یادداشت پواد پایت
1403/5/31
نوجوان که بودم، اتاقم جوری بود که ناچار بین تخت و دیوار یک فضای خالی مانده بود به اندازه یک وجب. بهش میگفتم اونکنار. توی اونکنار، همه جور چیزی پیدا میشد. از جوراب گوله شده گرفته تا تهماندهی جعبهی آدامس تا چیزهای کاربردیتر. دفتر و مداد. تقریبا هر خنزرپنزری که در اتاق یک پسربچه پیدا میشود، توی اونکنار هم پیدا میشد. نوجوان که بودم، کسی را نداشتم که باهاش حرف بزنم. حرفهای کمی جدیتر. از فکرهایم برایش بگویم و چیزهای جدیدی که در جهان کشف کردهام را برایش بگذارم وسط. مفاهیم اصلی را تازه داشتم کشف میکردم و در مسیرش تنها بودم. خشم و شجاعت و ترس و غم و بقیه چیزها. نوجوان که بودم، شروع کردم به خواندن هریپاتر. در خانوادهمان یک مجموعه هریپاتر بود که هر کس به سنش میرسید، از نفر قبلی تحویلش میگرفت و بعد از خواندنش، تحویل میداد به نفر بعدی. نوبت من شده بود. آخرین نوه. کتابها را گذاشتم در کمدم. جلد اول را برداشتم و شروع کردم به خواندن. نوجوان بودم و هری هم نوجوان بود. از یک دنیای ساده پا گذاشته بود در دنیای جادو. داشت مفاهیم اصلی جهان را کشف میکرد. خشم و شجاعت و ترس و غم و بقیه چیزها. آن وسطها، غرق در کتاب که شده بودم، مامان صدایم میزد. وقت شام بود، یا کمکی باید میکردم یا یکی از کارهای زشتم لو رفته بود. سریع کتاب را میبستم و میانداختمش اونکنار. کارم که تمام میشد، بدو برمیگشتم توی اتاق و دست میانداختم توی فضای خالی بین تخت و دوباره کتاب را از اونکنار در میآوردم. شروع میکردم به خواندن. انگار دیگر تنها نبودم. تمام احساسات مسخرهی نوجوانی که آن موقع اصلا هم مسخره نبود را میریختم لایصفحات کتاب. هر وقت خشمگین یا ناراحت بودم، سریع فرار میکردم به اتاقم، کتابم را از اونکنار در میآوردم و چند صفحه میخواندم و جادو میشدم. همه چیز بعد خواندن چند خط قشنگتر بود. همه چیز را قایم میکردم در راهروهای قلعه، در کتاب را میبستم و میذاشتمش اونکنار. در اون کنار، هر چیزی پیدا میشد، حتی حسهای مختلف نوجوانی. حالا بعد ده سال برگشتهام. بزرگتر شدهام. این بار دیگر تنها نیستم. با دوستان خفنم داریم دوباره هری را میخوانیم. آمادهام که برگردم و در راهروهای قلعه قدم بزنم. خودم را آماده کرده بودم خاطرات نوجوانی را مرور کنم و به خاطراتی که در راهروهای قلعه قایم کردهام بخندم. ولی از این خبرها نیست. ده سال از آن روزها گذشته، بین تختم و دیوار دیگر فاصلهای نیست، اما هنوز چیزهایی دارم که میخواهم بذارم در راهروها و قایمش کنم لای کتاب و کتابم را هم بذارم یک گوشهای که فقط خودم بدانم کجاست. خوشحالم که هنوز جادوی هاگوارتز برایم کار میکند. خوشحالم که این یکی دو ماه جایی را داشتم که بعضی غمهای این روزها را درونش قایم کنم. خوشحالم که هنوز حس یک بچهی یازده ساله را که سوار قایق شده و قلعه را برای بار اول میبیند در درونم حس میکنم.
(0/1000)
نظرات
1403/6/1
اینقدر قشنگ و مناسب نوشتی که نمیدونم چی بگم بهت و نمیتونم خودم بنویسم اونطور که باید 😭
4
1403/6/2
همهمون یه دونه از «اون کنار» ها لازم داریم، البته اگه بتونیم مثل شما درست ازش استفاده کنیم. یه وقتی «اون کنار»، یه دوست خوب، همکلاسی، برادر، خواهر یا معلمه یا یه دنیای خیالی پر از رمز و رازه.
3
1403/6/2
واجب شد «اونجا» را بهت معرفی کنم. آرمانشهر مادرم که البته استثنائاً همانجا ساکن هم هست و کاش من را هم بدان راهی بود!
1
1403/6/4
آخی هریپاتر خودمون چه شبایی که همش خواب دیدم توی دار و دسته هری اینا هستم و ولدمورت میجنگم.
0
1403/6/11
منم یه چیزی تو مایه های «اونکنار» داشتم، ولی کتابام رو از اونجا رد میکردم میزاشتم زیر تختم🥲
0
سارا رحیمی
1403/5/31
4