معرفی کتاب بانوی سایه ها اثر دارن شان مترجم امین بهره مند

بانوی سایه ها

بانوی سایه ها

دارن شان و 1 نفر دیگر
4.2
27 نفر |
11 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

47

خواهم خواند

60

ناشر
کنار
شابک
9786225649040
تعداد صفحات
328
تاریخ انتشار
1390/10/11

توضیحات

کتاب بانوی سایه ها، امین بهره مند.

لیست‌های مرتبط به بانوی سایه ها

نمایش همه

یادداشت‌ها

          این کتاب به طرز غیر منتظره ای تموم شد.
که خب البته نویسنده کتاب دارن شان که معلومه کتاباش پر از سوپرایزه‌.
از اول کتاب با شخصیت های متفاوتی آشنا میشید که تا اواخر داستان رابطشون با شخصیت اصلی معلوم نیست و همین باعث میشه حدس های متفاوتی زده بشه در طول داستان که بعد اکثرشون اشتباهه😅‌.
ترجمه اشو دوس داشتم خوب بود خیلی ‌.
کلا من از کتاب و روند داستانیش خیلی خوشم اومد و به نظرم واقعا ارزش خوندن داره‌. 
و اگه قلم دارن شان دوست دارید این کتاب حتما بخونید.

این کتاب راجب ادوارد سیوکینگ ،که به نام اد شناخته میشه یه نویسنده آمریکایی که برای نوشتن کتاب جدیدش به لندن میاد.
اد در لندن کسی نیس جز غریبه ای پر از رازهایی مرگبار از گذشته که باعث تسخیر اد شده.
 اد در جستجوی موضوع برا کتاب جدیدش عاشق میشه .عشقی که اونو با رازی دردناک و سلسه وار روبه رو میکنه. 
چنان رازی که زندگی اد زیر رو میکنه‌.به دنبال این راز مرز بین دنیای واقعی و خیال رنگ میبازه.
        

53

shaxdow

shaxdow

1403/12/6

          بعد از خوندن همه کتاب های چاپ شده دارن داخل ایران( به جز زامبی و آرچیبالد لاکس که کامل نیستن و داستان های کوتاه که رسمی نیست اصلاً) نوبت بانوی سایه ها بود‌‌... لعنت بهت دارن!
شخصیت پردازی ها واقعا خوب بود. شخصیت ها هرچند کم‌ترین توصیف چهره رو داشتن که سبک دارن شانه ولی ویژگی ها و رفتارهای مخصوص به خودشون داشتن.
فضا سازی خوب بود و هرچند داستان در یک مکان واقعی بود ولی توصیفات خوب بودن.
واقعا دوستش داشتم و لذت بردم 
پلات توییست های خوب و غیر قابل حدسی هم داشت . با اینکه تو بقیه آثار دارن هم چنین پیچش هایی هست و انتظار داشتم ولی واقعا غیر قابل حدس زدن بود
نسبت به آثار نوجوانش طبیعتاً تخیل دارن آنقدر ها افسار گسیخته نیست ولی همچنان سبک نوشتاری خودش رو داره... چقدر من این بشر رو دوست دارم...
و اینکه ترجمه خوبی هم داشت و سانسور ها رو خوب می رسوند( مقایسه کردم )
🟥هشدار اسپویل 
من آخر فصل ۱۸ رفتم و بخاطر مشکلات خواب و خستگی یک مدت نتونستم بخونم... ولی داستانی که انگار تموم شد یهو چجوری پیچید... گرگوری اصلا جزو شخصیت های اصلی هم نبود و یکهو فهمیدیم اصلا پایه گذاری داستان با گرگوری بوده. سال ها تلاش تا این اتفاقات رقم بخوره!
نمیدونم سال ۲۰۱۲ بساط هم ج... چجوری بوده و این بخاطر فروش بیشتر بوده یا نه ولی اول فکر کردم اضافی اما واقعا نیاز بود. چه برای عمیق تر نشون دادن رابطه گرگوری با مادرش و چه اینکه اد چجوری متوجه داستان بشه. اگر گرگوری اینجوری نبود باید یک دختر از آندیانا وجود می داشت که هیچ جوره منطقی نبود... و اینکه پایان داستان... به عنوان کسی که کتاب های دارن رو خونده کنار اومدم که پایان باید شوکه کننده و غم انگیز باشه اما حیف که به قول خود دارن خداحافظی هیچ وقت آسون نیست ( فکر کنم سرزمین اشباح جلد اول)

        

9

مُحیصا

مُحیصا

1403/10/9

          یادداشتی که این پایین می خونید شرح حالی از حال و روز من در حین خوندن بانوی سایه هاست:)

کتابخانه ی کوچکم را زیر و رو می کنم و به دنبال کتابی می گردم که بعد از وسپرتین بخوانم. همان طور که زیر لب اصوات نامفهومی را زمزمه می کنم، چشمم به بانوی سایه ها می افتد. کتابی با طرح جلدی که همیشه جزو طرح جلد های محبوبم بوده. تاریک، مرموز و زیبا. 
و بانوی سایه ها می شود انتخاب بعدی ام. با خوشحالی در دستم می گیرمش، کنار بخاری می نشینم و پتو رو روی پاهای همیشه یخم می اندازم و شروع می کنم به خواندن.
اولین جمله ی کتاب را می خوانم و ناخودآگاه نیشم باز می شود و میزنم زیر خنده.دوباره اولین جمله ی کتاب را با صدای بلند می خوانم:« خوزه نیلسون دوس لاینوس وقتی کشته شد داشت شوره های سرش را می تکاند.»
صدای برادرم که کمی آن طرف تر نشسته و دارد انار میوه ی محبوب این روزهایش را می خورد به گوش می رسد:« عییی این دیگه چه کار کثیفیه، واقعا کتابه با همچین چیزی شروع شده؟»
برای اینکه کفرش را در بیاورم دو یا سه بار دیگر هم این جمله را می‌خوانم و تماشای واکنشش سرگرمم می کند.بعد سرم را با بی تفاوتی تکان می دهم و جمله های بعدی را می خوانم. دارن همیشه جزو نویسنده های محبوبم بوده. نویسنده ی محبوب دوران نوجوانیم. همیشه او را در قامت دوستی می دیدم که در کنارم نشسته و با شُسته رُفته ترین جمله ها داستان هایش را برایم تعریف کرده نه نویسنده ای مشهور در ژانر وحشت. 
دلم می خواهد باز هم به او اعتماد کنم و اجازه بدهم مانند دوران نوجوانی در کنارم بنشیند و داستانش را برایم بگوید.
صفحه های بانوی سایه ها ورق به ورق می گذرند و فصل ها می آیند و می روند. دارن در بانوی سایه ها فضای متفاوتی خلق کرده، عشق را به تصویر کشیده و شخصیت اصلی اش برخلاف دیگر کتاب هایش نوجوانی سرکش و کله شق نیست که با کارهایش گند میزند به زندگی که تا به حال داشته و همین باعث عوض شدن مسیر زندگی اش می شود.
اد نویسنده ای میانسال، پخته و آسیب دیده ای است که گذشته ای مبهم دارد و شش روح عجیب و مرموز دنبالش می کنند.
جوری که دارن فضای لندن (به قول خودش مه شهر بزرگ) و زندگی و دغدغه های روزمره ی یک نویسنده را توصیف می کند دوست دارم‌. عشقی که دارن به تصویر می کشد کلیشه و اعصاب خردکن نیست، زیبا و رازآلود است. مثل هوای مه گرفته و بارانی لندن. 
کمی که داستان پیش می رود به این نتیجه می رسم که شاید خبری از عناصر ماوراءطبیعی و روح های خبیث نباشد و بیشتر باید شاهد یک داستان هیجان انگیز عاشقانه معمایی جنایی باشم. کمی ناامید می شوم اما دلسرد نه‌.
بیشتر می خوانم و بیشتر جذب داستان می شوم خوبی دارن این است که در بانوی سایه ها همانند سایر آثارش یک راست می رود سر اصل مطلب. حوصله ی مخاطب را با توصیف های پیچیده و اتفاقات غیرمهم سر نمی برد.
نیمه دوم داستان ضرباهنگ تند تری به خود می گیرد، نفس عمیقی می کشم کتاب را می بندم، تند از پله ها بالا می روم در اتاقم را محکم باز می کنم و به خواهرم که قبل از من کتاب را خوانده، می گویم :« می‌دونی چرا آندیانا با اد رابطه نداره؟» سرش را از روی کتاب ریاضی اش بالا می آورد و می گوید:« چرا؟» 
:«معلومه. به خاطر اینکه آندیانا یا دو جنسه س یا ایدز داره به احتمال زیاد.»
نگاهم می کند و کمی بعد قاه قاه می زند زیر خنده:« واییی.وایییی.» مسخره ام می کند و ادامه می‌دهد:« این ایده تو برو به دارن بگو شاید تو کتاب های بعدی اش استفاده کرد.»😂
زیر لب بیشعوری می گویم، پایین می روم و ادامه ی کتاب را می خوانم.
:«اههه.اینطوری نمیشه.» بافت موهایم را باز می کنم و آن ها را به حالت گوجه ای بالای سرم می بندم تا بتوانم بهتر فکر کنم. بهتر فرضیه بسازم و شاید هم بتوانم روند داستان را حدس بزنم.
به یاد نمی آورم چندبار دیگر پیش خواهرم رفتم و تئوری های دیوانه وارم را برایش گفتم و او چند بار با آن لبخند های حرص درآرش گفت:« من هیچی بهت نمی گم خودت باید بخونی.»
زمین گذاشتن بانوی سایه ها غیر ممکن است مخصوصا در یک سوم انتهای کتاب. دست هایم جلد کتاب را می فشارد، ضربان قلبم بالا رفته و قطره های عرق روی پیشانی ام ظاهر شده اند. دیگر نمی توانم ساکن سرجایم بنشینم با هر صفحه که می خوانم یا طول اتاق را راه می روم یا روی شکمم می خوابم یا بالشم را در بغل می گیرم و منتظرم این جنون وحشتناک پایان یابد.
به صفحات انتهای کتاب می رسم. کتاب که تمام می شود من و مغز بیچاره ام در پوکرفیس ترین حالت ممکنیم.😐
دستم را روی شقیقه هایم فشار می دهم:« آخ، سرم، چرا اینجوری تموم شد اخه؟» شوکی که به مغزم وارد شده قابل هضم نیست. حالم گرفته بود و بانوی سایه ها بیشتر حالم را گرفت.
پیش خواهرم می روم. این دفعه سرش را کرده توی آن کتاب زیست لعنتی اش. می گویم:« عاقا چرا اینجوری بود، چرا اینجوری تموم شد؟ وای حالم چرا اینقدر گرفته س!»
سرش را بدون آن که بالا بیاورد می گوید:« حقت بود، یادته اون روز می خواستم یه کتاب حال خوب کن بعد امتحانم بخونم بانوی سایه ها رو معرفی کردی و من بعدش کلی حالم گرفته بود و نتونستم تا چند روز کتاب بخونم؟ حالا می تونی با کارمای عزیزت روبه رو بشی زیبا.» 
برای اینکه کم نیاورم می گویم:« اصلا خیلیم خوب بود و من الان کلی هم حالم خوبه و همه چی عین این انیمیشن پرنسسی ها اکلیلیه.»
گوشه ی اتاق نگاهم کشیده می شود به کتابخانه فسقلیم. به سمتش می روم و به خواهرم می گویم:« به نظرت چی بعدش بخونم که بشوره ببره؟ اژدهای لایق خوبی چطوره؟.»
می گوید:« نههه جولیوس عزیزمو( شخصیت اصلی کتاب) رو بذار وقتی حالت خوبه بخون.»
باز هم به کتابخانه ام نگاه می کنم، کتاب ها را از نظر می گذارنم و سرانجام کتاب بعدی را انتخاب می کنم و این چرخه ادامه می یابد.:)

        

89

joiboy

joiboy

1403/9/17

چی بگم اخه
          چی بگم اخه؟😂
عالی بود. خیلی وقته میخوام بخونمش ولی نشده بود. ولی بالاخره خوندمش. بزار بریم سراغ اصل کار حسمم نسبت بهش، اون بین میگم.😁

🔴۱. شروع خیلی خوبی داشت و از همون اول تعلیقش رو شروع میکرد. یعنی مقدمه کتاب واقعا جالب و جذاب بود و خیلی هم خوب ربطش داد به داستان اصلی. و بعد فصل اول هم شروع خفنی داشت.😌

🟠۲. فضا سازی و توصیفاتش خب طبق معمول معمولیه. دارن شان معمولا خیلی کمتر میپردازه به این دوتا ولی توی این کتاب خیلی بهتر از کتاب های قبلیش بود. کتاب یک تم و فضای دارک و مه آلود و مرموزی داره. یک فضای خیلی عجیب، و دوست داشتی در عین حال. توصیفاتش هم که شخصیت ها اونطور که باید توصیف ندارن. یعنی شما نباید انتظار اینو داشته باشید. و این مسئله اصلا ایراد نیست.❌ چرا؟ چون اصلا هدف این کتاب اینکارا نیست و به چیز هایی که مهمه میپردازه. حالا رسما قیافه ها چه شکلیه و چطورین مهم نیست.

🟡۳. شخصیت پردازی ها عالین. نسبت به کار های قبلیش شخصیت پردازی این کتاب خیلی قوی تره. همشون به نسبت همینن. راحت ارتباط برقرار میکنید. شخصیت ها عمقی که دارن خیلی جذابه. مخصوصا اد که شخصیت اصلیه و اصلا عاشقشم. خیلی شخصیت خفنیه. ولی خب بحث شخصیت پردازی قویش سر پلات تویست ها ثابت میشه که در ادامه توضیح میدم. شخصیت ها پیچیدگی و مشکلاتی که دارن به خوبی قابل درکه و این مشکلات خیلی شخصیت هارو جذاب میکنه و شما همش دنبال این هستید که این مشکلات کی درست میشه؟ یا اصلا از کجا اومده و چجوری حل میشه؟

🟢۴. پلات و پلات تویست ها: واقعا پلات جذابی داره مخصوصا به خاطر رومنسی که در جریانه داخل کتاب. یعنی یه چاشنی خیلی قوی میده به طعم اصلی کتاب. واقعا دلنشین و تو دل بروعه.😂 خیلی دوسش داشتم. از این رومنس های لوس و مسخره هم نبود و یه رومنس کاملا جدی بود. ارتباط شخصیت ها و مشکلاتشون هم به شدت منطقی و بالغانه بود. 
نویسنده یه لحظه هم ولتون نمیکرد و هی داستان بالا پایین میشد. یه جا فکر میکردی دیگه همه چی آرومه ولی یهو همه چیز به هم میریخت و دوباره به نسبت آروم میشد و دوباره اوج میگرفت.
پلات تویستم که فکر کنم پنج شیش تایی داشت.😂 انقدر همه چیز چرخید و موضوع اصلی عوض شد که اصلا گیج شده بودم. من معمولا پلات تویست هارو حدس میزنم ولی سر این کتاب رسما هیچ ایده ای نداشتم که چی میخواد بشه؟ و هیچ ایده هم نداشتم که اصلا همین الان چی هست؟
پلات تویست آخر و پایان کتاب هم که تیر خلاص بود. مشخص شد که همه چیز چیه و رسما هیچ برگی برام به جا نذاشت. یعنی اگر میخواستم هم نمیتونستم این پایان رو حدس بزنم. پایان دارن شانی بود دیگه. اونایی که خوندن بهتر میدونن. البته از پایان های دیگش منطقی تر و ملو تر بود ولی باز هیچ فرقی نداشت. آخر کتاب رسما خرابم کرد. داغونم کرد. آخه چرااااا...😐

🔵 و در آخر که قلم نویسنده به شدت پخته تر از بقیه کاراش بود، از همه نظر. همه چیش خوب بود. اصلا خسته کننده نبود و تا آخرش تعلیقش رو سفت و سخت نگه میداشت. ضربآهنگ تندی داشت. راحت خوان بود. یسری جاها تیکه های طنز خاصی داشت که باز جذاب میکرد کتاب رو. 

🟣ترجمه خوبی هم داشت. طرح جلدشم که واقعا زیباااستتت. در کل که ویدا سنگ تموم گذاشته.

🟤و بگم که قراره براتون هیچ برگی نمونه. به شدت کتاب هیجانی و استرسیه. یه جاهایی انقدر شوکه میشید که فقط باید کتاب رو پرت کنید یه گوشه و بگید چی شد الان؟😐 خیلی قشنگ بود.


🔵🟣شما که خوندید نظرتون چی بود؟🟣🔵
        

43