سارا رحیمی

سارا رحیمی

بلاگر
@sararahimi

142 دنبال شده

186 دنبال کننده

            معلم ادبیات و نگارش و دوستدار کلمه! 
          
_sara_rahimi_
korraseh
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        تابوت سرگردان؛ عشقی سرگردان‌تر
چندین قرن قبل، شاعران بلندآوازه‌ای که رعیت و دربار به سخن‌دانی می‌شناختندشان، قبل شروع قصه‌‌شان در یک کلام پایانش را لو می‌دادند و چنان هنرمندانه این کار را می‌کردند که مخاطبان پرشمارشان بی‌اعتراض و سراپاگوش تا انتهای داستان پابه‌پایشان می‌آمدند. فردوسی و مولوی و نظامی تمام مضمون را توی چند جمله به گوش مخاطب می‌ریختند و خیالش را راحت می‌کردند. فردوسی اول رستم و سهراب آب پاکی را می‌ریزد روی دست مخاطبش که: «اگر تندبادی برآید ز کنج» به صغیر و کبیر رحم نمی‌کند و قس‌علی هذا. در لیلی و مجنون، نظامی پیش از آنکه لیلی را بکشد، در توصیف پاییز می‌گوید: «شرط است که وقت برگریزان، خـونابه شـود ز برگ، ریزان...» و بعد شمشیر آخته را می‌برد زیر گلوی لیلی.
این سنت سن‌دار ادبیات ماست که از همان ابتدا با چشاندن چند قاشق از اثرت مخاطبت را برای تلخی و شوری و شیرینی‌اش آماده کنی. شاه‌آبادی هم تابوت سرگردان را از روی دست بزرگ‌ترها با همین تکنیک شروع می‌کند. از شناسنامه‌ی اثر که عبور می‌کنید، همان ابتدای کتاب با یک جمله مواجه می‌شوید: «عشق از اینها بسیار کرده است و کند.» و این یک جمله‌ی شورانگیز، تمام حرفی است که کتاب می‌خواسته بزند. بعد هم همان اول قصه، تعریف می‌کند که یکی ببری را نگه می‌داشته و از همان بچگی فقط سبزیجات به خوردش می‌داده و دستش را می‌کرده در دهن ببر و بی‌دریده‌شدن بیرون می‌آورده. یکبار که دستش زخمی می‌شود و ببر بوی خون می‌شنود، غریزه‌اش بالا می‌گیرد و صاحبش را درسته می‌بلعد. و بعد هم تأکید می‌کند که «ذات» چیزی نیست که به‌راحتی بشود عوضش کرد. آن جمله‌ی ابتدایی و مضمون این حکایت، همه‌ی حرف رمان تازه‌ی شاه‌آبادی است. 
"تابوت سرگردان"، هم سفری ماجراجویانه و وهم‌انگیز در دل ایران قاجار است و  هم سفری به عمیق‌ترین لایه‌های شخصیتی صمد، شخصیت اصلی کتاب. صمد جوان، مأمور می‌شود که تابوتی چوبی را از تهران به تبریز ببرد و این سفر آغاز کشمکش‌های زیادی برای اوست. 
نویسنده با توصیف‌های دقیق و زنده، خواننده را به دل کوچه‌های تاریک و خانه‌های قدیمی تهران می‌برد. استفاده از زبان عامیانه و اصطلاحات قدیمی، به تقویت فضای تاریخی داستان کمک کرده است. با این حال، گاهی اوقات این توصیفات طولانی و جزئی‌نگر می‌شوند و ممکن است ریتم داستان را کند کنند.
شخصیت‌پردازی در این رمان قابل قبول است و الگوی سفر قهرمان در کتاب درخور توجه است. صمد، با تمام ترس‌ها و تردیدهایش، شخصیتی باورپذیر و همدل است، اما شخصیت‌های فرعی داستان، به اندازه کافی پرداخت نشده‌اند و می‌توانستند پیچیده‌تر و جذاب‌تر باشند. مثلاً شخصیت زینت (دختر صاحب کاروانسرای بین راه) می‌توانست پرداخت بهتری داشته باشد. تکنیک جالب شاه‌آبادی در پرداخت شخصیت هم جالب است. او به‌جای تدوین پرونده‌‌های قطور از شخصیت‌ها، ماکت هوشمندانه‌ای از شخصیت می‌سازد و با توصیف یک صحنه، شخصیت را در ذهن خواننده ملموس و باورپذیر می‌کند. مثلاً صحنه‌ی کوتاه برخورد اسدبیگ با غلامش در کالسکه به‌خوبی شخصیت اسدبیگ را در زهن می‌آورد.
"تابوت سرگردان" را هم می‌شود رمان ژانر وحشت دانست و هم نه. از طرفی در صحنه‌های بسیاری (مثلاً حمله‌ی موش‌ها آدم‌خوار) هیجان و ترس بسیاری را تجربه می‌کنیم ولی در بعضی صحنه‌های دیگر نویسنده به عمد شخصیتش را از صحنه با فاصل نگه داشته و از بیان جزئیات صحنه سر باز می‌زند که وحشت فضا را کنترل کند. مثلاً در صحنه‌ی گم‌شدن جسد و توهم صمد، شخصیت از فضای وحشت‌آور دور ایستاده و صحنه کاملاً در پرده توصیف می‌شود.  
استفاده از اصطلاحات عامیانه و تعابیر قاجاری در کتاب هنرمندانه و به‌قاعده است و در فرایند آشنا‌کردن نوجوان با واژه‌ها، از خط داستان دورش نمی‌کند و باعث‌ حواس‌پرتی نمی‌شود. «عدل پنبه»، «کوزه‌انداختن»، «سربینه» همه اصطلاحاتی هستند که در متن آمده‌ و به‌خوبی در داستان نشسته‌اند. اشاره‌اش به دسته‌ی ممد قناد و کتاب کابوس‌های خنده‌دار هم برای خواننده‌ای که کتاب قبلی نویسنده را خوانده لذت‌بخش است که من پیشتر چنین ارجاعاتی در آثار شاه‌آبادی ندیده بودم. 
همچنین تکنیک فاصله‌گذاری و وارد‌کردن خواننده از فضایی به فضای دیگر (از تاریخی به فانتزی و ترسناک به عاشقانه) در این اثر دیده می‌شود. شیوه‌ی روایت هم غیر خطی است و ما با فلش‌بک‌های متعدد روبه‌روییم که منظم‌اند و مادامی که داستان اصلی به زمان حال می‌رسد، فلش‌بک‌ها هم تمام می‌شوند و به همان نقطه می‌رسند. البته این نوع روایت بعضاً به ‌کارکرد ژانر که ایجاد وحشت است، آسیب رسانده و مانع غوطه‌خوردن مخاطب در روایت شده است.
روی‌هم‌رفته من تابوت سرگردان را خواندنی دیدم و در ارزیابی شخصی از کتاب قبلی نویسنده، بیشتر دوستش داشتم. یادداشتم را با یک دیالوگ از کتاب تمام می‌کنم:

بالابردن صندوق چوبی سخت بود. حمال‌های گاری‌خانه غر می‌زدند و می‌گفتند: «چی توی این گذاشتی که انقدر سنگینه؟»
و وقتی جواب دادم «کتاب»، یکی‌شان گفت: «مگه چی توش نوشته‌ن که انقدر سنگینه؟»

قصه کوتاه، تابوت سرگردن را بلند کنید، بخوانید و مطمئن باشید پشیمانتان نمی‌کند.
      

34

        
اسامی کتاب‌های این ماه لو می‌دهند که پایان ترم از آنچه فکر می‌کنیم به ما نزدیک‌تر است. :) 
کتابی است نظری دربارهٔ مسائل مهم فلسفهٔ ادبیات کودک.
ایدهٔ عنوان کتاب هم برگرفته از بحث مفصلی است در ادبیات کودک که:  «اصالت با معصومیت کودکی است یا تجربهٔ بزرگسالی؟ »
 نویسنده‌، مباحثش را در فضایی بین علوم تربیتی، فلسفه و ادبیات کودک بیان می‌کند. ذهن منسجمی دارد، منطقی استدلال می‌کند و مسائل مهم ادبیات کودک و پارادوکس‌هایی را که در این رشته یقهٔ هر محققی را می‌گیرد، خوب و شسته‌رفته بیان می‌کند.
برای من که نظری کم خوانده‌ام کتاب خیلی مفیدی بود، ولی دامن نویسنده -مانند بسیاری از اهالی آکادمی- از پیچیده‌نویسی پاک نمانده بود و با اینکه نثر سالمی داشت، خیلی جاها برای بیان منظورش به تکلف می‌افتاد.

پ. ن: آقای کتابدار که می‌خواست کتاب را امانت بدهد، گفت: تا سه آذر تمدید کردم، روز تولد خودم! این نرگس‌ها، اولین نرگس‌های امسال است و اولین کادوی تولد آقای کتابدار. :)


      

8

        [سی از صد] 

زیرعنوان کتاب، موضوع را آشکار می‌کند: داستان فرار زنی از کرهٔ شمالی.
من اوایلش را خیلی دوست داشتم؛ یعنی تا جایی که شخصیت اصلی به سفارت کرهٔ جنوبی رسید. تا آنجا توصیف دقیق و هنرمندانه‌ای از رنج و فقرش داشت ولی هرچه پیشتر رفت، بیشتر دلزده‌ام کرد. شکاف‌هایی که مدام در روایت ایجا می‌شد و روایت مرعوبش از کرهٔ جنوبی این حس را تقویت می‌کرد که نویسنده با من روراست نیست و نگاه سوگیرانه دارد.
اواخر کتاب حتی حس می‌کردم کتاب سفارش سفارت آمریکا در کرهٔ جنوبی است، بس‌که مهاجرت تحصیلی‌اش به آمریکا  «رؤیای آمریکایی‌گونه» روایت شده بود.
در کنار همهٔ اینها
بی‌وطنی را خوب روایت کرده بود. اینکه آدمیزاد چه‌طور با جزئیات به‌ظاهر بی‌اهمیت، دلتنگ وطنش می‌شود و معنای وطن را دوباره در غربت بازسازی می‌کند. 

به کسی می‌گویم بخواندش؟ نه.
به‌قول معلم کلاس دیروز:
روایت‌ها مسیر می‌سازن، ولو در حد یک قدم و روایتی که صادقانه نیست، مسیر اشتباه می‌سازه.


      

1

15

        [بیست‌وهفت از صد]

دوستی داشتم که هر غذایی من می‌خوردم برایش تند بود. هر بار قابلمه‌ام را می‌گذاشتم وسط، من نصف سمت خودم را تمام کرده بودم و او مانده بود توی قاشق اول که با قلپ‌قلپ دوغ و نوشابه فرو می‌داد و باز اشک از چشمش سرازیر می‌شد. در همزیستی با او، هربار که قرار بود همسفره باشیم و نباشیم، یا هربار که آشپزی کردم، سعی می‌کردم حس چشایی‌ام را هی تیزتر کنم ببینم این‌یکی می‌سوزاندش یا نه؟ این‌یکی هم تند است و من نمی‌فهمم؟
اکثر وقت‌ها هم تشخیص نمی‌دادم که با کدامش می‌سوزد و با کدامش نه. منِ بچه‌جنوبی انگار به حد مشخصی از فلفل مقاوم بودم و بدنم آن مقدار را به‌تسامح در نظر نمی‌گرفت.
ناتمامی را که خواندم، انگار من نشسته بودم جای آن دوستی که هی می‌سوخت و زهرا عبدی نشسته بود جای من. تندی‌ توصیف‌ها و کلمه‌ها را راحت به‌خوردم می‌داد و ککش نمی‌گزید که این‌همه توصیف بی‌مهابای بعضاً چرک، خواننده را آزار می‌دهد.
توصیف اگر ادویه باشد، ناتمامیِ زهراعبدی غذای پرادویه‌ای است که از نیمه‌به‌بعد دل آدم را می‌زند. انقدر که بعضی جاها با او می‌گفتم: می‌خوای توجهمو جلب کنی؟ می‌خوای چشم از کتاب بر ندارم؟ می‌خوای نویسنده‌بودنت رو بهم اثبات کنی؟ نه لطفاً این کارو نکن. 
خط اصلی قصه ولی اینطور نبود. کاراکتر لیان را من خیلی دوست داشتم و ظرافت شخصیتی راوی را هم. سوگواری پنهانش خوب درآمده بود و سیر قصه خسته‌ات نمی‌کرد.
بعد از ناتمامی خیلی به این فکر می‌کنم که چرا بعضی نویسنده‌های معاصر گیر می‌دهند به واژه‌های تندوتیز و صحنه‌های رکیک تا خود نشان بدهند. 
فعلاً همین. 

امتیاز: ٣ونیم از ۵.
      

22

        [بیست‌وپنج از صد]

النا فرانته را کسی نمی‌شناسد. یک‌جا درباره‌ی همین ناشناس‌بودن گفته: کتاب‌ اگر خوب باشد، برای شناخته‌شدن به نویسنده‌اش نیاز ندارد و راست هم گفته. این کتابی که من خواندم مُشک بود و عطار لازم نداشت.
دوست اعجوبهٔ من، اولین رمان از چهارگانهٔ ناپلی است. چهار رمان که در محله‌ای در ناپل ایتالیا می‌گذرند و نویسنده معتقد است همگی یک رمانند. [می‌شود حرفش را جدی نگرفت. این‌یکی که من خواندم شخصیتی مستقل و پایان‌بندی قابل‌قبولی داشت].

 هر چهار رمان داستان کودکی تا بزرگسالی دو دوست را از زبان یکی‌شان تعریف می‌کند و روایت آنقدر قوی و ظریف است که می‌توانی خیلی جاها کتاب را ببندی و به نویسنده بگویی:  «چطور انقدر چیره‌دستانه احوالات بی‌اسم آدمیزاد را روایت می‌کنی؟»

هنوز نمی‌دانم چرا ولی کتاب برای من خیلی حال‌وهوای رمان‌های کلاسیک را داشت. شاید به‌خاطر زیاد پرداختنش به جزئیات که البته دلپذیر هم بود.
نکتهٔ دوست‌داشتنی دیگر اینکه فرهنگ سنتی مردم ایتالیا به فرهنگ ما بی‌شباهت نیست و حس می‌کنی محله‌ای که نویسنده ازش حرف می‌زند، خیلی به خانه‌ات دور نیست. 

هنوز مرددم که جلدهای بعدی را حالا بخوانم یا نه. کتاب از اینطور کتاب‌هایی است که جان می‌دهد برای گذراندن عصر‌های پاییز و زمستان.


#کتاب_های_1403
      

29

        [بیست‌وسه از صد]

روایت رنج واقعاً کار غریبی است. روایت رنج را نمی‌شود یک‌نفس خواند. من هر بار که روایت تازه‌ای از رنج‌ می‌خوانم، بیشتر از خواندن چهارپنج کتاب طولش می‌دهم و بعد هر چند صفحه یا بعضاً هرچند پاراگراف، از خودم می‌پرسم:  «چه‌طور تاب آورده نوشتن اینها را؟»
توی این کتاب‌ هم مدام از خودم و دلینی همین را پرسیدم. همینکه چطور از دست‌دادن تدریچی پسر دوساله‌ات را کلمه کردی؟ چه‌طور مراحل درمانش را شرح دادی و چه‌طور الآن ته خط نیستی و تصمیم گرفتی بعد او، بازهم بچه داشته باشی؟
*
این کتاب کتاب خیلی عجیبی است و خواندنش را شاید به همه نشود توصیه کرد. پیشتر از همین مجموعه و با همین مضمون، روایت مرضیه اعتمادی را  در کتاب شصت (که حالا با نام شاخه از گنجشک خسته نمی‌شود) خوانده بودم و مقایسهٔ نگاه و مواجههٔ زنانه و مادرانهٔ او با نگاه پدرانهٔ دلینی برایم خیلی شگفت‌انگیز بود. همچنین مواجههٔ او و همسرش با سوگ و پذیرششان از شرایط واقعاً به نظرم ستودنی می‌آمد. 
*
برخلاف روایت خوب و دوست‌داشتنی دلینی، ترجمهٔ کتاب به معنای دقیق کلمه افتضاح بود و نمونهٔ بارز شهیدکردن متن با ترجمهٔ ضعیف! چندجا گمان جدی بردم که مترجم با مترجم گوگل تقسیم کار کرده که نتیجه اینطور بد از کار در آمده. به‌خاطر همین ترجمهٔ بد، لازم است که با کتاب صبورانه برخورد کنید، وگرنه احتمالاً کنارش می‌گذارید.
آن یک‌ونیم ستاره را برای ترجمه کم کردم. 
      

13

        [بیست‌ودو از صد]

قبل‌ترها کتاب‌های آقای ضابطیان خیلی به دلم می‌نشست. خیلی مشتاق بودم زودتر سفر کند و بنویسد دنیا به‌نظرش چه‌شکلی است، اما تازگی کم‌تر دوستش دارم. کتاب‌هایش هنوز هم خوش‌خوان است و معمولاً در یک نشست تمام می‌شود ولی دیگر برای من آن غذای لذیذِ ظهر جمعه نیست. ساندویچ الویه‌ی نیمه‌بیات وسط هفته است.
این تغییر رابطه‌ احتمالا یک دلیل خیلی پررنگ بیشتر ندارد و آن اینکه ضابطیان هوشمندانه واژه‌ها و تعبیرها را به کار نمی‌گیرد. مصرفشان می‌کند تا مخاطبش را صرفاً هیجان‌زده کند. برای مثل در همین کتاب می‌گفت:  «اینکه می‌خواستی در آپارتمان‌های کوبا آسانسور پیدا کنی، مثل این بود که توی مجلس ختم پدرت دنبال دیجی بگردی.»
این تعبیر برای من بامزه نیست. وقت خوندنش فقط راست‌تر نشستم و حالم گرفته شد.
با خودم گفتم این بنده‌خدا لابد نمی‌داند وزن  «ختم پدر» چقدر است که اینچنین ساده خرجش می‌کند.
مثال‌هایی از این دست در سباستین کم نبود ولی من به همین‌یکی بسنده می‌کنم. 

روی‌هم‌رفته من کتاب را با همه‌ی اقتضائات ضابطیانی‌اش دوست داشتم و ممنون کسی هستم که زودتر من را با خودش ببرد کوبا. :) 



      

18

باشگاه‌ها

حلقه فانتزی_هری پاتر

377 عضو

هری پاتر و فرزند نفرین شده

دورۀ فعال

دربارهٔ ادبیات کودک

74 عضو

درآمدی بر رویکردهای زیبایی شناختی به ادبیات کودک

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

سارا رحیمی پسندید.
          ▪︎ بسم الله ▪︎

دو هفته است بین خواندن کتاب‌هام هیچ وقفه‌ای نمی‌افتد. 
به ورق‌های آخر کتاب که نزدیک می‌شوم بعدی را می‌گذارم کنار دستم. موضوع و کیفیت و تازگی کتاب‌ها مثل قبل اهمیت ندارد. مثل سیگاری قهاری که پی هم نخ دود می‌کند و یکی را تمام نکرده آن یکی را گیرانده، کتاب از دستم نمی‌افتد. به جای سیگاری، کتابی شده‌ام. از خواندن لذت نمی‌برم. به اجبار بهشان پناه برده‌ام و برای همین از چشمم افتاده‌اند. مثل آدمی که از کشورش به سمت سرزمینی بهتر فرار کرده ولی چون ناچار به فرار بوده حال خوبی ندارد. این جور مواجهه با کتاب‌ها را دوست ندارم. خیلی دوست دارم وقتی نگرانم کتاب نخوانم اما نمی‌شود. انگار من هیچ کار دیگری در مواجهه با غم، غیر از این بلد نیستم. شاید هم کتاب‌ها دست از سرم برنمی‌دارند. مثل رفیق سمجی که بی‌خیال نمی‌شود و می‌خواهد تا دم آخر شریک غم‌هات بماند. امشب بوی درخت گویاو را می‌خواندم. این‌جاش انگار درباره‌ی من و کتاب‌هام حرف می‌زد: 

《 انگار معشوقی نهانی باشد، زندگی کردن با آن مشکل و گاهی وحشتناک است، اما نمی‌گذارد فراموشش کنم.》   


        

11

سارا رحیمی پسندید.

7

سارا رحیمی پسندید.

4

سارا رحیمی پسندید.

11

سارا رحیمی پسندید.

13