یادداشت‌های آگاتاهد. (44)

آگاتاهد.

آگاتاهد.

2 روز پیش

          یادداشتی که درحال خوندنش هستید، نظرات یک "فانتزی‌نخوان" برای یک کتاب فانتزی است.
صحبت کردن راجب جلاد لاغر برام خیلی سخته، ولی در نهایت به این نتیجه رسیدم که حیفه این یادداشت رو نزارم و اعتراف نکنم که چقدر خوندنش بهم چسبید. 🙏
وسط روزهای شلوغ خرداد، یه نگاهی به کتابایی که با اشتراک طاقچه میتونستم بخونم انداختم. جلاد لاغر رو بخاطر تعریف هایی که از دارن شاین شنیدم شروع کردم، و منتظر یک اشتباه کوچیک ازش بودم تا بخاطر حجم نسبتا زیادش ولش کنم. ولی از این خبرها نبود.😂
نمیدونم چطوری باید روند کتاب رو توصیف کنم. شما میتونید منو تصور کنید که موقع خوندن پی‌دی‌اف، پنجاه بار به عدد صفحه‌ی کتاب نگاه میکنم تا ببینم چقدر از کتاب رو خوندم؛ ولی موقع خوندن جلاد لاغر یک دفعه به خودم میومدم و میدیدم ای وای! یه ساعته بیخیال پای این کتاب نشستم و نه حواسم به ساعته نه صفحات کتاب.
دنیای این کتاب پر از درس بود، و واقعا دوستش داشتم. شخصیت پردازی هم در حد استیون کینگ خفن نبود، میتونم بگم متوسط رو به بالا بود. تنها نکته منفی این بود که به طرز عجیبی هرحرفی که تل‌سانی میزد درست از آب در میومد، وسطای کتاب دیگه حتی حدس هم نمی‌زدم، هرچی می‌گفت قبول می‌کردم.🫥
ترجمه واقعا عالی بود، البته که از قدیانی غیر از این هم توقع نمیره. 
در آخر، پیشنهاد میکنم بخونیدش و یک سفر دلچسب با جیبل و تل‌سانی تجربه کنید.
        

12

          خوندن صد‌صفحه‌ی اول کتاب مثل شکنجه بود. متن و توصیفات و شخصیت‌پردازی وحشتناک بود و تنها انگیزه‌م برای خوندنش این بود که نمیخواستم مثل این یک‌سالی که گوشه‌ی کتابخونه‌ام خاک میخورد، نصفه نیمه بمونه و با دیدنش اعصابم خورد بشه. یادمه هربار میومدم سراغش میگفتم نصف ستاره هم برای این کتاب زیاده.🙏💔
ولی صد صفحه‌ی اول که گذشت، کم کم بهتر و بهتر شد. اول فکر می‌کردم قراره یه عاشقانه‌ی کلیشه‌ای باشه، ولی از این خبرها نبود. تا صفحه‌ی آخر هرچی بیشتر میخوندم بیشتر به دلم می‌نشست و دیگه خوندنش عذاب‌آور نبود. تصمیمم رو گرفتم که چهار ستاره بدم تااااا اونجا که رسیدم به صفحه‌ی آخر😀 نمی‌فهمم چه بیماری‌ایه که نویسنده‌ها میخوان با دو خط آخر هرچی خوندیم زیر سوال ببرن. درست حسابی تمومش کن دیگه خب (وی اصلا حرص نمی‌خورد).

در نهایت، اگه حوصله‌ی صد صفحه عذاب دیدنِ اول کتاب رو دارید پیشنهاد میکنم بخونید، چون اگه اون رو تحمل کنید بقیه‌اش ارزشش خوندن داره..
        

9

          بیست و چهارمین کتابِ ۱۴۰۴؛ 
حس نزدیکی خاصی با کتاب‌هایی که نویسنده‌های ایرانی دارند و همین گوشه کنارها اتفاق می‌افتند میکنم. حسی که قرار نیست با کتاب‌های دیگر تجربه کنم.
"برفِ تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق" با همین حسِ آشنایی قدیمی شروع شد. مثل اینکه از درون خودم اتفاق می‌افتاد. شخصیت‌های کتاب همه مثل دوستان نزدیکم بودند که قبلا می‌شناختمشان اما مدت طولانی فراموششان کرده بودم، تا آنجا که دوباره با خواندن این صد صفحه کتاب که در یک نشست تمام شد با آن دوستان قدیمی ملاقات کردم.
فکر میکنم این حس بیشتر به‌خاطر سبک نوشتن کتاب باشه. درست مثل این بود که در زیرشیروانیِ کم نوری نشسته باشم و دفتر خاطراتی کهنه که همانجا پیدایش کرده‌بودم را بخوانم. 
اینکه این اتفاقات در چنین سن کمی برای راوی به وقوع می‌پیوست ارتباط گرفتن با کتاب و راوی را برایم سخت‌تر و سخت‌تر می‌کرد. البته که بنظرم پایان کتاب هم چهارچوبِ قوانین کتاب را رد کرد و غیرمنطقی تمام شد، حداقل من نیاز به توضیح بیشتری داشتم. فکر می‌کنم همین موارد دلیل کم کردن دوستاره بوده باشه.

و در پایان، همان‌طور که نویسنده در سرانجام کتاب گفت، "در پیاده‌رویِ عریضِ خیابان انقلاب آدم‌های زیادی درحال رفت‌وآمد بودند که هرکدامشان می‌توانستند داستان منحصر به فرد زندگی خود را داشته باشند."
        

26

19

11

          عجیبه، نه؟ کتابی که بهش چهار ستاره میدم و تحت هیچ شرایطی به کسی پیشنهاد نمیدم بخونه.
تابستون تو کلاس نویسندگیِ مدرسه، وقتی داشتیم اجزای داستان رو بررسی میکردیم، بهمون گفتن برای کتاب باید جوری شخصیت‌پردازی کرد که بعد از خوندن کتاب بتونیم به‌جای اون شخصیت تست MBTI بدیم. اگه بخوام نویسنده‌هایی رو نام ببرم که این اصل رو به خوبی رعایت کردن، قطعا استیون کینگ هم جزو اونا خواهد بود🤝.
فکر میکردم قراره حداقل تا سیصد صفحه‌ی اول فقط با شخصیت‌ها و پس زمینه ی داستان آشنا شیم و بعد ترسناک بشه. همینجوری هم شد. غبرستان حیوانات خانگی بخش ابتداییِ خیلی قوی‌تری از کوجو داشت. کوجو فقط پنجاه صفحه‌آخرش من رو ترسوند اما تو این کتاب ترس رو از همون اوایل زیر پوستی حس میکردی. این جزو نقاط قوت کتاب نسبت به بقیه آثار استیون کینگ که خوندم محسوب میشه.
شخصیت پردازی طبق معمول بینظیر بود، البته که بنظرم شخصیت پردازی کوجو قوی‌تر هم بود چون در هر قسمت از دید یک شخصیت داستان رو طی میکردیم که باعث شناخت بیشتر از شخصیت‌ها می‌شد. اما غبرستان حیوانات خانگی جز یکسری فصل‌های محدود فقط از دیدگاه شخصیت اصلی _لوئیس_ بود.
شخصیت لوئیس انقدر در ذهنم قوی شکل گرفته بود که وقتی حرفی راجب خدا و دین میزد که باهاش مخالف بودم در ذهنم بارها و بارها باهاش بحث میکردم و دلایل خودم رو برای نقض حرفش می‌آوردم🫡.
اما بریم سراغ اینکه چرا این کتاب رو قرار نیست به کسی پیشنهاد بدم بخونه. فکر می‌کنم من زیادی حساسم، ولی روی حتی شوخی هایی که به مسائل جنسی مربوط باشه حساسیت نشون میدم و این کتاب حقیقتا اونقدری از این محتوا برخوردار بود (خصوصا اوایل) که نتونم ازش چشم پوشی کنم. چندین بار برام پیش اومد که با خودم گفتم "خدایا، این چیه من دارم میخونم😑". حتی لازم هم نبود اون چند خط تو کتاب وجود داشته باشه و نبودش صدمه‌ای  به داستان نمیزد (حداقل از نظر من).
در پایان، من احساسات عجیبی با غبرستان حیوانات خانگی تجربه کردم که قبلا نکرده بودم، هم  ازش لذت بردم هم یجاهایی دلم میخواست از پنجره بندازمش بیرون، هم سر کار گذاشته شدم هم بیست صفحه آینده رو حدس زدم و هیجانش رو از دست دادم، در نهایت هم از شخصیت‌ها متنفر شدم و هم دلم براشون سوخت. 😃
        

10

          توجه کنید که این یادداشت بر اساس اقتباس صوتی ایران صدا از این کتابه، نه متن اصلی.😶
ابتدای داستان که با شخصیت‌ها آشنا شدم، خیلی کنجکاو شدم بدونم چرا همچین اسم و همچین جلدی براش گذاشتن، اون هم در صورتی که شخصیت اصلی یه دختره که هنوز مدرسه هم نمیره. هرچقدر بگید این موضوع تاثیر چندانی روی روند داستان نداره، میگم حداقل دغدغه‌های شخصیت اصلی برای شخصیت‌پردازی استفاده میشه و برای من به شخصه اینکه کل داستان از زبون اسکات بود چندان جذاب نبود، ترجیح میدادم از زبون سوم شخص مفرد باشه.🫡
شخصیت پردازی عالی بود، و حقیقتا کار سختی نبود اونا رو بشناسین. اتیکوس من رو یاد پدرِ آنت تو فیلمِ "بچهای کوه آلپ" می‌اندازه. ولی باید اعتراف کنم هنوز هم نمیتونم وکیل بودنش رو هضم کنم، ذهنیتم راجب وکیل‌ها خیلی متفاوت‌ بود.😂✨️
 میتونم بگم دلیل اصلی این که دو ستاره کم کردم، گنگ بودن داستان بود. تا سه چهارم اول کتاب فکر میکردم موضوع اصلی داستان آرتور ردلی هست و وقتی یهو ماجرای اون وسط داستان نصفه‌کاره رها شد خونم به جوش اومد. دوست داشتم پرونده اون بسته شه بعد بریم سراغ موضوع بعدی. البته موضوع اصلی داستان هم بنظرم اونقدری قابل توجه و خاص نبود و درک نکردم که چرا این کتاب اینقدر معروف و محبوبه.😑
کتاب خوش‌خوانی هست و واقعا متنش خیلی روان هست، و توصیه میکنم اگه به بی‌کتابی مطلق رسیدید از همون ایران صدا گوش بدید چون بنظرم ارزش دوباره خوندن نداره که بزارین تو کتاب‌خونه‌تون🙃
        

21

          نسبت به نویسنده‌های ایرانی جبهه نداشتم، اما _جز کتاب‌های مذهبی_ کتابی که نویسنده ایرانی داشته باشه نخونده بودم. نمیدونم چرا آتش بدون دود رو اون بلاگرهایی که فیلم‌هایی تحت عنوانِ "اگه فکر میکنین کتاب‌های ایرانی قشنگ نیستن، اینا رو بخونین" معرفی نمی‌کنند.
آتش بدون دود پر از عشق بود، و نفرت. پر از فداکاری و خودبینی. فصل اول رو که بخونین شاید اسم‌ها بنظرتون عجیب بیان و نتونین ارتباط بگیرید، اما اگه به آخر کتاب برسین متوجه میشین خودتون هم در صحرای ترکمن حل شدید.
قلم نادر ابراهیمی بسیار روح نواز بود و این طراحی جلد و سایزِ خوش دستِ کتاب هم در افزایش سرعت خواندن بی‌تاثیر نبود. عشق و نفرت بشدت زیبا به تصویر کشیده شده‌اند و از آن دسته کتاب‌هایی‌ هست که بعد از پایان فکرتان را درگیر خواهد کرد. میتونم ساعت‌ها راجب تصمیماتِ قبیله‌ها بحث کنم و نظر بدهم، درست مثل توماج.

اما حالا که اینقدر از جذابیت های جلد اول گفتیم، بگذارید دلیل های کم کردن یک ستاره هم بازگو کنیم.
برای من بشخصه شخصیت پردازی همه بجز خود گالان و سولماز خیلی محو بود، درواقع بهتره بگم با پایان کتاب متوجه شدم خیلی شخصیت‌هارو نتونستم درک کنم و قبلا تصویر درستی ازشون نداشتم. دومین دلیل هم گذر زمان با سرعت بالا در اواخر کتاب بود، همه‌چیز خیلی نرم و آروم داشت پیش می‌رفت که یکهو رسیدیم به چندسال بعد و انگار یه سیلی به من زد. 
پایان داستان هم همین بود: مثل این بود که نادر ابراهیمی دستش را از صفحات آخر بیرون بیاورد و یک سیلی محکم به من بزند. هنوز در بهت پایان کتاب‌ هستم.

در آخر اینکه اگر فکر می‌کنید کتاب‌های ایرانی خوب نیستند آتش بدون دود بخونید و لذت ببرید.
        

21

          از اونجایی که خودم خیلی تردید داشتم این کتاب رو بخرم یا نه، سعی می‌کنم یجوری بنویسم که اگه شما هم مثل من شک دارین تکلیفتون مشخص بشه.
داستان از همون جایی که شروع میشه شما رو به چالش می‌کشه: استعداد تو چیه؟ استعداد داشتن تو یه چیز خاص یا نداشتنش مهمه یا نه؟
کلاف پرگره یک داستان فانتزیه، از اون فانتزی‌های شیرین که جون میدن عصرها بشینی بخونیشون. البته اینم بگم که فانتزی کم و به اندازه بود. راوی داستان در هرفصل داستان رو از طرف یک نفر تعریف میکنه (یعنی از زبون خود طرف نیست اما هربار دیدگاه یه نفرشون رو میخونیم)
متن داستان خیلی خیلی روان و ساده بود، بنظرم برای ۱۳ سال به بالا هم گزینه خوبی میتونه باشه. پس اگه یه درصد فکر کردین با یه کتاب فلسفی طرفین، باید بگم اشتباه میکنین!😶‍🌫️
و اما راجب شخصیت‌ها (خودم اگه از شخصیت‌های کتاب خوشم نیاد احتمال اینکه از کتابم خوشم بیاد کمه)باید بگم که نترسین، شخصیت‌ها خیلی دوست‌داشتنی بودن و درک کردنشون کار راحتیه و البته که تو مخ نیستن.
پایان داستان همونطور که وقتی یه صفحه بخونین از طرز نوشتن مشخصه تلخ و غمگین نیست پس اگه اعصاب غمگین ندارین نترسین و بیاین سراغش.
افتادن تو مسیر کتاب مثل آب خوردنه و اصلا نیازی نیست که به خودتون سختی بدید تا بفهمید چی شده و این داستانا، برای همین اگه میخواین جزو کتاب‌های اول بخونین میتونه ایده‌ی خوبی باشه.
و اما یه سوال: می‌صرفه بخریمش یا نه؟ 🫠
باید بگم اگه گزینه‌ی امانت گرفتن دارین اگه این کار رو بکنین بهتره، فکر نکنم سخت گیرتون بیاد چون کتابخونه مدرسه‌ی ما که چیز خاصی نداره اینو داشت و خودم از کتابخونه گرفتم. باید بگم پشیمون نیستم شما هم اگه گزینه‌های خفنی برای خرید دارین میتونین اینو پی‌دی‌افی هم بخونین. اینم در نظر بگیرین که از اون کتاب‌هایی نیست که آدم دلش بخواد دوباره و دوباره بخونه. 

در آخر اینکه بنظرم ارزش خوندن رو داشت و کتاب شادی بود=)
        

17

          پارسال بود که کیلمنی رو خریدم. بعد از خوندن دو فصل نتونستم ادامه‌اش بدم، و از این اتفاق ترسیدم! چرا؟ چون کار هرروزم خوندن صدباره‌ی کتاب‌های مونتگمری بود و اینکه اینقدر راحت میتونستم کتاب رو نصفه ول کنم نشونه‌ی یکی از این دوتا گزینه بود: یا سلیقه من عوض شده یا این کتاب ضعیفه.
تقریبا مطمئن بودم جواب اولیه، برای همین ترسیدم که نظرم نسبت به کتابای آنی و امیلی و.. که دوستای خوبم بودن عوض شه، برای همین تا اواخر ۱۴۰۳ سراغ هیچ کدوم از کتاباش نرفتم. وقتی اواخر اسفند کلاف سردرگم رو خوندم فهمیدم سلیقه من عوض نشده و مونتگمری هنوزم همون نویسنده‌ی قدر توی ذهنمه. پس حتما این کتاب ضعیف بوده که اینقدر زد تو ذوقم..
"کیلمنی بانوی باغ" یه عاشقانه‌ی کلیشه‌ای بود، جوری که بعد از فهمیدن کلیت داستان میتونین تا ته داستان رو حدس بزنین. احتمال اینکه موقع خوندن ریدینگ اسلامپ شین خیلی زیاده.
بعید میدونم بعدا هم بخوام به کسی توصیه‌اش بکنم، این کتاب ضعیف‌ترین کتاب مونتگمری بود که خوندم. جوری که انگار بقیه رو یه نفر دیگه نوشته! 
پ.ن: امیدوارم کسی مونتگمری رو با این کتاب مقایسه نکنه، همین:) 
        

15

          برای سفر کردن به مصر توی خونه، شبح مرگ بر فراز نیل رو از دست ندید.
شاید باورتون نشه ولی ۱۵۰ صفحه‌ی اول مثل این بود که داشتم ژول ورن میخوندم. هیچ قضاوتی نمیکنم که خوب بود یا نه، ولی میگم که اگه به سلیقه‌تون نمیخوره نگیرین..
و اما بعد، بوم! من توی کتاب های آگاتا کریستی خیلی خیلی سخت به یک‌نفر اعتماد میکنم. و اینبار هم کم کم به چند نفر توی داستان اعتماد کردم و چیزی نگذشت که عاشقشون شدم. (اصلا کار سختی نیست فقط باید با شخصیت‌ها همراه بشین.) حدود های صفحه‌ی صد و پنجاه بود که یکهو یه‌سری اتفاق خفن افتاد و گذاشتن کتاب روی زمین غیرممکن شد. تا الان که داشتم کتاب رو میخوندم واقعا بهم خوش گذشت. این کتاب بین آگاتا کریستی هایی که خوندم بیشترین تعداد صفحه رو داشت و از یه‌جایی واقعا داشتم با شخصیت‌ها زندگی می‌کردم. ولی بعد چی‌شد؟ به معنای واقعی کلمه آگاتا کریستی سه فصل آخر زد تو پر و بالم.🥰
اصلااااااا از فهمیدن هویت قاتل خوشحال نشدم. ترجیح میدادم نفهمم . در حدی که الان حاضرم بزنم زیر گریه. تا به‌حال همچین اتفاقی نیوفتاده بود که از دیدن قاتل ناراحت‌شم، ولی سر این اگه میتونستم بر می‌گشتم به گذشته و نمیذاشتم بفهمم کی قاتله. ضربه روحی بدی بود😂😭

اگه میتونین به نویسنده اعتماد کنید این کتاب رو از دست ندید، اما اگه ممکنه سر صد و پنجاه صفحه‌ی اول حوصله‌تون سر بره نخونینش. البته اینم بگم که فکر نکنین این صفحه‌ها مثل عذابه اتفاقا اونم یه سبکیه و من خیلی ازش لذت بردم. 💘
        

13