یادداشت پواد پایت
1403/7/7
شکستم رو قبول میکنم. یک ماه میشه که تلاش کردم چیزی برای این کتاب بنویسم و هنوز حتی یک جمله هم ننوشتم. تو این مدت سه تا کتاب دیگه تموم کردم و صف نوشتنیها داره بزرگ میشه. حتی مطمئن نبودم حسی که در موردش دارم درسته. شاید نیاز داشتم مثل الان در شلوغی مترو درحال له شدن باشم تا یه کم بنویسم. امیدوارم پنج نفری که سرشون توی گوشیمه از یادداشتم لذت ببرن. من کتاب رو دوست داشتم. هر چه قدر از خوندنش گذشت، بیشتر. انگار موقع خوندن کتاب نفهمیده بودم که چی میخونم. از ریتم فیلمهای هالیوودی و داستانهای آمریکایی پرت شده بودم وسط طبیعت. وسط موقعیتهای انسانی. دیالوگهای واقعی. توی این یک ماه کاراکترها در موقعیتهای مختلف زندگی خودم برایم ملموس میشدند؛ اینجا دارم مثل بازارف فکر میکنم؛ اینجا دارم این آدمی که مثل آرکادی رفتار میکنه رو نمیفهمم؛ اینجا، من هم همینقدر در توهمم که همه هستند. کتاب رو خیلی تیکهتیکه خوندم. به خاطر پراکندگی ذهن خودم. سختم بود کاراکترها رو دنبال کنم. برگشتن بهش برام سخت بود. اما یکسوم آخرش رو تقریبا توی یه شب خوندم. اونجا بود که فهمیدم چقدر آرومآروم با کاراکترها ارتباط گرفتم. چقدر با شکست فلانی من هم شکست خوردم. فکر کنم این که یک رمان، برایت مشخص کند چه احساساتی درونت داشتی و دستت را رو کند، نقطهی قوتش حسابمیشود لابد. دو تصویر از کتاب احتمالا همیشه باهام بمونه، بدون اسپویل گفتنش سخته ولی میگم که بعدا خودم بخونم و مرور کنم:) یکی منظرهی غروب طبیعت، که پدر یک نگاهی میندازه و متوجه میشه نسل جدید رو نمیفهمه. تعریفهاشون، علائقشون و نگاهشون. یکی هم موقع مرگ، اونجایی که میفهمیم همهی این اداها در نهایت مغلوب احساسات واقعی شدن. اون لحظهای که همه چیز داره از دست میره، چیزهای واقعی عیان میشن و همون حقیقتیه که ذهن خودم هم درگیرش بود این روزا. ( اونی که تو مترو سرش تو گوشی منه هیچی نفهمید، شما هم احتمالا نمیفهمید. مهم هم نیست) از ترجمه راضی نبودم. تمیز و پاکیزه بود واقعا، اما لحن و نثر قدیمی، حتی با در نظر گرفتن جنس کتاب اذیتم میکرد. احتمالا ساختار جملات باعث این میشن در ذهنم. و اسم کتاب رو هم واقعا دوست داشتم. عجیب و درست.
(0/1000)
1403/7/7
0