متاسفانه نمیتونم راجبه کتاب پر حرفی نکنم.
(اینا رو بعد اینکه کتاب رو خوندم دارم مینویسم بعد اگه چیزی به ذهنم اومد تو قسمت کامنتها بهش اضافه میکنم)
بینهایت دلم میخواد کتاب همچنان ادامه داشته باشه. فصل ٤١ رو با گریه و اشک خوندم باید بگم. با تموم وجود دلم برای استنلی سوخت. هری رو نمیشه سرزنش کرد. خشمی که باهاش بزرگ شده بود اون رو تو این مسیر انداخته بود رو نمیتونست طور دیگهای تخلیه کنه چون روحش بخاطر نفرت و خشم سوخته بود و باید متاسفانه بگم فلورا یه دوست دختر نمونه بود از اونا که تا ته جهنمم باهات میان.
راوی فوق العاده بودددد. یه دوست پسر ایدهآل🥲😭
و رابطهی عاطفیه بین پیپ و راوی>>>
اگه بخوام راجبه خود پیپ بگم. خب اون تغییر کرده بود این سری و مثل آدم بزرگهای پریشون بود یجورایی از قالبی که توی فصل اول داشت بیرون اومده. یه آدم گمشده در خودش بود...نمیدونم چرا یاد بیلی تویه سریال پسران(the boys) افتادم یا شخصیتهایی نظیر این..
پیپ این سری رو دوست داشتم. شاید اگه کتاب رو در دورانی دیگر میخوندم خیلی بیشتر باهاش همزاد پنداری میکردم.
ویکتور مثل همیشه فوق العاده بود>>> یعنی بهترین بابای توی داستان بود.
دلم برای مامان پیپ سوخت. سخته با بچهات که اونجوری خطر میکنه سر و کله بزنی.
نمیدونم چرا ولی بهنظرم جلد دوم از جلد اولی برام تو دل برو تر بود. احتمالا چون باهاش گریه کردم...هر چند بهنظرم میتونه به این خاطر باشه که تویه کتاب اول پیپ یه حالت معصوم و پاکی داشت اما تو کتاب دوم اینطور نبود چون اون فهمیده بود تنها حقیقت نیست که مهمه.
کتاب رو تو سه روز خوندم در حالی که این فرجهی امتحان علوم فنونم بود:)