بتوانم تا حدودی زندگی در آن شرایط را  لمس کنم و در دردهای مردمانش شریک شوم، شاید همان‌چیزی است که نویسنده انتظار دارد.
 
و درنهایت  به گمانم همه‌ی ما نیازمند اینیم که اگر خودمان درگیر مصائبی از قبیل جنگ، قحطی، ناامنی و.... نیستیم؛ با مطالعه سرگذشت مصیبت‌زدگان،  کمی سرمان را از توی لاک روزمرگی‌مان بیرون بیاوریم و ارتباط جدی‌تری با غم دیگر مردمان برقرار کنیم.    مگر نه اینکه : چو عضوی به درد آورد روزگار   دگر عضوها را نماند قرار  ؟
 
          
            #پانصد_صندلی_خالی

کدام آب به غیر از اشک میتواند آتش گر گرفته در دل را بمیراند،اما نه،حتی از اشک هم کاری ساخته نیست.داغی اشک بیشتر شرر می اندازد به این خاکستر غم.چرا من نمیدانستم چه میگذرد بر مردم فوعه و کفریا.کاری از دستم برنمی آمد؟دعا که میتوانستم بکنم برایشان.
آه از دل مادران در همه لحظه های گرسنگی و تشنگی کودکانشان.آه از دل مادران در زمان بیماری دلبندشان در محاصره.آه از دل مادران بر سر پیکر بی جان جگرگوشه هایشان.آه آه آه....و آه از شرم و ناتوانی پدرها...

چه میگویم من؟چه میدانم اصلا؟صوتی سه ساعته شنیده ام و اینجور بی‌تاب شده ام،فقط از شنیدن یک صد هزارم آنچه بر سر مردم محاصره شده در فوعه و کفریا آمده بود.چه کشیدند آنها که زیستند این تلخی ها را.ای امان از ظلم و ظالم.ای امان از شیطان صفتی آدمیان هرزه.ای امان از جنگ و مرگ و ویرانی.ای امان از جهل آنانکه سینه چاک دلسوزی دشمنند.چه میدانند از تلخی زهر مزه روزهای وادادگی...

این کتاب را بخوانید.گوشش دهید.به همه آشنایانتان معرفی کنید.با غم هایش اشک بریزید و با دردهایش استخوان هایتان بسوزد.کاش همه عبرت بگیریم.بدانیم این است سرانجام دل سپردن به آواز دهل دشمن.این است نهایت آزادی ای که دشمن برای ما آرزویش را دارد و تازه این خوب ماجراست.برای ما هزار بار بدتر میخواهند،هزاااار بار.کاش بدانیم جز اتحاد و علم و عمل نجاتمان نمیدهد.کاش دست از تفرقه برداریم.کاش کاش کاش دشمن را بشناسیم.

تا حزن نامه این مادر سوری را نشنوی نمیدانی چه میگویم.مادر که باشی با هر جمله اش کل وجودت اشک میشود و سرریز میکند از چشمانت و باز حس میکنی باید بیشتر ذوب شوی.مادر که باشی با شنیدنش قلبت سنگین میشود و مجبور میشوی حتی در هوای اسفند به بالکن بروی تا بتوانی نفس بکشی.هوا کم می آوری حتی از شنیدن دردی که دیگری زندگی اش کرده.نه اینکه حتی خودت را بتوانی در آن بلا تصور کنی،نه،نمیتوانی،طاقتش را نداری،با یک خدا نکند و دور باشد و تکان دادن سر به دو طرف تصور خودت و خانواده ات در آن شرایط را از خودت دوووور میکنی،حتی تصورش را هم...

من این کتاب را شنیدم.متن و خوانش کتاب به قدری خوب بود که به همه توصیه میکنم گوشش دهند.میدانم الان شاید حال و روز دل خیلی هایمان خوب نباشد اما به این کتاب گوش دهید.ببینید چه بر سر شیعیان هم دوره مان آورده اند.اگر آگاه نباشیم چه بر سرمان می آورند.کاش آنها که در راس کارند هم بشنوند.کاش بدانند سرنوشت ملت امانتیست در دستشان.کاش خیانت جای خدمت را نگیرد که اگر بگیرد بعد از آن است که جلاد جای شهید در بوق و کرنا ستایش میشود.حرف بسیار است و هنوز صورت من از اشک خیس.خواستم همین الان که کتاب تمام شد و دلم غم دلهای مردم محنت کشیده فوعه و کفریا را چشیده است آن را به شما هم معرفی کنم.


#پانصد_صندلی_خالی
#فوعه_کفریا
#لیلی_علام_الدین_اسود
#ای_داد_از_بیداد
#کتاب_صوتی

🌸سایه🌸
@sayeh_sayeh
          
            محاصرۀ سنگین و کامل تروریست‌های تکفیری در دو روستای شیعه‌نشین «کفریا» و «الفوعه» که ساکنانش مردم عادی و زنان و کودکان بی‌دفاع بودند. ثبت خاطراتی بین مرگ و زندگی و لحظات دست‌وپنجه نرم کردن با گرسنگی و مرگ مردمی که یک‌باره با سقوط ادلب به محاصره افتاده بودند و حالا گذران زندگی برای آن‌ها دیگر شبیه سابق نبود. آنچه جهان خارج از الفوعه و کفریا از این محاصره سنگین سه‌ساله می‌دانند چیزی جز کلیات نیست و تقریباً می‌توان گفت تنها نوشته‌هایی که از جزئیات محاصرۀ سه‌سالۀ این دو منطقۀ شیعه‌نشین وجود دارد، همین روزنوشت‌هاست. یادداشت‌هایی که جزئیات و لحظه‌به‌لحظۀ بیم و امید این مردم را مجسم می‌کند و مظلومیت شیعه را روایت می‌کند.

بخشی از کتاب پانصد صندلی خالی:
من شهروندی از الفوعه هستم و حالا دارم سریالی از نا امیدی های مردم را بازی میکنم. نا امیدی های پشت سر هم. نا امیدی های پی در پی
و حالا بزرگترین نا امیدی من، نا امیدی از آب و نان نیست، من از آدم ها نا امیدم...
          
            یه کتاب خیلی ساده و روان و خوشخوان 
به قلم مادری خانه دار
که یکی یکی شهدای شهرک را میشمرد. که گزارش های جالبی میدهد مثل این که با محاصره شهر کمیاب شدن قهوه و شکر چقدر سخت است و بچه ها چقدر دلشان آب نبات چوبی میخواهد ولی نیست.
 
این برش جالب را بخوانید:

. حالا هواپیما شده بود برای ما مثل آمدن قاصدک. مثل پیام¬آور شادی ..هواپیما که بیاید حتما چیز مفیدی با خودش می آورد. چترها افتادند پشت خانه های کفریا و الفوعه. دقیقا آن وسط. بیرون دو منظقه. آنجا که خانه ای دیگر نیست. چتر ها که افتادند دیگر چیزی ندیدیم اما همسایه¬ها هنوز بحث می¬کردند با هم که اینبار چترها با خودشان چه آورده¬اند. ام علی هیجان زده می¬گفت " حتما پول فرستادند. خب باید مردم حقوقشون رو بگیرند. دیگه هیچ پولی نمونده برامون" ام حسن نگذاشت حرفش را تمام کند " نه ... حتما چای فرستادند شایدم رب گوجه تا باهاش اون لوبیا قرمزهایی که دفعه پیش برامون فرستادند رو بپزیم ". ابو محمد همانطور که آرام  نشسته بود روی سکوی کنار در خانه اش گفت "حتما توتون و تنباکو آوردند " زنش گفت "ان شاء الله مته  و قهوه ... دلم لک زده برای قهوه"  ام علی بچه بغل رسید و زد توی حرف هایش" مته و قهوه می خوایم چکار ... شیرخشک و پوشک" امانی دختر همسایه آمد و گفت " ان شاء الله که شکر فرستادند. اگه شکر باشه مامان برامون کیک درست می کنه. خیلی دلم شیرینی می خواد " سلوی دوید پیش من و گفت " ان شاء الله مازوت فرستادند" گفتم "مازوت می¬خوای چکار؟" گفت "آب گرم می¬کنیم ... دیگه منبع ما آب نداره و حتی پول یک منبع کوچک آب هم نمانده " ابواحمد من من کرد و گفت" آذوقه است ... حتما باید آذوقه باشه ...آذوقه یعنی آمادگی برای هر اتفاقی که ممکنه بیفته " ام حسین همانطور که به در خانه اش تکیه داده بود با صدایی خسته گفت " ان شاء الله دارو فرستاده باشند مریضی تا استخون هام رو جویده و نه داروی قلب دارم و نه انسولین " ام محمود زن همیشه خندان محل که به خنده و شوخی بین زن های محل معروف بود همیشه، خندید و گفت ان شاء الله ان شاء الله جوهرلیمو فرستادند. لیمو و آبلیمو که نداریم. دلم لک زده برای آش عدس با آبلیمو . دمپایی هم می¬خوام ...این از همه واجب تره دمپاییم هم داغون شده دیگه" زدیم زیر خنده. همه با هم. حالا همه با هم دعا می¬کردیم حالا که هر کسی که می¬گذشت چیزی می¬گفت و چیزی می¬خواست . بعد هم هر کدام از ما رویایش را با خودش برداشت و به خانه برگشت. رویایی که با آن شبش را پر کند با آرزوی اینکه هواپیما چیزی را آورده باشد که او احتیاج دارد.. اصلا چیزی هست که احتیاج نداشته باشیم مگر ؟ ما نزدیک یک سال است که محاصره¬ایم. چیزی جز مهربانی خدا برای ما نمانده است دیگر. چه کاری از دست هواپیما بر می آید اصلا؟ مگر می شود برای تمام ساکنان کفریا و الفوعه کاری کرد؟ بابا نوئلی که در هواپیما نشسته مگر می تواند نیاز این همه آدم را برساند؟ مگر می تواند آرزوی این همه آدم را برآورده کند . رویا، رویا می¬ماند و آرزو هم آرزو. کاش خدا بزرگترین آرزوی ما را برآورده کند. کاش  فقط بگوید "کن" ... فیکون ... بعد همه چیز رو به راه خواهد شد
          
            .


و ما نیز زندگی را دوست داریم 
امروز وقتی با صدای آژیر خطر به سمت پناهگاه می‌دویدیم، یاد شعر محمود درویش افتادم: «و ما نیز زندگی را دوست داریم». همان قصیده‌ای که با این بیت شروع می‌شود: «و ما نیز زندگی را دوست داریم اگر راهی به سمت آن داشته باشیم.» یاد این زندگی افتادم چون دیگر این زندگی ما، زندگی نیست. فقط مدتی انتظار است. از حمله‌ای تا حمله‌ای دیگر، بین این آزیر خطر تا صدای آزیر خطر بعدی. همه چیز را رها می‌کنیم و می‌دویم...
روزهایمان با اعمال شاقه می‌گذرد و شب‌ها از خستگی مثل جنازه می‌افتیم. دستمال کاغذی ما لباس‌های کهنه‌ای است که قیچی کرده‌ایم و چای شده است شیرینی ما. و غذا هم هرچیزی که گیرمان بیاید. ما راضی شده‌ایم به همه چیز. به نبودن برق، کمبود آب و گرانی وحشتناک. به محاصره راضی شده‌ایم. به دربه‌ردی و آوارگی. راضی شده‌ایم به تلنبار شدن زباله‌هایی که کوچه هایمان را روی سرش گذاشته. به پشه، مگس، پشه‌هایی که خونمان را تمام شب می‌مکند...   
با تمام این‌ها ما هنوز منتظریم. منتظر این که رویای رهایی محقق بشود؛ چون ما زندگی را دوست داریم، اگر راهی به سمت آن داشته باشیم. 


به دنبال گنج 
در محله ما یک ساختمان چهارطبقه هست که موشک و خمپاره نابودش کرده و چیزی از شکل و قیافه‌اش نمانده دیگر. از این ساختمان نیمه ویران که بالا بروی می‌بینی که جوان‌ها یکی تکیه داده به ستون، یکی پشت دیوار نیمه ویران، یکی پشت سنگ؛ و همه تمام فکر و ذکرشان آنتن است... گوشی‌هایشان را مدام بالا و پایین می‌برند و در هوا می‌چرخانند. به دنبال شبکه از یک گوشه به گوشه دیگری می‌روند. آنتن که باشد می‌توانند از دنیای بیرون از این جهنم باخبر بشوند. کافی است یکی بگوید: «اینجا آنتن می‌ده.» همه یک‌دفعه می‌ریزند آنجا برای یک تلفن ساده یا دسترسی به یک شبکه اجتماعی...
چقدر از جوان‌های ما جانشان را به خطر انداختند فقط برای این که یک عکس به بیرون الفوعه بفرستند. با اینهمه ناامیدی بچه‌ها دست بر نمی‌دارند. ول‌کن نیستند. این جوان‌ها دروازه‌های ارتباط ما با خارج از الفوعه‌اند.    


ماست 
شانس آورده‌ای اگر ماست گیرت بیفتد وحرف مفت نشنیده باشی. یا با تو یکی‌به‌دو نکند و فروشنده اعصابت را به هم نریزد. مثل یکی از معلم‌ها. وقتی که بعد از یک راه طولانی خسته و کوفته رسیده بود تا خانه ماست‌بند و بیرون در روی سکوی خانه نشسته بود تا نفس بگیرد. بعد که ماست‌فروش بیرون آمد، مثل دشمن خونی نگاهش کرد و گفت: «به چه حقی اینجا نشستی؟» شنیدم بیچاره گفته بود: «من فلانی‌ام، معلم مدرسه.»... شیرفروش پوزخندی تحویل زن داده بود و با تمسخر گفته بود: «کاسه‌کوزه معلم‌ها دیگه جمع شد و تاریخ مصرفشون تمام شده. دوره دوره کر و کورهاست، نه معلم‌ها.»...
قیمت شیر و ماست هرروز دارد می‌رود بالا و بالاتر. دارد سر به فلک می‌کشد حالا. یک سطل دوهزار و هفتصد لیره. حالا به برکت یک میش یا ماده‌گاو یا بز یا مرغ یا حتی خر و قاطر، آدم شده‌اند بعضی برای ما. تازه به دوران رسیده‌ها. 
راست می‌گفت اصلاً آن شیرفروش. دیگر دوره معلم‌ها نیست. دوره کر و لال‌هاست. درست است. حالا زمانه ما زمانه‌ای شده است که صدای زنگوله بزغاله‌ها از صدای زنگ مدرسه مهم تر شده است. 


آب‌نبات
دیروز سه تا دخترها را برداشتم و با هم پیش یکی از دوستان رفتیم. وقت خداحافظی به دخترها یک آب‌نبات‌چوبی داد؛ از همان آب‌نبات‌هایی که هواپیما آورده بود و روی شهر ریخته بود و رفته بود. دخترها را بگویی انگار که دنیا را کف دستانشان گذاشته باشند. چشم‌هایشان برق می‌زد. پوست آب‌نبات‌ها را کندند و به جان آب‌نبات افتادند و با تمام شادمانی، آبنبات‌ها را مک زدند...
از کنار دختربچه‌ای که در خیابان ایستاده بود گذشتیم. احساس کردم حیرت تمام عالم در نگاهش لانه کرده وقتی که به دخترهای من نگاه می‌کند. زود فهمیدم چشمش به آب‌نبات‌ها افتاده. مثل تمام بچه‌هایی که حالا آب‌نبات‌چوبی از خاطرشان رفته. دلش خواست. نگاهش دلم را پاره‌پاره کرد. اما کاری از دستم برنمی‌آمد. آب‌نبات اضافی نداشتم که به او بدهم. نمی‌شد که آب‌نبات‌ها را از یکی از دخترانم هم بگیرم. قدم‌هایم را فقط تند کردم. می‌خواستم از نگاهش بگریزم. نگاهی که داشت حالا مرا محاکمه می‌کرد که احساس کنم بزرگ‌ترین جنایت عالم را کرده‌ام. 


نان
راستی زن‌های ما هر روز از درد مفاصل به بیمارستان می‌روند و قرص و نسخه دکترها هیچ فایده‌ای ندارد. چه فایده‌ای دارد... وقتی که مدام با دست وردنه می‌کنی و با دست به جان لباس‌های کثیف می‌افتی؟ آمپول می‌زنند و اگر افاقه نکرد، سراغ عمل جراحی می‌روند. دست آخر فهمیدیم و دانستیم یعنی چه یارانه گندم. فهمیدیم چه می‌کشد دولت تا نان منظم به دست ما برسد. و چه بار مالی بزرگی به دوش می‌کشد برای امنیت غذایی مردم. مردمی که بدون آنکه فکر کنند به این موضوع، نان خوب و تازه می‌خورند. 


طعم تلخ آزادی
آزادی می‌خواست یواش‌یواش زیر زبانمان مزه کند. ساعت سه بود که ماشینِ پر از چیپس و پفک آمد طرف اتوبوس‌ها و بعد بچه ها را صدا زدند. فکرش را بکن بچه‌هایی که دو روز و دو شب تقریباً چیزی نخورده و گرسنه بودند. آن‌ها دویدند پشت سر ماشین تا شاید بعد از این همه محاصره، دوباره مزه چیپس و پفک را به یاد بیاورند. 
اما حالا نوبت انفجار راشیدین بود. صدایی مهیب و دودی غلیظ همه جا را برداشت. هرکس طرفی می‌دوید. مردها داد می‌زدند و زن‌ها می‌دویدند... اتوبوس ها روی خون ما می‌رفتند. باورت می‌شود؟ روی خون بچه‌های ما. روی تکه‌پاره تنشان که افتاده بود هر طرف. یعنی تاریخ خیانت و حقارت و جنایتی بزرگ‌تر از آنچه در گذرگاه راشدین اتفاق افتاد خواهد نوشت؟
سه روز اتوبوس‌ها را در این گذرگاه نگه داشتند. چرا؟ خسته بودیم و بچه‌ها خسته‌تر. بعد بچه‌ها را به بهانه چیپش و پفک جمع کردند... بچه‌ها که جمع شدند برای چیپس و پفک... ناگهان انفجار. بچه‌های ما را کشتند... چرخ‌های اتوبوس از روی تکه‌پاره‌های بچه‌های ما گذشت. نمی‌توانم بگویم چه گذشت در آنجا. زبان یاری‌ام نمی‌کند. قلم نمی‌گوید آنچه را باید بگوید. نمی‌تواند.