•°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°•

•°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°•

@swallow
عضویت

دی 1401

76 دنبال شده

65 دنبال کننده

                کتابخوان قهاری نیستم اما قدم زدن بین صفحات کتاب و تجربه‌ی زندگی‌های پر رمز و راز  برایم از هر تفریحی دل‌نشین‌تر است (:
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بسم الله الرحمن الرحیم
بوی مُشک، گیاهان معطر، زمین و کاهگل‌های مرطوب از بدو ورود دعبل خزاعی به بغداد در سراسر کتاب شنیده می‌شود... به شوق ملاقات امام موسی کاظم ع (پدرامام رضا جانمان ع) بار سفر بسته بود که در کاروانشان، از همان جا که دخترک خوش نقش و نگار را از پس پرده حجاب دید و دلش لرزید داستان پر چالشش شروع شد... و چقدر حرص خوردم وقتی از درد عشق، توبه شکست و مست و خرامان در کوچه‌های بغداد شعر‌هایش را فریاد می‌زد....
اما زمان هایی هم بود که پیوسته تحسینش می‌کردم. مثل وقتی که به هارون ظالم طعنه زد و درباریان حرام‌خوار را یکی پس از دیگری، با شعر گفتن یا نگفتن تارومار می‌کرد... یا آن زمان که مداااام به در بسته می‌خورد و دست از تلاش برنمی‌داشت... و یا آن زمان که دست و دل از معشوق برید و پی ساده زیستی رفت و خدا چرخه سرنوشت را جوری گرداند تا بهونه شعرهایش، زُلفا، همدم روز و شبش بشود...
واااای اون لحظه ای که با زُلفا توانستند امام موسی کاظم ع را از دور ببینند را هرگز نمی‌توانم با کلمات توصیف کنم... یا آن زمان که به دیدار امام رضا ع رفت و شعر بلند و بالایی را تقدیمشان کرد...
اگر بخواهم از ظواهر فاصله بگیرم..
دعبل خزاعی(شاعر عاشق پیشه): مصداق نوع بشر بود که خدا موهبتی به او داده بود تا شرایط جامعه را برای امامت مولایش هموار کند و حق را در هر کوی و برزنی فریاد بزند

زُلفا: مصداق دنیا بود... باید از آن دل کند و ناگاه میبینی که خدا به یکباره همه‌ی دنیا را به پایت می‌ریزد و از برج های مرتفع جعفر برمکی هم بالاتر می‌بردت... زُلفا تلنگر هم بود و مشتاق بود تا دعبل طبعش را برای مظلومیت اهل‌بیت خرج کند نه چشم‌هایش

مسلم بن ولید استاد دعبل: مصداق کامل نبودن علم دنیایی بود باید از خدا و امام زمان(عج) طلب علم و فهم و جوشش آن در زندگی‌کرد.

ابن سیار پزشک، هم مصداق آدم‌هایی بود که به خاطر سبک زندگی نادرستش بر قلبش مهر زده شده بود و حتی با دیدن معجزه از امام رضا ع سر به راه نشد.

خوشا به حال دعبل تلاشش را کرد تا رضایت امام زمانش را جلب کند و به جای دعا و گریه زاری پیوسته برای رسوا کردن هارون و مامون و جاری کردن حق(ولایت بر حق و مظلومیت امام موسی کاظم ع و امام رضا ع) در جامعه شعر سرود...زُلفا هم اونقدر پاکدامنی و تقواپیشه کرد و دعبل را همراهی کرد که اوهم رضایت امامش را جلب کرد...
ای کاش منم آدم بشم و بیخیال دنیا بشم..‌.ای کاش منم برای ظهور و رضایت امام زمانم(عج) کاری بکنم...به قول آسیدعلی قاضی طباطبایی؛ دنیا پست تر از آن است که برای ما هدف قرار گیرد...
توکّل بر خدا...
این شعر حافظ هم سیر این کتاب را به شایستگی به تصویر می‌شد. گوارای چشم‌هایتان🌱

هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه‌که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذر‌ها
ره پنهان بنماید که کس آن را نداند
.
.
.
همگی ملک سلمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند به که ماند به که ماند
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

        به نام او که رب‌العالمین است
واژه توکل قبلا برایم غریب بود با این کتاب میتوانم بگویم ۵۰ درصد بیشتر آن را فهمیدم و مابقی فهم و درکش را باید از خدا بخواهم... و تلاشم را بکنم تا در مواقع مختلف آن را برای خودم یادآوری کنم مثل الان که بیمار شدم و دست هیچ دکتری شفا نیست  یا وقتی  که آب دیگر اثر رفع تشنگی نداشت و یا نگاهم به امضای رئیسی بود تا وضعیتم فرق کند!.... ای وای بر من...چقدر از این وادی توکل پرت بودم!
.
.
شفا را خدا خود بر اساس صلاحدید در دست دکتر  یا دوایی قرار می‌دهد و یا اگر او بخواهد خاک به جای آب اثر رفع تشنگی می‌کند(بله همینقدر دور از قوانین دنیا چون خودش آن‌هارا وضع کرده پس قابل تغییر است) و سیر زندگی را او که رب‌العالمین است به ظریف ترین شکل رقم خواهد زد
یاد یک داستان افتادم که همیشه از آن به عنوان افسانه  یادمی‌کنم...فردی برای رفتن سر کلاس درس باید از رودخانه مواج و یا شاید مسیر پر آبی گذر کند و با گفتن بسم‌الله الرحمن الرحیم روی آب راه می‌رود با اشاراتی که در این کتاب شد این هم دیگر افسانه نیست گرچه باور قلبی عمیقی در مبحث توکل و توحید را می‌طلبد اماااا شدنی‌است!
الحمدُ للهِ رَبِّ العالمينَ♡
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

        به نام خدا
یکی از بهترین تجربه های مطالعه کتاب در یک ماه اخیر بود
با اینکه از روی  پی دی اف خوندم اما به راحتی جذب شدم و تا آخر ادامه دادم
متاسفانه نسخه الکترونیک، قابلیت های کتاب کاغذی رو نداره و نمیتونم با سریع ورق زدن مطالب رو از حافظه بلند مدت فرابخونم...
اما یک نکته مثبت نسخه الکترونیک این بود که در  زمان سفر،بی برقی و برای فرار از معاشرت های سست و کم اهمیت و استفاده از زمان های بی فایده، عالی بود. بگذریم...
در این کتاب روی نکات خیلی مهم و بحث بر انگیزی صحبت شده بود که جلوی دینداری و مُحِب اهل بیت بودن بسیاری علامت سوال می‌گذاشت و این من رو به تفکر واداشت...
مثل اهمیت محبت، همه چیز نبودن اعمال ظاهری،شناخت امام و ولایت آن ها بر هستی،شناخت معیار حق و باطل از طریق دستورات خدا،دقت در حقیقت تکالیف دنیایی،راه های رسیدن به محبت اهل بیت،زنده نگه داشتن محبت و قلب با اشک بر امام حسین(ع)،توجه به الطاف ائمه(ع)  در زندگی، 
تنها حسرتم در حین خواندن این کتاب این بود که ای کاش نسخه کاغذی را خریده بودم و با ماژیک هایلایتر و حاشیه نویسی حق مطلب را ادا میکردم...
اما خواندن این کتاب قطعا از الطاف ائمه(ع) در حقم بود
الحمدالله رب العالمین
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
      

6

        به نام خدا
یک شاهکار نوستالژی دیگر از دیکنز...
قبلاً انیمیشنش را دیده بودم و در عالم کودکی برایم جالب بود و به نظرم محبت به همنوعان نیز بدیهی بود الان که کتاب صوتی آن را شنیدم متوجه شدم برخی از افراد زمانی که به بزرگسالی می‌رسند تا حدی شبیه آقای اسکروج می‌شوند ترسناک با چاشنی کینه! و حتی خسیس ترسیدم که مبادا منم این‌چنین شده باشم و خودم بی‌خبر باشم... باید به رفتار و افکارم بادقت بیشتری نگاه کنم؛ اما اگر دچار بودم چه؟! چطوری درستش کنم؟
شاید باید به‌جای روح‌های داستان به سبک آیت‌الله بهجت، بهتر باشه امام‌زمان (عج)رو ناظر به اعمالم ببینم
همین رو امتحان می‌کنم
خب برگردیم به نظرم دررابطه‌با سرود کریسمس، جدا از اهمیت روابط سالم انسانی، به جبران، ارج‌نهادن به سنت‌های درست، و باز هم نیکی‌کردن بی چشم‌داشتن خیلی ظریف پرداخته شده بود
یکی از نقاط اوج داستان نجات تیم به دست اسکروج بود خوشحالم بیماری پسر باب رفع شد
به‌طورکلی برای من تجربه ارزشمندی بود♥︎
      

6

        به نام خدا
..‌چه شاهکاریییی بود ....خارق‌العاده بود✨️ این اولین تجربه من از رقص قلم چارلز دیکنز عزیز بود
چطوری از یک داستان معمولی انقدر احساس، عشق، نفرت خشم،شادی، صبر و گذشت خلق کرد؟!
پیپ شخصیت اصلی داستان بود و به گمانم چون در کودکی در کنار داماد مهربان و باگذشتشون زندگی کرده بود این ویژگی در او رشد پیدا کرده بود و زمانی که درگیر داستان استلا، خانم هاویشام و...بود با اینکه بدی دید گذشت کرد داستان مصداق این سخن هست که میگه:
_ هر‌کسی نیکی بکارد، خوشی درو میکند.
_ هرکسی زشتی بکارد، پشیمانی درو میکند.
" و هر کسی آنچه را کشت کند، درو خواهد کرد "
و پیپ با محبت ها و دستگیری ها و خیری که به این و آن بی هیچ چشم‌داشتی می‌رساند در نهایت نیکی درو کرد🥲🤍
حسم بعد از تموم شدن کتاب شبیه این قسمت از شعر سهراب هست که میگه
در دل من چیزیست... مثل یک بیشه نور.... مثل خواب دم صبح و چنان بی‌تابم که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت ....برم تا سر کوه دورها آواییست که مرا می‌خواند🥲🤍
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

        به نام خدا
اگر بگویم در اواخر کتاب قلوپ قلوپ اشک ریختم اغراق نکردم بیایید اینگونه تصویر سازی کنیم... در هوای معتدل بهاری سال ۱۴۰۴ وقتی کمی باران میبارد یک نفر را روبه روی خودتان تجسم کنید که آدرنالینش در بیشترین حالت قرار داره و با چشم های گرد شده؛ درحالی که دست هایش را در هوا تکان می‌دهد و تند تند نفس می‌کشد این تجربه را برایتان بازگو می‌کند...

نبوغ و خلاقیت نویسنده قبل از آنکه به نیمه کتاب برسم مثل یک سیلی محکم در گوشم خورد و تا رسیدن به کلمه پایان؛ درد، هیجان و شوک آن همراهم بود انگار داشتم یکی از فیلم های نولان را زندگی می‌کردم!
حتی می‌توانستم در برخی از قسمت ها، آهنگ های حماسی زیمر را بشنوم
کراوچ به جز خلاقیت، سطح معلومات خوبی در زمینه تاریخ، سیاست، فلسفه(حرف های ارسطو و افلاطون تاااا جان لاک)، نجوم، فیزیک، کیان شناسی،  عصب شناسی و جهان های موازی داشت! و از کنار هم قرار دادن پازلی از این ها صدها گره ذهنی در داستان ایجاد کرد که نمیتونم بگم کدومش قله بود!
تقریبا در همه جای آن نفسم بند می‌آمد واااای شاید فکر کنی دیوانه شدم(البته بعید نیست) در نیمه دوم کتاب یک دمنوش گل‌گاوزبان کنار دستم بود و مدام به خودم یادآوری میکردم اینها واقعی نیست🤦🏻‍♀️
حتی... حتی خاطرم هست از ترس اینکه هلنا، دانشمند عصب شناسی و مخترع صندلی تعلیق خاطره، بری ساتن پلیس و کاراگاهی در نیویورک را از دست بدهند؛ مدتی ادامه ندادم و می‌خواستم در همان فصلی که آن دو برای اولین بار کنار هم بودند داستان را رها کنم تا همیشه کنار هم بمانند البته قبل از اینکه به آوریل ۲۰۱۹ برسند...

اوه بله بگذار خلاصه بگویم هلنا برای نجات مادرش از آلزایمر میخواست صندلی‌ای بسازد که خاطرات را حتی اگر فرد اراده نکند برایش یادآوری کند اما اختراع او فراتر از یک یادآوری پیش می‌رود و می‌تواند افراد را در یک خط زمانی بِکُشد و به خط زمانی فرعی بفرسد به شرط آنکه خاطره انتخابی قوی و پر جزئیات باشد تا اینکه فاجعه رخ می‌دهد و به علت ایجاد خط های زمانی فرعی بسیار و تلاقی آنها در زمان خاص، خاطرات همه‌ی خطوط زمانی به یک باره در زمان کوتاه به ذهن ساکنان زمین یادآوری می‌شود و مثلاً کسی که در دو خط زمانی قبل در انفجار هسته‌ای مرده و یا تیر خورده با خلا روبه رو می‌شود و نمی‌داند خوداگاهش در کدام خط زمانی به خود واقعی او تعلق دارد و او دقیقا کدام است... و در نهایت هلنا و بری پس از سختی های زیاد و جدایی های ناراحت کننده این مسائل را حل می‌کنند
فقط یک مسئله ناراحت کننده در داستان من رو  رنجوند...اره...زبونم لال، خدا وجود نداشت): یا به تمسخر گرفته می‌شد یا خدا اون کاراکتر بد فرعی بود درحالی که نویسنده ساختار و قوانین دنیا رو جدی نمی‌گرفت و علت و معلولش رو تا حدی به تمسخر گرفت اما در انتهای داستان جمعش کرد..امیدوارم اشتباه برداشت کرده باشم.
در واقع بشر چون توضیح و درکی از وقایع نداشت فکر می‌کرد کار خداست و مردم در یک خط زمانی به سمت کلیسا ها رفتند که از دید خواننده که می‌دانست علت و معلول ها چیست خدا و ادیان به تمسخر گرفته شده بودند... اماااا در اواخر کتاب هلنا اعتراف کرد که بشر نباید وارد این مسائل جهان موازی بشود چون از درک و فهم او خارج هست و به خاطر حرص و طمع برای همه دردسر ایجاد میکنه و  نباید خودشان و تصمیماتشان را "همه چیز" بدانند چون ناکافی و محدود هستند...و در پایان
 حمد و سپاس آفریدگاری را که این خاک ناچیز را در حلقه‌ی زمردین حیات،
حتی در خطوط بی‌کران زمانه‌ها حفظ می‌کند💚
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

        بسم الله الرحمن الرحیم
این کتاب در مورد سیدی محبوب و خاص در شهر یزد می‌باشد... ایشان در زمان حیاتشون سبک زندگی ساده وعاری از تجمل داشتند و همه‌ تلاششون کمک به مردم این شهر بوده و... تعریفشان را بسیار شنیده بودم در این کتاب حق مطلب ادا نشده بود خیلی کم بود...هنوز جای پژوهش داشت...
.
در رابطه با خانواده ایشان میتوانم بگویم یکی از معروف ترین خانواده های یزد هستند و برایم جالب توجه بود. دایره دوستان مرحوم علاقه بند از افراد مقرب تشکیل شده بود و اینجا فهمیدم چقدر "دوست" در شکل گیری و رشد شخصیت اهمیت دارد
.
 جالب تر از همههههه ارتباط این سید با میرزا جواد ملکی تبریزی هست!!!...تقریبا اکثر روحانیون یا حتی برخی شهدا راه سلوک و لِوِل آپ روحشان را با تمسک به اهل بیت به واسطه افراد تاثیر گذاری مثل خود علامه قاضی طباطبایی و یا شاگردان یا استادان ایشان به دست آوردند.
ایشان شاگرد شاگرد آقای ملکی تبریزی میشوند👀 یعنی ایشان شاگرد سید محمود مدرسی طباطبایی از شاگردان میرزا جواد هستند و اینچنین نفَس حق سینه به سینه منتقل شده.
.
البته به نظرم بهتره آدم درگیر اشخاص نشه(چون اشخاص عصمت ندارن) و به اصل یعنی توحید به خدا و راهنمایی های اهل بیت گوش بسپاره...

در انتهای کتاب توصیه های کوتاهی نوشته شده بود که برخی چکیده متن بود و در کل دوست داشتمش
      

9

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بسم الله الرحمن الرحیم
بوی مُشک، گیاهان معطر، زمین و کاهگل‌های مرطوب از بدو ورود دعبل خزاعی به بغداد در سراسر کتاب شنیده می‌شود... به شوق ملاقات امام موسی کاظم ع (پدرامام رضا جانمان ع) بار سفر بسته بود که در کاروانشان، از همان جا که دخترک خوش نقش و نگار را از پس پرده حجاب دید و دلش لرزید داستان پر چالشش شروع شد... و چقدر حرص خوردم وقتی از درد عشق، توبه شکست و مست و خرامان در کوچه‌های بغداد شعر‌هایش را فریاد می‌زد....
اما زمان هایی هم بود که پیوسته تحسینش می‌کردم. مثل وقتی که به هارون ظالم طعنه زد و درباریان حرام‌خوار را یکی پس از دیگری، با شعر گفتن یا نگفتن تارومار می‌کرد... یا آن زمان که مداااام به در بسته می‌خورد و دست از تلاش برنمی‌داشت... و یا آن زمان که دست و دل از معشوق برید و پی ساده زیستی رفت و خدا چرخه سرنوشت را جوری گرداند تا بهونه شعرهایش، زُلفا، همدم روز و شبش بشود...
واااای اون لحظه ای که با زُلفا توانستند امام موسی کاظم ع را از دور ببینند را هرگز نمی‌توانم با کلمات توصیف کنم... یا آن زمان که به دیدار امام رضا ع رفت و شعر بلند و بالایی را تقدیمشان کرد...
اگر بخواهم از ظواهر فاصله بگیرم..
دعبل خزاعی(شاعر عاشق پیشه): مصداق نوع بشر بود که خدا موهبتی به او داده بود تا شرایط جامعه را برای امامت مولایش هموار کند و حق را در هر کوی و برزنی فریاد بزند

زُلفا: مصداق دنیا بود... باید از آن دل کند و ناگاه میبینی که خدا به یکباره همه‌ی دنیا را به پایت می‌ریزد و از برج های مرتفع جعفر برمکی هم بالاتر می‌بردت... زُلفا تلنگر هم بود و مشتاق بود تا دعبل طبعش را برای مظلومیت اهل‌بیت خرج کند نه چشم‌هایش

مسلم بن ولید استاد دعبل: مصداق کامل نبودن علم دنیایی بود باید از خدا و امام زمان(عج) طلب علم و فهم و جوشش آن در زندگی‌کرد.

ابن سیار پزشک، هم مصداق آدم‌هایی بود که به خاطر سبک زندگی نادرستش بر قلبش مهر زده شده بود و حتی با دیدن معجزه از امام رضا ع سر به راه نشد.

خوشا به حال دعبل تلاشش را کرد تا رضایت امام زمانش را جلب کند و به جای دعا و گریه زاری پیوسته برای رسوا کردن هارون و مامون و جاری کردن حق(ولایت بر حق و مظلومیت امام موسی کاظم ع و امام رضا ع) در جامعه شعر سرود...زُلفا هم اونقدر پاکدامنی و تقواپیشه کرد و دعبل را همراهی کرد که اوهم رضایت امامش را جلب کرد...
ای کاش منم آدم بشم و بیخیال دنیا بشم..‌.ای کاش منم برای ظهور و رضایت امام زمانم(عج) کاری بکنم...به قول آسیدعلی قاضی طباطبایی؛ دنیا پست تر از آن است که برای ما هدف قرار گیرد...
توکّل بر خدا...
این شعر حافظ هم سیر این کتاب را به شایستگی به تصویر می‌شد. گوارای چشم‌هایتان🌱

هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه‌که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذر‌ها
ره پنهان بنماید که کس آن را نداند
.
.
.
همگی ملک سلمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند به که ماند به که ماند
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

        به نام او که رب‌العالمین است
واژه توکل قبلا برایم غریب بود با این کتاب میتوانم بگویم ۵۰ درصد بیشتر آن را فهمیدم و مابقی فهم و درکش را باید از خدا بخواهم... و تلاشم را بکنم تا در مواقع مختلف آن را برای خودم یادآوری کنم مثل الان که بیمار شدم و دست هیچ دکتری شفا نیست  یا وقتی  که آب دیگر اثر رفع تشنگی نداشت و یا نگاهم به امضای رئیسی بود تا وضعیتم فرق کند!.... ای وای بر من...چقدر از این وادی توکل پرت بودم!
.
.
شفا را خدا خود بر اساس صلاحدید در دست دکتر  یا دوایی قرار می‌دهد و یا اگر او بخواهد خاک به جای آب اثر رفع تشنگی می‌کند(بله همینقدر دور از قوانین دنیا چون خودش آن‌هارا وضع کرده پس قابل تغییر است) و سیر زندگی را او که رب‌العالمین است به ظریف ترین شکل رقم خواهد زد
یاد یک داستان افتادم که همیشه از آن به عنوان افسانه  یادمی‌کنم...فردی برای رفتن سر کلاس درس باید از رودخانه مواج و یا شاید مسیر پر آبی گذر کند و با گفتن بسم‌الله الرحمن الرحیم روی آب راه می‌رود با اشاراتی که در این کتاب شد این هم دیگر افسانه نیست گرچه باور قلبی عمیقی در مبحث توکل و توحید را می‌طلبد اماااا شدنی‌است!
الحمدُ للهِ رَبِّ العالمينَ♡
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

        به نام خدا
یکی از بهترین تجربه های مطالعه کتاب در یک ماه اخیر بود
با اینکه از روی  پی دی اف خوندم اما به راحتی جذب شدم و تا آخر ادامه دادم
متاسفانه نسخه الکترونیک، قابلیت های کتاب کاغذی رو نداره و نمیتونم با سریع ورق زدن مطالب رو از حافظه بلند مدت فرابخونم...
اما یک نکته مثبت نسخه الکترونیک این بود که در  زمان سفر،بی برقی و برای فرار از معاشرت های سست و کم اهمیت و استفاده از زمان های بی فایده، عالی بود. بگذریم...
در این کتاب روی نکات خیلی مهم و بحث بر انگیزی صحبت شده بود که جلوی دینداری و مُحِب اهل بیت بودن بسیاری علامت سوال می‌گذاشت و این من رو به تفکر واداشت...
مثل اهمیت محبت، همه چیز نبودن اعمال ظاهری،شناخت امام و ولایت آن ها بر هستی،شناخت معیار حق و باطل از طریق دستورات خدا،دقت در حقیقت تکالیف دنیایی،راه های رسیدن به محبت اهل بیت،زنده نگه داشتن محبت و قلب با اشک بر امام حسین(ع)،توجه به الطاف ائمه(ع)  در زندگی، 
تنها حسرتم در حین خواندن این کتاب این بود که ای کاش نسخه کاغذی را خریده بودم و با ماژیک هایلایتر و حاشیه نویسی حق مطلب را ادا میکردم...
اما خواندن این کتاب قطعا از الطاف ائمه(ع) در حقم بود
الحمدالله رب العالمین
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
      

6

        به نام خدا
یک شاهکار نوستالژی دیگر از دیکنز...
قبلاً انیمیشنش را دیده بودم و در عالم کودکی برایم جالب بود و به نظرم محبت به همنوعان نیز بدیهی بود الان که کتاب صوتی آن را شنیدم متوجه شدم برخی از افراد زمانی که به بزرگسالی می‌رسند تا حدی شبیه آقای اسکروج می‌شوند ترسناک با چاشنی کینه! و حتی خسیس ترسیدم که مبادا منم این‌چنین شده باشم و خودم بی‌خبر باشم... باید به رفتار و افکارم بادقت بیشتری نگاه کنم؛ اما اگر دچار بودم چه؟! چطوری درستش کنم؟
شاید باید به‌جای روح‌های داستان به سبک آیت‌الله بهجت، بهتر باشه امام‌زمان (عج)رو ناظر به اعمالم ببینم
همین رو امتحان می‌کنم
خب برگردیم به نظرم دررابطه‌با سرود کریسمس، جدا از اهمیت روابط سالم انسانی، به جبران، ارج‌نهادن به سنت‌های درست، و باز هم نیکی‌کردن بی چشم‌داشتن خیلی ظریف پرداخته شده بود
یکی از نقاط اوج داستان نجات تیم به دست اسکروج بود خوشحالم بیماری پسر باب رفع شد
به‌طورکلی برای من تجربه ارزشمندی بود♥︎
      

6

        به نام خدا
..‌چه شاهکاریییی بود ....خارق‌العاده بود✨️ این اولین تجربه من از رقص قلم چارلز دیکنز عزیز بود
چطوری از یک داستان معمولی انقدر احساس، عشق، نفرت خشم،شادی، صبر و گذشت خلق کرد؟!
پیپ شخصیت اصلی داستان بود و به گمانم چون در کودکی در کنار داماد مهربان و باگذشتشون زندگی کرده بود این ویژگی در او رشد پیدا کرده بود و زمانی که درگیر داستان استلا، خانم هاویشام و...بود با اینکه بدی دید گذشت کرد داستان مصداق این سخن هست که میگه:
_ هر‌کسی نیکی بکارد، خوشی درو میکند.
_ هرکسی زشتی بکارد، پشیمانی درو میکند.
" و هر کسی آنچه را کشت کند، درو خواهد کرد "
و پیپ با محبت ها و دستگیری ها و خیری که به این و آن بی هیچ چشم‌داشتی می‌رساند در نهایت نیکی درو کرد🥲🤍
حسم بعد از تموم شدن کتاب شبیه این قسمت از شعر سهراب هست که میگه
در دل من چیزیست... مثل یک بیشه نور.... مثل خواب دم صبح و چنان بی‌تابم که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت ....برم تا سر کوه دورها آواییست که مرا می‌خواند🥲🤍
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

        به نام خدا
اگر بگویم در اواخر کتاب قلوپ قلوپ اشک ریختم اغراق نکردم بیایید اینگونه تصویر سازی کنیم... در هوای معتدل بهاری سال ۱۴۰۴ وقتی کمی باران میبارد یک نفر را روبه روی خودتان تجسم کنید که آدرنالینش در بیشترین حالت قرار داره و با چشم های گرد شده؛ درحالی که دست هایش را در هوا تکان می‌دهد و تند تند نفس می‌کشد این تجربه را برایتان بازگو می‌کند...

نبوغ و خلاقیت نویسنده قبل از آنکه به نیمه کتاب برسم مثل یک سیلی محکم در گوشم خورد و تا رسیدن به کلمه پایان؛ درد، هیجان و شوک آن همراهم بود انگار داشتم یکی از فیلم های نولان را زندگی می‌کردم!
حتی می‌توانستم در برخی از قسمت ها، آهنگ های حماسی زیمر را بشنوم
کراوچ به جز خلاقیت، سطح معلومات خوبی در زمینه تاریخ، سیاست، فلسفه(حرف های ارسطو و افلاطون تاااا جان لاک)، نجوم، فیزیک، کیان شناسی،  عصب شناسی و جهان های موازی داشت! و از کنار هم قرار دادن پازلی از این ها صدها گره ذهنی در داستان ایجاد کرد که نمیتونم بگم کدومش قله بود!
تقریبا در همه جای آن نفسم بند می‌آمد واااای شاید فکر کنی دیوانه شدم(البته بعید نیست) در نیمه دوم کتاب یک دمنوش گل‌گاوزبان کنار دستم بود و مدام به خودم یادآوری میکردم اینها واقعی نیست🤦🏻‍♀️
حتی... حتی خاطرم هست از ترس اینکه هلنا، دانشمند عصب شناسی و مخترع صندلی تعلیق خاطره، بری ساتن پلیس و کاراگاهی در نیویورک را از دست بدهند؛ مدتی ادامه ندادم و می‌خواستم در همان فصلی که آن دو برای اولین بار کنار هم بودند داستان را رها کنم تا همیشه کنار هم بمانند البته قبل از اینکه به آوریل ۲۰۱۹ برسند...

اوه بله بگذار خلاصه بگویم هلنا برای نجات مادرش از آلزایمر میخواست صندلی‌ای بسازد که خاطرات را حتی اگر فرد اراده نکند برایش یادآوری کند اما اختراع او فراتر از یک یادآوری پیش می‌رود و می‌تواند افراد را در یک خط زمانی بِکُشد و به خط زمانی فرعی بفرسد به شرط آنکه خاطره انتخابی قوی و پر جزئیات باشد تا اینکه فاجعه رخ می‌دهد و به علت ایجاد خط های زمانی فرعی بسیار و تلاقی آنها در زمان خاص، خاطرات همه‌ی خطوط زمانی به یک باره در زمان کوتاه به ذهن ساکنان زمین یادآوری می‌شود و مثلاً کسی که در دو خط زمانی قبل در انفجار هسته‌ای مرده و یا تیر خورده با خلا روبه رو می‌شود و نمی‌داند خوداگاهش در کدام خط زمانی به خود واقعی او تعلق دارد و او دقیقا کدام است... و در نهایت هلنا و بری پس از سختی های زیاد و جدایی های ناراحت کننده این مسائل را حل می‌کنند
فقط یک مسئله ناراحت کننده در داستان من رو  رنجوند...اره...زبونم لال، خدا وجود نداشت): یا به تمسخر گرفته می‌شد یا خدا اون کاراکتر بد فرعی بود درحالی که نویسنده ساختار و قوانین دنیا رو جدی نمی‌گرفت و علت و معلولش رو تا حدی به تمسخر گرفت اما در انتهای داستان جمعش کرد..امیدوارم اشتباه برداشت کرده باشم.
در واقع بشر چون توضیح و درکی از وقایع نداشت فکر می‌کرد کار خداست و مردم در یک خط زمانی به سمت کلیسا ها رفتند که از دید خواننده که می‌دانست علت و معلول ها چیست خدا و ادیان به تمسخر گرفته شده بودند... اماااا در اواخر کتاب هلنا اعتراف کرد که بشر نباید وارد این مسائل جهان موازی بشود چون از درک و فهم او خارج هست و به خاطر حرص و طمع برای همه دردسر ایجاد میکنه و  نباید خودشان و تصمیماتشان را "همه چیز" بدانند چون ناکافی و محدود هستند...و در پایان
 حمد و سپاس آفریدگاری را که این خاک ناچیز را در حلقه‌ی زمردین حیات،
حتی در خطوط بی‌کران زمانه‌ها حفظ می‌کند💚
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

        بسم الله الرحمن الرحیم
این کتاب در مورد سیدی محبوب و خاص در شهر یزد می‌باشد... ایشان در زمان حیاتشون سبک زندگی ساده وعاری از تجمل داشتند و همه‌ تلاششون کمک به مردم این شهر بوده و... تعریفشان را بسیار شنیده بودم در این کتاب حق مطلب ادا نشده بود خیلی کم بود...هنوز جای پژوهش داشت...
.
در رابطه با خانواده ایشان میتوانم بگویم یکی از معروف ترین خانواده های یزد هستند و برایم جالب توجه بود. دایره دوستان مرحوم علاقه بند از افراد مقرب تشکیل شده بود و اینجا فهمیدم چقدر "دوست" در شکل گیری و رشد شخصیت اهمیت دارد
.
 جالب تر از همههههه ارتباط این سید با میرزا جواد ملکی تبریزی هست!!!...تقریبا اکثر روحانیون یا حتی برخی شهدا راه سلوک و لِوِل آپ روحشان را با تمسک به اهل بیت به واسطه افراد تاثیر گذاری مثل خود علامه قاضی طباطبایی و یا شاگردان یا استادان ایشان به دست آوردند.
ایشان شاگرد شاگرد آقای ملکی تبریزی میشوند👀 یعنی ایشان شاگرد سید محمود مدرسی طباطبایی از شاگردان میرزا جواد هستند و اینچنین نفَس حق سینه به سینه منتقل شده.
.
البته به نظرم بهتره آدم درگیر اشخاص نشه(چون اشخاص عصمت ندارن) و به اصل یعنی توحید به خدا و راهنمایی های اهل بیت گوش بسپاره...

در انتهای کتاب توصیه های کوتاهی نوشته شده بود که برخی چکیده متن بود و در کل دوست داشتمش
      

9

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.