یادداشت مُحیصا
1403/10/9
4.1
8
یادداشتی که این پایین می خونید شرح حالی از حال و روز من در حین خوندن بانوی سایه هاست:) کتابخانه ی کوچکم را زیر و رو می کنم و به دنبال کتابی می گردم که بعد از وسپرتین بخوانم. همان طور که زیر لب اصوات نامفهومی را زمزمه می کنم، چشمم به بانوی سایه ها می افتد. کتابی با طرح جلدی که همیشه جزو طرح جلد های محبوبم بوده. تاریک، مرموز و زیبا. و بانوی سایه ها می شود انتخاب بعدی ام. با خوشحالی در دستم می گیرمش، کنار بخاری می نشینم و پتو رو روی پاهای همیشه یخم می اندازم و شروع می کنم به خواندن. اولین جمله ی کتاب را می خوانم و ناخودآگاه نیشم باز می شود و میزنم زیر خنده.دوباره اولین جمله ی کتاب را با صدای بلند می خوانم:« خوزه نیلسون دوس لاینوس وقتی کشته شد داشت شوره های سرش را می تکاند.» صدای برادرم که کمی آن طرف تر نشسته و دارد انار میوه ی محبوب این روزهایش را می خورد به گوش می رسد:« عییی این دیگه چه کار کثیفیه، واقعا کتابه با همچین چیزی شروع شده؟» برای اینکه کفرش را در بیاورم دو یا سه بار دیگر هم این جمله را میخوانم و تماشای واکنشش سرگرمم می کند.بعد سرم را با بی تفاوتی تکان می دهم و جمله های بعدی را می خوانم. دارن همیشه جزو نویسنده های محبوبم بوده. نویسنده ی محبوب دوران نوجوانیم. همیشه او را در قامت دوستی می دیدم که در کنارم نشسته و با شُسته رُفته ترین جمله ها داستان هایش را برایم تعریف کرده نه نویسنده ای مشهور در ژانر وحشت. دلم می خواهد باز هم به او اعتماد کنم و اجازه بدهم مانند دوران نوجوانی در کنارم بنشیند و داستانش را برایم بگوید. صفحه های بانوی سایه ها ورق به ورق می گذرند و فصل ها می آیند و می روند. دارن در بانوی سایه ها فضای متفاوتی خلق کرده، عشق را به تصویر کشیده و شخصیت اصلی اش برخلاف دیگر کتاب هایش نوجوانی سرکش و کله شق نیست که با کارهایش گند میزند به زندگی که تا به حال داشته و همین باعث عوض شدن مسیر زندگی اش می شود. اد نویسنده ای میانسال، پخته و آسیب دیده ای است که گذشته ای مبهم دارد و شش روح عجیب و مرموز دنبالش می کنند. جوری که دارن فضای لندن (به قول خودش مه شهر بزرگ) و زندگی و دغدغه های روزمره ی یک نویسنده را توصیف می کند دوست دارم. عشقی که دارن به تصویر می کشد کلیشه و اعصاب خردکن نیست، زیبا و رازآلود است. مثل هوای مه گرفته و بارانی لندن. کمی که داستان پیش می رود به این نتیجه می رسم که شاید خبری از عناصر ماوراءطبیعی و روح های خبیث نباشد و بیشتر باید شاهد یک داستان هیجان انگیز عاشقانه معمایی جنایی باشم. کمی ناامید می شوم اما دلسرد نه. بیشتر می خوانم و بیشتر جذب داستان می شوم خوبی دارن این است که در بانوی سایه ها همانند سایر آثارش یک راست می رود سر اصل مطلب. حوصله ی مخاطب را با توصیف های پیچیده و اتفاقات غیرمهم سر نمی برد. نیمه دوم داستان ضرباهنگ تند تری به خود می گیرد، نفس عمیقی می کشم کتاب را می بندم، تند از پله ها بالا می روم در اتاقم را محکم باز می کنم و به خواهرم که قبل از من کتاب را خوانده، می گویم :« میدونی چرا آندیانا با اد رابطه نداره؟» سرش را از روی کتاب ریاضی اش بالا می آورد و می گوید:« چرا؟» :«معلومه. به خاطر اینکه آندیانا یا دو جنسه س یا ایدز داره به احتمال زیاد.» نگاهم می کند و کمی بعد قاه قاه می زند زیر خنده:« واییی.وایییی.» مسخره ام می کند و ادامه میدهد:« این ایده تو برو به دارن بگو شاید تو کتاب های بعدی اش استفاده کرد.»😂 زیر لب بیشعوری می گویم، پایین می روم و ادامه ی کتاب را می خوانم. :«اههه.اینطوری نمیشه.» بافت موهایم را باز می کنم و آن ها را به حالت گوجه ای بالای سرم می بندم تا بتوانم بهتر فکر کنم. بهتر فرضیه بسازم و شاید هم بتوانم روند داستان را حدس بزنم. به یاد نمی آورم چندبار دیگر پیش خواهرم رفتم و تئوری های دیوانه وارم را برایش گفتم و او چند بار با آن لبخند های حرص درآرش گفت:« من هیچی بهت نمی گم خودت باید بخونی.» زمین گذاشتن بانوی سایه ها غیر ممکن است مخصوصا در یک سوم انتهای کتاب. دست هایم جلد کتاب را می فشارد، ضربان قلبم بالا رفته و قطره های عرق روی پیشانی ام ظاهر شده اند. دیگر نمی توانم ساکن سرجایم بنشینم با هر صفحه که می خوانم یا طول اتاق را راه می روم یا روی شکمم می خوابم یا بالشم را در بغل می گیرم و منتظرم این جنون وحشتناک پایان یابد. به صفحات انتهای کتاب می رسم. کتاب که تمام می شود من و مغز بیچاره ام در پوکرفیس ترین حالت ممکنیم.😐 دستم را روی شقیقه هایم فشار می دهم:« آخ، سرم، چرا اینجوری تموم شد اخه؟» شوکی که به مغزم وارد شده قابل هضم نیست. حالم گرفته بود و بانوی سایه ها بیشتر حالم را گرفت. پیش خواهرم می روم. این دفعه سرش را کرده توی آن کتاب زیست لعنتی اش. می گویم:« عاقا چرا اینجوری بود، چرا اینجوری تموم شد؟ وای حالم چرا اینقدر گرفته س!» سرش را بدون آن که بالا بیاورد می گوید:« حقت بود، یادته اون روز می خواستم یه کتاب حال خوب کن بعد امتحانم بخونم بانوی سایه ها رو معرفی کردی و من بعدش کلی حالم گرفته بود و نتونستم تا چند روز کتاب بخونم؟ حالا می تونی با کارمای عزیزت روبه رو بشی زیبا.» برای اینکه کم نیاورم می گویم:« اصلا خیلیم خوب بود و من الان کلی هم حالم خوبه و همه چی عین این انیمیشن پرنسسی ها اکلیلیه.» گوشه ی اتاق نگاهم کشیده می شود به کتابخانه فسقلیم. به سمتش می روم و به خواهرم می گویم:« به نظرت چی بعدش بخونم که بشوره ببره؟ اژدهای لایق خوبی چطوره؟.» می گوید:« نههه جولیوس عزیزمو( شخصیت اصلی کتاب) رو بذار وقتی حالت خوبه بخون.» باز هم به کتابخانه ام نگاه می کنم، کتاب ها را از نظر می گذارنم و سرانجام کتاب بعدی را انتخاب می کنم و این چرخه ادامه می یابد.:)
(0/1000)
نظرات
1403/10/9
چه هیجان انگیز😀 مشتاق شدم بخونمش. یکی از حسرتهای بزرگ من اینه چرا آثار دارن شان رو زودتر نخوندم ...مطمئنم اگه چند سال پیش میخوندمش، در یه سن خیلی کم، واقعا از آثارش خیلی خوشم میاومد... البته الان هم به نظرم کتابهاش خیلی خوبه، منظورم اینه انگار دیگه اون فرصت مناسبش رو از دست دادم😂 مثلا دوست داشتم توی ده، یازده سالگی میخوندم کتابهاش رو.
2
1
1403/10/9
و منی که دقیقا تو اون سنین خوندم یه جور دیگه دوستش دارم. چون اولا زمان ما زیاد کتاب های ادبیات ژانری چاپ نمی شد و مجموعه های دارن از معدود مجموعه های ژانر وحشت و فانتزی بودن دیگه اینکه هم داستان های خوبی داشتن و منم تو سن خوبی خوندمشون به خاطر همین علاوه بر همه ی این ها یه جور حالت نوستالژی هم واسم داره که جایگاه این نویسنده رو خاص میکنه برام
3
1403/10/9
آره، منم برای همین میگم ای کاش اون موقع کتابهاش رو میخوندم:) البته الان هم لذت میبرم از خوندنشون... ولی فکر کنم توی اون سنین خوندن یه حس دیگه ای داشته باشه🥲 @Mohisa
1
1403/10/9
وااای چه هیجان انگییییز بودهههه😶🌫️🥺 سیری که طی کردی رو دوست دارم تجربه کنم. اون اشاره به بستن موهای گوجه ای برای بالابردن دقت و تمرکز عالیییی بود😄
1
1
1403/10/9
واقعا این یادداشت رو با اختلاف خیلی دوست داشتم و ترغیبم کرد بخونمش...
1
1
مُحیصا
1403/10/9
2