یادداشت‌های پواد پایت (34)

اگه کتابم
          اگه کتابم امانت نبود، بعد تموم شدنش می‌رفتم توی آشپزخونه، اون جعبه کبریتی که توی کابینت بالای گاز گذاشتیم رو بر می‌داشتم، می‌رفتم کنار پنجره، آهنگی که این روزها روی تکرار توی ذهنم پخش می‌شه رو پلی می‌کردم، یه کبریت می‌کشیدم و تا پودر شدن آخرین صفحه‌ی کتاب نگاهش می‌کردم. صدای سوختنش رو گوش می‌دادم و سعی می‌کردم آواز حزن‌آلود کافه‌ی غم‌بار رو از مغزم بیرون ببرم. که محو شدن‌شون رو ببینم؛ محو شدن همه‌ی حرف‌هایی که این شب‌ها، بین بی‌خوابی‌ها و به زور خوابیدن‌ها، ریخته بودم لای خط به خط کتاب، پناه برده بودم به شب‌های سرد کافه، پیش اهالی آبادی. 
کتاب رو دوستش داشتم، همون‌جوری که فشار دادن جای زخم بعضی روزها به آدم مزه میده. و خب این اثر عمیقی که روی من گذاشت، بخشیش از حال من بود و بخشیش هم از قدرت خود کتاب. از قصه‌گویی عجیب و غریبش. از حزنی که توی همه‌ی کلمات راوی نشسته بود. از فرم و ریتم سینوسیش.
حالا که ایده‌‌ی کبریت‌زدن عملی نبود، صفحه‌ی آخر رو که خوندم، لباس‌هام رو پوشیدم، کتاب رو گذاشتم توی کیفم و راه افتادم که پسش بدم. نه چون اهمیت زیادی به پس دادن امانت میدم. چون دوست دارم همواره بین من و این کتاب (در واقع من و این روزها) بیشترین فاصله وجود داشته باشه. لزومی نداره آدم همه‌ی چیزهای خوب و قوی رو نگه داره.
        

35

          من یک دوست دارم؛ دوستم یک نگاه معروفی دارد که در یک لحظه سرتاپای تو را بررسی می‌کند و از لباس‌ها و حالت چهره‌ات تشخیص می‌دهد امروز حالت چطور است. خوشحالی یا ناراحت. انرژی داری یا خسته‌ای. حرف‌هایی که داری می‌زنی واقعی هستند یا داری حرف را پیچ می‌دهی و فرار می‌کنی.
من یک دوست دارم؛ به شوخی بهش می‌گوییم «هر کاری که میگی اصلا بلد نیستی انجام بدی رو تهش بهتر از هر کس دیگه‌ای انجام میدی.» از اغراقش می‌خندد ولی خودش هم می‌داند درست می‌گویم.
من یک دوست دارم؛ و این کتاب را از او هدیه گرفتم. در هفته‌ای که احتمالا با همان نگاهش سرتاپایم را اسکن کرده بود و فهمیده بود چقدر تحت فشارم‌. به شوخی بهش می‌گویم «اصلا بلد نیستی چطور باید حال یه نفر رو بهتر کرد.» با سه تا دونه انجیر خشک و کتابی که نویسنده‌اش را بی‌اندازه دوست دارم.

در مورد کتاب:
من دوستش داشتم اما فکر نمی‌کنم خیلی باب میل آدم‌های زیادی باشد. یک‌جورهایی برای منی که می‌شود گفت کوئن‌ها را می‌پرستم مثل سرک کشیدن به مغزشان بود، اما برای کسی که به اندازه من عاشقشان نیست بعید است نکته‌ی زیادی داشته باشد. بعضی داستان‌ها خیلی خیلی کامل و خفن، و بعضی‌ها معمولی به همراه لحظات درخشان همیشگی کوئن‌. 
کیفیت تولید کتاب رو هم دوست داشتم و از جلد گرفته تا صفحه‌آرایی لذت بردم.
        

36

          احتمالا اگه سه ماه پیش میومدم سراغ این کتاب، بهش یک ستاره می‌دادم و تا آخرش هم تحمل نمی‌کردم. هفته‌ی پیش ولی در ذهنم غرق شده بودم. چیزهای جدیدی که داشتم تجربه می‌کردم هضم نمی‌شد و یک روز به نظرم اومد یک چیز جدید نیاز دارم. یک سنگینی‌ای اون وسط‌ها بود، بین ریه و قلب، که انگار باید یک جوری خارج می‌شد. نیاز به یه مسیری داشتم که از اون سیاهی بیام بیرون. از جنس کلمه. یک جایی که حرف‌هام رو توش قایم کنم و دیگه سراغش نیام.
واقعیت اینه که من فنی‌چی هستم. هر چقدر اداش رو در بیارم که چیزهای دیگر رو هم می‌فهمم، تهش ساختار خوشحال‌ترم می‌کنه. و اگر تصمیم بگیرم بخش شعر و شاعرانگی خودم رو هم اقناع کنم، همان شعرهای کلاسیک و مفهوم‌های کهن بیشتر کار می‌کنه. این دفعه ولی می‌خواستم چیزی داشته باشم خارج از فضای امن خودم‌. که این چیزها‌ رو بریزم توش، و بعد درش رو ببندم و دیگه هیچ وقت هم سراغش نیام. دیدن بیژن الهی برای من این بود. دو هفته‌ی اخیر رو ریختم توش، کتاب رو پس میدم به خواهرم و دیگه هیچ وقت هم سراغش نخواهم رفت. احتمالا فعلا دوباره سراغ الهی هم نخواهم رفت، تا روزی که شاید روزها و "جوانی‌ها" دوباره اسیرم کنند 😈
        

19

          هر سالی که می‌گذرد بیشتر بنده‌ی تعلیق می‌شوم و کمتر دنبال داستان‌هایی که صرفا با اتفاقات عجیب غافلگیرم کنند می‌روم. آن‌هایی که بخواهند از یک جایی ناگهانی اطلاعات جدید بدهند و زور بزنند تا میخکوبم کنند را پس می‌زنم. عاشق خود تعلیق شده‌ام و نتیجه‌اش چندان برایم مهم نیست. همان انتطار، همان حدس‌ها و همان تردید برایم اهمیت دارد. تعلیق برایم ملموس شده و پیچش داستانی و اتفاقات غیرمنتظره برایم مصنوعی و ساختگی.

نیمه‌ی اول کتاب رو دوست داشتم. طبیعتا در موردش تعریف زیاد شنیده بودم و می‌دونستم ریتم و ایناش خیلی خوبه. و واقعا هم سریع و کوتاه و جذاب بود. و تعلیق خیلی خوبی هم داشت.
اما از جایی که شروع می‌کرد اطلاعات اضافه دادن، واقعا اذیت کننده بود. انگار نویسنده از یه جایی به بعد تصمیم گرفته بود که هوشش رو به رخ ما بکشه. چپ و راست غافلگیر می‌کرد و طناب پلات پیچیده‌تر می‌شد. ولی اتفاقات به خط داستانی نمی‌چسبیدند. صرفا میفتادند که قضیه پیچیده‌تر بشه. 
در مجموع متوسط. پایان‌بندی رو دوست نداشتم، از همون جنسی که از فیلمی‌ مثل شاتر آیلند متنفرم. ادای باهوش بودن و گیر انداختن مخاطب رو در آوردن، هیچ وقت در کتم نمی‌ره.
جلد کتاب رو دوست دارم و توی چاپ خیلی خوب درومده. ترجمه معمولی بود.
        

41

          شکستم رو قبول می‌کنم. یک ماه میشه که تلاش کردم چیزی برای این کتاب بنویسم و هنوز حتی یک جمله هم ننوشتم. تو این مدت سه تا کتاب دیگه تموم کردم و صف نوشتنی‌ها داره بزرگ می‌شه. حتی مطمئن نبودم حسی که در موردش دارم درسته. شاید نیاز داشتم مثل الان در شلوغی مترو درحال له شدن باشم تا یه کم بنویسم. امیدوارم پنج نفری که سرشون توی گوشیمه از یادداشتم لذت ببرن.
من کتاب رو دوست داشتم. هر چه قدر از خوندنش گذشت، بیشتر. انگار موقع خوندن کتاب نفهمیده بودم که چی می‌خونم. از ریتم فیلم‌های هالیوودی و داستان‌های آمریکایی پرت شده بودم وسط طبیعت. وسط موقعیت‌های انسانی. دیالوگ‌های واقعی. توی این یک ماه کاراکترها در موقعیت‌های مختلف زندگی خودم برایم ملموس می‌شدند؛ اینجا دارم مثل بازارف فکر می‌کنم؛ اینجا دارم این آدمی که مثل آرکادی رفتار می‌کنه رو نمی‌فهمم؛ اینجا، من هم همین‌قدر در توهمم که همه‌ هستند.
کتاب رو خیلی تیکه‌تیکه خوندم. به خاطر پراکندگی ذهن خودم. سختم بود کاراکترها رو دنبال کنم. برگشتن بهش برام سخت بود. اما یک‌سوم آخرش رو تقریبا توی یه شب خوندم. اونجا بود که فهمیدم چقدر آروم‌آروم با کاراکترها ارتباط گرفتم. چقدر با شکست فلانی من هم شکست خوردم. فکر کنم این که یک رمان، برایت مشخص‌ کند چه احساساتی درونت داشتی و دستت را رو کند، نقطه‌ی قوتش حساب‌می‌شود لابد.
دو تصویر از کتاب احتمالا همیشه باهام بمونه، بدون اسپویل گفتنش سخته ولی میگم که بعدا خودم بخونم و مرور کنم:) یکی منظره‌ی غروب طبیعت، که پدر یک نگاهی میندازه و متوجه میشه نسل جدید رو نمی‌فهمه. تعریف‌هاشون، علائقشون و نگاهشون. 
یکی هم موقع مرگ، اونجایی که میفهمیم همه‌ی این‌ اداها در نهایت مغلوب احساسات واقعی شدن‌. اون لحظه‌ای که همه چیز داره از دست میره، چیزهای واقعی عیان میشن و همون حقیقتیه که ذهن خودم هم درگیرش بود این روزا. ( اونی که تو مترو سرش تو گوشی منه هیچی نفهمید، شما هم احتمالا نمی‌فهمید. مهم هم نیست)
از ترجمه راضی نبودم. تمیز و پاکیزه بود واقعا، اما لحن و نثر قدیمی، حتی با در نظر گرفتن جنس کتاب اذیتم می‌کرد. احتمالا ساختار جملات باعث این میشن در ذهنم. 
و اسم کتاب رو هم واقعا دوست داشتم. عجیب و درست. 
        

49

          نوجوان که بودم، اتاقم جوری بود که ناچار بین تخت و دیوار یک فضای خالی مانده بود به اندازه یک وجب. بهش میگفتم اون‌کنار. توی اون‌کنار، همه جور چیزی پیدا میشد. از جوراب گوله شده گرفته تا ته‌مانده‌ی جعبه‌ی آدامس تا چیزهای کاربردی‌تر. دفتر و مداد. تقریبا هر خنزرپنزری که در اتاق یک پسربچه پیدا می‌شود، توی اون‌کنار هم پیدا میشد.
نوجوان که بودم، کسی را نداشتم که باهاش حرف بزنم. حرف‌های کمی جدی‌تر. از فکرهایم برایش بگویم و چیزهای جدیدی که در جهان کشف کرده‌ام را برایش بگذارم وسط. مفاهیم اصلی را تازه داشتم کشف می‌کردم و در مسیرش تنها بودم. خشم و شجاعت و ترس و غم و بقیه چیزها.
نوجوان که بودم، شروع کردم به خواندن هری‌پاتر. در خانواده‌مان یک مجموعه هری‌پاتر بود که هر کس به سنش می‌رسید، از نفر قبلی تحویلش می‌گرفت و بعد از خواندنش، تحویل می‌داد به نفر بعدی. نوبت من شده بود. آخرین نوه. کتاب‌ها را گذاشتم در کمدم. جلد اول را برداشتم و شروع کردم به خواندن.

نوجوان بودم و هری‌ هم نوجوان بود. از یک دنیای ساده پا گذاشته بود در دنیای جادو. داشت مفاهیم اصلی جهان را کشف می‌کرد. خشم و شجاعت و ترس و غم و بقیه چیزها. آن وسط‌ها، غرق در کتاب که شده بودم، مامان صدایم می‌زد. وقت شام بود، یا کمکی‌ باید می‌کردم یا یکی از کارهای زشتم لو رفته بود. سریع کتاب را می‌بستم و می‌انداختمش اون‌کنار. کارم که تمام می‌شد، بدو برمی‌گشتم توی اتاق و دست می‌انداختم توی فضای خالی بین تخت و دوباره کتاب را از اون‌کنار در می‌آوردم. شروع می‌کردم به خواندن. انگار دیگر تنها نبودم. تمام احساسات مسخره‌ی نوجوانی که آن موقع اصلا هم مسخره نبود را می‌ریختم لای‌صفحات کتاب. هر وقت خشمگین یا ناراحت بودم، سریع فرار می‌کردم به اتاقم، کتابم را از اون‌کنار در می‌آوردم و چند صفحه می‌خواندم و جادو می‌شدم. همه چیز بعد خواندن چند خط قشنگ‌تر بود. همه چیز را قایم می‌کردم در راهروهای قلعه، در کتاب را می‌بستم و میذاشتمش اون‌کنار. در اون کنار، هر چیزی پیدا میشد، حتی حس‌های مختلف نوجوانی.

حالا بعد ده سال برگشته‌ام. بزرگتر شده‌ام. این بار دیگر تنها نیستم. با دوستان خفنم داریم دوباره هری را می‌خوانیم. آماده‌ام که برگردم و در راهروهای قلعه قدم بزنم. خودم را آماده کرده‌ بودم خاطرات نوجوانی را مرور کنم و به خاطراتی که در راهروهای قلعه قایم کرده‌ام بخندم. ولی از این خبرها نیست. ده سال از آن روزها گذشته، بین تختم و دیوار دیگر فاصله‌ای نیست، اما هنوز چیزهایی دارم که میخواهم بذارم در راهروها و قایمش کنم لای کتاب و کتابم را هم بذارم یک گوشه‌ای که فقط خودم بدانم کجاست.
خوشحالم که هنوز جادوی هاگوارتز برایم کار می‌کند. خوشحالم که این یکی دو ماه جایی را داشتم که بعضی غم‌های این روزها را درونش قایم کنم. خوشحالم که هنوز حس یک بچه‌ی یازده ساله را که سوار قایق شده و قلعه را برای بار اول می‌بیند در درونم حس می‌کنم.
        

72

          برای من کتاب بالینی بود به معنای واقعیش. انگار شب‌ها قبل از خواب، درست آن لحظه‌ای که احساس می‌کردم دیگر برای آرزوهای نوجوانیم کاری نمی‌کنم و غرق شده‌ام در روزمرگی بزرگسالی، کتاب را باز می‌کردم، چند صفحه‌ای می‌خواندم و  بعدش احتمالا با لبخند محوی می‌خوابیدم. خواندش برای من انگار گپ زدن با کسی بود که زندگیش را دقیقا بر اساس آرزوهای دست نیافتنی تو تنظیم کرده و حالا که به پیری رسیده، دارد خاطراتش را می‌ریزد بیرون که خودش را خالی کند، و در کنارش برخی تجربیاتش را به جوانک دلقکی که روبرویش نشسته منتقل کند. انگار کارگردانی که دوستش دارم در سالهای آخر عمرش نشسته پشت میز کافه‌ای دنج و سیگاری روشن کرده و پراکنده هر چی به ذهنش می‌آید را می‌گوید.

سیدنی لومت یکی از پنج کارگردانی‌ست که تقریبا کارهایشان را می‌پرستم. از همان ۱۲ مرد خشمگین معروفش گرفته تا کارهای کمتر دیده‌شده‌اش. سبک کارگردانی‌اش در دوره‌ای که هالیوود هر سال مسیر ادایی شدن را سریع طی می‌کرده، امید آدم به فیلم مستندگونه و قاب‌بندی‌های ساده و تمیز را زنده نگه می‌دارد. امید می‌دهد که هنوز پلات‌های خلوت و اصولی را با تدوین تمیز و بدون ادعا بسازی، خروجی خوب خواهی داشت. در مجموع، این کتاب من را برد درون ذهن کارگردان محبوبم و نشانه‌هایی برایم داشت که بهتر فهمیدم آن خروجی‌های قوی، محصول چه نگاه و چه ذهنی هستند.

کتاب پراکنده‌ست. یک ساختار کلی نظم دهنده دارد اما در هر کدام از بخش‌هایش نویسنده هر چی دلش خواسته گفته. بیشتر از تجربیاتش، گاهی هم از نکات فنی، گاهی هم توصیه به بقیه. همین احتمالا باعث می‌شود جاهایی از خواندنش با خودت بگویی «خب که چی؟» و گاهی هم باعث می‌شود از همین شلوغی و پراکندگی و طبیعی‌ماندن مسیر فکری ( و محدود نکردنش به ساختار کتابی) لذت ببری.
بعد از هر چند صفحه‌خواندنش، دلم می‌خواهد بروم و سرپیکو را دوباره ببینم، یا بعدازظهر سگی یا حتی برای بار دهم همان دوازده مرد خشمگین را.

کتابی که من دارم جلد سبز قشنگی دارد با عکس خود سیدنی لومت در حالی که از ویزور دوربین نگاه می‌کند و ابهت کارگردانیش در همان قاب هم معلوم است. نمی‌دانم نشر چشمه چه فکری کرده که عکس لومت را برداشته و آل‌پاچینویی که کلا دو سه خط از کتاب در موردش حرف زده شده را آورده روی جلد. آن هم با کراپی مسخره از نمایی به این مهمی که هر کس فیلم را دیده باشد از این کراپ عصبی می‌شود. عکس پاچینو فروش بیشتر دارد؟ به درک 😈
        

29

          چندتایی مجموعه جستارخوانده‌ام و احتمالا الان بهتر از همیشه می‌دانم چه جستارهایی را بیشتر دوست دارم. جستار روایی برای من، یک خروجی ملموس و قابل درک از فکرهای عمیق روزمره است در مشاهده‌ی ساده‌ترین چیزها. مسیری برای بهتر نگاه‌کردن، قشنگ‌تر برداشت کردن و دوام آوردن در روتین‌ها و کارهای روزمره. جستار‌های محبوبم بهترین خوراک‌اند برای ذهن مهندسی من؛ بهترین راه برای وصل کردن معانی اتفاقات مختلف زندگی روزمره به هم و رسیدن به یک کل معنادارتر، به یک نگاه تازه. 
«به زبان مادری گریه می‌کنیم» دقیقا همان چیزی است که دوست دارم، یک نگاه تازه‌ی تازه. نویسنده‌ای که چیزهای به ظاهر بی‌ربط را به هم وصل می‌کند و یک معنای جدید از آن‌ها بیرون می‌کشد، همان کاری که خودم بعضی روزها انجامش می‌دهم. جستارهای دوصفحه‌ای که الکی‌حرفشان را کش نمی‌دهند و مجبورند در «موجزترین» حالت ممکن حرفشان را بزنند. حرف‌هایی که کاملا از فهم نویسنده آمده‌اند. برای من، جستار یعنی این، نه تکرار کردن حرف‌های یکسانی که «خودت را گم و گور کن» و «دلت را به ناشناخته بزن» و این صحبت‌های بعضا بی‌معنی و لوس.
من آنقدری طرفدار و دنبال‌کننده‌ی ادبیات صرف نیستم، برای همین بعضی جاها مخاطب اصلی این کتاب حساب نمی‌شوم. اما انقدر از نگاه نویسنده لذت می‌بردم که آن‌ها را هم با لذت تمام خواندم. 
ترجمه‌ی کتاب یکی از بهترین ترجمه‌هایی است که تا به حال دیده‌ام. بعضی جاهای متن اما ویرایش نیاز داشت. صفحه‌آرایی کتاب‌ خیلی خوب انجام شده اما طراحی جلد ایراداتی دارد  که امیدوارم ناشر در چاپ‌های بعدی برطرف‌ کند. 
        

32

          به عنوان کسی که مسخره‌بازی و دلقک‌بازی‌ بخش جدا نشدنیِ وجودش حساب می‌شود و احتمالا روزهایی بوده که تنها انگیزه‌ی ادامه دادنش به زندگی همان چهارتا شوخیِ مکالماتِ روزمره‌ست، هیچ موقع درست و حسابی به موضوع «طنز» فکر نکرده بودم. یعنی انگار، همه‌ی حال قضیه برایم به همان بداهه بودن و متناسب‌با‌موقعیت بروزداشتنِ طنز بود و می‌ترسیدم فکر کردنِ زیادی بهش، همان مزه‌‌ای که دارد را هم ببرد. «وای! ددم وای!» بهانه‌ای شد که یکبار جدی و درست و حسابی، به طنز و ساختارهای ذهنیم در مقابلش فکر‌کنم. کتابی که پیدا شدن و انتخاب کردنش هم ریشه در مسخره‌بازی داشت و احمقانه بودن اسمی که برایش انتخاب شده،  هنوز هم جزو مسخره‌ترین چیزهایی‌ست که این چندماه اخیر دیده‌ام.
«وای! ددم وای!» یک‌مجموعه داستان درهم و برهم حساب میشه. تقریبا هیچ نسبتی به جز «طنز بودن» داستان‌های کتاب رو به هم وصل نمی‌کنن و فرم داستان‌ها در هیچ الگوی ثابتی تعریف نمیشن، ولی به نظرم این چیز بدی نبود. تنوعی که داستان‌های کتاب داشت، هر‌چند کیفیت کلی کتاب رو پایین میاورد، اما باعث می‌شد با کنار هم قرار دادن داستان‌ها و نوع نگاهی که هر نویسنده به مفهوم طنز داره، به تجربه‌های بامزه‌تری برسم.
مترجم، با تأکیدی که روی قرن‌بیستمی‌بودن داستان ها داشته، عملا ناگزیر بوده داستان‌هایی رو انتخاب کنه که جنس طنزشون، بیشتر طنز ساختاری باشه (طنزهایی که توی پلات داستان شکوفا میشن) تا طنزهایی که ریشه‌اش بازی‌های زبانی و موضوعات روزمره است. (طبیعیه، چون نه زبان قرن بیستم هنوز جاریه، نه موضوعات روزمره‌ش برای خواننده الان قابل درکه)
همونجوری که از اسم کتاب مشخصه، مترجم علاقه‌ی خیلی زیادی به اصطلاحات مختص زبان محاوره‌ای فارسی داره و به نظرم بدون در نظر گرفتن بستر یک مجموعه‌داستان ترجمه، از اصطلاحاتی که به فضای متن نمی‌خوره خیلی زیاد استفاده می‌کنه و کاملا از متن خارج می‌زنه. ولی در کل ترجمه‌ای روون و ویرایشی قابل قبول داره کتاب. در مورد جلد و طراحی کتاب هم، همان باگ‌های همیشگی نیلوفر. 

کتاب را هدیه گرفتم. در روزی از روزهای خیلی سختِ زندگی. از دوستی که خاطرش خیلی عزیز است و دلقک‌بازی‌ درون و بیرونم را جدی می‌گیرد. دوستانی دارم که بهتر از هر کسی می‌دانند در روزهای سخت زندگی، هیچ چیز به اندازه‌ی یک مسخره‌بازی ۲۰۰ صفحه‌ای سرحالم نمی‌آورد.
        

46

          آخرین کتابی که تموم شدنش انقدر ناراحتم کرد یادم نیست. «یک مهمانی، یک رقص» احتمالا همیشه با من می‌مونه چون اتفاقات چندماه اخیر زندگی رو لابلای صفحاتش دفن کردم و شب‌های سخت‌ رو تونستم با داستان‌هاش، سالم رد کنم.‌
 کتاب رو اگر چند سال زودتر می‌خوندم قطعا انقدر باهاش حال نمی‌کردم. این در‌هم‌آمیختنی که فضای زندگی روزمره با نمودهای دینی و اعتقادات کاراکترهاش توی این کتاب داره، برای مایی که درام داستانیمون با فرهنگ دینی هیچ‌وقت درست جمع نشده و همیشه داستان‌های گل‌درشت آزارمون داده مثل یک معجزه‌ست. 
دوست داشتم وقت بود و خیلی خیلی بیشتر درموردش می‌نوشتم. در مورد دنیاسازی‌اش. که چطور داستان‌هایی که جغرافیایشان از روسیه تا لهستان و آمریکا می‌روند، انقدر دنیاهایی شبیه به هم دارند. یا در مورد شباهتش. که چقدر مسائل مشترکی بین یک خانواده یهودی و بک خانواده مسلمان وجود دارد.
پ.ن: ترجمه‌ی خوب واقعا نجات‌دهنده‌ست. بعضی داستان‌های کتاب پره از مراسم‌های عجیب و غریب یهودی‌ها و کلمات تخصصی مربوط به فرهنگشون اما نثر قوی یک‌جوری آدم رو همراه می‌کنه که اصلا احساس غریبگی بهش دست نمیده. 
        

28

          هر چی سنم بالاتر می‌ره، بیشتر می‌تونم کتابی که واقعا دوستش دارم رو از کتابی که کیفیت خوبی داره ولی سلیقه‌ی من نیست، تفکیک بدم. نووه چنتو متن قوی‌ایه. می‌تونم بفهمم چرا خیلیا دوستش دارن، اما جنسش سلیقه‌ی من نیست. حداقل این روزها، احتمالا توی این سن. 
توی متن‌های نمایشی‌ای که خوندم، فکر‌ می‌کنم نووه چنتو اولین متن نمایشی‌ای باشه که به نظرم اجرا شدنش روی صحنه میتونه خیلی کیفیت داستانش رو جلوتر ببره. فرم روایتش‌ یه جوریه که گره خورده با اجرا و عملا درست کار کردنِ داستانش خیلی به درست اجرا شدنش روی صحنه بستگی داره. (و طبعا یک دلیلی که با متن چاپ‌شده‌اش ارتباط نگرفتم همین وابستگی به اجرای زنده‌اش بوده و عملا فرم کتاب یک‌جورهایی برام ناقص بود)
احتمالا هنوز بارقه‌هایی از اون علاقه شدیدِ سال‌های قبلم به ساختار درام کلاسیک در من مونده و به نظرم اون‌هایی که با بامزگی و شخصیت‌های عجیب و شاعرانه سعی می‌کنن ازش فرار کنن، از روی ضعفشونه 😈 (تقریبا مطمئنم چند سال دیگه این نگاهم درست میشه و به صورت متعادل‌تری به درام و داستان نگاه می‌کنم، اما فعلا دوست دارم از آخرین سال‌های اکستریم زندگی‌ لذت ببرم. و یادداشت‌های اینجا هم بیشتر نظرات شخصی منه، تا نقد حرفه‌ای  ) 
        

29

من تا چند
          من تا چند سال پیش، هیچوقت هیچ‌جایی از نهج‌البلاغه را درست نخوانده بودم. یک‌روز‌هایی یا شب‌هایی ورق زده بودم اما هیچ‌وقت به خواندن نمی‌رسید. یک‌جورهایی انگار از خواندنش می‌ترسیدم. هر موقع بازش می‌کردم، بعد چند لحظه ترس برم می‌داشت. کلمه‌ها، توصیف‌ها، ساختار. یک آهنگی داشت که صلابتش میخکوبم می‌کرد. احتمالا تحت تاثیر همان خطبه‌هایی که در منبرها بخشی‌اش را گوش داده‌ بودم. شاید هم تاریخ اسلام‌ که از امام در ذهنم داشتم این تصویر را ساخته‌ بود. آهنگ کلماتش ترس و غم را با هم درونم زنده می‌کرد. هربار چند کلمه می‌خواندم و می‌بستمش. از فضایش‌ دور بودم. نمی‌فهمیدمش. انگار حرف‌ها از یک شخصی آمده بود که هیچ شباهتی به من نداشت. 

یکبار،‌ لابلای یک بحثی، بخشی از یک خطبه‌ را یک نفر خواند. آدرسش را حفظ کردم که بروم و چند خط این ور و آن ورش را بخوانم.‌ یکی دو خط جلوتر، رسیدم به اینجا؛ جمله‌ی قبل تمام شده بود و راوی داشت صحنه را توضیح می‌داد. «ضرب بیده على لحیته الشریفة الکریمة، فأطال البکاء،..» خیلی برایم عجیب بود. «آن‌گاه امام دست به محاسن شریف خود زد و مدت طولانى گریست...» همینجور چند دقیقه‌ زل زده بودم به صفحه‌ی کتاب. «فاطال البکا.» خیلی می‌فهمیدمش. دستم را می‌کشیدم روی کلمات. صدای گریه‌ را می‌شنیدم انگار. رفتم بالاتر تا اولش را بخوانم. «أَیْنَ إِخْوَانِی الَّذِینَ رَکِبُوا الطَّریِقَ، وَ مَضَوْا عَلَى الْحَقِّ؟..» «کجایند برادران من؟ همانها که در مسیر تاختند و در راه حق پیش رفتند؟..» یک بغضی دلم را می‌گیرد. دلتنگی از لابلای کلمات خطبه بیرون می‌زند. تنهایی‌ انگار نزدیکمان می‌کند. آن گوینده‌ی ترسناک و بی‌شباهت به من را برایم نزدیک می‌کند. کم‌کم می‌توانم جمله‌ها را بخوانم. می‌توانم لطافت را لابلای همان خطابه‌های تند و توصیه‌ها پیدا کنم. دلسوزی را‌ بین همان حذرها و تشرها می‌بینم.

هنوز هم بعضی شب‌ها می‌روم سراغ کتاب. می‌گردم دنبال شباهت‌ها. دلم گرم می‌شود از بودنِ کسی که این حرف‌ها را زده. بیشتر شب‌ها نیاز دارم یک نفر‌ ساز و کار دنیا را برایم توضیح دهد و بی‌اهمیتی‌اش را حالی‌ام کند. چه جایی بهتر از این کتاب؟
        

37

          بچه که بودم، بین درس‌ها ریاضی را بیشتر از همه دوست داشتم. ذهنم حال می‌کرد مساله‌ها را حل کند و نظم بین چیزها را پیدا کند. از همان دو تا سیب و سه پرتقالی که برای حل مساله باید جمعشان می‌کردیم گرفته تا هندسه و آمار و مشتقات جلوترش. یادم می‌آید بعد از همان چند ماه اولِ مدرسه، سیب‌ها و پرتقال‌ها که تبدیل به عدد شدند، اکثر بچه‌ها دیگر از ریاضی فراری بودند. کسی برای زنگ ریاضی شوقی نداشت و معلم‌ها هم به زور تلاش می‌کردند عددها و روابطشان را  بکنند توی مغز بچه‌ها. انگار بقیه سر زنگ‌های ریاضی ناراحت بودند و دلشان همان درس‌های ساده‌تر و ملموس‌تر را می‌خواست. (آزمایش و الفبا و بقیه دلقک‌بازی‌هایی که بچه‌ی آن سنی برایش جذابتر بوده لابد) زنگ تفریح‌ها، با بقیه بچه‌ها که گعده می‌کردیم، هر وقت میگفتم با ریاضی حال می‌کنم، دستم می‌انداختند. با یک نگاهی که انگار می‌گفت «کی علوم را ول می‌کند و میچسبد به جمع و تفریق چهارتا عدد؟» هر چقدر تلاش می‌کردم لذتم از همان نظم و الگوهای بین عددها را برایشان توضیح بدهم، نمی‌شد.
"نمودار خانه ویمپل‌ها" را که دیدم، انگار دقیقا جواب آن سال‌هایم بود. دلم خواست برش دارم و برگردم به همان روزها و بکوبمش روی میز همان‌هایی که ریاضی برایشان چرت بود. با داستان "اوما ویمپل" همراهشان می‌کردم تا بفهمند دنیای ریاضی و نمودارها چقدر باحال است. بهشان می‌فهماندم که همان خط‌خطی‌هایی که سر کلاس نقاشی می‌کنند، چقدر با ترکیب شدن با نمودارها به‌درد‌بخور‌تر می‌شود. 
دوست خوبم حامد بهرنگی این کتاب را به من هدیه داد. با شناختی که از حامد داشتم مطمئن بودم دست روی کتابی گذاشته که برای بچه‌ها یک تغییری ایجاد می‌کند. و انصافا هم خوب از پس ترجمه‌ی کتاب برآمده. کیفیت چاپ کتاب هم قابل قبول و خوب است.
        

17

          برگشتن. کتاب‌هایی بوده‌ که برای من شده‌اند دلیل برگشتن؛ به خواندن، به ادبیات، به داستان. درست در روزهایی که در اعماق ذهنم فکر می‌کنم دیگر دوره‌ی کتاب‌خواندن و ادبیات گذشته و از هر متن و کلمه و حرفی نفرت دارم، یک کتابی پیدا می‌کنم که برم می‌گرداند. کتابی که حتی لزوما کیفیت بالایی ندارد و شاید اصلا در هیچ لیستی جا نگیرد، اما یک قلاب شخصی‌ای میفتد که برایم کتاب را عزیز می‌کند. خواب خوب بهشت را گذاشته‌ام در لیست همین کتاب‌ها. کتاب‌های برگشتن.
مجموعه‌ی 13 داستان کوتاه از سم شپارد. بعضی داستان‌هایش کیفیت سینمایی خیلی خفنی داشتند و بعضی‌هایشان هم انگار فقط برای این بود که نویسنده قدرتِ شخصیت‌پردازیش را بکند در چشم ما، به معنای مثبت‌اش. یعنی در سه‌صفحه‌ی کتابِ با قطع جیبی، جوری کاراکترش را پرورش می‌دهد که انگار ساعت‌ها همراهش بوده‌ای و وقتی هم بدون هیچ اتفاقی داستان را تمام می‌کند باز هم دلت پیش کاراکترهایش می‌ماند. 
شاید به همان دلیلی که اول گفتم، نظر من خیلی بی‌طرف نباشد و تجربه‌ی شخصی یک ماه اخیرم هم روی این یادداشت اثر گذاشته، اما مطمئنم کتاب به خاطر ریتم خوب داستان‌ها و فضاسازی‌شان ارزش خواندن دارد.🤝

"برگشتن به کتاب مثل برگشتن به شهرهایی است که فکر می‌کنیم شهر ما هستند ولی در واقع فراموش‌شان کرده‌ایم و فراموش‌مان کرده‌اند.در شهر-در کتاب- بیهوده به گذرگاه‌ها سر می‌زنیم و دنبال نوستالژی‌هایی می‌گردیم که دیگر مال ما نیست."
والریا لوییزلی، کتاب اگر به خودم برگردم
        

22

          یکی از آن فیلم‌های کند و کش‌دار اروپایی را تصور کنید که هر لحظه‌اش به خودت فحش می‌دهی چرا دارم این فیلم را می‌بینم. بعد شب‌ که می‌شود، قبل خواب، به خودت می‌آیی و می‌بینی داری به تمام کاراکترهای فیلم فکر می‌کنی. همان کاراکترهایی‌ که چند ساعت تحمل‌شان کرده بودی حالا جلوی چشم‌هایت رژه می‌روند. یک نوع اثرگذاری مخصوص خودش. این کتاب دقیقا برایم از همان جنس تجربه بود. ممواری کند و بدونِ تقریبا هیچ‌گونه اتفاق دراماتیک، اما با توصیفات خیلی زیادی که تو را در دنیایش ببرد. داستان زندگی نویسنده‌ای که مادرش را از دست می‌دهد، اما رابطه‌اش با مادرش تقریبا هر چیزی بوده به جز رابطه مادرفرزندی کلاسیک.
احتمالا یادداشتی که می‌نویسم برای قضاوت دیگران نباید ملاک باشد، چون چند شبی که داشتم کتاب را می‌خواندم تب بالا داشت داغونم می‌کرد و لابلای خواب شب‌هایم چندباری توهمی هم شدم.
دوست داشتم وقت کافی داشتم و به اندازه‌ای که باید، به ترجمه و ویرایش کتاب فحش می‌دادم. ویرایش که چه عرض کنم، تقریبا هر سه جمله یکبار احساس می‌کردم اولین نفری هستم که دارم این متن را می‌خوانم و هیچ کسی بعد از ترجمه‌ی اولیه نگاه هم بهش ننداخته. 
تقریبا اکثر فیلم‌های کند اروپایی‌ای که دیدم را نتوانستم تا آخر تحمل‌کنم. این کتاب هم همین‌طور. یکی دو فصلش را پریدم. در مکتب ما، بالاخره همان طور که تا وقتی هیچکاک هست، نباید درام و تعلیق را ول کنیم و خودمان را زجر بدهیم، نباید رمان درام‌محور را ول کنیم برای ژست فرهیختگی 🤝
        

30

          از آن کتاب‌هایی که بعد از خواندنش دیگر آدم سابق نمی شوی. حداقل برای من که این طور بود. دقیقا مثل یک سفر خوب، که بعد از برگشتن دیگر عوض شده‌ای، این‌جا سفر می‌کنی به درونیات یک نفری که تمام زندگی‌اش را سفر کرده. 
به نظرم برای ما محافظه‌کاران و صدباربه‌همه‌چیز‌فکرکنندگانِ روزگار، همین همراه شدن با نوشته‌های کسی که به هیچ حد و مرزی اهمیت نمی‌دهد (به معنای مثبتش) اثر عجیبی دارد. باعث می‌شود یک تکانی به خودمان بدهیم.
این حقیقت که جستجوی دائمی‌ای که این روزها تقریبا هرروز درگیرم کرده، وجه مشترک من است با کسی که ماه‌ها و سال‌ها را در سفر بوده، خوشحالم کرد و این حقیقت که کسی که احتمالا ده سال بیشتر از من دنبال جواب گشته و تجربیاتش ده ها برابر من بوده هنوز به جوابی نرسیده، من را ترساند.
اواسط کتاب، دوز منبر رفتن نویسنده کمی زیاد می‌شود و به نظرم کتاب به یک ویرایش جدی‌تر محتوایی، از جنس برقرار کردن تعادل بین روایت و حرف‌های شخصی نویسنده نیاز دارد. کم‌کاری ناشر متاسفانه.
دو فصل آخر اما پایان شکوهمندی هستند بر این مسیر و سفری که نویسنده ما را با خودش برده. همان جمع‌بندی‌ای که از فصل‌های آغازین کتاب دنبالش بودم.
        

33