معرفی کتاب سیاه قلب اثر کورنلیا فونکه مترجم کتایون سلطانی

سیاه قلب

سیاه قلب

کورنلیا فونکه و 2 نفر دیگر
4.1
128 نفر |
50 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

36

خوانده‌ام

257

خواهم خواند

146

ناشر
افق
شابک
9789643696849
تعداد صفحات
595
تاریخ انتشار
1390/2/20

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
از مرد غریبه جز سایه اش چیزی دیده نمیشود،ولی مگی میتواند از پشت پنجره هاله ای از چهره ی مرد را ببیند.
این غریبه کیست که گرد انگشت صدایش می زنند؟
کاپریکورن و جادوزیان چه نقشه ای دارند؟
مگی که عاشق کتاب و کتاب خوانی است،جواب این پرسش ها را در یک کتاب پیدا میکند؛اما خب که چی؟
فونکه نویسنده ی پر آواز آلمانی در سال 2008 جایزه بمبی و جایزه رزویتا را دریافت کرد.مجموعه ی سه گانه ی او از مهم ترین رمان های ادبیات نوجوان به شمار می آید.رمان سیاه قلب دار مجموعه ی سه گانه ی کورنلیا فونکه در سال 1391 از نهاد ایرانی لاک پشت پرنده نشان عالی دریافت کرد.این رمان،پیش از آن در سال 1388 در نمایشگاه لایپزیک به عنوان محبوب ترین کتاب منتخب نوجوانان،جایزه بین المللی کسب کرده بود.

      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

30 صفحه در روز

تعداد صفحه

50 صفحه در روز

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به سیاه قلب

نمایش همه
ارباب دزدهااژدهاسوارهزارتوی پن

به دنیای فونکه خوش آمدی🔮

6 کتاب

در دل کتاب، جادو نفس می‌کشد📜 وقتی که داستان، در را باز می‌کند... آن‌سوی کلمات دروازه‌ای از جوهر✒️ قصه‌ای از دل جوهر میان سایه‌ها و جوهر نجوای کتاب‌های زنده سفر به دنیایی که واقعی‌تر از خیال است... بعضی نویسنده‌ها فقط با کلمات نمی‌نویسن، با جادو نفس می‌کشن. کورنلیا فونکه یکی از اون نویسنده‌هاست. نه‌فقط قصه‌گو، بلکه خالق دنیاییه که وقتی پات بهش برسه، دیگه برگشتن ساده نیست... فونکه برای آدمایی می‌نویسه که به صدای ورق زدن کتاب گوش می‌دن، که باور دارن گاهی یک جمله می‌تونه دروازه‌ای به جهان دیگه باز کنه. یکی از همون جادوگرهای قصه‌گوئه. کسی که دنیاش پر از کتاب‌هایی‌یه که حرف می‌زنن، سایه‌هایی که پاورچین دنبال حقیقت میان، و قهرمان‌هایی که هیچ‌وقت اون‌طور که فکر می‌کنی، ساده نیستن. در دنیای او ، حتی خوندن یک کتاب ممکنه تو رو به درونش بکشه، یا کاری کنه که شخصیت‌هاش قدم به دنیای تو بذارن… و این، هم ترسناکه، هم قشنگ… هم واقعی‌تر از چیزی که فکر می‌کنی. تو قصه‌هاش، کتاب‌ها زنده‌ان، جوهرها نفس می‌کشن، سایه‌ها حرف می‌زنن و اژدهاها از دل نقاشی بیرون میان. اما هیچ داستانی بدون قهرمانش کامل نیست... اینجا دخترِ کنجکاوی هست که جرئت داره به دل خطر بزنه، مردی هست که کتاب‌ها رو نه فقط می‌خونه، بلکه باهاشون زندگی می‌کنه... دختری که نقاشی‌هاش به حرکت در‌میان و پسرکی که از دل سکوت، نوری به جهان می‌تابونه. شخصیت‌هایی که توی ذهن نمی‌مونن… توی قلبت ریشه می‌زنن. اگه از اون آدمایی هستی که: 🌌 با بوی کتاب کهنه دل‌تنگی می‌گیری، 🗝 هنوز ته قلبت منتظری یه روزی کسی بهت بگه «تو از یه دنیای دیگه‌ای»، 🌿 یا حس می‌کنی جادویی که گم شده، هنوز یه جایی توی واژه‌ها زنده‌ست… پس وقتشه دنیای فونکه رو کشف کنی.

7

پست‌های مرتبط به سیاه قلب

یادداشت‌ها

          با توجه به قیمت خیلی بالای کتاب، امیدوار بودم یک کتاب ماندگار (در مایه‌های ارباب حلقه‌ها) به کتابخانه‌ام اضافه کرده باشم، ولی این طور نبود. نه ادبیاتش به قوت شاهکارهای ادبیات فانتزی بود، نه تخیل داستانی‌اش از پس هیجان فانتزی جهان‌های چندگانه برآمده بود.
یک نکته جالب در کتاب وجود داشت، و آن هم ترجمه دیالوگ‌ها به صورت ترکیبی از محاوره و معیار بود. در ابتدای خواندن کتاب، این موضوع ما را اذیت میکرد، چون عادت داریم به این که متن اصلی با زبان معیار و متن گفتگوها با زبان محاوره روایت شود. ولی بعد به آن عادت میکنی و اتفاقا به نظرم شیوه جالب‌تری‌ست از گفتگوهای تمام-محاوره. به این صورت که در ذهنت آن را محاوره‌ای میخوانی، ولی درواقع فقط چند کلمه‌ی محاوره‌ای در جمله وجود دارد. به نظرم این کار، ایده ویراستار کتاب (مژگان کلهر) بوده باشد.
مثالی از این موضوع: «به تو قول می‌دم، هیچ جمله‌ای را که اسم تو توش باشد، به زبان نیارم.» یا «می‌دانستم اهل چاقوکشی نیستی. چاقوم را پس بده تو که نمی‌تونی از آن استفاده کنی.»
        

40

          چه پیش آمد که کتاب را خریدم؟ 
۱_ جلد زیبا
۲_ جعبه جلد زیبا 
۳_ تخفیف مناسب نشر افق عزیز
۴_ افسردگی نرفتن به نمایشگاه کتاب 

کتاب بین امتحانات نهایی بدستم رسید، یک صفحه مطالعات می‌خواندم و دو دقیقه می‌رفتم پای کمد و سه گانه فونکه را تماشا می‌کردم، چقدر که قربان صدقه شان می‌رفتم، چقدر که فکر می‌کردم کتاب خفن و خاصیه، چقدر که از خرید با قیمت مناسبم راضی بودم...
امتحانات تمام شد، کتاب های بهار و نهایتا خرداد هم به پایان رسید، تابستان در راه بود، تصمیم خودم را گرفته بودم: ماهی یک جلد خواهم خواند. و شروع کردم...
اینکه موضوع داستان یک کتاب، خود کتاب باشد برگ برنده خوبی برای نویسنده است و مقدار قابل توجهی عشق کتاب را به اثر جذب می‌کند؛ اما بدلیل تنوع بالا داستان هایی که راجع به کتاب هستند ریسک کار بالا می‌رود و ممکن است کار در نیاید. این کتاب ۶۷ درصد موضوعش در آمده بود و گرفته بود...

حدودا دو سالی می‌شد که کتاب فانتزی نخوانده بودم برای همین از آن چیزی که فکر می‌کردم بیشتر زمان برد تا من و کتاب با هم دوست شدیم، نهایتا خواندن کتاب هم یک ماه کامل زمان برد( روز های اول بیش از ۴_۵ صفحه نمی‌توانستم بخوانم).

از عزیزترین نکات کتاب این بود که جلد کتاب با جلد زبان اصلی تفاوت ندارد و چیزی از جذابیت آن کم نشده( این را با کتاب هرری پاتر و امثالهم مقایسه کنید...) 

در پینترست راجع به کتاب جستجو می‌کردم که متوجه شدم کتاب فیلم هم دارد، انگار بین جزیره ای غریبه آدمی آشنا پیدا کردم.( هنوز  فیلم را ندیده‌ام، اول باید دو جلد دیگر هم تمام شود)

تازه با خواندن این جلد یک سوم داستان طی شده است، احتمالا بعد از خواندن جلد های بعد بتوانم راجع به خط داستان و شخصیت ها نظر بدهم.
        

16

دریا

دریا

1403/2/24

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          سیاه دل
کتابی که سال‌ها پیش خوانده بودم ولی بار دوم همچنان همان هیجان نفس‌گیر را تجربه کردم.
جالب بود که پایان‌بندی در ذهن من با پایان واقعی کتاب متفاوت بود. اینقدر فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که احتمالا ترس‌ها و پیش‌بینی‌های ذهنی‌ام بیشتر از اصل کتاب در خاطرم مانده.
انگشت‌خاکی و گویین شخصیت‌های موردعلاقه‌ی من‌اند. عجیب بود که چرا نسبت به شخصیت‌های اصلی احساس خاصی پیدا نکردم.
ظلم هیچ‌وقت پایدار نیست، ظالم حتی نزدیک‌ترین اطرافیانش را هم قربانی می‌کند و قدرت به هیچ‌کسی تا ابد وفادار نمی‌ماند.
کتاب‌های فانتزی دنیای جدیدی خلق می‌کنند که آدم ترجیح می‌دهد مو یا مگی‌ای کنارش داشته باشد تا زمانی را توی آن کتاب‌ها بگذراند. هرچند هنگام خواندنشان تقریبا همیشه کلمات محو می‌شوند و حس می‌کنیم مگی خود ما هستیم، کاپریکورن روبه‌رویمان نشسته و سرمای نفرت در جانمان رخنه می‌کند. برای همین است که اریک امانوئل اشمیت می‌گوید: دوست دارم کتاب بخوانم دیوانه‌وار تا تمام زندگی‌هایی را که نتوانستم بشناسم تجربه کنم.

        

5

lia☆

lia☆

1404/4/9

          خب اینم از دومین کتاب تعطیلات تابستون که چون ۶۰۰ صفحه بود خیلی بیشتر از انتظارم طول کشید! (وقتشه برم به صاحبش پسش بدم🫣)
راجب کتاب بخوام بگم روند داستان خوب بود و کند نبود، ولی یکی از چیزایی که میتونست حوصله سر بر باشه قطعا این بود که نویسنده خیلی زیاد جزئیات رو شرح میداد؛ البته قطعا و قطعا بسیار خوب تونسته بود صحنه سازی کنه و باعث روون شدن متن داستان شده بود ولی گاهی فکر میکردم گفتن اینهمه چیزهای ریز و کش دادن داستان واقعا نیاز نیست! میشد به جای ۶۰۰ صفحه این کتاب رو توی ۳۰۰ صفحه و این حدود جمع کرد. 
داستان پیچیده ای نبود و با اینکه حجم زیادی داشت اما چیز گیج کننده ای وجود نداشت. اگه فانتزی خون هستید این کتاب رو پیشنهاد نمیکنم چون سطح بالایی نداره و مناسب کساییه که تازه فانتزی خوندن رو شروع کردن چون نه تنها ایده خیلی فانتزی بنظر میرسه بلکه روند داستان و شخصیت ها هم همینطورین و توصیفات هم همینه
درکل کتاب خوبی بود و از اینکه خوندم اصلا پشیمون نیستم چون مدت زیادی بود با فانتزی ای که بتونم تا آخر بخونمش روبه رو نشده بودم (از قفسه درحال خوندن هام معلومه...سه ماهه سر یه فانتزی ام) 
جلد بعدی هم احتمالا میخونم
امتیاز من: ۷.۵ از ۱۰⭐️
        

2

          کتاب کاملا فانتزی هست یک فیلم دقیقا با همین اسم سته شده که متاسفانه بخش های زیادی از کتاب حذف شده و تازه بخش هایی از اون رو هم حذف کرده در کل پیشنهاد میکنم حتما کتاب رو بخونید بعد فیلم رو ببینید
کتاب جذاب بود و در این دوران سخت تونستم کمی ذهنم رو از مشکلات دور کنه
کتاب سه گانه است که من بخش اولش رو خوندم
 جالب هست  که ببینیم افکارم  به عنوان یک بزرگسال نسبت به شخصیت ها و کتاب چیه، من با الینور و داست فینگر خیلی ارتباط برقرار می‌کنم، اما شخصیت مگی برای من ازاردهنده است😄.
با این توضیحات ایده داستان از دید من جدید هست.
راستش را بخواهید، یکی از کتاب‌های فانتزی مورد علاقه‌ام هست. عاشق همه شخصیت‌ها شدم - حتی شخصیت‌های شرور! آن‌ها زنده و رنگارنگ بودند، دنیایی که #کورنلیافونکه  خلق کرده کاملاً خارق‌العاده است و اگر دست من بود، تا ابد در دنیای جوهر زندگی می‌کردم! برای هر کسی که به دنبال کمی فرار از واقعیت، کتابی درباره کتاب‌ها، داستانی که شما را بخنداند، غمگین کند و در کل هرگز دوست نداشته باشید تمام شود، این کتاب مناسب شماست!
        

0

          خیلی با حوصله خواندمش ، عجله ای نداشتم! صبر کردم تا مزه کتاب آرام آرام زیر دندانم برود. ماجرای این رمان به اندازه شاه دزد به من چیزی اضافه نکرد یا بهتر بگویم، نبخشید! البته می شود به حساب سن هم گذاشت ، شاه دزد فونکه را درست در سن نوجوانی خواندم و الان در بیست و سه سالگی ، هرچقدر هم که فانتزی ها جذاب باشند کامل در آن ها غرق نمی شوم ، شبیه یک عروسک حجیم پلاستیکی که هر چقدر فشارش بدهی باز روی سطح آب باقی می ماند!  

این کتاب ارزش خواندن دارد؟! بنظرم دارد.البته بعد از اینکه به ترتیب اولویت شاه دزد ، اژدها سوار جلد اول و اژدها سوار جلد دوم فونکه را بخوانید.

پ،ن : وقتی داشتم میگذاشتمش داخل کتابخانه در قفسه خوانده ها، به این‌فکر کردم که چرا هیچ کدام از کتاب های محبوبم از فونکه را ندارم! بعد فکر شیطنت آمیزی آمد توی سرم که بعد از خواندن دو جلد دیگر ، این مجموعه را هم بفروشمش! قیمت سه گانه فونکه حوالی یک میلیون تومان تاب می خورد. خلاصه که سیاه قلب ، دو جلد دیگر فرصت دارد از خودش دفاع کند! وگرنه از نبودنش توی کتابخانه خیلی کمتر از نبودن شاه دزد ناراحت میشوم 😁🤌🏻
        

19

Zoha EBI

Zoha EBI

1404/3/9

          مگی کنار قفسه‌ی کتاب‌ها ایستاده بود، انگشتش روی جلدی کهنه سر می‌خورد. حس زبری کاغذ، رد گرد زمان روی صفحات، بوی قدیمی‌ای که با هر ورق زدن در هوا پراکنده می‌شد—همه‌ی این‌ها بخشی از دنیای گذشته بود.

مو پشت سرش ایستاده بود، بی‌صدا. او چیزی نمی‌گفت، اما مگی می‌دانست که نگاهش را حس می‌کند، آن سنگینی آرامی که فقط پدرها دارند وقتی می‌دانند چیزی در ذهن دخترشان جریان دارد.

مگی یک صفحه را باز کرد، اما نخواند. فقط دستش را روی خطوط گذاشت. «فکر می‌کنی هنوز هم زنده‌ان؟»

مو نفسی کشید، آن‌قدر آهسته که انگار می‌خواست این لحظه را نگه دارد. بعد، آرام گفت: «داستان‌ها؟»

مگی سرش را تکان داد، بدون اینکه به او نگاه کند. «نه، اون‌هایی که بین‌شون زندگی کردیم.»

سکوتی کوتاه بینشان افتاد. صدای باران از پشت پنجره‌ی نیمه‌باز می‌آمد، و لحظه‌ای، انگار که هیچ‌چیز تغییر نکرده بود.

بعد، مو جلو آمد. کنار مگی ایستاد، اما چیزی نگفت. فقط دستش را روی کتاب گذاشت، روی همان صفحه‌ای که مگی لمس کرده بود.

«زندگی کردن توی قصه‌ها سخت بود.» صدایش کمی گرفته بود. «ولی هیچ‌وقت کاملاً از بین نمی‌رن.»

مگی لبخند زد، اما تلخ. «حتی اگه کتاب رو ببندیم؟»

مو به پنجره نگاه کرد. قطره‌های باران آرام روی شیشه سر می‌خوردند، مثل خاطراتی که هیچ‌وقت کاملاً محو نمی‌شدند.

«بعضی داستان‌ها توی ما زنده می‌مونن، حتی بعد از اینکه آخرین صفحه‌شون ورق بخوره.»

مگی شانه‌اش را کمی به سمت پدرش متمایل کرد، انگار که این لحظه را ثبت کند، نگه دارد. بعد، آرام گفت: «پس این یکی هنوز تموم نشده.»

و مو خندید. آن‌قدر آهسته که انگار نمی‌خواست لحظه بشکند. «نه، فکر می‌کنم هیچ‌وقت تموم نمی‌شه.»
        

13