معرفی کتاب آبشار یخ اثر متیو جی. کربی مترجم محبوبه نجف خانی

آبشار یخ

آبشار یخ

متیو جی. کربی و 2 نفر دیگر
4.3
22 نفر |
10 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

41

خواهم خواند

14

ناشر
افق
شابک
9786003531383
تعداد صفحات
380
تاریخ انتشار
1398/12/3

توضیحات

        
شاهزاده خانم سولویگ و خواهر و برادر کوچکش،با شروع جنگ به قلعه ای در میان کوه های سر به فلک کشیده پناه میبرند.
بچه ها هر روز چشم به راه رسیدن خبر پیروزی پدرشان هستند تا به خانه بازگردند.اما زمستان از راه میرسد و با یخ بستن آبدره،همه در قلعه گرفتار میشوند.
خیلی زود عده ای  از جنگجویان مسموم میشوند و میمیرند و بچه ها دیگر نمی دانند چه کسی تکیه کنند.
میتو جی.کربی تاریخ و روان شناسی خواند اما خیلی زود به این نتیجه رسید که دلش میخواهد برای کودکان و نوجوانان بنویسد.از این رو در مدرسه ای به عنوان روان شناس مشغول کار شد.زمان او آبشار یخ،جوایز متعددی را برایش به ارمغان آورد که جایزه ی ادگار آلن پو،مدال طلای انتخاب والدین و رمان منتخب کتابخانه ی آمریکا از آن جمله اند.

      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به آبشار یخ

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به آبشار یخ

نمایش همه
داستان دو شهرآبشار یختصویر دوریان گری

خدانگهدار، هزار و چهارصد و سه!

66 کتاب

خب... وقتشه ببینم چقدر خوندم امسال... پیتر پن و داستان دو شهر رو از انتشارات دیگری خوندم... (پیترپن قدیانی و داستان دو شهر‌ افق) و خب بهترین‌ها هم که ...🥲 نامِ باد و کوئوت عزیز😁، شاه‌دزد، سیپیو و رفقاش که دلم براشون تنگ می‌شه:)💔 آبشار یخ و سولویگ و همراهانش که تا ابد دوستشون خواهم داشت🥲، بازی تاج و تخت و دسیسه‌چینی‌ها، و استارک‌های دوست داشتنی، راب، جان ‌که در حقش ظلم شد، آریا و ادارد...😭💔 حتی دنریس... که البته باید بگم سریالش رو هم دیدم و تنها سریالی بود که کامل شد... و علیرغم اینکه خیلی‌ها با کتابش حال نکردن، جز بهترین‌ها بود برای من!🥲 ربکا و مندرلی که بخشی از قلبم میون اتاق‌های بسیار اون عمارت بزرگ مونده... سایه‌ی باد و گورستان کتاب های فراموش شده و خولین کاراکسی که سرگذشتش هنوز باعث می‌شه قلبم بگیره:) دنیل، بئاتریس، کتابفروشی سمپره و خیابان‌های بارسلون... نارنیا و دنیای جادویی‌ش و کمد ... و چهار خواهر و برادر و کایرپاراول! ... مهمان دراکولا و فضای گوتیک و زیبایی که داشت... بارتیمیوس؛ و شهر لندن و کیتی و ناتانیل که دلم همیشه براشون تنگ می‌شه و حس می‌کنم دوباره پیششون برمی‌گردم و داستان عجیبشون رو باز هم می‌خونم... قصه‌های همیشگی، دوقلوهای بیلی و قصه‌های پریانی که همیشه دوستشون خواهم داشت... و این دومین باری بود که می‌خوندمش و قطعا باز هم می‌خونمش... کانر و گلدی‌لاکس عزیزم🥲🥲 آخرین روز خانم بیکسبی و اون همه هیجان و استرس... و هابیت خوانی‌ش برای شاگردهاش... زیبا صدایم کن و زیبایی که دلش می‌خواست با پدرش خوشحال زندگی کنن... داستان دو شهر؛ و شخصیت‌های خاکستری‌ش... انتقام، سیدنی کارتن... نیکلاس نیکلبی و اون همه بدبختی‌ای که تحمل کرده و دلم براش کباب شد..🥲 و عقل و احساس، و جین آستینی که در پردازش شخصیت‌هاش کم نمی‌ذاره، الینور و ماریانی که هنوز پایان داستانشون برام عجیبه... مانولیتوی عزیزم و مامان عجیب غریب و دست به کتکش...😂 بچه‌های خانم پرگرین؛ و ماجراجویی‌هاشون، جیک، اما، میلارد، اینوک، و ... سیلماریلیون، و سرزمین میانه‌ای که تاریخچه‌ای شگفت‌آور داشت... ارباب‌حلقه‌ها، یاران حلقه و نوروز ۱۴۰۳ و زمستونش که باهاشون سفر کردم... سم و آراگورن عزیز... پیتر پن و رویاهای کودکی‌ ای که فراموش شدن... دوریان گری، مردی که زیبا بود؛ ولی نه از درون... و همه و همه‌ی این‌ها، سال ۱۴۰۳ من رو تشکیل دادن. از همه‌ی این شخصیت‌ها ممنونم که باعث شدن توی روزهای مزخرف هزار و چهارصد و سه دووم بیارم!... و آره خلاصه؛ کتاب‌های امسال عجیب و خاص بودن. و دلم برای این کتاب‌ها تنگ خواهد شد. و انشاءالله که سال ۱۴۰۴ به شدت بهتر خواهم خوند...🙂 راستی گفتم حدود پنجاه تا کتاب هم خریدم ؟😁😁

18

یادداشت‌ها

          چند هفته‌ای از روزی که تمومش کردم می‌گذره و حالا ماجراها کمی در ذهنم در پرده‌ای از ابهامن. :)) (حافظه‌ام همینقدره 🐟)
اما برای اینکه بعدا ها یادم بمونه این کتابو خوندم و بدونم که درمورد چی بود یه خلاصه‌ای برای خودم می‌نویسم:
سه شاهزاده (یه پسر که ولیعهده، یه دختر زیبا و دختر نازیبا) به خاطر جنگی که درگرفته (حالا چرا جنگ شده؟ چون شاهزاده خانم زیبا به یکی که ازش خواستگاری کرده، نه گفته و یارو هم خیلی بهش برخورده و حمله کرده به کشور اینا) به یک جزیره در بالاهای اسکاندیناوی رفتن که در امنیت باشن، تا باباشون بیاد و برشون داره بعدتر. حالا این شاهزاده خانوم نازیبا (احتمالا در مقایسه با خواهر پرنسسیش) بسیار درگیره با خودش. که من کجای دنیام. چیکار کنم. چطوری باشم و نقشم چیه و در چه صورتی بابام بهم افتخار می‌کنه؟ (باباش واقعا بهش بی‌توجهی می‌کرد)
و خب طی مراحل بسیار جذابی تبدیل به یک قصه‌گوی (معروف به اسکال. شبیه نقش نقال خودمون) توانمند میشه که همه رو تحت تاثیر قرار میده و یه جورایی جاشو تو دنیا پیدا می‌کنه. :)
و حالا اتفاقات جالبی هم در پایان می‌افته و ...

یه کتابی بود در ستایش قصه و سردرگمی آدمی. دوستش داشتم و خوندنش بهم لذت وافری داد. شخصیت‌های به یاد موندنی‌ای داشت و عناصر داستان به خوبی روی هم سوار بودن.
تنها نکته منفی‌ای که داشت (⚠ هشدار لو دادن داستان) این بود که یکی از شخصیت‌های کتاب که  یه برده بوده قبلا و مثلا آدم خوبی شده بوده و وفادار به پادشاهه، بعدا درمیاد که خائن بوده، و اینکه اینقد طبق استریوتایپ‌های قدیمی بود، که اونی که بده بد می‌مونه رو دوست نداشتم.
        

20

          بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

چندین حالت وجود داره که یه کتابی تبدیل بشه به کتاب مورد علاقه ی شما. یا قبلا به اون کتاب علاقه و باهاش خاطره داشتید، یا اینکه کتاب رو به خاطر تعاریف متعدد خوندید و خودتون هم دوستش داشتید، یا اینکه خیلی اتفاقی خوندینش و بهش علاقه مند شدید و غیره. 
یه حالتی هم هست که کم پیش میاد. اون چه حالتیه؟ زمانی که کتابی که مورد علاقه ی شماست، جهان و دنیای مورد پسند شما رو خلق می‌کنه. منظورم اینه که شما توی تخیلاتتون دنیایی رو دارید که خیلی براتون ارزشمنده. دنیایی که پیچ در پیچ و سردرگمه. هر انسانی همچین دنیایی رو داره. یه دنیای امن و امان. و یکی از خوبی های کتابخوانی اینه که شما با خوندن یه کتاب، شاید، شاید، بتونید برای یه بار هم که شده کتابی رو بخونید که دنیاسازی‌ش شبیه دنیاییه که شما دوستش دارید، اون دنیا و منطقه‌ی امن خودتون. یا شاید هم بخشی از اون دنیا رو برای شما بازسازی بکنه.
این کتاب هم برای من اینطوریه و جز کتاب‌های مورد علاقه مه. دنیایی که نویسنده خلق می‌کنه برای من زیباست. 
سولویگ، شخصیت اصلی، شاهدختی که در تلاشه تا بفهمه کیه و چرا به اندازه ی خواهر زیباروش محبوب نیست، یا به اندازه‌ی برادرش، پادشاه آینده ی سرزمین شجاع نیست. شخصیت‌های خاکستری که امکان داره هر کدوم خائن از آب دربیان. دوستی‌ها و رابطه‌های قدیمی، خودخواهی و غرور آدم ها، افسانه‌ها و قصه‌ها، برف و بورانی که امکان داره باعث مرگ بشه و در عین حال در امان نگهت می‌داره، وحشی‌هایی که لطافت خودشون رو پشت نقاب ها پنهان کردن، یک کلاغ، و یک قصه گو، قصه گویی که به شاهدخت سولویگ کمک می‌کنه. همه‌ی این عناصر رو دوست دارم. با هر کلمه شاد می‌شم. همین. شاد می‌شم چون دنیای کتاب رو دوست دارم. شخصیت‌هاش رو دوست دارم. من هم سعی می‌کنم با اون‌ها از مرگ نجات پیدا کنم. من دنیای کتاب رو دوست دارم و برای همین خوندنش شادم می‌کنه. دنیای کتاب شاید بخشی از اون دنیای امن من باشه.
و بذارید بگم که خیلی خوشحالم معروف نیست. شاید تا حدودی احمقانه باشه حرفم. ولی من کتاب‌های ناآشنا رو خیلی دوست دارم، این کتاب‌ها به معنای واقعی کلمه یه منطقه‌ی امن هستن. کتاب‌هایی که دلم نمی‌خواد به کسی قرض بدمشون. معرفی‌شون کنم. مگه اینکه طرف مقابل خیلی برام عزیز باشه. تاکید می‌کنم، خیلی. این کتاب هم همین‌طوریه. خوشحالم معروف نیست. خوشحالم که هزاران آدم متفاوت نخوندنش. بعضی اوقات تعجب می‌کنم که خیلی‌ها فلان کتاب رو نخوندن، ولی اگه بگن این کتاب رو نخوندن، برام مهم نیست. و فقط در صورتی به کسی پیشنهادش می‌کنم که بتونه عمق داستان کتاب رو درک بکنه... کسی که این کتاب مثل من براش تبدیل بشه به یه دوست خوب. دوست ندارم که یه نفر بخونتش و بگه، آره، معمولی بود. دوست دارم اگر کسی می‌خونتش همون تجربه‌ای که من موقع خوندنش داشتم رو حس بکنه.
بگذریم. 
داستان راجع به دختری به اسم سولویگه. سولویگ شاهدخته. سولویگ برادر کوچکی داره که جانشین پدر و قاعدتا پادشاه آینده ست، و خواهر بزرگ تر زیبارویی که به خاطر حضورش کسی به سولویگ اهمیت نمی‌ده. پدر سولویگ، پادشاه هم که اگه بخوام صادق باشم، سولویگ رو آدم حساب نمی‌کنه. سولویگ در طول کتاب می‌خواد این رو بدونه: من کی هستم؟ جایگاه اصلی من واقعا چیه؟
حالا طی یه اتفاقاتی سولویگ و خواهر و برادرش و افراد مورد اطمینان پادشاه به قلعه‌ی دور افتاده ای کنار یک آب کند می‌رن. جنگی بین پادشاه و یه فرمانروای دیگه اتفاق افتاده که پادشاه برای حفظ جان بچه هاش اون هارو به اون قلعه می‌فرسته. ولی با ورود بِرسِرکِرها، افراد پادشاه که وحشی و به جنون شدید در هنگام جنگ معروفن، اتفاقات بدی میفته... و فرمانده ‌ی برسرکر ها هم هیک هست. و اون‌ها همراه با خودشون آلریک، قصه‌گوی‌ دربار رو هم به قلعه میارن. تا وقتی که خانواده و افراد پادشاه در قلعه حبس هستند، آلریک با سولویگ صحبت می‌کنه تا سولویگ تبدیل به یه قصه گو بشه. چون آلریک دو اصل مهم قصه گویی، حافظه و مشاهده رو در سولویگ دیده و به نظرش اون می‌تونه قصه گوی خوبی باشه. و سولویگ هم قبول می‌ کنه.
داستان شخصیت پردازی خیلی جالبی داره. طوری که نمی‌شه به هیچ‌کس اعتماد کرد. شخصیت‌ها همه خاکستری اند، در واقع تنها کسی که شاید کمی مورد اعتماد باشه راوی داستان، سولویگه. به نظرم به شخصیت‌های فرعی می‌شد اهمیت بیشتری داده بشه. ولی مسئله اینه که هر شخصیتی تاثیر خودش رو داخل داستان داره و صرفا عروسک های خیمه شب بازی نیستن.
من رابطه ی هیک و سولویگ رو دوست داشتم. حقیقتش به نظرم یه رابطه‌ی عجیب غریبی داشتن. 
شخصیت مورد علاقه م؟ فکر می‌کنم آلریک. آره. و همین‌طور هیک.  دو نفری که به سولویگ درس‌های زیادی دادند... چقدر نویسنده به این دو شخصیت خوب پرداخته بود.
توصیفات هم به اندازه و دوست داشتنی بود. در واقع جزئیات به شدت دقیق بود و من می‌تونستم همه‌ی صحنه‌ها رو داخل ذهنم تصور بکنم.
و روایت داستان هم جذابه. کسل کننده نبود و طوری بود که من برای خوندن ادامه مشتاق بودم. نویسنده بذر نگرانی رو در دل خواننده می‌کاره و به مرور پرورشش می‌ده.
ترجمه ی خانم نجف خانی هم واقعا فوق العاده و به شدت روان بود.
ولی یه چیزی بگم، این داستان ایراداتی هم داره عین هر داستان دیگه‌ای. دلیل تعریف و تمجید من از این کتاب، همونیه که در بندهای اول گفتم. دنیای دوست داشتنی ای برای من خواننده :) و امکان داره شما دوستش نداشته باشید.  ولی قطعا ارزش یه بار مطالعه رو داره. این دومین باریه که می‌خونمش و انشاءالله باز هم خواهم خوند...شاید در چندسال دیگه تا اتفاقات داستان کم کم از ذهنم فراموش بشه و دوباره موقع خوندن هیجان داشته باشم...
اولین باری که خوندمش، فکر می‌کنم ده سالم بود و یادم میاد چقدر شگفت زده شده بودم که یه کتابی، همچین دنیای دوست داشتنی ای رو به تصویر کشیده. 
        

42

رآبین

رآبین

1403/11/18

        کتاب واقعا جالبی بود و اینکه توش از اساطیر استفاده شده بود آدمو برای خوندنش بیشتر به وجد میورد
شخصیت و داستان متفاوتی داشت که باعث شد جزو کتابای مورد علاقم بشه
از نظر من ارزش خوندنو حتی برای بارها داشت و خیلی زود تموم شد و قطعا قراره یه سال برای مرگ الریک عزاداری کنم.😭😭😭😭
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

9