باد سردی از پنجره به اتاق می وزد، موهایم را به هم می ریزد و صفحاتی از «آبشار یخ» را ورق می زند. در خیالم فکر می کنم شاید زمستان هم «آبشار یخ» را دوست دارد و مانند من از خواندنش لذت می برد.
اینجا در دامنه ی کوه های زاگرس، از معدود جاهایی که زمستان در حالی که تابستان با تمام قدرت در کشور یکه تازی می کند، بعضی اوقات جرئت عرضه اندام پیدا می کند و دست سردش را بر سرمان می کشد.
چشمانم را می بندم و با زمستان حرف می زنم.:« می دونم تو هم مثل من داری «از آبشار یخ» لذت می بری، پس بیا با هم در این دنیایی که پادشاهش زمستونه غرق بشیم.» باد سرد دیگری می وزد و من بیشتر زمستان را در کنارم احساس می کنم و غرق در این خلسه ی جادویی می شوم.
با زمستان (من او را شبیه به موروزکو در «کتاب شب زمستانی» می بینم) در داستان «آبشار یخ» فرو می رویم، با غم و درد های «سولویگ» هنگامی که دیگران و پدرش او را، وجودش را، توانایی هایش را و شجاعتش را نمی دیدند چون قیافه ای زیبا همانند خواهر آسا نداشت غمگین می شویم و همزمان جسارت و شجاعتش را هنگامی که آن ها را در قالب کلمات می ریخت و لا به لای قصه هایش می گذاشت می ستاییم.
از آلریک ممنون می شویم که به «سولویگ» اطمینان داد و راهنمای او در مسیری بود که در نهایت باعث شد« سولویگ» خود را کشف کند و آن گونه که بود خود را بشناسد و دنیای اطرافش را به گونه ای متفاوت درک کند.
و در نهایت «هیک»، هیکِ عزیز، که درگیر ظاهر نشد و به جای ظاهر سولویگ درون او را دید و روح بزرگش را درک کرد، در سختی ها کنار سولویگ بود و تنهایش نگذاشت.
«آبشار یخ» داستان آرام و ساده ای است ، شخصیت محور است و پلات و هیجان چشمگیری ندارد اما همین سادگی بی آلایشش، قلبمان را لمس و احساساتمان را درگیر می کند.
به صفحه ی پایانی که می رسم ، دلتنگی به سراغم می آید و قلبم را فشرده می کند.
کتاب را می بندم. باد سرد زمستانی دوباره به صورتم می خورد، نفس عمیقی می کشم و این سرمای دلنشین را با تمام وجودم تنفس می کنم. می دانم این لحظه ی لطیف و رویایی متعلق به من است و تا ابد هم از آن من خواهد بود:)))))
پ.ن: وقتی یه داستان باعث میشه اینقدر اکلیلی بشم که احساسی و اینا حرف بزنم ینی عاشقش شدم:))
امیدوارم شما هم بخونید و این حس و حال و درک کنید و عاشقش بشید:)))