یادداشت ماهان خلیلی

ماهان خلیلی

ماهان خلیلی

7 روز پیش

"گاهی آخری
        "گاهی آخرین گولدن چه کارها می‌کند! اگر شکستم را پذیرفته بودم، اگر جرئت تصمیم نمی‌داشتم چه شده بود؟... فردا، فردا، همه‌چیز تمام خواهد شد."

داستایفسکی در "قمارباز" آن‌چنان دقیق و محسوس دست به توصیف شخصیت‌های قمارباز و دل‌بستگان به بازی می‌زند که گویی تنها فردی که تجربه زیسته‌ای در این زمینه داشته، می‌توانسته چنین اثری خلق کند.
داستایفسکی این رمان را در عرض بیست و شش روز نوشت؛ نه از روی الهام ناگهانی، بلکه به دلیل بدهی‌های سنگینی که در اثر قمار برایش به وجود آمده بود. این مسئله باعث شد که او نه‌تنها محتوای داستان، بلکه حال و هوای آن را هم به شدت تحت تأثیر قرار دهد. خواننده در جای‌جای کتاب می‌تواند اضطراب، هیجان، وسوسه و حتی جنون قمار را با تمام وجود احساس کند.
 "قمارباز" تنها درباره قمار نیست، بلکه درباره تسلیم انسان در برابر وسوسه، سقوط و بیهودگی است. شخصیت اصلی، آلکسی ایوانوویچ، در ابتدا به نظر می‌رسد که عاشق پولینا است، اما در حقیقت او بیش از هر چیزی، دلباخته قمار می‌شود. عشق او به چرخ بخت، به حس هیجان و امکان تغییر سرنوشت از طریق یک حرکت، بسیار قوی‌تر از هر عشق دیگری است. او در دامی گرفتار می‌شود که نمی‌تواند از آن خارج شود، زیرا قمار چیزی بیش از یک بازی برای اوست؛ قمار برایش به یک چرخه بی‌پایان تبدیل شده که مدام او را به خود می‌کشاند، حتی پس از شکست‌های پی‌درپی.
از پولینا تا مادربزرگ، داستایفسکی بار دیگر، همچون دیگر آثارش، به زنان نقشی کلیدی داده است. پولینا، زنی که آلکسی تصور می‌کند عاشق اوست، در واقع بیش از آن‌که معشوق باشد، بازتابی از میل شخصیت اصلی برای وابستگی و معنا یافتن است. در سوی دیگر، مادربزرگ، زنی مسن که قدرت، ثروت و اراده‌ای قوی دارد، اما در برابر قمار ناتوان می‌شود و دارایی خود را در چرخ بخت نابود می‌کند.
چرخه‌ای که پایان ندارد؛ برد و باخت، امید و ناامیدی. 
 آلکسی ایوانوویچ مانند بسیاری از قماربازان، به این امید زنده است که فردا، چرخ بخت یک دور دیگر بچرخد و زندگی او را از نو بسازد.
 "قمارباز" یکی از درخشان‌ترین آثار داستایفسکی است که نه‌تنها از تجربه شخصی او سرچشمه گرفته، بلکه نگاهی عمیق به روان انسان، وسوسه و سقوط دارد. آلکسی ایوانوویچ می‌توانست هرکدام از ما باشد؛ کسی که در جستجوی راهی برای گریز از وضعیت کنونی خود است، اما سرانجام در چرخشی بی‌پایان گرفتار می‌شود. این رمان، با وجود کوتاه بودنش نسبت به دیگر آثار داستایفسکی، یکی از تأثیرگذارترین و تامل‌برانگیزترین نوشته‌های او به شمار می‌رود.

"کمی بیش از یک سال و نیم از آن زمان گذشته و احساس می‌کنم از یک گدا حقیرترم. 
گدا چیست؟ گدایی که اهمیتی ندارد. من خودم را به دست خودم نابود کرده‌ام. چیزی نمی‌شناسم که بتوانم وضع خود را با آن مقایسه کنم. هیچ رغبتی ندارم که به‌زور روحیه در خود القا کنم. در چنین وضعی هیچ‌چیز بی‌معنی‌تر از القای روحیه نیست. وای از این مردم از خود راضی! وراجی که خرجی ندارد! با چه خودپسندی سرشار از غروری داوری می‌کنند. اگر می‌دانستند که من وضع کنونی خود را تا چه پایه زشت و نفرت‌آور احساس می‌کنم زبان‌شان برنمی‌گشت که به من درس زندگی و اخلاق بدهند. آن‌ها چه چیز تازه‌ای دارند که به من بگویند که من خود ندانسته باشم؟ و آیا به راستی این مسئله مهم است؟ مسئله این‌جاست که اگر این چرخ بخت یک دور دیگر می‌زد همه‌چیز عوض می‌شد و(من یقین دارم) معلمان اخلاق اولین کسانی بودند که با خوش‌رویی شوخی‌کنان نزد من می‌آمدند و به من تبریک می‌گفتند. و مثل حالا از من رو بر نمی‌گرداندند. اما من از همه‌شان بیزارم!
من حالا چه هستم؟ هیچ! صفر! فردا چه خواهم شد؟ فردا ممکن است باز از میان مردگان برخیزم و زندگی نویی شروع کنم. و انسان را، تا هنوز کاملا در من تباه نشده، کشف کنم."
      
245

22

(0/1000)

نظرات

پایان این کتاب خیلی خوب بود.
1

1

ماهان خلیلی

ماهان خلیلی

6 روز پیش

واقعا همین‌طوره. محشر بود کل کتاب.  

1