•°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°•

•°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°•

@swallow

46 دنبال شده

38 دنبال کننده

            کتابخوان قهاری نیستم اما قدم زدن بین صفحات کتاب و تجربه‌ی زندگی‌های پر رمز و راز  برایم از هر تفریحی دل‌نشین‌تر است (:
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بسم الله الرحمن الرحیم
اگر بخواهم‌تجربم رو از خوندن این کتاب توصیف کنم مثل این بود که کمی بیمار شدم و صداها حتی کمترینشان در ذهنم رژه میرفتن و وسط شلوغی و همهمه گیر افتاده بودم و همینطوری که داشتم برای مشکلات خودم دست و پا میزدم سعی میکرم همراه با شخصیت اصلی داستان، دست دیگران رو بگیرم! همین قدر سختتتتت همین‌قدر پر زحمت و طاقت فرساااااا😭🤦🏻‍♀️

کتاب دل‌سوز به طور کلی حرف ها و زندگی طلبه‌ی جوانی است که در کنار  زندگی طلبگی سعی می‌کند به همه خیری برساند و گره‌ای از کار دیگران باز کند.
طراح جلدکتاب(پشت و رو) خود آقای نویسنده بودند که اگر ایشان را بشناسید از اینکه این مهارت رو هم در کنار نویسندگی دارند تعجب نخواهید کرد.
قبلاً کتاب جان بها از ایشان راخوانده بودم و بسیار مهیج و جذاب بود. موارد مثبت بسیاری مثل اهمیت ادب، احترام به والدین، رفاقت، مرگ، آخرت، فاجعه بودن غیبت و... در قالب جملات پند آمیز یا حادثه هایی در داستان نمایش داده شد که برام جالب بود.
نوع معاشرت و تعامل مردم در شهرهای بزرگ با یکدیگر و رفتار غیر منصفانه‌ برخی افراد با روحانیون رو به خوبی نشون داد که ناراحت کننده بود.
 اما به طور کلی این کتاب انتظاراتم رو برآورده نکرد مثلاً
طراحی شخصیت زن غریبه خیلی ضعیف بود با اینکه دو فصل حرف زد و خیلی از حرفاش بی سر و ته بود و ابهام داشت
چرا نشخوار فکری دو شخصیت محوری داستان عین هم بود!😶‍🌫️
چرا  خیلی ظریف به داستان بعضی از شخصیت ها پرداخته شد و بعد پرونده‌اش باز موند مثل اون خانمی که با زن غریبه تصادف کرد... یا اون آدمای مسافرخونه که رفتار بدی داشتن چرا به سزای عملشون نرسیدن؟ حداقل میرفت کارت ملیش رو می‌گرفت بعد پروندش رو رها می‌کرد🤦🏻‍♀️
و بزرگترین چیزی که ذهنم رو درگیر کرد این بود که زن غریبه چطور به طلبه جوان انقدر نزدیک شد که داستان عاشق شدنش و اینکه مثلا شب خواستگاری رژش چطور بوده و دامنش فلان رو انقدر راحت تعریف کرد! درحالی که دخترها معمولا اینا رو به دوست صمیمیشون میگن نه مردی که تو خیابون دیدن/: و رابطه هادی که در آستانه ازدواج با بهار بود چه ربطی به این زن غریبه داشت.
در کل موقع خوندنش اذیت شدم به طوری که نتونستم بریده‌ی خاصی ازش منتشر کنم
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

        به نام پروردگاری که جز خیر برای ما نمی‌خواهد

هر آن که عشق امیرالمومنین در دلش ریشه دواند دچار نجف خواهد شد و چنان به عرش رسد که آدمی را انگشت به دهان می‌گذارد...عه عه دیدید اینجا هم رد پایی از سید علی قاضی عزیزمان بود انگار که چیزی در انتخاب غذای روحمان نقش دارد چیزی بیشتر از " نه بابا اتفاقی بوده"...

 در این کتاب، سعی نویسندگان بر این بود که مخاطب را با سبک سیر و سلوک شهید هادی ذوالفقاری آشنا کند و با تمام نقدهایی که به آن وارده، مخاطب رو به سر منزل مقصود می‌رساند. 
از برنامه ریزی روزانه گرفته تا تغییر در عادات رفتار، گفتار و کردار .

 جالب تر  اینکه، هم بدی های رفتاری و اشتباهات شهید گفته شده بود و هم تغییرات مثبت پس از آن! کمی تا قسمتی سعی شده بود از اون حالت الهه گونه خارج باشه و از شهید فرد ایده آل و دور از ذهن نساخته بود حداقل در برخی خاطره گویی ها این موضوع رعایت شده بود.

در نگارش این کتاب علائم نگارشی در بعضی موارد رعایت نشده بود. از نظرطراحی گرافیک واقعا ضعیف بود حتی تصاویر بی کیفیت در آن استفاده شده بود. طراحی فونت صفحه‌ی آغازین فاجعه بود در یک نشست می‌توانستم تمامش کنم ولی اینا اذیتم می‌کرد🤦🏻‍♀️

در بعضی خاطرات یاد شده در این کتاب پراکنده گویی وجود داره و مثلا شخص الف  باید در مورد شهید صحبت می‌کرده یهو شروع میکنه به سخنرانی سیاسی و بیان عقاید... که از حوصله خارج بود و از موضوع اصلی دورم می‌کرد.
همچنین شهید به خواندن کتاب معراج السعاده ملا احمدنراقی مشغول بوده که طریقه پاک کردن نفس رو یاد میده اما خیلی شنیدم که این کتاب از احادیث و مطالب بدون سند استفاده کرده کار ندارم... احتمالا ایشون چون دروس حوزوی خونده میتوانسته مطالب مناسب رو جدا کنه

اما خب آنچه رزقم بود رو از این کتاب برداشتم و این هم به خاطر تلاش گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی بوده...که قطعا ممنونشونم.
      

10

        بسم الله الرحمن الرحیم
در سه قسمت می‌خواهم نظرم رو بنویسم

سبک نگارش/ عنوان کتاب/نوع داستان‌ها

سبک نگارش این کتاب هوشمندانه بود؛ چراکه شما از هر کجای کتاب شروع به خواندن می‌کردید چیزی را فرامی‌گرفتید، چه از انتها به اول، چه از میانه کتاب به آخر و... چون داستان ها جز ارتباط با  شیوه زندگی یک شخص(حضرت زهرا(س)، پیامبر(ص)، حضرت علی(ع)، امام حسن(ع) و امام حسین(ع)) ارتباط رویدادی نداشت  همچنین در یک داستان هم انعطاف زیادی وجود داشت مثلا اگر صفحه ۸۱ و ۸۲ مربوط به یک داستان بود شما با خواندن داستان صفحه فرد و سپس زوج و بالعکس باز هم غرض نویسنده را دریافت می‌کردید.

اینکه کتاب 《داستان های روبه‌رو》 نامیده شده است به خاطر آن که داستان صفحات زوج مربوط به زمان معاصر بود یا ساخته ذهن نویسنده یا اقتباس از واقعیت یا خود واقعیت بود  و داستان صفحات فرد روایات زمان حضراتی بود که نام‌بردم. با برقراری ارتباط معنایی بین این دو صفحه نتیجه داستان حاصل می‌شد.

نوع داستان های انتخابی در صفحات زوج واقعا جالب توجه بود، به خصوص آنجاهایی که بومی سازی شده بود و از کاراکتر های یزدی و یا بزرگان یزدی مثل آشیخ غلامرضا خراسانی(فقیه خراسانی) و شهید محراب صدوقی استفاده شده بود.
البته اینکه خود نویسنده یزدی هست در این انتخاب ها بی تاثیر نیست.
قلمشون مانا♡
      

6

        بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا بقیه‌الله

باورم نمیشه تمام شد در حالی که سیراب نشده بودم مشتاقم بیشتر از امام جواد(ع) و امام هادی(ع) بخوانم و بوی کلوچه های داغ و ذرت های شیرین را پیوسته استشمام کنم
از اینکه مدتی کوتاه مهمان خانواده  ابراهیم، آمال، ابوالفتح، ام جیران ،ابن خالد، طارق و یاقوت بودم هم مسرورم و هم ناراحت... مسرور از اینکه افرادی بوده اند که چنین افکار و رفتار درخشانی داشته اند و توانستند رضایت امام زمانشون رو جلب کنند و ناراحتم از اینکه در اطرافم این جمع را ندارم خود غرق دنیام و لبریز از بدی شده‌ام، مثل مردم آن زمان که سرشان به دنیا گرم بود، شده ام و از اصل خود دور افتاده ام...
استادی دارم که اینجا یاد حرفشون افتادم: ان‌شاءالله خدا به این احساس فقر ما بیافزاید!
در سر تا سر داستان این جمله امام علی(ع) مشهود بود که می‌فرمایند: از خلوتی راه سعادت نهراسید
و روایت های داستان به خوبی نشان داد که آنها که دل در گرو امام زمانشان داشتن نهراسیدن و همه رستگار شدن خوش به حالشون
 تغییرات مرتبط با سر زمین حلب در دوران های مختلف به نظرم ترسناک بود البته این اصلا جزء موضوعات و اهداف این کتاب نبود اما بد نیست گریزی به آن بزنم
چندی پیش در کتابی خواندم مدافعان حرم در حلب با داعش می‌جنگیدند و  در این کتاب  که داستان مربوط به سال ۲۱۹_۲۲۰ ق بود حلب سرزمینی آباد و پر رونق و حتی پناهگاه عده‌ای  به حساب می‌آمده و این گردونه‌ی دنیا عجیب می‌چرخد و باز هم همه‌ چیز بر نظم خاصی جلو می‌رود
.
.
خب بریم همه‌ی کتابایی که آقای مظفر سالاری  به رشته تحریر در آورده اند را به چشمانمان بریزیم تا بلکه کمی جان بگیریم😍
      

6

2

        کلمات در ذهنم فرار می‌کنند و حیرانم...
 یکی از عرفا می‌گفت یکی  از راه‌های میانبر سلوک، عشق و ابراز عشق به اباعبدالله(ع) هست که شهید محمدخانی نهایت علاقش رو به اون بزرگوار نشون داد و  چه خوب دنیا رو بازی کرد. یه گیمر واقعی بود!
گول ظاهر دنیا رو نخورد
درگیر  روزمرگی نشد
همراهان و هم‌تیمی های درست و راه بلد پیدا کرد
برای خودسازی در جوانی وقت گذاشت
کمک به خوسازی، رشد و کسب مهارت دیگران پیوسته در زندگیش جریان داشت
و در عجبم برخلاف هم نسل هایش چقدر عمیق ارتباط معنوی با اهل بیت پیدا کرد
عجب روح بزرگ و پرورش یافته‌ای برای خودش ساخت
واقعا غبطه میخورم
خوشا به سرنوشت و پشتکارش
_______________________
اگر نویسنده محترم وقایع رو هی عقب جلو نمی‌کرد بهتر بود. چرا که تمامی راوی ها گمنام بودند و عقب جلو شدن وقایع این زمان رو از مخاطب میگرفت تا تشخیص بدهد چه کسی اینجا روایت گر است... به خاطر جذابیت شخصیت اصلی داستان و خاص بودن وقایع، تا انتها خوندم و لذت بردم
      

5

         نگارش کتاب متفاوت و خاص خود نویسنده بود و در ابتدا با نوع انتخاب کلمات و کنار هم قرار گرفتنشان بیگانه بودم اما جلو تر که رفتم قلق خواندنش را فهمیدم. فصل هیولایش واقعا سخت خوان بود
گمان می‌کردم بیننده‌ی کابوس در کابوس دختری هستم که سندرم استکهلم(گروگانی که از گروگانگیر خوشش بیاید) دارد و در کنار ترس زیادی که انتقال میداد خشونت و بوی زخم تازه در تمام این  فصل دست از سرمان برنمی‌داشت چند بار سعی کردم فقط بخوانم و رد شوم ولی چاره‌ای جز تصویر سازی همه‌چیز راه دیگری نبود اصلا کتاب بدون تصویر سازی جلو نمی‌رفت و همین ترس به جانم انداخت حتی فهمیدم میشود از تاریکی ترسید. دنیای جدیدی در ذهنم ساختم و با این کتاب، هیجانات گوناگون را تجربه کردم‌نفس گیر و معمایی بود. در هر فصل داستان مجزایی نوشته شده بود که در نهایت مثل قطعات پازل کنار هم قرار می‌گرفت و داستان واحدی را تشکیل میداد. از لوکیشن، افسانه ها، داستان و خرافات های مردم برای نزدیک شدن به واقعیت استفاده شده بود و همین شباهتش به واقعیت ترسناک بود  
نتواستم تا انتهای کتاب را بخوانم  و مطمئن نیستم روزی تمامش کنم...از تحمل من خارج بود و این نقد  به فصول ابتدای کتاب هست...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

        تقریبا تا نیمه های کتاب مردد بودم. حتی خاطرم هست که به دوستم گفتم: شاید نباید می‌خریدمش! اما وقتی جلوتر رفتم نظرم عوض شد کشمکش های درونی را به خوبی نشان میداد شخصیت بنفورد مثل یک اهریمن و یا یک خوره مانع ریسک کردن میشد گاهی گمان می‌کردم به موفق شدن مارچ حسادت می‌کند. در  دنیای حقیقی هم بنفورد ها از اینکه حرفشان به کرسی ننشیند بیم دارند...
اما مارچ...جبر روزگار ،مارچ ها را دچار استقلال گاه تحمیلی می‌کند و آنقدر مثل یک مرد زندگی کرده است که وقتی یکی به آنها مژده رهایی می‌دهد نمیتوانند حصار هارا کنار بزنن خود مارچ تنه درخت را روزانه با تبر می‌خراشید مثل یک مبارزه با خود و در نهایت پسرک ضربه‌ی نهایی را زد و کمکش کرد... شاید باید میگذاشت مارچ خود این کشمکش درونی رو تمام کند تا بعداً مثل خوره به جانش نیوفتد نمی‌دانم
پایان داستان باز بود و تصمیم گیری اینکه کدام وجهه از زندگی مارچ را برای خود برگزینیم را به عهده‌ی مخاطب گذاشت...
تلخ بود اما دوستش داشتم
حتی ۴ ساعت رکاب زدن هنری برای رسیدن به معشوقش را..‌
پ.ن: بعضی رفتار های گستاخانه شخصیت هِنری غیرقابل تحمل بود ای کاش سانسور می‌شد...
      

4

باشگاه‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

قیام سرخ: پسر زرین (بخش دوم)

6

فرنی و زویی
          نام این کتاب را اول بار از زبان معلم مطالعات اجتماعی‌مان شنیدم، که چو گفتیم ناتور دشت را خواندیم گفت فرنی و زوییْ هم خوبست؛ یا چیزی در این مایه. بعد حسین مهکام در کتاب‌باز به‌عنوان کتاب بالینی خود معرفی‌اش کرد و در خاطرم ماند، تا آنکه شش هفت ماه پیش خریدمش. 
کتاب، دو داستان کوتاه است دنباله‌ی هم، که شاید بتوان گفت جمعا یک داستان بلندست. در داستان اول با فرنی گلس همراهیم که با قطار از دانشگاه برمی‌گردد و ساعتی با دوست‌پسر خود وقت می‌گذراند. در داستان دوم زویی گلس از حمام به یکی دو اتاق و سالن خانه‌شان رفته با مادر و خواهر (فرنی) خود سخن می‌گوید. 
هر دو داستان از منظر سوم‌شخص، حال آنکه ناظر نخست گویی بی‌طرف‌ترست و ناظر دیگری آشکارا نظرورزتر. به‌گمانم رسید نویسنده خود انگار راوی داستان دوم باشد -از زبان شوخ و طعنه‌زنش- اما بیش‌تر نمی‌دانم. 
برای من -با آن توضیحی که مهکام در کتاب‌باز داده بود و خود نیز مدتی مشغولش بودم- چنین مضامینی با خواندن کتاب رخ نمود: تجربه‌ی دینی چیست و چگونه پیش می‌آید؟ چطور خود را به قالب سلوک عملی می‌ریزد؟ چه میزان بکر است و چه میزان پرورده‌ی خودخواهی آدم است؟ آیا می‌توان آگاهانه آن را جست؟ یا جوییدنش نیست مگر به حفظ لاله در باد پوییدن؟ و شاید از معنا و اصلش دور کردن؟
از ریزبینی نویسنده و طنز گزنده‌اش در توصیف رفتار و افکار و دورویی حاصل از نشان دادن این دو، خیلی لذت بردم. به‌علاوه در اینجا هم انگار شخصیتی بود مانند هولدن در ناتور دشت که از ریاکاری بیزارست و با نوعی لاقیدیِ ناشی از صداقت رفتار می‌کند. حتی الان به‌نظرم رسید برادری بزرگ‌تر که نیست اما نامه می‌نویسد و بعضا مرشدی می‌کند هم انگار مشترک است، و حتی خواهری کوچک‌تر؛ اِ چه جالب شد(:
جا دارد بیش‌تر درباره‌ی کتاب فکر کنم، و شاید با دوستی باز بخوانمش، ولی فعلا برای شما آقای س. الف. ح. ه. که نگی من یادداشت نمی‌نویسم. 
پ. ن: یک ستاره برای آنکه بازگردم به کتاب.
        

24

چرا مردها ... چرا زن ها ...

6

وسپرتین
          بوی عود، کلیساهای سنگی، کلاغ سفید، روح های سرگردان و خواهران خاکستری.
این کلمه ها، کلمه هایی هستند که وسپرتین رو برام تداعی می کنند.کتاب هایی که می‌خونیم و دنیاهایی که از طریق کتاب ها کشف می کنیم گاهی تاثیر عمیقی روی ما میذارن و دید ما رو نسبت به پدیده های اطرافمون حساس تر می کنن. گاهی کتاب ها کلماتی دارند که از طریق اون ها، جادوی خاص خودشون رو به ما منتقل می کنن و تا ابد در بخشی از قلب و احساسات ما حک میشن.
مگه میشه وسپرتین رو فراموش کنم؟ در حالی که عاشق فضاهای سرد، تاریک و مه آلودم؟ 
  و قلم مارگارت راجرسون عزیز که در وسپرتین پخته تر از افسون خارها بود. روند داستان با وجود حدس و گمان های( خب یه جورایی همشون درست بودن به جز یکی دو تا چیز) من و فراز و فرودهایی که داشت خسته کننده نبود و تا آخر من و نگه داشت.
توصیفات و پردازش داستان نسبت به افسون خارها( با اینکه داستان افسون خارها رو من بیشتر دوست داشتم) دقیق تر و پخته تر بود و بهتر و بیشتر تونستم داستان رو تصور کنم. (ای کاش افسون خارها همچین پردازشی داشت.)
شخصیت پردازی نسبت به افسون خارها بهتر بود. من که عاشق دوستی و رابطه ی بین بازمانده و آرتمیسیا شدم.😅❤️
فقط اینکه چرا کتاب بدجا تموم شد؟:(( دلم نمی خواست  کتاب رو زمین بذارم و با کاراکترها خداحافظی کنم:( اونم زمانی که دوست داشتم داستان ادامه داشته باشه💔🥺
پ.ن: من از وسپرتین لذت بردم و به نظرم به عنوان یه فانتزی تک جلدی خیلی خوب بود ، امیدوارم اگه شما هم یه روزی خوندینش مثل من از خوندنش لذت ببرین😊💕


        

32

اگر نگران خراب شدن پل های پشت سرم نباشم و حرفی بزنم یا کاری بکنم که در لحظه‌ی عصبانیت تصمیم گرفتم؛ مطمئنم ارتباطم با افراد مثل قبل نمیشه و منزوی میشم...کلاً خیلی باید مراقب باشم😅

62

دل سوز

7

دل سوز
        یک داستان کوتاه، درباره اتفاقات عجیب و غریبی که برای یک طلبه چند روز مانده به مراسم عروسی اش می‌افتد. 
آدم ها، احساسات و صحنه های با صفایی رو روایت کردن.
 به نظرم یکم سیر اتفاقات معقول نبود یا حداقل وقتی اینطوری پشت هم و نزدیک به هم اتفاق افتادن، تاثیرشون کم شده بود.
همینطور پایان بندی داستان مبهم بود‌.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

دل سوز
        بسم الله الرحمن الرحیم
اگر بخواهم‌تجربم رو از خوندن این کتاب توصیف کنم مثل این بود که کمی بیمار شدم و صداها حتی کمترینشان در ذهنم رژه میرفتن و وسط شلوغی و همهمه گیر افتاده بودم و همینطوری که داشتم برای مشکلات خودم دست و پا میزدم سعی میکرم همراه با شخصیت اصلی داستان، دست دیگران رو بگیرم! همین قدر سختتتتت همین‌قدر پر زحمت و طاقت فرساااااا😭🤦🏻‍♀️

کتاب دل‌سوز به طور کلی حرف ها و زندگی طلبه‌ی جوانی است که در کنار  زندگی طلبگی سعی می‌کند به همه خیری برساند و گره‌ای از کار دیگران باز کند.
طراح جلدکتاب(پشت و رو) خود آقای نویسنده بودند که اگر ایشان را بشناسید از اینکه این مهارت رو هم در کنار نویسندگی دارند تعجب نخواهید کرد.
قبلاً کتاب جان بها از ایشان راخوانده بودم و بسیار مهیج و جذاب بود. موارد مثبت بسیاری مثل اهمیت ادب، احترام به والدین، رفاقت، مرگ، آخرت، فاجعه بودن غیبت و... در قالب جملات پند آمیز یا حادثه هایی در داستان نمایش داده شد که برام جالب بود.
نوع معاشرت و تعامل مردم در شهرهای بزرگ با یکدیگر و رفتار غیر منصفانه‌ برخی افراد با روحانیون رو به خوبی نشون داد که ناراحت کننده بود.
 اما به طور کلی این کتاب انتظاراتم رو برآورده نکرد مثلاً
طراحی شخصیت زن غریبه خیلی ضعیف بود با اینکه دو فصل حرف زد و خیلی از حرفاش بی سر و ته بود و ابهام داشت
چرا نشخوار فکری دو شخصیت محوری داستان عین هم بود!😶‍🌫️
چرا  خیلی ظریف به داستان بعضی از شخصیت ها پرداخته شد و بعد پرونده‌اش باز موند مثل اون خانمی که با زن غریبه تصادف کرد... یا اون آدمای مسافرخونه که رفتار بدی داشتن چرا به سزای عملشون نرسیدن؟ حداقل میرفت کارت ملیش رو می‌گرفت بعد پروندش رو رها می‌کرد🤦🏻‍♀️
و بزرگترین چیزی که ذهنم رو درگیر کرد این بود که زن غریبه چطور به طلبه جوان انقدر نزدیک شد که داستان عاشق شدنش و اینکه مثلا شب خواستگاری رژش چطور بوده و دامنش فلان رو انقدر راحت تعریف کرد! درحالی که دخترها معمولا اینا رو به دوست صمیمیشون میگن نه مردی که تو خیابون دیدن/: و رابطه هادی که در آستانه ازدواج با بهار بود چه ربطی به این زن غریبه داشت.
در کل موقع خوندنش اذیت شدم به طوری که نتونستم بریده‌ی خاصی ازش منتشر کنم
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4