یادداشت‌های فاطیما (39)

فاطیما

فاطیما

1404/5/23

          خیلی دوستش داشتم و برام کتاب عزیزی شد. به اندازه‌ی روز رهایی و امیلی شاید. احساسات و حرف‌های مشترکی با فرنکی داشتم. اصلاً از روزی که اسم این کتاب رو دیدم می‌دونستم من باید این رو بخونم و دوستش خواهم داشت چون که من هم مثل بقیه‌ی آدم‌ها در جست‌وجوی یک پیوندم. بحث تعلق همیشه برام جالب بوده و همیشه با خودم گفتم دوست دارم در این باره بنویسم‌.

اینکه آدم تیکه‌های مختلفی از خودش رو توی قصه‌ها پیدا می‌کنه به نظرم خیلی بامزه و جالبه. انگار شبیه به پازل هر کدوم از ویژگی‌ها، علایق و فکرهات توی قصه‌های مختلف باشه و با خوندن اون‌ها رو کنار هم بچینی. دارم در جست‌وجوی یک پیوند مکالرز رو می‌خونم و فرنکی من رو یاد گالا در روز رهایی می‌ندازه. خودم رو بین حرف‌ها و کارهای گالا پیدا می‌کردم و حالا نوبت فرنکیه. توی یک تابستون شبیه به تابستون فرنکی که به قول خودش مثل رؤیایی کال و بیمارگونه‌ست یا مثل جنگل سوت‌وکور آشوب‌زده‌ای زیر یک حباب شیشه‌ای.
        

55

فاطیما

فاطیما

1404/5/19

          یک روزی در زمستان پارسال که با استادم صحبت می‌کردم بهم گفته بودند: «اگر واقعاً ادبیات نمایشی رو دوست داری هر چقدر که می‌تونی نمایشنامه بخون. یادش به‌خیر، منم یک وقتی خیلی می‌خوندم. تئاتر هم کلی می‌دیدیم. اون موقع تئاترها ارزون و باکیفیت بود. توی تالار مولوی که نزدیک‌مون بود با دوست‌های دانشگاهمون بعد از دانشگاه. توام بخون، ببین.» خاطرم مانده بود. از سال‌ها قبل‌تر وقتی هنوز نوجوانی بیش‌تر نبودم بیشتر از اینکه بگویم دوست دارم نویسنده شوم، می‌گفتم دوست دارم نمایشنامه‌نویس شوم. بی‌هیچ دلیل خاصی. آن موقع حتی نمایشنامه‌های چندانی هم نخوانده بودم. الان که فکر می‌کنم شاید صرفاً از کلمه «نمایشنامه‌نویس» خوشم می‌آمد و فکر می‌کردم عجب آدم‌هایی هستند آن‌ها که نمایشنامه می‌نویسند. یک چیزی همان شانزده سالگی نوشتم اما گذاشتم یک گوشه خاک بخورد چون اصلاً به درد نمی‌خورد. اسفند پارسال همان را برای یک مسابقه در دانشگاه فرستادم و در کمال ناباوری برتر شد و به خاطرش بهم جایزه دادند. که البته هنوز هم فکر می‌کنم داور خوبی نداشته‌اند که متوجه بشود نمایشنامه من اصلاً نمایشنامه واقعی نیست. تنها فکر‌های بی‌سر و ته یک دختر شانزده ساله است.

اصلاً قرار نبود این‌ها را بنویسم. می‌خواستم بگویم ترم پیش یک کارگاه دو واحدی نمایشنامه‌نویسی داشتم که اصلاً نمایشنامه نمی‌نوشتیم. نمایشنامه می‌خواندیم. استاد بهمان یک طرح درس داده بود که بیشتر شامل نمایشنامه‌نویس‌های فارسی بود. با کلی آدم جدید آنجا آشنا شدم. چون یادم است روز اول کلاس که استاد پرسید نمایشنامه فارسی چی خوندین؟ من هیچ‌چیز فارسی‌ای نخوانده بودم. نمایشنامه‌ای از یک نمایشنامه‌نویس عرب خوانده بودم حتی اما فارسی؟ نه! حتی بیضایی نخوانده بودم. آن کلاس باعث شد از رادی، مفید، فرسی، بیضایی، رضایی‌راد و بقیه بخوانم. برای نمایشنامه‌خوانی تمرین کنیم و برای نوشتن در مورد چیزهایی که می‌خوانم تلاش کنم. تجربهٔ جالبی بود. 

یک روزی در این تابستان هم تصمیم گرفتم ده روز ده‌تا نمایشنامه بخوانم. قطعاً این برنامه در ده روز اجرا نشد. چون بعضی‌ها را بیشتر از یک روز خواندم. اما دیشب که آخرین صفحات دهمی را می‌خواندم فکر کردم همین است! من ادبیات نمایشی را دوست دارم چون حین خواندن، همه‌چیز را طوری که دلم بخواهد توی سرم روی صحنهٔ تئاتر کنار هم می‌چینم. شخصیت‌ها را با فکر خودم و کلماتی که نمایشنامه‌نویس کنار هم چیده می‌سازم و حتی تصور می‌کنم دیالوگ را با چه لحنی ادا می‌کنند. یک تجربه‌ای شبیه کتاب مصور خاله سوسکه در بچگی‌هایم. انگار از زنده شدن چیزها و بیرون آمدنشان از دل داستان خوشم می‌آید. دیگر فقط قصه‌ی کاغذی نیستند. زنده می‌شوند، روی صحنه‌ی تئاتر می‌ایستند، به من خیره می‌شوند و با من حرف می‌زنند. این را دوست دارم. خواندن ده نمایشنامه را با الگوی یک روز ادبیات جهان و یک روز فارسی خواندم. با پرنده‌ی آبی شروع کردم و با دو نمایشنامه چهار دقیقه و همان چهار دقیقه از نغمه ثمینی تمام. بعد از تمام کردن این آخری حوالی یکِ شب گیج شده بودم. داشتم خودم را روی همان صحنه تصور می‌کردم. کنارِ یونس. داشتم می‌شنیدم که آوا دارد به من هم می‌گوید: «تو به سرطان خاطره دچاری. نمی‌تونی از مرور کردن خاطرات بد دست برداری. وقتی یه جا زلزله می‌‌شه انگار تو زیر آوار موندی، وقتی حلب با خاک یکسان می‌‌شه انگار تو با خاک یکسان شدی.» 
صدای آوا توی سرم می‌پیچد که داد می‌زد: «وقتی نمی‌تونی زندگی خودت رو نجات بدی. چطوری می‌خوای دنیا رو نجات بدی؟» 
مثل آوا به خودم می‌گفتم: «چرا سرنوشت آدم‌های زندگی من رفتن و تبعیده؟» 
سرم یک خرده مه‌آلود بود و در یک کافه‌ی نمور زیر آب در استانبول کنار آدم‌های عجیبی گیر افتاده بودم. زل زده بودم به صحنه‌ی تئاتری که در سرم ساخته شده و به آوا، یونس، آشیان و بقیه نگاه می‌کردم. من هم شبیه آن‌ها بودم. شبیه همه‌شان. شبیه مسافرهای آن کافه که سه قطره امیدشان ناامید شده و با سه قطره امید الکی منتظر ماندند و پوسیدند. بعدش فکر کردم باید خورشید که در آمد یک چیزی در مورد تئاترهای توی سرم بنویسم‌.

ده روز- ده نمایشنامه 
روز دهم، چهار دقیقه و همان چهار دقیقه 
        

9

          این دومین نمایشنامه بود که از اکبر رادی خوندم و از قبلی بیشتر دوستش داشتم. اولش اسم خیلی شاعرانه‌ی کتاب من رو ترغیب کرد بخونمش (یا حداقل تصمیم بگیرم از بین باقی نمایشنامه‌های رادی این رو بخونم) نمایشنامه چهارتا پرده داره که اون‌ها هم اسم‌های جادوانگیزی دارن! مثلاً بوی باران لطیف است. کلا توی اسم خیلی خوب بودند انگار.

پرده اول با برگشتن مهیار از سوئیس شروع می‌شه و در ادامه بحث‌هایی بین اعضای خونواده و آدم‌هایی که سال‌ها برای اون‌ها کار کردن بابت یک خونه (ارث پدری) اتفاق می‌افته. بیشتر از این گفتنش فکر نکنم خوب باشه. همه‌ی نمایش توی خونه می‌گذره. مثل نمایشنامه قبلی‌ای که از رادی خونده بودم. (از پشت شیشه‌ها) و فکر می‌کنم این در اکثر کارهاش باشه. این نقش پررنگ خونه.

من تا حالا رشت نرفته‌م و وقتی استاد سر کلاس اسم این نمایشنامه رو کنار رشت آورده بود من همیشه فکر می‌کردم وقتی بخونمش قراره در شهر رشت اتفاق بیوفته و این کمی زد توی ذوقم. اما خب می‌گم این بابت اینه که من نقش شهر رو خیلی توی ادبیات دوست دارم یا به اصطلاح از تمام شهرهای کاغذی استقبال می‌کنم.

خودم رو توی حرف‌ها و رفتارهای گیلان پیدا کردم و یک‌جاهایی هم فکر می‌کردم من هم مثل مهیار در مواجه با شهرم هستم. بعدش هم رفتم ترانه‌های گیلکی گوش دادم چون تنها کاری بود که می‌تونستم در مقابل رشت خواستن انجام بدم. همین دیگه. ممنون از آقای رادی که باز هم یک عالمه نمایشنامه برای خوندن دارن. 

ده روز- ده نمایشنامه
روز دوم، ملودی شهر بارانی 
        

5

          تصمیم گرفتم ده روز، ده‌تا نمایشنامه بخونم. اولش دیدم یک نفر توی اینجا این‌کار رو کرده بودن. ازشون اجازه گرفتم تا من هم از ایده‌شون استفاده کنم. یک عالمه نمایشنامه خوب برای خوندن هست و فکر می‌کنم قراره خوش بگذره.

 برای شروع هم «پرندهٔ آبی» از موریس مترلینک رو خوندم. فکر کنم این جادویی‌‌ترین و در عین حال بانمک‌ترین نمایشنامه‌ای بود که تا حالا خوندم. نه که قبلی‌ها بد بوده باشن، نه! اتفاقاً چیزهای خوبی خونده‌م. ولی اون‌ها بانمک و جادویی با هم نبودن. توی موقعیت جالبی هم خوندمش. دیشب وقتی ستاره‌ها توی آسمون بودن و تیل‌تیل و می‌تیل داشتند با روشنایی وسطِ تاریکی دنبال پرندهٔ آبی می‌گشتن و صبح وقتی خورشید در اومده بود و با پردهٔ آخر توی موقعیت مشابه بودیم. یک اتاق پر از روشنایی. 
توی پیام بعدی یک قسمتی که در مورد درخت‌ها نوشته بود رو می‌ذارم و باید بگم بخش مورد علاقه‌م گفت‌وگوی درخت‌ها بود.
«روح نارون گرد، کوتاه، دارای قوارهٔ ناموزون و شکم گنده است. روح زیزفون آرام، خودمانی و بشّاش است. روح زبان گنجشک چست و چالاک و باشکوه و جلال است. روح سپیدار سفیدرنگ، تودار و کمی پریشان است. روح بید مجنون ضعیف، ظریف، دارای گیسوان بلند و پریشان است. روح صنوبر بلندقد، نازک‌اندام، خاموش و کم‌حرف است. روح سرو گرفته و غم‌انگیز است. روح بلوط پرمدعاست و خیلی خودش را می‌گیرد.»

همه‌چیز‌های ساده مثل نان، گربه، قند، روشنایی، آب و ... توی این نمایشنامه جون می‌گیرن و صحبت می‌کنند. در ظاهر شاید فکر کنید یک نمایش کودکانه‌ست اما باید بشینید فکر کنید که اتفاقاً نه! برعکسش‌. (خیلی دلم برای سگه سوخت.) 

ده روز- ده نمایشنامه 
روز اول، پرنده‌ی آبی
        

5

          دومین کتاب بعد از لذتی که حرفش بود رو از از هوشمندزاده خوندم. گفته بودم چون عکاسی رو دوست دارم و خوندن از روایت عکس‌ها همیشه برام جالبه. این هم همینه. فارغ از اسم جالبی که اولش توجه‌م رو جلب کرد و دوست داشتم بدونم روایت‌های یک مجموعه که اسمش هست «جمعه را گذاشتم برای خودکشی» چیه. خب ارتباطی به اسمش نداره. چندتا تک‌نگاری در مورد عکس‌ها و کارهای حرفه‌ای یک عکاسه. اتفاقات جالب و پشت پرده‌ی عکس‌های خوب چی می‌گذره. 

یک‌ تک‌نگاری‌هایی رو بیشتر و بعضی رو کمتر دوست داشتم اما در مجموع این کتابش رو از قبلی بیشتر دوست داشتم. باز هم با دیدِ نوشته‌های یک عکاس بخونین بدتون نمیاد و حتی شاید خیلی دوستش بدارید. یک چیز بامزه. داشتم توی طاقچه می‌خوندمش و صفحه‌های آخر بودم، برق رفته بود و گوشیم یک درصد شارژ داشت. تندتند می‌خوندم تا خاموش نشده و اصلا حواسم نبود چایی داغِ داغه، هورتش کشیدم و زبونم رو بدجوری سوزوند :) یک سوختن زبون در آخر این کتاب خاطرم می‌مونه:دی.
        

35

فاطیما

فاطیما

1404/4/27

          این کتاب رو صوتی و توی طاقچه گوش دادم. حدوداً ده ساعته‌. شش‌تا داستان مختلف از زندگی آدم‌ها. قصه‌ی آدم‌های توی هواپیما، آدم‌های خدمتکار یک خونه یا زندگی یک زن و شوهر. از اینکه قصه‌ی آدم‌ها بود خوشم اومد. من کلی وقت بود می‌خواستم گلی ترقی بخونم چون خوندن از نویسنده‌های زن مخصوصاً زنِ ایرانی رو دوست دارم. موقع خوندنشون به چیزهایی می‌رسم که انگار زن‌ها همین طور این‌ها رو می‌بینن و گفتن از این جزئیات قلمشون رو دلنشین می‌کنه. این کتاب هم اوایلش چندان توی دلم جا نگرفته بود. موقع تمیزکاری و ظرف شستن و آشپزی گوش می‌دادم منتها وقتی به چند ساعت آخر رسید که قصهٔ امیرعلی بود بیشتر توی دلم جا گرفت. انقد که از دیشب و امروز نمی‌خواستم تموم‌ بشه. بعد از اینکه تموم شد هم خودم رفتم چند صفحهٔ آخر رو خوندم و صدام رو ضبط کردم. دلم می‌خواد باز گلی ترقی بخونم. خوشحالم که هنوز چندتا کتاب ازش هست که می‌تونم بخونم. 
پ.ن: گویندهٔ کتاب هم خوب می‌خوندن.
        

8

فاطیما

فاطیما

1404/4/16

          فکر می‌کنم کورسُرخی هم باز مثالی برای این بود که کتاب‌ها درست به موقع میان سراغت. صبح جمعه‌ای که توی خوابگاه داشتم تندتند وسایلی توی کوله‌م می‌ذاشتم تا از تهران فرار کنم چون جنگ شده بود دوتا کتاب رو از بین کتاب‌ها برداشتم: به زبان مادری گریه می‌کنیم و کورسُرخی. حتی در مورد کتاب‌های دیگه‌م فکر هم نکردم. انگار اونجا این دوتا من رو انتخاب کرده بودن برای این روزها خونده شدن. 

روزی که رسیدم خونه هم اولین کتابی که شروع کردم کورسُرخی بود. چون انگار توی جنگ باید روایت از جنگ می‌خوندم. اما نتونستم سریع بخونمش. نمی‌تونستم. هر روایتی رو که می‌خوندم یک‌‌جوری قلبم رو فشرده می‌کرد که کتاب رو می‌بستم و فکر می‌کردم. بابت همین خوندن نُه‌تا روایت سه هفته طول کشید. چند روزی یکی می‌خوندم. عصرها یا دم غروب وقتی خونه تاریک می‌شد کف آشپزخونه می‌نشستم و کم‌کم می‌خوندم و زیر جمله‌ها خط می‌کشیدم.

کورسرخی رو عالیه عطایی نوشته که یک مرزنشین بوده. روایت‌هایی از مشاهداتش از زندگی مرزنشین‌های مرز ایران و افغانستان، از درد و رنج خاورمیانه‌ای‌‌ها، از هویتی که سال‌ها بعد هر جای دنیا زندگی کنی تو رو رها نمی‌کنه، از رفتار آدم‌های دیگه با مهاجرها، از رنجی که جغرافیا به آدم می‌ده.

کورسُرخی یک بقچه رنجِ آشنا بود. همون نقل‌قولی که نوشتم. درسته من مرزنشین نیستم، افغانستانی هم نیستم اما انگار یک چیزی همه‌ی ما رو با هم پیوند می‌ده. خوندنِ مشاهدات یک آدم که این همه واقعی و دردآور هستن مثل همیشه از بشریت ناامیدم کرد. من نمی‌تونم‌ این همه رنج آدم‌ها رو با هیچ جغرافیا یا سیاستی توجیه کنم. 
        

43

فاطیما

فاطیما

1404/4/10

          جنگی که نجاتم داد قصه‌ی آدا، شجاعت و امیدشه. آدا و جیمی برادر کوچیک‌ترش با مادرشون لندن زندگی می‌کنن. مادر آدا اون‌ رو زندانی می‌کنه؛ چون دوست نداره بقیه‌ی آدم‌ها ببینن که دختر معلولی داره. آدا هم از زندگی بیرون هیچ خبری نداره. تنها ارتباطش دست تکون دادن از پشت پنجره برای آدم‌های خیابونه. 

هم‌زمان با شروع جنگ جهانی دوم و حملهٔ آلمان، بچه‌ها به روستاها فرستاده می‌شن تا از اون‌ها مراقبت بشه. جیمی و آدا هم بین اون بچه‌ها به یک روستا حوالی مرز فرانسه می‌رن. اونجا با سوزان آشنا می‌شن و تازه داستان زندگی اون‌ها شروع می‌شه. حالا حق زندگی معمولی رو پیدا می‌کنن و آدا با جسارت کامل تجربیات فوق‌العاده‌ای رو شروع می‌کنه. 

من این کتاب رو هم‌زمان با شروع جنگ می‌خوندم. کم‌کم خوندمش چون برام دلنشین بود و نمی‌خواستم تموم‌ بشه. روبه‌رو شدن آدا و جیمی و با چیزهای معمولی زندگی و تعجب کردن اون‌ها به یادم آورد که شاید نباید فراموش کنم چقدر همین چیزها ارزشمنده. اواخر کتاب جنگ جدی‌تر می‌شه‌ و خودم کلی تعجب می‌کردم که حالا این تجربیات برای من هم ملموسه و وقتی از بمب‌بارون صحبت می‌کنه می‌فهمم چی می‌گه. در مورد خرده‌شیشه‌های کف خیابون می‌خونم و همون لحظه عکس دانشکده‌م‌‌ رو پر  از خرده شیشه می‌بینم. جنگ همیشه و با هر تعبیر و در هر زمانی غم‌انگیزه.

اما خوشحالم که یک جلد دوم (جنگی که بلاخره نجاتم داد) هم داره و باز هم قراره با آدا، جیمی، سوزان و اهالی دهکده‌شون همراه باشم. اگر خواستید رمان نوجوان بخونید ازش غافل نشید. 
        

7