جنگی که نجاتم داد
جمعه،صبح خیلی زود،کفش های مام را دزدیدم. مجبور بودم،تنها کفش هایی که توی خانه داشتیم؛البته به جز کفش های جیمی که حتی برای پای معیوبمهم کوچک بودند.کفش های مام خیلی برایم بزرگ بود،اما جلویشان را با کاغذ پر کردم.دور پای مشکل را پارچه ای پیچیدم.بند کفش ها را محکم بستم کفش ها حس عجیبی می دادند،اما حدس میزدم در پایم بمانند. جیمی بهت زده نگاهم میکرد.آرام گفتم:«مجبورم بپوشم،وگرنه کردم پام رو میبینن.» گفت:«وایسادی!راه می ری» لحظه ی بزرگی که منتظرش بودم،هیمن بود؛اما حالا برایم مهم نبود.خیلی چیزها پیش رو داشتم.«آره... میتونم»نگاه تندی به مام انداختم که روی تخت،پشت به ما خوابیده بود و خرو پف میکرد...به من افتخارمیکرد؟ابدا!
داستان جنگی جایزه ی نشان نیوبری پرافتخارترین کتاب ها جایزه ی اشنایدر فمیلی کتاب کودک پرفروش ترین کتاب های نیویورک تایمز لیست برترین رمان های ادبیات نوجوان جایزه ی ادیسه داستان ماجرایی داستان تاریخی ادبیات کودک و نوجوان ادبیات آمریکا جایزه ی ویلیام الن وایت ادبیات معاصر دهه 2010 میلادی ادبیات داستانی
بریدۀ کتابهای مرتبط به جنگی که نجاتم داد
نمایش همهلیستهای مرتبط به جنگی که نجاتم داد
نمایش همهیادداشتهای مرتبط به جنگی که نجاتم داد