یادداشت زهرا سادات رضایی
1403/11/5
حیات در ویرانی به سبزیهای باغ نگاه میکنم. به ردیفهای منظمی از بوتههای چندپر و سر سبز. باد برگهایشان را به بازی گرفته و رایحهی خاکِ آبپاشی شده فضا را پر میکند. باران دیشب تا توانست از خودش یادگاری به جا گذاشت. به قول حسینی زاد انگار دریا رفته بود آسمان و حالا دلتنگ برگشته بود رویِ زمین. رشته رشته. قطره قطره. قطرهها توی بوتهها قایم شده بودند و گنجشکها چشم میگذاشتند تا پیدایشان کنند. همیشه دوست داشتم یک باغ داشته باشم. یک باغچهی کوچکی حتی. از خودم میپرسم چرا هیچ وقت یک باغچه برای خودم نساختم؟ یک باغچه صف به صف از تربچه و شاهی و ریحان؟ ناخودآگاه ذهنم میرود سمت باغچهی کوچک "هاله" و قلبم فشرده میشود. هاله یک زن سوری اهل "حلب" است. وقتی کتاب" باغهای معلق" را میخواندم با او آشنا شدم و تا مدتها در ذهنم روایتش را مرور میکردم. بعد از محدودیتهای گسترده و قطع دسترسی مردم به زمینهای کشاورزی اطراف "نبل" به دلیل ناامنی و در معرضِ خمپارهها بودن؛ مردم شروع کردند به کِشت مایحتاج خودشان در زمینهای کوچک داخلِ شهر. تا جایی که باغچههای خانهشان شده بود باغهای معلقی، برای رفع نیازِ گرسنگی. هاله میگفت حیاط خانهشان خیلی کوچک بود با یک پاسیو بی استفاده و پر از سنگ ریزه. روزی روی زمین نشست و با حسرت سنگ ریزههای سخت و چسبیده روی زمین را کنار زد و در کمال ناباوری به خاک نرم کفِ خانه رسید. پس با خوشحالی پاسیو را به باغچهی کوچکی تبدیل کرد و هر روز منتظر ماند تا جوانه بزنند. وقتی هر روز به قصد نابودی از آسمان سوریه بمب میبارید، در خانهی هاله هر صبح نعناها برگهای جدید میزدند. زعترها قد بلند و بالا میشدند و تربچهها بچههای صورتی به دنیا میآوردند و معجزه وار حیات ادامه داشت... وَمِنْ آيَاتِهِ أَنَّكَ تَرَى الْأَرْضَ خَاشِعَةً فَإِذَا أَنزَلْنَا عَلَيْهَا الْمَاءَ اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ ۚ إِنَّ الَّذِي أَحْيَاهَا لَمُحْيِي الْمَوْتَىٰ ۚ إِنَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ و از آيات قدرت او آنكه تو زمين را خشك مىبينى. چون آب بر آن بفرستيم به جنبش آيد و گياه بروياند. آن كس كه آن را زنده مىكند؛ زندهكننده مردگان است، و او بر هر چيزى تواناست* *سی و نه| فصلت زهرا سادات
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.