یادداشت پواد پایت
1404/1/9

اگه کتابم امانت نبود، بعد تموم شدنش میرفتم توی آشپزخونه، اون جعبه کبریتی که توی کابینت بالای گاز گذاشتیم رو بر میداشتم، میرفتم کنار پنجره، آهنگی که این روزها روی تکرار توی ذهنم پخش میشه رو پلی میکردم، یه کبریت میکشیدم و تا پودر شدن آخرین صفحهی کتاب نگاهش میکردم. صدای سوختنش رو گوش میدادم و سعی میکردم آواز حزنآلود کافهی غمبار رو از مغزم بیرون ببرم. که محو شدنشون رو ببینم؛ محو شدن همهی حرفهایی که این شبها، بین بیخوابیها و به زور خوابیدنها، ریخته بودم لای خط به خط کتاب، پناه برده بودم به شبهای سرد کافه، پیش اهالی آبادی. کتاب رو دوستش داشتم، همونجوری که فشار دادن جای زخم بعضی روزها به آدم مزه میده. و خب این اثر عمیقی که روی من گذاشت، بخشیش از حال من بود و بخشیش هم از قدرت خود کتاب. از قصهگویی عجیب و غریبش. از حزنی که توی همهی کلمات راوی نشسته بود. از فرم و ریتم سینوسیش. حالا که ایدهی کبریتزدن عملی نبود، صفحهی آخر رو که خوندم، لباسهام رو پوشیدم، کتاب رو گذاشتم توی کیفم و راه افتادم که پسش بدم. نه چون اهمیت زیادی به پس دادن امانت میدم. چون دوست دارم همواره بین من و این کتاب (در واقع من و این روزها) بیشترین فاصله وجود داشته باشه. لزومی نداره آدم همهی چیزهای خوب و قوی رو نگه داره.
(0/1000)
مبارکه مرتضوی
1404/1/9
2