یادداشت Zeinab Ghaem Panahi
1401/2/13
وحشتِ آرامشبخش «شبیه اقیانوس بود؛ مثل نور آفتاب، مثل اسبها، مثل عشق؛ ذهنم را گشتم و کلمهای که میخواستم را پیدا کردم، شادی» از این جملهها درهرجایی پیدا نمیشود. معمولا وقتی در درون تاریکی راه میروی و انتظار بدترین پایان ممکن را داری و نوری در مقابل چشمانت سوسو میکند این جملهها را بهکار میبرند. حسی غریبه اما آشنا جلویت را میگیرد. شبیه همان احساسی که «آدا» آخر داستانش یافت. او اسم حسش را شادی گذاشت. شما چطور؟ شادی برای بیان احساسات شما کافیاست؟ اسم کتاب را بارها و بارها شنیدهبودم. از همان اولین باری که نامش به گوشم خورد تعجب کردم. چطور ممکن است جنگ آدم را نجات دهد؟ در هر کتابی که اسم جنگ در آن میآمد هرچه از این پدیده میگفتند به بدی و ترسناکی ختم میشد. حالا این حادثه ترسناک چطور ممکن است به کسی آسیب نرساند که هیچ؛ او را نجات هم بدهد. بعد از مدتها بالاخره توانستم بخوانمش. و چیزی که در ادامه خواهید خواند تمام نظر و احساس من درباره کتاب جنگی که نجاتم داد اثر «کیمبرلی بروبیکر بردلی» است. آدا دختربچهای حدود دوازده سیزده ساله بود که مشکل عجیبی داشت. پایش پیچیده بود. ولی مشکل عجیبتری که داشت این بود که تا به حال تمام دنیا را از پشت شیشه پنجره دیدهبود. چون مادرش فکر میکرد آدا علاوه بر مشکل پایش مشکلهای زیاد دیگری دارد. مشکلی مثل آموزشناپذیر بودن را به آدا نسبت دادهبود. ولی آیا او واقعا همچین مشکلی داشت؟ در قدم اول درباره این کتاب باید بگویم که دوستش داشتم. زاویهدید کتاب اول شخص بود و این حس نزدیکی بین خواننده و شخصیتاصلی برقرار میکرد. حس اینکه انگار کسی تمام خاطرات و عواطفش را با فردی که خواننده باشد درمیان بگذارد. این حس در تکتک جملات کتاب محسوس بود. از اولین کلمه تا آخرین کلمه همین نکته باعث شد با لذت این کتاب را بخوانم. البته این زاویهدید هم باعث شدهبود ما فضای داستان را با دید آدا ببینیم. چون دید او هم متفاوت بود شاید اوایل کمی باعث میشد جذابیت کتاب از دست برود ولی بعد از چند مدت کاملا عادی شد. نکته بعدی بحث دیالوگهاست. دیالوگهای کتاب خوب بودند. محاوره بودند و این خودش نکته بسیار حائز اهمیتی است. جای شکرش باقیست که ترجمه باعث از بین رفتن دیالوگها نشده و به نحو احسنت برای ما مخاطبان ترجمه گشتهاست. نکتهای که در این باره به ذهنم میرسد این است که گاهی اوقات دیالوگهای آدا عجیب میشدند. درست است که او تقریبا تمام عمرش را در خانه محبوس بودهاست ولی دلیل نمیشود که نداند گوجه چیست. یا حتی نداند که چند سال دارد. ولی در عوض معنای بعضی از کلمات که بیشتر انتظار میرود نداند را میداند. برای همین بعضی از دیالوگها و توضیحاتشان کمی کلیشهای به نظر میآمد. مثلا وقتی آدا پرسید :«پیروزی چیه؟» و خانم اسمیت در جوابش گفت که پیروزی همان صلح است. درصورتی که درک معنای صلح شاید برای او سختتر میبود. در صورتی که کلماتی مثل آزادی را به طور خیلی خوبی برای آدا توضیح دادهبود ولی در این باره برای من به شخصه خیلی عجیب بود. نکته بعدی شخصیتپردازی است. با اینکه آدا شخصیتی متفاوتتر نسبت به بقیه شخصیتها داشت ولی من به خوبی او را میشناختم. البته کمی توصیف ظاهرش کم بود ولی به طور کلی میتوانستم چهرهاش را در ذهنم تصور کنم. اخلاقیات او در فضای مختلف هم کاملا برایم بعد از گذر چندین فصل از کتاب آشنا شدهبودند. علاقه او به اسبها و همچنین نوع علاقهمند شدنش کاملا در داستان مشهود بود. ما در تمام مواقع میتوانستیم او را درک کنیم و تمام این موارد نشان میدهد که نکات شخصیتپردازی به طور کامل در این کتاب رعایت شدهاست. حالا بعد از گذشت حدود ششصد کلمه چیزی که میخواهم بگویم این است. کتابهای خوب کمیاب نیستند. فقط اگر بهخوبی به دنبالشان بگردید و با دید منفی نگاهشان نکنید خود کتابها بدون اینکه شاخصه خاصی داشتهباشند برایتان لذتبخش خواهندشد. جذابیتی که خود صفحه کتابها دارند کافی است تا به آنها حداقل یک بار شانس بدهید تا خودشان را ثابت کنند. پس شما هم به جنگی که نجاتم داد این فرصت را بدهید. مطمئن باشید که شما را ناامید نخواهد کرد. :)
(0/1000)
1403/7/11
0