از جنگی که نجاتم داد
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
20
خواندهام
582
خواهم خواند
155
نسخههای دیگر
توضیحات
این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.
جمعه،صبح خیلی زود،کفش های مام را دزدیدم. مجبور بودم،تنها کفش هایی که توی خانه داشتیم؛البته به جز کفش های جیمی که حتی برای پای معیوبمهم کوچک بودند.کفش های مام خیلی برایم بزرگ بود،اما جلویشان را با کاغذ پر کردم.دور پای مشکل را پارچه ای پیچیدم.بند کفش ها را محکم بستم کفش ها حس عجیبی می دادند،اما حدس میزدم در پایم بمانند. جیمی بهت زده نگاهم میکرد.آرام گفتم:«مجبورم بپوشم،وگرنه کردم پام رو میبینن.» گفت:«وایسادی!راه می ری» لحظه ی بزرگی که منتظرش بودم،هیمن بود؛اما حالا برایم مهم نبود.خیلی چیزها پیش رو داشتم.«آره... میتونم»نگاه تندی به مام انداختم که روی تخت،پشت به ما خوابیده بود و خرو پف میکرد...به من افتخارمیکرد؟ابدا!
بریدۀ کتابهای مرتبط به از جنگی که نجاتم داد
نمایش همهیادداشتها