یادداشت فاطیما

فاطیما

فاطیما

1404/4/17

        فکر می‌کنم کورسُرخی هم باز مثالی برای این بود که کتاب‌ها درست به موقع میان سراغت. صبح جمعه‌ای که توی خوابگاه داشتم تندتند وسایلی توی کوله‌م می‌ذاشتم تا از تهران فرار کنم چون جنگ شده بود دوتا کتاب رو از بین کتاب‌ها برداشتم: به زبان مادری گریه می‌کنیم و کورسُرخی. حتی در مورد کتاب‌های دیگه‌م فکر هم نکردم. انگار اونجا این دوتا من رو انتخاب کرده بودن برای این روزها خونده شدن. 

روزی که رسیدم خونه هم اولین کتابی که شروع کردم کورسُرخی بود. چون انگار توی جنگ باید روایت از جنگ می‌خوندم. اما نتونستم سریع بخونمش. نمی‌تونستم. هر روایتی رو که می‌خوندم یک‌‌جوری قلبم رو فشرده می‌کرد که کتاب رو می‌بستم و فکر می‌کردم. بابت همین خوندن نُه‌تا روایت سه هفته طول کشید. چند روزی یکی می‌خوندم. عصرها یا دم غروب وقتی خونه تاریک می‌شد کف آشپزخونه می‌نشستم و کم‌کم می‌خوندم و زیر جمله‌ها خط می‌کشیدم.

کورسرخی رو عالیه عطایی نوشته که یک مرزنشین بوده. روایت‌هایی از مشاهداتش از زندگی مرزنشین‌های مرز ایران و افغانستان، از درد و رنج خاورمیانه‌ای‌‌ها، از هویتی که سال‌ها بعد هر جای دنیا زندگی کنی تو رو رها نمی‌کنه، از رفتار آدم‌های دیگه با مهاجرها، از رنجی که جغرافیا به آدم می‌ده.

کورسُرخی یک بقچه رنجِ آشنا بود. همون نقل‌قولی که نوشتم. درسته من مرزنشین نیستم، افغانستانی هم نیستم اما انگار یک چیزی همه‌ی ما رو با هم پیوند می‌ده. خوندنِ مشاهدات یک آدم که این همه واقعی و دردآور هستن مثل همیشه از بشریت ناامیدم کرد. من نمی‌تونم‌ این همه رنج آدم‌ها رو با هیچ جغرافیا یا سیاستی توجیه کنم. 
      
746

40

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.