بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

نهج البلاغه

نهج البلاغه

نهج البلاغه

5.0
12 نفر |
4 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

11

خوانده‌ام

12

خواهم خواند

8

حضرت امیر المونین علی(علیه السلام)، بی تردید امیرسخن و خداوندگار بلاغت است. کلام او در نزد سخن سنجان ظرافت بین، فراتر از بشر و فروتر از خداست.قطعه ای از سخن او به دست هر بلیغ و خطیبی می افتاد به شگفتی فرو می رفت و دست به دست می گشت، تا این که دانشمند نامور قرن چهارم هجری -سید رضی- را توفیق رفیق گشت و با همت و ذوق فراوان، پاره ای از خطبه ها، نامه ها و کلمات قصار آن امام همام (علیه السلام) را گردآوری کرد و نام نهج البلاغه را بر آن نهاد.

یادداشت‌های مرتبط به نهج البلاغه

من تا چند
            من تا چند سال پیش، هیچوقت هیچ‌جایی از نهج‌البلاغه را درست نخوانده بودم. یک‌روز‌هایی یا شب‌هایی ورق زده بودم اما هیچ‌وقت به خواندن نمی‌رسید. یک‌جورهایی انگار از خواندنش می‌ترسیدم. هر موقع بازش می‌کردم، بعد چند لحظه ترس برم می‌داشت. کلمه‌ها، توصیف‌ها، ساختار. یک آهنگی داشت که صلابتش میخکوبم می‌کرد. احتمالا تحت تاثیر همان خطبه‌هایی که در منبرها بخشی‌اش را گوش داده‌ بودم. شاید هم تاریخ اسلام‌ که از امام در ذهنم داشتم این تصویر را ساخته‌ بود. آهنگ کلماتش ترس و غم را با هم درونم زنده می‌کرد. هربار چند کلمه می‌خواندم و می‌بستمش. از فضایش‌ دور بودم. نمی‌فهمیدمش. انگار حرف‌ها از یک شخصی آمده بود که هیچ شباهتی به من نداشت. 

یکبار،‌ لابلای یک بحثی، بخشی از یک خطبه‌ را یک نفر خواند. آدرسش را حفظ کردم که بروم و چند خط این ور و آن ورش را بخوانم.‌ یکی دو خط جلوتر، رسیدم به اینجا؛ جمله‌ی قبل تمام شده بود و راوی داشت صحنه را توضیح می‌داد. «ضرب بیده على لحیته الشریفة الکریمة، فأطال البکاء،..» خیلی برایم عجیب بود. «آن‌گاه امام دست به محاسن شریف خود زد و مدت طولانى گریست...» همینجور چند دقیقه‌ زل زده بودم به صفحه‌ی کتاب. «فاطال البکا.» خیلی می‌فهمیدمش. دستم را می‌کشیدم روی کلمات. صدای گریه‌ را می‌شنیدم انگار. رفتم بالاتر تا اولش را بخوانم. «أَیْنَ إِخْوَانِی الَّذِینَ رَکِبُوا الطَّریِقَ، وَ مَضَوْا عَلَى الْحَقِّ؟..» «کجایند برادران من؟ همانها که در مسیر تاختند و در راه حق پیش رفتند؟..» یک بغضی دلم را می‌گیرد. دلتنگی از لابلای کلمات خطبه بیرون می‌زند. تنهایی‌ انگار نزدیکمان می‌کند. آن گوینده‌ی ترسناک و بی‌شباهت به من را برایم نزدیک می‌کند. کم‌کم می‌توانم جمله‌ها را بخوانم. می‌توانم لطافت را لابلای همان خطابه‌های تند و توصیه‌ها پیدا کنم. دلسوزی را‌ بین همان حذرها و تشرها می‌بینم.

هنوز هم بعضی شب‌ها می‌روم سراغ کتاب. می‌گردم دنبال شباهت‌ها. دلم گرم می‌شود از بودنِ کسی که این حرف‌ها را زده. بیشتر شب‌ها نیاز دارم یک نفر‌ ساز و کار دنیا را برایم توضیح دهد و بی‌اهمیتی‌اش را حالی‌ام کند. چه جایی بهتر از این کتاب؟