یادداشت فاطیما
2 روز پیش
جنگی که نجاتم داد قصهی آدا، شجاعت و امیدشه. آدا و جیمی برادر کوچیکترش با مادرشون لندن زندگی میکنن. مادر آدا اون رو زندانی میکنه؛ چون دوست نداره بقیهی آدمها ببینن که دختر معلولی داره. آدا هم از زندگی بیرون هیچ خبری نداره. تنها ارتباطش دست تکون دادن از پشت پنجره برای آدمهای خیابونه. همزمان با شروع جنگ جهانی دوم و حملهٔ آلمان، بچهها به روستاها فرستاده میشن تا از اونها مراقبت بشه. جیمی و آدا هم بین اون بچهها به یک روستا حوالی مرز فرانسه میرن. اونجا با سوزان آشنا میشن و تازه داستان زندگی اونها شروع میشه. حالا حق زندگی معمولی رو پیدا میکنن و آدا با جسارت کامل تجربیات فوقالعادهای رو شروع میکنه. من این کتاب رو همزمان با شروع جنگ میخوندم. کمکم خوندمش چون برام دلنشین بود و نمیخواستم تموم بشه. روبهرو شدن آدا و جیمی و با چیزهای معمولی زندگی و تعجب کردن اونها به یادم آورد که شاید نباید فراموش کنم چقدر همین چیزها ارزشمنده. اواخر کتاب جنگ جدیتر میشه و خودم کلی تعجب میکردم که حالا این تجربیات برای من هم ملموسه و وقتی از بمببارون صحبت میکنه میفهمم چی میگه. در مورد خردهشیشههای کف خیابون میخونم و همون لحظه عکس دانشکدهم رو پر از خرده شیشه میبینم. جنگ همیشه و با هر تعبیر و در هر زمانی غمانگیزه. اما خوشحالم که یک جلد دوم (جنگی که بلاخره نجاتم داد) هم داره و باز هم قراره با آدا، جیمی، سوزان و اهالی دهکدهشون همراه باشم. اگر خواستید رمان نوجوان بخونید ازش غافل نشید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.