بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

جنگی که نجاتم داد

جنگی که نجاتم داد

جنگی که نجاتم داد

4.3
88 نفر |
40 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

10

خوانده‌ام

206

خواهم خواند

86

جمعه،صبح خیلی زود،کفش های مام را دزدیدم. مجبور بودم،تنها کفش هایی که توی خانه داشتیم؛البته به جز کفش های جیمی که حتی برای پای معیوبمهم کوچک بودند.کفش های مام خیلی برایم بزرگ بود،اما جلویشان را با کاغذ پر کردم.دور پای مشکل را پارچه ای پیچیدم.بند کفش ها را محکم بستم کفش ها حس عجیبی می دادند،اما حدس میزدم در پایم بمانند. جیمی بهت زده نگاهم میکرد.آرام گفتم:«مجبورم بپوشم،وگرنه کردم پام رو میبینن.» گفت:«وایسادی!راه می ری» لحظه ی بزرگی که منتظرش بودم،هیمن بود؛اما حالا برایم مهم نبود.خیلی چیزها پیش رو داشتم.«آره... میتونم»نگاه تندی به مام انداختم که روی تخت،پشت به ما خوابیده بود و خرو پف میکرد...به من افتخارمیکرد؟ابدا!

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به جنگی که نجاتم داد

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به جنگی که نجاتم داد

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به جنگی که نجاتم داد

            « احساس می‌کردم ضعیفم، نه آن طوری که شب کریسمس منفجر شده بودم، آن طوری که فردا صبحش بودم، صبحی که فقط لبخند جیمی بود که سرپا نگهم می‌داشت؛ لبخندهای جیمی و سوزان » .
داستانی حول محور زندگی « آدا » دختر ۱۱ ساله انگلیسی در زمان جنگ جهانی دوم
از بخش های تاریخی و جنگی داستان می‌گذرم چون دانش تاریخی ندارم و نمی‌دونم در چه حد معتبر بودن.
من حین خواندن کتاب، همراه با کلمات روی صفحات کتاب ذوب می‌شدم از توصیفات، تجربیات و احساساتی که در داستان جریان داشتند...
توصیفات آدا از تجربیات جدیدی که به چشم همه عادی شده بودند اما آدا برای اولین بار طعم آن ها را می‌چشید، روان و ملموس بودند.
 آدا برای من همان کودک درونی بود که طبق گفته ها و شنیده ها باید بغلش کرد، بهش گفت که تقصیر تو نیست و تو کافی، لایق و ارزشمند هستی، اشتباهت بزرگ نبوده، آرامشت را حفظ کن و حس گرما و امنیت بهش داد...
و شخصیت سوزان همان دایه ای که حقیقتا مهربان تر، لایق تر و مادر تر از مامِ داستان بود...
کتاب، جلد دومی با عنوان « جنگی که بالاخره نجاتم داد » دارد!
          
            وحشتِ آرامش‌بخش

 

«شبیه اقیانوس بود؛ مثل نور آفتاب، مثل اسب‌ها، مثل عشق؛ ذهنم را گشتم و کلمه‌ای که می‌خواستم را پیدا کردم، شادی» از این جمله‌ها درهرجایی پیدا نمی‌شود. معمولا وقتی در درون تاریکی راه می‌روی و انتظار بدترین پایان ممکن را داری و نوری در مقابل چشمانت سوسو می‌کند این جمله‌ها را به‌کار می‌برند. حسی غریبه اما آشنا جلویت را می‌گیرد. شبیه همان احساسی که «آدا» آخر داستانش یافت. او اسم حسش را شادی گذاشت. شما چطور؟ شادی برای بیان احساسات شما کافی‌است؟

اسم کتاب را بارها و بارها شنیده‌بودم. از همان اولین باری که نامش به گوشم خورد تعجب کردم. چطور ممکن است جنگ آدم را نجات دهد؟ در هر کتابی که اسم جنگ در آن می‌آمد هرچه از این پدیده می‌گفتند به بدی و ترسناکی ختم می‌شد. حالا این حادثه ترسناک چطور ممکن است به کسی آسیب نرساند که هیچ؛ او را نجات هم بدهد. بعد از مدت‌ها بالاخره توانستم بخوانمش. و چیزی که در ادامه خواهید خواند تمام نظر و احساس من درباره کتاب جنگی که نجاتم داد اثر «کیمبرلی بروبیکر بردلی» است.

آدا دختربچه‌ای حدود دوازده سیزده ساله بود که مشکل عجیبی داشت. پایش پیچیده بود. ولی مشکل عجیب‌تری که داشت این بود که تا به حال تمام دنیا را از پشت شیشه پنجره دیده‌بود. چون مادرش فکر می‌کرد آدا علاوه بر مشکل پایش مشکل‌های زیاد دیگری دارد. مشکلی مثل آموزش‌ناپذیر بودن را به آدا نسبت داده‌بود. ولی آیا او واقعا همچین مشکلی داشت؟

در قدم اول درباره این کتاب باید بگویم که دوستش داشتم. زاویه‌دید کتاب اول شخص بود و این حس نزدیکی بین خواننده و شخصیت‌اصلی برقرار می‌کرد. حس اینکه انگار کسی تمام خاطرات و عواطفش را با فردی که خواننده باشد درمیان بگذارد. این حس در تک‌تک جملات کتاب محسوس بود. از اولین کلمه تا آخرین کلمه همین نکته باعث شد با لذت این کتاب را بخوانم. البته این زاویه‌دید هم باعث شده‌بود ما فضای داستان را با دید آدا ببینیم. چون دید او هم متفاوت بود شاید اوایل کمی باعث می‌شد جذابیت کتاب از دست برود ولی بعد از چند مدت کاملا عادی شد.

نکته بعدی بحث دیالوگ‌هاست. دیالوگ‌های کتاب خوب بودند. محاوره بودند و این خودش نکته بسیار حائز اهمیتی است. جای شکرش باقیست که ترجمه باعث از بین رفتن دیالوگ‌ها نشده و به نحو احسنت برای ما مخاطبان ترجمه گشته‌است. نکته‌ای که در این باره به ذهنم می‌رسد این است که گاهی اوقات دیالوگ‌های آدا عجیب می‌شدند. درست است که او تقریبا تمام عمرش را در خانه محبوس بوده‌است ولی دلیل نمی‌شود که نداند گوجه چیست. یا حتی نداند که چند سال دارد. ولی در عوض معنای بعضی از کلمات که بیشتر انتظار می‌رود نداند را می‌داند. برای همین بعضی از دیالوگ‌ها و توضیحاتشان کمی کلیشه‌ای به نظر می‌آمد. مثلا وقتی آدا پرسید :«پیروزی چیه؟» و خانم اسمیت در جوابش گفت که پیروزی همان صلح است. درصورتی که درک معنای صلح شاید برای او سخت‌تر می‌بود. در صورتی که کلماتی مثل آزادی را به طور خیلی خوبی برای آدا توضیح داده‌بود ولی در این باره برای من به شخصه خیلی عجیب بود.

نکته بعدی شخصیت‌پردازی است. با اینکه آدا شخصیتی متفاوت‌تر نسبت به بقیه شخصیت‌ها داشت ولی من به خوبی او را می‌شناختم. البته کمی توصیف ظاهرش کم بود ولی به طور کلی می‌توانستم چهره‌اش را در ذهنم تصور کنم. اخلاقیات او در فضای مختلف هم کاملا برایم بعد از گذر چندین فصل از کتاب آشنا شده‌بودند. علاقه او به اسب‌ها و همچنین نوع علاقه‌مند شدنش کاملا در داستان مشهود بود. ما در تمام مواقع می‌توانستیم او را درک کنیم و تمام این موارد نشان می‌دهد که نکات شخصیت‌پردازی به طور کامل در این کتاب رعایت شده‌است.

حالا بعد از گذشت حدود ششصد کلمه چیزی که می‌خواهم بگویم این است. کتاب‌های خوب کمیاب نیستند. فقط اگر به‌خوبی به دنبالشان بگردید و با دید منفی نگاهشان نکنید خود کتاب‌ها بدون اینکه شاخصه خاصی داشته‌باشند برایتان لذت‌بخش خواهند‌شد. جذابیتی که خود صفحه‌ کتاب‌ها دارند کافی است تا به آن‌ها حداقل یک بار شانس بدهید تا خودشان را ثابت کنند. پس شما هم به جنگی که نجاتم داد این فرصت را بدهید. مطمئن باشید که شما را ناامید نخواهد کرد. :)
          
K.A

1401/02/15

            جنگ بهانه ای برای اثباتِ "من زنده ام" 
حتی اگر سال ها در اسارت پنجره باشی و دنیا را از قاب پنجره ببینی، باز فرق می کند که دنیای بیرون جنگ باشد یا نه!
"جنگی که نجاتم داد" از ان کتاب هایی بود که در لیست کتابهایم نوشته بودم تا بخوانم. ماجرای دختری که مشکلی در پایش دارد،آدا. که مادر بی رحمش زندگی را برایش جهنم کرده. اجازه هیچ کاری را به او نمی دهد و عملا آدا را در خانه زندانی کرده. آدا اجازه ندارد کار های کوچکی مثل غذا خوردن را انجام دهد؛ مادرش بین او و برادر کوچکترش تبعیض قائل میشود و کتک های وحشتناکی می زند! تا اینکه جنگ جهانی دوم شروع میشود و مادرش میخواهد فقط برادر کوچکتر ادا را به جای امنی ببرد…
همان اول که اسمش را دیدم مشتاقش شدم. جنگی که خسارت که نمی زند هیچ، ناجی هم هست! اما بعد از اینکه چند خلاصه از کتاب خواندم و نظرات خوانندگان قبلی را دیدم، شوقی که برای خواندنش داشتم ذره ذره کم شد. چرا که احساس میکردم همه اش درباره جنگ جهانی و فرانسه و … است. بعد هم در مورد مادری به شدت نفرت انگیز. اما خب خوشحالم که تقدیر کاری کرد که مجبور شوم و بخوانمش…
شخصیت پردازی داستان خوب بود. آدا با وجود متفاوت بودنش قابل درک بود. به جز ظاهر ادا که کم پردازش شده بود، شخصیتش را می شناختیم. علایقش و می توان گفت ترسی که نسبت به مادرش داشت مشهود بود. با وجود متفاوت بودنش با سایر شخصیت ها توصیف خوبی داشت و باعث شد من دچار اینکه "اصلا شخصیت اصلی کدوم بود؟" یا مجبور به دوباره خواندن متن نشوم.
زاویه دید از دید اول شخص بود و این به درک بهتر آدا کمک می کرد. اگرچه چون آدا دختری بود که زندگی را فقط از پشت پنجره دیده بعضی اوقات زاویه دید و داستان دچار لغزش و اشکالات کوچکی درمتن میشد. در نهایت میتوان گفت زاویه دید مناسب بود اما در بعضی جاها متن توانایی بهتر بودن را داشت.
دیالوگ ها محاوره بودند و این مهم ترین نکته در مبحث دیالوگ ها است(اگرچه بخش زیادی از ان را مدیون مترجم یا مترجمان هستیم). به جز موضوع محاوره بودن، نکته ای که کمی برایم عجیب بود تناقض بین دیالوگ ها و شاید بتوان گفت بخشی از شخصیت پردازی ادا بود. مثلا اینکه ادا نمی دانست گوجه چیست عجیب بود و غیر منطقی. چون درست است که او تا به حال از خانه بیرون امده اما گوجه خوراکی ای عجیب غریب نیست که مثلا بگوییم حق داشته. یا مثلا در بعضی جاها که ادا سوالی میکرد توضیحات می توانستند بهتر باشند. یعنی بعضی کلمات یا موضوعات اسان را سخت توضیح داده میشد و بعضی از چیز های سخت، راحت و واضح. اگرچه به گمانم بخشی از این ها به دلیل ترجمه باشد.
روند داستان کمی کند بود و خواننده در بعضی مواقع کمی خسته میشد. اما هر از گاهی توصیفات و حس درک کردن اتفاقاتی مانند بغل کردن سوزان به داد میرسید و احساس میکردی ارزشش را داشت. چرا که ما هم ان حس به آغوش کشیدن گرم را از دید ادا درک میکردیم و این نکته ای زیبا بود.
در اخر هم باید بگویم کتاب "جنگی که نجاتم داد" از ان کتاب هایی است که می تواند شما را از اتفاقات هر از گاهی و بد زندگیتان نجات دهد. کتابی که قدر زندگی خودتان را می دانید. فقط کافی است دل را به دریا بزنید و بخاطر ناراحت کننده بودن اوایل داستان، کتاب را نبندید. چه میدانید؟ شاید آدا کاری کند کارستان. از کجا معلوم؟ شاید "کیمبرلی بروبیکر بردلی" ثابت کند کتابش ارزش رفتن سراغ جلد دو داستان آدا را دارد و شما وقت اضافی برایش نگذاشتید! پس ماجرای جنگی که آدا را نجات داد را بخوانید:)
          
            مگر جنگ کسی را نجات می‌دهد؟ همین سوال باعث شده که کتاب #جنگی_که_نجاتم_داد در اولین برخورد برای هر کسی جالب به نظر برسد.
جنگ «آدا» را از دست مادر بی‌رحم و غیرطبیعی‌اش نجات می‌دهد. آدا پاچنبری است و مادرش در زندگی هیچ‌گاه اجازه نداده که او از خانه خارج شود و به او گفته پایش این قدر زشت است که هر کس در خیابان او را ببیند فرار می‌کند. اما جنگ جهانی دوم بهانه‌ای می‌شود که آدا و برادرش جیمی از خانه فرار کند و به روستایی در نزدیکی اقیانوس بروند. «آدا» متوجه می‌شود که مردم نه تنها از پای او نمی‌ترسند که حتی به خاطر ویژگی‌های دیگرش دوستش دارند، او موفق می‌شود اسب سواری کند، خواندن و نوشتن یاد بگیرد و حتی در روستا به عنوان قهرمان شناخته شود.
.
شاید به خاطر همین داستان متفاوت است که نوجوان‌های اطرافم این کتاب را خیلی دوست دارند. آن‌ها همراه با آدا به روستا می‌روند، همراه با او خودشان را ثابت می‌کنند، با هم از بی‌رحمی مادر آدا تعجب می‌کنند و ... من هم به همین دلایل کتاب را دوست داشتم. شخصیت آدا، جیمی، خانم اسمیت و حتی بعضی از آدم‌های کمرنگ‌تر داستان مثل مردم روستا برایم دلنشین بود. داستان هم روند آرام و دلچسبی داشت و نجات آدا خوشحالم می‌کرد. اما بعد از خواندن کتاب دلم می‌خواست در جمع‌های نوجوانانه بررسی کتاب توجه بچه‌ها را به چیزی فراتر از شخصیت‌پردازی و پی‌رنگ جلب کنم. به بچه‌ها می گفتم حواسشان به زمان و مکان داستان هم باشد. بین داستان نویسنده ماجرای جنگ جهانی دوم را با یک روایت انگلیسی به ما نشان می‌دهد. وقتی کشتی‌های انگلیسی توسط آلمانی‌ها غرق می‌شوند برای سربازها غصه می‌خوریم، وقتی آدا به کمک بازمانده‌های نبرد دانکرک می‌رود همراه با او احساس افتخار و مفید بودن می‌کنیم، وقتی او جاسوس‌های آلمانی را دستگیر می‌کند هیجان‌زده می‌شویم. و وقتی کتاب را می‌بندیم بخشی از تاریخ را در طی یک داستان جذاب و متفاوت خوانده‌ایم و حتی نفهمیدیم.

نمی‌خواهم فریاد واحسرتا سربدهم و بگویم این کتاب مغز بچه‌ها را شست و شو می‌دهد و آن را از دست نوجوان‌ها دور نگه دارید و از این دست حرف‌هایی که هر روزه می‌شنویم. اتفاقا هم خودتان کتاب را بخوانید هم به نوجوان‌های اطرافتان بدهید تا بخوانند و باهم راجع به ماجرای جنگ جهانی دوم صحبت کنید، در مورد اینکه تاریخ را فاتحان می‌نویسند حرف بزنید و بگویید اگر پیروز جنگ جهانی دوم به جای انگلستان آلمان بود، احتمالا الان جای چرچیل و هیتلر تغییر می‌کرد و چرچیل جنایتکار بزرگ همه قصه‌ها و فیلم‌ها می شد. بعد برایشان بگویید که در بحبوحه آن جنگ در کشور ما چه خبر بوده و چند میلیون نفر به خاطر نبردی در آن سر دنیا کشته شده‌اند و در آخر برایشان توضیح بدهید که جنگ جهانی دوم تا امروز کسی را نجات نداده‌است.

نکته ی قابل ذکر دیگر این است که در طول کتاب نویسنده به این نکته اشاره می کند که «متفاوت بودن به معنی بد بودن نیست» که حرف کاملاً درستی است. اما تجربه نشان داده خیلی وقت ها پشت این شعار رنگ و بویی از همجنس گرایی نهفته است. که در این داستان هم خانم اسمیت دوستی به نام «بکی» دارد که فوت کرده و زندگی بعد از او برایش بی معنی شده. نویسنده در هیچ جای کتاب اشاره ای به همجنس گرا بودن شخصیت نمی کند و آن طور که در گودریدز خواندم حتی اعلام کرده که در سال های 1940 اعلام چنین حقیقتی امکان نداشته است. اما بهتر است خواننده بزرگسال بعد از خواندن این جنس کتاب ها با این جنس شعارها به خواننده کم سن و سال تر تاکید کند که «متفاوت بودن به معنای بد بودن نیست اما هر تفاوتی هم قابل قبول نیست» البته که این فقط مختص به جنگی که نجاتم داد نیست و شامل خیلی از کتاب ها و فیلم هایی که امروز می خوانیم و می بینیم می شود.

با همه ی این تعاریف، جنگی که نجاتم داد کتابی خواندنی است. و باز هم به امید آن روزی که ما هم بتوانیم روایت های حقیقی تاریخ را در خلال یک داستان نوجوانانه به بچه ها هدیه بدهیم
          
ز هادی

1402/10/05

            بسم الله
هر دو جلد این داستان را با معرفی خانم منصوره مصطفی‌زاده خواندم و دوست داشتم.
و به نظرم هم نوجوان خوب است بخواند، هم بزرگسال.
و چیزی که بیشتر برایم جالب بود، اینکه این داستان در زمان جنگ جهانی است که سال‌ها پیش اتفاق افتاده و دیگر چندان نسلی از آن زمان باقی نمانده، اما نویسنده‌ها خودشان را مقید می‌دانند تا درباره‌اش بنویسند تا فراموش نشود و نسل‌به‌نسل منتقل بشود؛ کاری که ما، حداقل درباره جنگی که در زمان خودمان اتفاق افتاده و همچنان نسل آسیب‌دیده از جنگ، مثل دهه شصتی‌ها به قبل هنوز هم زنده هستند، اما روایت چندانی به‌خصوص برای نسل نوجوان و کودکمان نداریم. ملتی که تاریخ را نداند مدام اشتباهاتش را تکرار خواهد کرد. جنگ ما دفاع از سرزمینمان بوده، دفاعی که تمام دنیا برضد ما بودن و ما به‌تنهایی از سرزمینمان شجاعانه دفاع کردیم و حفظش کردیم.
کمترکسی است که جنگ رو دوست داشته باشد، اما بعضی‌ها با ساختن شعارِ نه به جنگ، درواقع دارند بر صورت کسانی چنگ می‌اندازند که به دفاع از خودشان برخاسته‌اند. چیزی که نه‌گفتنی است، جنگ افروزی است نه دفاع. به هر حال باید از تاریخ سرزمینمان برای نسل‌های بعد بگوییم تا بدانند این سرزمین از کجاها عبور کرده و به کجا رسیده است.
چیز دیگری که در این کتاب جالب بود، علاوه‌بر روایت شخصیت اول داستان که داشت با محدودیت‌هایش مبارزه می‌کرد تا توانا بشود، آن رفتار جمعی مردم در زمان وقوع جنگِ‌ناگزیر است. آن همدلی که لازم است بین مردم وجود داشته باشد و هرکس نقش خودش را در همراهی کردن برای عبور سالم خودش و دیگران از جنگ باید انجام بدهد، چیزی که در کشور ما به‌وفور و بسیار زیباتر وجود داشته بین عده‌ای، اما کمتر روایت شده برای مردم.
و نکته آخر اینکه در این کتاب درباره افسانه هولوکاست هم مطلب نوشته شده (دروغ هرچه بزرگ‌تر باشد و بیشتر تکرار بشود بیشتر باور می‌شود) اما چیزی درباره چگونگی رسیدن غذا به مردمشان که درواقع دزدیدن غذا از سرزمین‌های دیگر و کشتار مردمان اون سرزمین‌ها بوده که مثلا یکی‌اش ایران ما بوده که نیمی از جمعیت کشور از قحطی غذایی که سربازان انگلیس و روسیه از کشورمان می‌دزدیدند، جان خودشان را از دست دادند و این کتاب دراین‌باره سکوت کرده است. البته که غرب همیشه درباره جنایاتش درباره دیگرملت‌ها همیشه سکوت پیشه کرده است، اما بدترِ ماجرا این است که خود ما هم تا جایی که شده کمتر درباره سال‌های قحطی بزرگ چیزی گفتیم و نوشتیم و خواندیم.
به هر حال خواندن این کتاب کمکی است برای اینکه فرد یاد بگیرد چطور با محدودیت‌هایش و خرافات جامعه مبارزه کند. و چطور در دفاع از سرزمینش در هر سن و جنسیتی اقدام و همراهی کند.
          
            داستان در دهه چهل میلادی و در جریان جنگ جهانی دوم اتفاق می‌افتد و اسمش همان اول میخکوبتان میکند:

«جنگی که نجاتم داد» 

چگونه می‌شود جنگِ ویرانگر، کشنده و بی‌رحم، نجات دهنده باشد؟!

جواب را  «آدا» قهرمان کتاب در یکی از فصل‌های پایانی به ما می‌دهد:  «بعضی چیزها از بمب هم بدترن».

بله، بعضی چیزها. مثل اسیر بودن در دستان یک مادر بی عاطفه و بی رحم. 
آدا و برادرش جیمی، گرفتار یک مادر روان پریش و سرکوبگر هستند. آدا که یکی از پاهایش از همان بدو تولد معیوب است، تمام عمر در خانه زندانی بوده چون به عقیده مادرش پایش آنقدر زشت است که حال هر آدمی را به هم می‌زند.

اما با شروع جنگ، آدا به همراه برادرش و تعداد زیادی از بچه‌ها، لندن را ترک می‌کنند و به روستایی نزدیک اقیانوس میروند، جایی که زنی مهربان و فرهیخته به نام سوزان اسمیت مراقبت از او و برادرش را به عهده می‌گیرد.

آدا در روستا فرصت می‌کند محیط اطرافش را ببیند و بشناسد، او با همان پای علیل سوارکاری یاد می‌گیرد، دوست پیدا می‌کند و.... نجات پیدا می‌کند، در واقع این جنگ است که او را نجات می‌دهد.

داستان روند آرام و دلچسبی دارد. گیراست و خواندنش لذت‌بخش.
آدا، برادرش جیمی و خانم اسمیت به خوبی شخصیت پردازی شده‌اند و هرسه با وجود نقطه ضعف‌هایی که دارند بسیار دوست داشتنی هستند.
روایتِ جنگی که نجاتم داد از جنگ جهانی دوم کاملا انگلیسی است.

انگلستان یک کشور مظلوم و قهرمان است و چرچیل یک نخست وزیر دانا و وطن پرست.

من فکر میکنم لازم است که نوجوان ایرانی با روایت ایرانی از جنگ جهانی دوم هم آشنا شود. مثلا اینکه ایران با وجود اعلام بی طرفی ناخواسته آلوده به جنگ شد و سربازان شوروی و همین انگلستانِ، شهرهایش را یک به  یک اشغال کردند.

شاید بگویید خب نویسنده‌ی کتاب انگلیسی است و هر ملت روایت خودشان را از یک واقعه ارائه می‌دهند. 

در صورت قبول این مطلب ما با یک پرسش مهم روبرو میشویم:

برای ایجاد حس غرور ملی و اتحاد و انسجام میان یک ملت، تا چه حد مُجازیم بخش‌های تاریک روایت ملی مان را نادیده بگیریم؟

مثلا نویسنده‌های انگلیسی مجاز هستند جنایات ملت خودشان را در جنگ جهانی و در قبال ملت‌هایی مانند ایران نادیده بگیرند؟ یا از چرچیل یک قهرمان ملی بسازند و به او افتخار کنند، در حالی که در سطح جهانی دست به جنایات بزرگی زده‌است؟ 

آیا ما مجازیم از لشکرکشی ها و خشونت‌های کوروش کبیر چشم پوشی کنیم چون نیاز داریم به یک پادشاه عادل و خردمند و قدرتمند افتخار کنیم؟ 

یا در برابر بازگویی بخش‌هایی از انقلاب یا جنگ هشت ساله مقاومت کنیم چون با غرور ملی مان گره خورده؟ 

یا بخش سیاه زندگی بسیاری از عارفان و ادبای مشهورمان را نادیده بگیریم و چون میراث ملی و ادبی هستند، ادعا کنیم می‌توانند الگوهای اخلاقی هم باشند؟

گفتن یا نگفتن بخش‌های تاریکِ تاریخ یک ملت، چه منافع یا ضررهایی برای مردم آن ملت می‌تواند داشته‌باشد؟

🔹تاکید می‌کنم اینها فقط پرسش‌های ذهنی من هستند که بلند بلند مطرحشان کردم. هنوز پاسخ دقیق و مشخصی برایشان ندارم.