جنگی که بالاخره نجاتم داد
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
21
خواندهام
578
خواهم خواند
154
نسخههای دیگر
توضیحات
می دانستم مادرم ، مام، شب ها توی کارخانه مهمات جنگی کار می کند.می دانستم هرشب موج های وحشتناک و شدید بمب ها روی سر لندن روان است . می دانستم آلمانی ها کارخانه ها را هدف می گیرند ، مخصولا کارخانه های تسلیحات را.من خودم توی بمباران گیر افتاده بودم.دیوارهای آجری بالای سرم منفجر می شدند. بعدش شیشه خرد شده مثل برف خیابان ها را می پوشاند.برای همین می دانستم ممکن است مام بمیرد . ولی باور نمی کردم.با وجود همه بمب ها. فکر می کردم مام تا ابد زنده می ماند .فکر می کردم من و جیمی هیچ وقت آزاد نمی شویم.
بریدۀ کتابهای مرتبط به جنگی که بالاخره نجاتم داد
نمایش همهلیستهای مرتبط به جنگی که بالاخره نجاتم داد
نمایش همهیادداشتها