یادداشت‌های ماهان خلیلی (60)

ماهان خلیلی

ماهان خلیلی

18 ساعت پیش

"اگر کسی م
          "اگر کسی مسخِ  کافکا را چیزی بیش از یک خیال‌پردازی حشره شناسانه بداند، به او تبریک می‌گویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است" 
«ولادیمیر ناباکوف»

کلمات در ذهنم چفت و بست نمی‌شن تا اون‌چه واقعا احساس و درک کردم رو بنویسم. با اینکه وقتی کتاب رو ورق می‌زنم، یادداشت‌های خودم رو توی حاشیه صفحات می‌بینم، اما وقتی الان می‌خوام بنویسم، کلمات نمیتونن از ذهنم به درستی خارج بشن و شکل بگیرن. 
بسیار معطل کردم برای خوندن این کتاب، و این بهترین کار بود برای من. 
آن‌چنان در اعماقم نفوذ کرده که نوشتن دربارش هم دشوار جلوه می‌کنه. 
"گرگور هرگز زنده نبوده که بخواهد بمیرد" 
«کافکا»

"آقای محترم، تازگی برایم نوشته‌اید که قرار است اتومار استارک تصویری برای روی جلد مسخ بکشد. خبر شما باعث شد شوک کوچک و شاید به طور کلی نالازمی به من وارد شود. فکر کردم نکند استارک بخواهد مثلاً تصویری از خود حشره برای روی جلد بکشد. مبادا چنین کاری بکند! خواهش می‌کنم، به هیچ عنوان! البته مایل نیستم اختیارات او را محدود کنم و صرفاً بر مبنای اطلاعاتم درباره‌ی محتوای داستان ــ که طبیعتاً دقیق‌اند ــ هست که چنین درخواستی می‌کنم. تصویر خود حشره نباید کشیده شود. حتی از دور هم نباید نشانش داد. قدردان شما خواهم بود اگر با او تماس بگیرید و بر درخواست من تاکید کنید. اگر بخواهم خودم پیشنهاداتی درباره‌ی تصویر روی جلد کتاب بدهم، باید بگویم که صحنه‌هایی شبیه این را انتخاب می‌کردم: والدین و رئیس او جلوی در بسته‌ای نشسته‌اند. یا حتی بهتر: والدین و خواهر گرگور در اتاق روشنی نشسته‌اند، در حالی که درِ اتاق مجاور که کاملاً تاریک است، باز است.
کافکا"
        

7

ماهان خلیلی

ماهان خلیلی

7 روز پیش

"گاهی آخری
          "گاهی آخرین گولدن چه کارها می‌کند! اگر شکستم را پذیرفته بودم، اگر جرئت تصمیم نمی‌داشتم چه شده بود؟... فردا، فردا، همه‌چیز تمام خواهد شد."

داستایفسکی در "قمارباز" آن‌چنان دقیق و محسوس دست به توصیف شخصیت‌های قمارباز و دل‌بستگان به بازی می‌زند که گویی تنها فردی که تجربه زیسته‌ای در این زمینه داشته، می‌توانسته چنین اثری خلق کند.
داستایفسکی این رمان را در عرض بیست و شش روز نوشت؛ نه از روی الهام ناگهانی، بلکه به دلیل بدهی‌های سنگینی که در اثر قمار برایش به وجود آمده بود. این مسئله باعث شد که او نه‌تنها محتوای داستان، بلکه حال و هوای آن را هم به شدت تحت تأثیر قرار دهد. خواننده در جای‌جای کتاب می‌تواند اضطراب، هیجان، وسوسه و حتی جنون قمار را با تمام وجود احساس کند.
 "قمارباز" تنها درباره قمار نیست، بلکه درباره تسلیم انسان در برابر وسوسه، سقوط و بیهودگی است. شخصیت اصلی، آلکسی ایوانوویچ، در ابتدا به نظر می‌رسد که عاشق پولینا است، اما در حقیقت او بیش از هر چیزی، دلباخته قمار می‌شود. عشق او به چرخ بخت، به حس هیجان و امکان تغییر سرنوشت از طریق یک حرکت، بسیار قوی‌تر از هر عشق دیگری است. او در دامی گرفتار می‌شود که نمی‌تواند از آن خارج شود، زیرا قمار چیزی بیش از یک بازی برای اوست؛ قمار برایش به یک چرخه بی‌پایان تبدیل شده که مدام او را به خود می‌کشاند، حتی پس از شکست‌های پی‌درپی.
از پولینا تا مادربزرگ، داستایفسکی بار دیگر، همچون دیگر آثارش، به زنان نقشی کلیدی داده است. پولینا، زنی که آلکسی تصور می‌کند عاشق اوست، در واقع بیش از آن‌که معشوق باشد، بازتابی از میل شخصیت اصلی برای وابستگی و معنا یافتن است. در سوی دیگر، مادربزرگ، زنی مسن که قدرت، ثروت و اراده‌ای قوی دارد، اما در برابر قمار ناتوان می‌شود و دارایی خود را در چرخ بخت نابود می‌کند.
چرخه‌ای که پایان ندارد؛ برد و باخت، امید و ناامیدی. 
 آلکسی ایوانوویچ مانند بسیاری از قماربازان، به این امید زنده است که فردا، چرخ بخت یک دور دیگر بچرخد و زندگی او را از نو بسازد.
 "قمارباز" یکی از درخشان‌ترین آثار داستایفسکی است که نه‌تنها از تجربه شخصی او سرچشمه گرفته، بلکه نگاهی عمیق به روان انسان، وسوسه و سقوط دارد. آلکسی ایوانوویچ می‌توانست هرکدام از ما باشد؛ کسی که در جستجوی راهی برای گریز از وضعیت کنونی خود است، اما سرانجام در چرخشی بی‌پایان گرفتار می‌شود. این رمان، با وجود کوتاه بودنش نسبت به دیگر آثار داستایفسکی، یکی از تأثیرگذارترین و تامل‌برانگیزترین نوشته‌های او به شمار می‌رود.

"کمی بیش از یک سال و نیم از آن زمان گذشته و احساس می‌کنم از یک گدا حقیرترم. 
گدا چیست؟ گدایی که اهمیتی ندارد. من خودم را به دست خودم نابود کرده‌ام. چیزی نمی‌شناسم که بتوانم وضع خود را با آن مقایسه کنم. هیچ رغبتی ندارم که به‌زور روحیه در خود القا کنم. در چنین وضعی هیچ‌چیز بی‌معنی‌تر از القای روحیه نیست. وای از این مردم از خود راضی! وراجی که خرجی ندارد! با چه خودپسندی سرشار از غروری داوری می‌کنند. اگر می‌دانستند که من وضع کنونی خود را تا چه پایه زشت و نفرت‌آور احساس می‌کنم زبان‌شان برنمی‌گشت که به من درس زندگی و اخلاق بدهند. آن‌ها چه چیز تازه‌ای دارند که به من بگویند که من خود ندانسته باشم؟ و آیا به راستی این مسئله مهم است؟ مسئله این‌جاست که اگر این چرخ بخت یک دور دیگر می‌زد همه‌چیز عوض می‌شد و(من یقین دارم) معلمان اخلاق اولین کسانی بودند که با خوش‌رویی شوخی‌کنان نزد من می‌آمدند و به من تبریک می‌گفتند. و مثل حالا از من رو بر نمی‌گرداندند. اما من از همه‌شان بیزارم!
من حالا چه هستم؟ هیچ! صفر! فردا چه خواهم شد؟ فردا ممکن است باز از میان مردگان برخیزم و زندگی نویی شروع کنم. و انسان را، تا هنوز کاملا در من تباه نشده، کشف کنم."
        

22

"این مسائل
          "این مسائل تنها زمانی فراموش می‌شوند که بخواهی آن‌هارا فراموش کنی" 

آلبر کامو این‌بار نه به عنوان یک نویسنده، بلکه در مقام یک روزنامه‌نگار، از 5 تا 14 ژوئن 1939،طی سفرش خود به کابیلی، ده گزارش از وضعیت زندگی مردمان اون منطقه و راه حل‌های بهبود وضعیت می‌نویسه. وضعیت چنان اسفناک و غیرقابل درک که نه فقط در کابیلی، بلکه همین الان، در کشور خودمون هم بسیاری از مناطق به همچین وضعیت‌هایی دچار هستند. 
آلبر کامو برای نشون دادن سیه روزی کابیلی، از آمار دقیق استفاده می‌کنه  تا وضعیت اسفناک بهداشت، آموزش، درمان، زندگی و... رو در اون‌جا نشون بده. 
شاید آغازکننده خوبی باشه برای فهم سیه‌روزی ها جریان یافته در همین‌جا و برداشتن قدمی براشون. 

"حقیر است که بگوییم این افراد با همه چیز سازگار میشوند. خود آقای آلبرت لبرون اگر ماهانه ۲۰۰ فرانک برای امرار معاش به او می دادیم با زندگی زیر پل‌ها ،با ،خاک و با پوسته ی نان موجود در سطل زباله سازگار میشد. در دلبستگی یک مرد به زندگی‌اش چیزی قوی تر از تمام بدبختی های دنیا وجود داردـ حقیر است که بگوییم این افراد نیازهای ما را ندارند. اگر او نداشت خیلی وقت پیش آن‌ها را برای او ایجاد میکردیم. باید ببینیم چگونه می‌توان از
ویژگی های یک مردم برای توجیه انحطاطی که در آن نگهداری میشوند استفاده کرد و چگونه متانت ضرب المثل دهقان کابیلی میتواند گرسنگی که او را می‌جود مشروعیت بخشد. نه این‌طور نیست که به مسائل نگاه کنیم و ما آن‌ها را این گونه نخواهیم دید. زیرا ایده‌ها و تعصبات آماده زمانی نفرت انگیز میشوند که آن‌ها را در دنیایی به کار ببریم که در آن انسان‌ها از سرما میمیرند و کودکان به غذای حیوانات تقلیل می یابند،  بی آنکه غریزه‌ای داشته باشند که مانع از بین رفتنشان شود. حقیقت این است که ما هر روز با مردمی در تماس هستیم که سه قرن عقب‌تر  زمانه‌ی خود زندگی میکنند و ما تنها کسانی هستیم که نسبت به این شکاف شگرف بی احساس هستیم. "


        

18

          "اگر کافه‌ها و روزنامه‌ها نبودند سفر کار دشواری می‌شد. اما یک ورقه چایی به زبان خود ما، مکانی که شب‌ها در آن با انسان‌هایی برخورد داشته باشیم به ما اجازه می‌دهد که هرجا هستیم حالت آشنای کسی را بازیابیم که در کشور خود داریم، و هنگامی که از آن دوریم چنین برایمان بیگانه است. زیرا ترس، بهایی است که باید برای سفر پرداخت. در واقع سفر صحنه‌آرایی درون مارا ویران می‌کند. دیگر نمی‌توانیم نیرنگ بزنیم، از ساعات کار خود در اداره یا کارگاه صورتک برای خویش بسازیم(ساعاتی که با شدت بسیار مورد اعتراض ما و با اطمینان بسیار پشتیبان ما در برابر رنج تنهایی است)به همین سبب من همیشه دلم می‌خواهد داستان‌هایی بنویسم که قهرمان‌هایش بگویند:«اگر ساعات کار اداری نبود چه می‌کردیم؟» یا «همسرم درگذشته اما خوشبختانه یک نامه کوتاه دارم که فردا بنویسم» سفر این پناهگاه را از ما می‌گیرد. دور از کسان خویش، زبان خویش، جدا مانده از تکیه گاه‌های خویش، محروم از صورتک‌های خویش"

اولین کتاب 1404؛
"پشت و رو"اولین داستان‌های کامو که در سن بیست و دو سالگیش نوشته شده شامل می‌شه. داستان‌هایی که هرکدوم، به نوعی در تمامشون، عشق به زیستن یافت می‌شه.عشق به زیستن؛ کلمه جالبیه. آیا واقعا ما این حس رو به زندگی خودمون داریم؟ 
این رو هم باید گفت که درسته که جزو اولین نوشته‌های آلبر کامو هست، اما به هیچ عنوان برای خوندن اولین اثر از او مناسب نیست. 
خوندنش لذت‌بخش و برای من همراه عصیانی در وجودم بود تا شاید این عشق به زیستن رو بیشتر تجربه کنم.

" آن زن درحال مردن اما هنوز زنده بود که دخترش جامه گور به او پوشانید. چنین می‌نماید که این کار تا اندام‌های انسان خشک نشده آسان‌تر باشد. اما در ضمن جای شگفتی است که ما در میان آدم‌هایی چنین شتاب‌زده زندگی می‌کنیم"
        

19

14

"حس می‌کرد
          "حس می‌کردم که نه زنده‌ی زنده هستم و نه مرده‌ی مرده. فقط یک مرده‌ی متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زنده‌ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده می‌کردم."

بارها دوست من و استاد بزرگی که دارم بهم پیشنهاد کردن ”بوف کور“رو مطالعه کنم. پارسال، به صورت آنلاین کتاب رو خوندم اما چندان برام جالب نبود. تا اینکه فهمیدم امسال وقتشه دوباره سراغ این کتاب برم. 
به هیچ نوع نمی‌تونم درباره این کتاب بنویسم. نوشتن در وصف این شاهکار، برای من کاریه دشواریه. 
تنها می‌تونم بگم کتابی نیست که همه بخونن؛ نه از این نظر که درکش دشواره، بلکه اینکه در نظر بسیاری یا تبدیل به یک کتاب آشغال می‌شه، یا یک شاهکار.چون کتابیه که فهم باطنش شاید کمی دشوار باشه، عقیده‌ای جز این دو به نظرم بعید میاد. 
در هر صورت، بوف کور صادق هدایت، اثری بی‌نظیر در ادبیات ایرانه. 
از خوندن این کتاب بسیار لذت بردم، و اگر مجالی برای زندگی داشته باشم، بارها می‌خونمش. 

"کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جان کندن می‌کنند، در صورتی که بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیه‌سوزی که روغنش تمام بشود، خاموش می‌شوند" 

        

8

کاری که من
          کاری که من در زندگی‌ام کرده‌ام به منتها رفتن در جهتی بوده که شما جرئت پیمودن نیمه راهش را هم نداشته‌اید..." 

نیچه این کتاب رو تنها رمان ”اگزیستانسیالیسم“ واقعی برای تمام دوران می‌دونه. اما در این‌جا کاری به این مسئله ندارم. 
می‌شه ساعت‌ها نشست و درباره عظمت داستایفسکی در نوشتن داستان‌های نه فقط معمولی، بلکه فسلفی، اجتماعی، سیاسی و... و خلق شخصیت‌هایی تماما واقعی، صحبت و اون رو ستایش کرد. کدوم نویسنده دیگری این‌چنین تسلط بالایی بر انسان و احوالاتش داره؟ چه کس دیگه‌ای این چنین می‌تونه روان انسان رو به این خوبی شناخته باشه؟ اما صحبت بیشتر از این مسائل کمی اضافه‌گویی می‌شه. 
”یادداشت‌های زیرزمینی “یکی از می‌شه گفت فهم‌ناشده ترین آثار این نویسنده بزرگ می‌تونه باشه. کتابی یکی از اثراتی که داشت، تاثیر روی آلبر کامو برای خلق ”سقوط“بود. 
کتاب دو بخش داره؛ بخش اول به نوعی می‌شه گفت خطابه‌ای از مرد زیرزمینی هست. خطابه‌ای که همه‌چیزش درباره انسانه، به خصوص شاید انسان مدرن. بخش دوم هم که اوج داستان و روایتی از گذشته مرد زیرزمینی و گذشته اونه. 
آیا به نوعی این مرد، ”یحیای تعمید دهنده“عصر ما نیست؟ آیا ما به نوعی یک شخصیت زیرزمینی در اعماق وجود خودمون نداریم؟ 
درباره صفحه به صفحه این کتاب می‌شه نوشت. اما این کار از عهده من خارجه؛ چون نه از فهم خودم اطمینان دارم و نه حوصله انجام این کار رو. 
تنها چیزی که می‌شه گفت اینه که باید ”یادداشت‌های زیرزمینی“رو باید خوند(اما نه به عنوان اولین اثر از ”داستایفسکی “) و دربارش تامل کرد. باید پیچیدگی، شخصیت‌ها(که بسیار واقعی‌ان و جای دیگه کمتر پیدا می‌شن)، حوادث و صحبت‌های ”مرد زیرزمینی “رو درک کرد. 
بسیاری از ما زندگی‌ای که در کتاب شرح داده می‌شه رو زیست کردیم، اما درکی از این شرایط ممکت هست نداشته باشیم. 

"بگویید ببینم، کدام شیر پاک خورده‌ای بود که اولین بار در آمد گفت، آدمها فقط به این دلیل دست به کار بد می‌زنند که علایق واقعیشان را تشخیص نمی‌دهند؟ اگر بیاییم و روشنشان کنیم و چشمشان روی علایق واقعی و طبیعیشان باز شود، آن وقت درجا بدی را می‌گذارند کنار و خوب و نیکوکار می‌شوند، چون وقتی آدم آگاه شود و سود واقعی‌اش را بشناسد، نفع شخصی‌اش را در همین نیکی می‌بیند آن وقت از آنجا که مسلما هیچ آدمیزادی نمی‌آید خلاف نفع شخصی‌اش عمل کند، در نتیجه مجبور است که خوب باشد… اینها را کی گفته، ها؟ آه طفل معصوم، ای وروجک بی‌گناهی که برداشته‌ای و چنین اراجیفی را به هم بافته‌ای! اولا طی این هزاران سال کِی بوده که آدمیزاد فقط طبق نفع شخصی خودش عمل کند؟ پس با آن میلیون واقعیتی که شهادت می‌دهند آدم‌ها آگاهانه – با علم کامل به نفع حقیقیشان – آن را رها کرده‌اند و کم اهمیت دانسته‌اند و به راه دیگری رفته‌اند، چه می‌کنی؟ آنهایی که بی‌توجه به سودشان و اما و اگر رفته‌اند چه؟ آن هم بدون اینکه اجباری به چنین کاری داشته باشند، انگار فقط دلشان نمی‌خواسته به راه از پیش تعیین شده بروند و از سر لجاجت و خود سری راه دیگری را انتخاب کرده‌اند که سخت و پر سنگلاخ است و باید آن را در ظلمات جست. پس به نظر می‌رسد که واقعا خود این خود سری و اختیار برایشان بهتر و خوشایندتر از هر منفعتی بوده... منفعت! "
        

44

          "زنده‌باد مرگ. دیگر از آن نمی‌ترسیم" 
حکومت نظامی، نه فقط استعاره‌ای از حکم‌رانی فرانکو بر اسپانیا، بلکه درباره تمام دیکتاتورهایی است که ناگهان سر می‌رسند و با رضایت ظاهری مردم و حاکمان قبلی، قدرت را به دست می‌گیرند و با قدرت مطلق و عوام‌فریبی به سلطه خود بر یک سرزمین ادامه میدهند. 
طاعون از راه می‌رسد و دستور می‌دهد مردم پارچه در دهان بچپانند تا صحبت نکنند، گواهی زنده ماندن دریافت کنند و زیر سایه ترس مرگی که هر لحظه ممکن است از راه برسد، به زندگی ادامه بدهد. 
اما همیشه، افرادی مانند دیه‌گو پیدا می‌شوند تا قدرت عشق نفهته در وجودشان، فریاد آزادی و عدالت سر بدهند و با نفرت مبارزه کنند.طاعون می‌رود اما حاکمان دیگری روی کار می‌آیند تا باز به عوام فریبی ادامه بدهند. دیه‌گو ها می‌آیند و می‌روند، اما توده فریب خورده مردم، همیشه باقی می‌مانند. 
درک نمایش‌نامه بی‌نظیر کامو، برای ما طاعون‌زده‌ها کار دشواری نیست. 

"گروه مردها: برادر، به حرف‌هایت  گوش می‌دهیم.  ما مردم فقیر، بیچاره‌هایی که جز نان و زیتون چیزی برای خوردن نداریم، داشتن یک  قاطر برای‌مان ثروت بزرگی است. ما که دوبار در سال، در سالگرد تولد و روز ازدواج‌مان لب به شراب میزنیم، داریم رفته رفته امیدوار میشویم اما آن ترس قدیمی هنوز از دل‌هامان  بیرون نرفته. زیتون و نان هراندازه هم که کم
به ما بدهند طعم زندگی را به ما میدهد. میترسیم همان را هم از دست بدهیم و از گرسنگی بمیریم. 
دیه‌گو: اگر بگذارید وضع به این صورت بماند هم نان را از دست میدهید هم زیتون و هم جانتان را." 

        

34

          "تنها یک مسئله فلسفی واقعا جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است. تشخیص اینکه زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی ارزد در واقع پاسخ صحیح است به مساله اساسی فلسفه. باقی چیزها، مثلا اینکه جهان دارای سه بعد و عقل دارای نه یا دوازده مقوله است مسائل بعدی و دست دوم را تشکیل می دهد. این ها بازی است. نخست باید پاسخ قبلی را داد." 

کامو در جستار فسلفی خودش،"اسطوره سیزیف"همان‌طور که خودش در ابتدا اشاره می‌کنه، تنها به موضوع حساسیت مبتنی بر پوچی می‌پردازه، نه فلسفه پوچی. 
کامو در ابتدا در مقابله پوچی دو سرانجام برای انسان‌ها در نظر می‌گیره؛ خودکشی و پایان دادن به زندگی خود و یا خودکشی فلسفی و زندگی در بی‌معنایی. 
در پایان، او سیزیف رو خوش‌بخت می‌پنداره، چون به پوچی عمل خودش آگاهه؛ اما اسیر اون نمی‌شه، بلکه علیه اون طغیان می‌کنه. 
طغیان در مقابل پوچی، بهترین نتیجه مقابله با پوچی جهانی هست که هیچ جوابی برای پرسش‌های ما نداره. 
"اسطوره سیزیف" نه برای شروع آثار کامو مناسبه، نه پایانشون؛ بلکه در نظرم باید در میانه خوندن آثار او، با این اثر مواجه بشیم تا درک درستی از آثار و فلسفه کامو پیدا کنیم. 
در آخر هم باید از ترجمه مناسب و شایسته مهستی بحرینی برای کتاب گفت. 

"گاه آرایه ها فرو می ریزند. از خواب برخواستن، تراموای سوار شدن، چهار ساعت کار در دفتر یا کارخانه، غذا، خواب، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه، جمعه، شنبه. زندگی همواره می گذرد و تنها یک روز است که «چرا» خود می نمایاند و همه چیز در خستگی آغشته وبه حیرت آغاز می شود." 




        

49

"من زنده‌ا
          "من زنده‌ام، من می‌کشم. من قدرت سرسام‌آور خدای نابودکننده را به کار می‌برم که قدرت خدای آفریننده، در مقابل آن، تقلید مسخره‌ای بیشتر نیست. این است خوشبخت بودن. خوشبختی همین است، همین رهایی طاقت‌فرسا، همین تحقیر نسبت به هرچه که هست، همین خون و نفرت دور و برم، همین تنهایی بی‌نظیر مردی که سرتاسر زندگیش را در پیش چشم دارد، همین شادی بی‌حد و حصر قاتلی که کیفر نمی‌بیند، همین منطق قهاری که زندگی مردم را خرد می‌کند، که تو را خرد می‌کند، کائسونیا، تا عاقبت، آن تنهایی جاوید را که آرزو دارم کامل کنم. "

نمایش‌نامه کالیگولا، بر اساس سرگذشت سومین امپراطور روم است که جزو وحشتناک‌ترین پادشاهان تاریخ از آن یاد می‌شود. بر اساس منابع تاریخی، کالیگولا، با خواهران خود بی‌پرده رابطه‌جنسی داشت و سر پدران را مقابل پسران می‌برید.
شروع داستان، که از نظر تاریخی تقریبا دقیق است، با برگشتن کالیگولا به کاخ، بعد از اینکه به دلیل مرگ خواهرش ناپدید شده بود آغاز می‌شود. او که حالا، دچار نوعی جنون شده، حرف از به دست آوردن ماه می‌زند، تا شاید آزادی‌اش را به دست بیاورد؛ مگر در عقیده او آزادی همان ممکن کردن ناممکن‌ها نبود؟
در پرده دوم، کالیگولا دیگر تبدیل به یک مستبد کور ذهن شده است که عبایی از هیچ‌کاری ندارد؛ و البته نیاز به هیچ دلیلی برای ارتکاب جنایت! 
جالب‌ترین شخصیت از نظر من، کرئاست؛ شخصی که می‌خواهد تنها زندگی کند و خوشبخت باشد و این مسئله، انگیزه‌ای حتی بیشتر نسبت به بزرگ‌زادگان تحقیر شده و یا اسکیپون که پدرش دست کالیگولا کشته شده به او می‌دهد تا کالیگولا را از سر راه بردارد. 
کالیگولا بعد از مرگ دروسیلا می‌فهمد "آدم‌ها می‌میرند ولی خوشبخت نیستند" او شاید خوشبختی خود را در آزاد بودن می‌دید، آزادی‌ای که در پایان، پس از آن‌همه جنایت، فهمید نه آنرا به دست آورده و نه توانسته حتی قدمی به سمت ماه بردارد.

"من باید به آن ها یک هدیه شاهانه بدهم، هدیه برابری همه انسان ها. و وقتی همه در یک سطح قرار بگیرند، هنگامی که نا ممکن به زمین بیاید و ماه در دستان من قرار گیرد، شاید بعد از آن من به موجودی بهتر تبدیل شوم و جهان تازه شود، پس از آن است که دیگر آدم ها نخواهند مرد و شاد خواهند بود."
        

19

          "زندگی مشمول زمان است اما مثل دیگر آثار هنری نیاز به تامل دارد. مورسو به زندگی‌اش فکر می‌کرد و عقل سردرگمش را به‌کار می‌انداخت‌. او در کوپه‌ی قطار، جایی مثل سلول‌های زندان، در پی خوشبختی بود، و می‌خواست بداند کیست." 

"مرگ شادمانه" از آلبر کامو، بیشتر از هر چیزی درباره خود زندگیه؛ زندگی‌ای که بدون هر پیش‌فرض و قضاوتی، با خودِ بودن معنا پیدا می‌کنه.
تو این کتاب دو شخصیت اصلی داریم؛ زاگرو و مورسو. زاگرو انگار آئینه‌ایه برای مورسو، آئینه‌ای که فقط در انتهای مسیر جلوه واقعی خودش رو نشون می‌ده. این دو نفر، در عین تضاد، مکمل همدیگه هستن. زاگرو، نماینده یک نوع زندگیه که به گذشته چسبیده، به حسرت‌ها و رویاهای ازدست‌رفته. مورسو اما در جستجوی آینده‌ست، هرچند سردرگم و گاهی بی‌هدف.

مورسو، از همون آغاز، در جستجوی خوشبختیه؛ خوشبختی‌ای که در پایان، به نوعی دیگه، در پذیرش و هماهنگی با سرنوشتش، بهش می‌رسه. انگار کامو می‌خواد بگه خوشبختی چیزی نیست که بشه از بیرون گرفت، بلکه توی لحظه‌ها و تصمیم‌های ساده زندگی خود آدم جا داره.

یکی از چیزایی که به نظرم جالبه اینه که توی کتاب، طبیعت و مناظر خیلی مهمن. توصیف خورشید، دریا، کوه‌ها و حتی بوی زمین، انگار همه‌شون به ما می‌گن زندگی ساده‌تر از اون چیزیه که ما فکر می‌کنیم. این جزئیات یه حس عجیبی به آدم می‌ده، انگار قرار نیست دنبال معنی بزرگی بگردی، فقط باید لحظه‌ها رو بپذیری.

البته باید بگم کتاب پر از توصیف‌هاییه که واقعاً خوندنشون لذت‌بخشه، ولی برای من، از یه جایی حس کردم این توصیف‌ها داره ملال‌آور می‌شه. شاید چون خیلی توی جزئیات گم می‌شه. اما حتی همین جزئیات هم انگار قراره بهمون بگن که زندگی چیزی جز همین لحظه‌های ساده نیست.


"امروز فهمیده‌ام که عمل کردن، دوست داشتن و رنج بردن، به راستی همان زندگی کردن است، اما زندگی‌ای که آدم در آن روراست باشد و سرنوشتش را بپذیرد، مانند بازتاب پرشور و شادمانه‌ی رنگین کمانی که برای همه یکسان است." 
        

13

          "راستش، بعضی‌وقتا این فکر آرومم می‌کنه که اونایی که مال ما هستن هیچ عذابی نکشیدن. مشکل بشه اصلاً اسمش رو جنایت گذاشت. فقط یه دخالت کوچیکه، یه تلنگر کوچیک به زندگی کسایی که نمی‌شناسیم. آره، معلومه که زندگی خیلی بی‌رحم‌تر از ماست. شاید برای همینه که نمی‌تونم احساس گناه بکنم."

 این نمایش‌نامه از نظر ساختاری و مفهومی بسیار پیچیده است و در عین حال برای کسانی که به فلسفه، پوچی و تضادهای انسانی علاقه دارند، اثری بسیار تأمل‌برانگیز به شمار می‌آید.
در منابع معتبر اشاره شده که داستان این نمایش‌نامه برگرفته از یک اتفاق واقعی است که در فرانسه رخ داده است. این ویژگی واقع‌گرایانه، اثر را از دیگر داستان‌های مشابه متمایز می‌کند.

در این نمایش‌نامه، پنج شخصیت اصلی داریم: مادر، پسر، مارتا، ماریا و پیرمرد خدمت‌کار. هرکدام از این شخصیت‌ها نقش خاصی در نمایش‌نامه ایفا می‌کنند و نماد جنبه‌هایی از انسانیت‌اند.

مادر اسیر گذشته‌ای است که نمی‌تواند از آن فرار کند. او در یادآوری‌های تلخ گذشته غرق شده است و در تلاش است تا فرزندش را در این گذشته محصور کند. در واقع، مادر به نوعی از احساسات خودش نیز فرار می‌کند و نمی‌تواند به آرامش برسد.
پسر که سعی دارد شرایط موجود را تغییر دهد، به نوعی در میان گذشته‌ای که مادر برایش ساخته و آینده‌ای که نمی‌داند به کجا خواهد برد، گرفتار شده است. او می‌خواهد از این وضعیت رهایی یابد، اما تلاش‌هایش بی‌نتیجه است.
مارتا دختری است که در جستجوی آینده‌ای روشن و پر از آرزوها است، ولی همین خیالات، او را از پذیرش واقعیت و زندگی در حال حاضر باز می‌دارد. او با آرزوهای بی‌پایانش در چنگال امیدهای بی‌پایه گرفتار شده است.
ماریا که به نوعی نماد عشق و احساسات ناب است، با تمام عشق خود به پسر وابسته است و در تلاش برای جلب محبت و توجه اوست. او به‌دنبال تحقق آرزوهایی است که در ذهن خود ساخته، اما این آرزوها به واقعیت تبدیل نمی‌شوند.
پیرمرد خدمت‌کار تنها کسی است که در برابر تمام رخدادها و درخواست‌های شخصیت‌ها سکوت می‌کند. او شاید نماد یک قدرت کیهانی باشد که در برابر همه‌چیز بی‌تفاوت است. او به هیچ‌کدام از درخواست‌ها پاسخ نمی‌دهد، حتی وقتی ماریا از او درخواست کمک می‌کند، تنها پاسخ او یک «نه!» خشک و کوتاه است. این سکوت او، به نوعی نماد بی‌تفاوتی جهان نسبت به دردهای انسانی است.

در نهایت، این شخصیت‌ها هرکدام به نوعی درگیر خیالات و آرزوهای پوچ خود هستند و دست به دست هم می‌دهند تا در نهایت به پوچی همه‌چیز برسیم. این سوال‌ها و مفاهیم به شکل برجسته‌ای در داستان مطرح می‌شود:
اسیر گذشته خود بودن به چه بهایی؟
کشتن انسان‌ها برای یک آینده‌ای که شاید هیچ‌وقت نیاید، برای چه؟
قبول نکردن واقعیت و تلاش برای تغییر آن، چه معنایی دارد؟ چرا به جای این همه تلاش بی‌فایده، واقعیت را بپذیریم و سپس به تغییر آن بپردازیم؟

این پوچی و تضادهای انسان‌ها در زندگی روزمره‌شان، کامو را به این نتیجه می‌رساند که شاید همه‌چیز بی‌نتیجه است و انسان‌ها به نوعی در چرخه‌ای بی‌پایان از خواسته‌ها و آرزوها گرفتارند که هیچ‌وقت به سرانجامی نمی‌رسد.

تله‌تئاتر این نمایش‌نامه توسط حسن فتحی ساخته شده که می‌توانید آن را تماشا کنید؛ بارها هم توسط خود کامو و دیگر کارگردان‌ها روی صحنه رفته است. اجرای این نمایش‌نامه در قالب تله‌تئاتر، به شکلی متفاوت از روی صحنه، به تماشاگر این امکان را می‌دهد که عمق معنای هر لحظه و دیالوگ را بهتر درک کند.

در یکی از مهم‌ترین دیالوگ‌ها، مادر به مارتا می‌گوید:
"مارتا: «تو خودت به من یاد نداده بودی که به هیچی اهمیت ندم؟ هیچی برام مهم نباشه؟»
مادر: «آره، ولی من خودم تازه فهمیدم که اشتباه می‌کردم و توی این دنیایی که از هیچی نمی‌شه مطمئن بود، بعضی چیزها قطعی هستن. امروز اون چیز قطعی برای من عشق یه مادر به پسرشه.»"

این دیالوگ به‌خوبی تضاد بین تفکرات مختلف شخصیت‌ها را به نمایش می‌گذارد؛ مادری که پس از یک عمر زندگی بدون توجه به احساسات و روابط انسانی، حالا به عشق مادرانه‌اش پی برده است. این لحظه، به نوعی یک نقطه عطف در داستان است که نشان می‌دهد حتی در دنیای پر از سردرگمی و پوچی، هنوز چیزهایی وجود دارند که نمی‌توان به راحتی از آن‌ها گذشت.
        

24

          "من هرگز شب از روی پل نمی گذرم. این نتیجه ی عهدی ست که با خود بسته ام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. آن وقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را در آب می افکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سختی دچار می شوید! یا او را به حال خود وامی گذارید.و  شیرجه های نرفته گاهی کوفتگی های عجیبی به جا می گذارد." 

اگر زیاد چارچوب‌های یک رمان براتون مهم باشه این کتاب انتخاب خوبی نیست. 
کل کتاب خطابه طولانی ژان باتیست کلمانس، قاضی تائب مستقر در هلنده؛ مردی که در تمام کتاب، سقوط تدریجی خودش رو به عنوان یک انسان شرح میده و در پایان، صبورانه منتظر اعترافات ماست. 
اون برای اینکه مارا مجاب به اعتراف به گناهانمون بکنه، حقیقت رو به صورت ما می‌کوبه و مارو به مبارزه دعوت می‌کنه. 
سرگذشت کلمانس، نمونه‌ای زندگی بیشتر انسان‌هایی هست  که با دورویی به زندگی ادامه می‌دن. 

"دلم می‌خواست آدمک آراسته‌ای را که در همه‌جا مظهر من بود پاره کنم تا آنچه در دل پنهان داشت به معرض تماشا بگذارم." 

«یک طرف زیبایی است و، طرف دیگر، در هم شکستگان و پایمال شدگان. هر قدر هم این کار دشوار باشد من می‌خواهم به هر دو طرف وفادار بمانم.
آلبر کامو» 

"در یک دنیای بدون داوری که در آن کسی بی‌گناه نیست چه‌کسی جرأت دارد که مرا محکوم کند؟" 


        

33

"امروز مام
          "امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز. نمی‌دانم. تلگرامی از خانه‌ی سالمندان به دستم رسید: «مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. با احترام.» این چیزی را نمی‌رساند. شاید هم دیروز بوده است." 

«بیگانه» آلبر کامو، روایت بیگانگی شخصیت مورسو در جامعه و زندگیه. بسیاری این اثر که کامو بخاطرش جایزه نوبل ادبیات رو برد، و دیگر آثار کامو در رده اگزیستانسیالیسم قرار می‌دن؛ که خود کامو همیشه با این موضوع مخالف بوده. 
کتاب دو بخش داره؛ 
بخش اول روایت‌گر زندگی مورسو و بخش دوم درباره زندان رفتن اون هست. 
باید این نکته رو مدنظر داشت که آیا فقط مورسو با این زندگی بیگانه بود؟ 
اصلا نباید از کنار این کتاب (به‌خصوص بخش دوم) و دیگر آثار کامو به راحتی گذشت و فقط به جهت سرگرمی مطالعشون کرد. 
مورسو با حالت‌ بی‌اعتنایی که به مرگ مادرش و حتی عاشق شدن داره، انقدر غرق کار خودش و انجام کارهای سطحی زندگی شخصی خودش(خوابیدن، غذاخوردن، روابط عاطفی) هست که زمانی برای احساس کردن هیچ‌چیزی نداره. توی یک مقاله خوندن که این کتاب درباره زندگی انسان مدرنه؟ نمیدونم، ولی شاید همین‌طور باشه. 
مورسو در زندان، درون دیوارهایی که اون رو محبوس کردن، اکثر اوقات به همون زندگی ساده و به نوعی پوچی که بیرون از اونجا داشت فکر میکنه. 
اما چه زمانی مورسو به پوچی زندگی خودش پی میبره؟ هنگامی که کشیش سعی در صحبت با اون که اعتقادی به خدا نداره، در یک لحظه به‌خصوص، عصیانگری اون به کشف معنای زندگی خودش ختم می‌شه. 

"نمی‌دانم چرا، چیزی در درونم ترکید. از بیخ گلو با همه‌ی قدرتم فریاد زدم. فحشش دادم و گفتم لازم نکرده برایم دعا کند. یقه‌ی ردایش را چسبیده بودم. هرچه ته دلم بود و در گلویم گیر کرده بود بیرون می‌ریختم. معجونی بود از شادی و خشم. پس او این‌قدر از هر چیز مطمئن بود؟ این اطمینانش به یک تار موی یک زن هم نمی‌ارزید. حتی نمی‌توانست بداند که زنده است چون مثل مرده‌ها زندگی می‌کرد. شاید به نظر دست من خالی می‌آمد. اما من از خودم مطمئن بودم، مطمئن از همه‌چیز، خیلی مطمئن‌تر از او، مطمئن از زندگی‌ام و مطمئن از مرگم که به‌زودی به سراغم می‌آمد." 

بیگانه نه فقط درباره زندگی غریبانه مورسو درون چارچوب‌های جامعه، بلکه درباره ماهم هست؛ 
مایی که انقدر غرق کارهای بیهوده خودمون هستیم که اصلا، وقتی برای احساس نداریم؛ احساساتی مثل محبت، عشق، دوستی و... ما تنها می‌خوایم بیست‌سال بیشتر عمر کنیم، بدون اینکه در جستجوی معنایی برای خودمون باشیم. 
در چنین زندگی‌ای، چه فرقی می‌کنه الان بمیریم یا بیست سال بعد؟ 

"اما همه میدانند که زندگی ارزش زیستن ندارد. ته دلم کاملا میدانستم که فرقی نمیکند در سی سالگی بمیری یا در هفتاد سالگی چون در هر حال آدمهای دیگر همچنان زنده خواهند بود و زندگی خواهند کرد شاید هزاران هزار سال در واقع هیچ چیز روشنتر از این نبود چه حالا بود چه بیست سال بعد باز این من بودم که می مردم به این جا که میرسیدم چیزی که رشته ی افکارم را پاره میکرد تپش تند وحشتناک قلبم از این فکر بود که بیست سال دیگر فرصت دارم زندگی کنم اما من باید این فکر را در خودم خفه میکردم فقط با این تصور که بیست سال بعد هم باز وقتی به این موقعیت برسم باز همین فکر را خواهم کرد." 

«برای من، مورسو مطرود نیست، بلکه آدم بیچاره‌ی عریانی است که عاشق آفتابی است که هیچ سایه‌ای به جا نمی‌گذارد. نه‌تنها بی‌احساس نیست، بلکه درست به‌عکس شوری قوی و برای همین عمیق دارد، شورِ مطلق، شورِ حقیقت. این حقیقت اما حقیقتی منفی است، حقیقتی زاده از زیستن و احساس کردن، اما بی این حقیقت منفی هرگز نه می‌توان بر خود چیره شد نه بر جهان.
آلبر کامو» 

ترجمه جناب اعلم هم خوب و شایسته بود. 

"از هولناک‌ترین جنبه‌های شخصیت او، بی‌اعتنابودن به دیگران است. مفاهیم و آرمان‌ها و مسائل خطیری چون عشق، مذهب، عدالت، مرگ و آزادی هیچ تاثیری بر او ندارد. همچنان که از مصائب دیگران غباری بر خاطرش نمی‌نشیند. عجیب این‌که مورسو اگرچه ضداجتماعی است، طاغی نیست چراکه از مفهوم ناسازگاری چیزی نمی‌داند. آنچه می‌کند بسته به اصل یا اعتقادی نیست که در نهایت او را به انکار نظم موجود بکشاند. او همین است که هست." 
ماریو بارگاس یوسا

همه چیز در نظر مورسو بی‌معناست؛ آیا گریه بر مزار مادر، بامعناست؟ عشق به‌ چه معناست؟ماچه معنایی می‌تونیم به تمام اتفاقات بی‌معنای زندگیمون بدیم؟ 
یک شخصیت دیگه که برای من بسیار جالب بود، سالامانوی پیر و رابطش با سگشه. به اون هم باید دقت کرد. 


        

28

          "طاعون در زندگی جمعی، همان است که بیگانه در زندگی فردی بود. همانسان که «مورسو» بر اثر ضربه‌ای بزرگ که به عصیان می‌انجامید زیبایی زندگی را کشف می‌کرد، سراسر یک شهر، وقتی که خود را در برابر بلای مهلک، از دنیا جدا می‌بیند، وجدانش بیدار می‌شود." 

«آندره موروا» 

شاهکار. 
یکی از بهترین تجربه‌های من در کتاب‌خوانی بود. 
کامو در طاعون، که نه فقط بیانگر طاعون و روایت یک قصه ساده بلکه یک داستان چندوجهی (همونطور که خودش گفته) رو بازگو می‌کنه.
برای من کتاب یک داستان نیست،بلکه  انگار متن سرچشمه گرفته از افکاری هست تکان‌دهنده. 
شخصیت‌های طاعون که هرکدوم به نوعی نماینده یک سبک زندگی و تفکر هستن، بسیار پیچیده و جذابن، وقتی داخلشون دقیق بشیم، انگار قرار نیست به هیچ انتهایی برسیم.
یک تلنگری هست در ابعاد بزرگ.
کامو با هوش‌مندی تمام، به نوعی زندگی تمام مارو در حین روایت قصه، زیر ذره‌بین و نگاهی میبره که به نوعی سراسر انتقاده. 
کتاب بیشتر بر پایه حوادث و مشاهدات پیش‌میره و شخصیت‌ها نه با دیالوگ‌ها، بلکه با واکنش‌ها و رفتارشون در موقعیت‌های مختلف، به خوبی به ما شناسونده می‌شن. 
کتاب سه شخصیت اصلی داره؛ ریو، رامبر، تارو که هرکدوم به نوبه خودشون، بسیار جالب و تفکربرانگیزن. نه فقط شخصیت‌های اصلی، بلکه اون‌هایی که به نوعی فرعی هستن هم، به طرز خارق‌العاده‌ای جذاب و به یاد موندنی هستن. 
طاعون، نه فقط روایتگر سرگذشت مردم یک شهر طاعون زده، بلکه کنایه‌ای هست به زندگی تمام ما. کنایه‌ای به انسانیت. 
خوندش این شاهکار بسیار واجب و برای من بسیار لذت‌بخش بود. 
ترجمه جناب سیدحسینی هم بسیار برازنده بود. 


"سوال من این است: «چرا خود شما اینهمه فداکاری به خرج می‌دهید در حالی که به خدا ایمان ندارید.»

ریو بی‌آنکه از تاریکی خارج شود گفت که به این سوال قبلا جواب داده است و اگر به خدای قادر مطلق معتقد بود از درمان مردم دست برمی‌داشت و این کار را به خدا وا می‌داشت."
        

28