یادداشت‌های 𝗭𝗮𝗵𝗿𝗮 (52)

          به نام خدا 
کتاب «چهار قدرت بزرگ» اولین اثری بود که من از آگاتا کریستی مطالعه کردم و واقعیتش انتظار چندانی ازش نداشتم چون در واقع هیچ تصوری از این سبک در ذهنم نبود و مطالعه این کتاب فعلا برای تجربه کتاب های جدید بود. اما فکر می کنم ادامه دار باشه چون من که عاشق نوشتن این نویسنده شدم.
✍🏻موضوع جالبی داشت و باعث می شد که تا آخر بنشینم و با کنجکاوی داستان رو دنبال کنم، البته گاهی هم در کنار آن غافلگیری های غیر منتظره ، می شد برخی حوادث را پیش بینی کرد. 
✍🏻شخصیت پردازی در این کتاب واقعا فوق العاده بود و زاویه دید رو خیییلییی دوست داشتم چون هستینگز در کنار اینکه پوآرو  رو دوست داشت و بهش احترام می گذاشت ولی خیلی انتقاد داشت بهش و گاهی جملاتی که در توصیف دوستش استفاده می کرد باعث لبخندی روی لبم می شد که بالاخره تو باهاش موافقی یا مخالف مرد حسابی!!!! اما باز هم شخصیت «پوآرو» با تمام آن خودپسندی ها و تعریف های بیخود از خودش برایم دوست داشتنی بود. در اصل، شخصیت پردازی این کتاب بر اساس این نبود که مثلاً بگوید: رنگ چشمانش این شکلی بود، چاق بود، لاغر بود ، قیافه اش مثل فلانی بود و از این دست چیزها. بیشتر تمرکز داشت روی روحیات و ویژگی های اخلاقی افراد؛ و پس از هستینگز و پوآرو، می رسیم به «لی چانگ ین» ، «ریلند» ، «مادام اولیویه» و «ویرانگر»! شخصیت های این چهار قدرت بزرگ هم محشر بود و واقعا از دنبال کردن ماجرای شان لذت بردم.
✍🏻در خصوص پیچیدگی داستان هم که حرفی نیست چون خیلی هنرمندانه و زیبا حوادث در طول داستان جا داده شده اند ، جدا از اضافه گویی و تلف کردن وقت! من در جایگاهی نیستم که بخواهم اثر آگاتا کریستی را نقد کنم ولی با اینکه او در طرح تعاملات و حوادث مهارت زیادی دارد گاهی خیلی قابل پیش بینی می شد و آن صفحات را سریع تر رد می کردم.
✍🏻پایان داستان: خب می تونم بگم با توجه به تمام موضوعاتی که گفتم و در طول داستان خواندم، انتظارم بالا رفت و انتهای کتاب خیلی خورد توی ذوقم! انگار که نویسنده فقط دنبال این بوده که چهار قدرت بزرگ از بین بروند. ولی من فکر می کنم حتی اگر پوآرو در نبرد شکست هم می خورد باز داستان همان جذابیت را داشت و می توانست درس های زیادی به مخاطب بدهد! خیلی سریع و ناگهانی رسیدم به انتهای داستان درحالی که گیج شده بودم و تعجب کردم که به فرزند گم شده ی «کنتس ورا روساکوف» اشاره ای نشده بود.

ولی باز هم با وجود همه ی اینها، ارزش خواندن و کشش کافی را دارد. 
نکته ای که باعث شد به جای ۵ امتیاز به کتاب ۴ امتیاز بدهم ، هیچ کدام از موارد قبلی نبود. بلکه خود تیم دو نفره ی پوآرو و هستینگز بود. چون هربار که در دام دشمن می افتادند و طبق معمول هستینگز بی هوش می شد، چند صفحه بعد باید مجددا منتظر بی هوش شدنش بودیم. خب این چه وضعی ست؟! حس کردم برای اینکه مخاطب در فکر فرو برود که وقتی هستینگز بی هوش بود و داستان را روایت نمی کرد چه اتفاقی افتاده، و بعد آگاتا کریستی مثل فرشته ی نجات در یک غافلگیری غیر منتظره بیاید و بگوید بلههه اینطوری شده 🙄

با وجود اینها باز هم داستان های پوآرو را دنبال خواهم کرد.
شنبه ، چهارم مردادماه
بیست و دومین کتاب ۱۴۰۴

        

7

𝗭𝗮𝗵𝗿𝗮

𝗭𝗮𝗵𝗿𝗮

2 روز پیش

به نام خدا
          به نام خدا
کتاب خواب های خوش نوجوانی ، حاصل مسابقه ای ست که چندسال پیش برای نوجوانان برگزار شد و شرکت کنندگان مسابقه می بایست یکی از خواب هایشان را تعریف می کردند.
در این کتاب کوتاه برخی از خواب های نوجوانان را که خودشان تعریف کرده آمد را گردآوری کرده اند و آنطور که من دیدم، سن این افراد بین ۱۰ تا ۱۷ است . اوایل فکر کردم چه مسخره! خب چه اهمیتی دارد من بنشینم و خواب های بقیه را بخوانم. ولی این هم می تواند باعث شود ببینیم چقدر به آنها شباهت داریم و گاهی هم بیانگر احساسات پاک بچه‌هاست. مثلاً آن دختر ۱۰ ساله ای که خواب رهبر را دیده بود یا ...
گاهی هم برخی خواب های عجیب ، اسباب خنده را فراهم می کرد، برای مثال فردی که خواب دیده بود هری پاتر به ایران آمده بود و دعوتش کرد که در فیلم هری پاتر ۴ بازی کند😅 با خواندن برخی که واقعا به خودم امیدوار شدم. والله!! این چه خواب هاییه‌. 
خلاصه جالب بود و برای سرگرمی خوب است و حتما بخونیدش یکم بچه گانه ست ولی خیلی باحاله.
اما ضعف آن این بود که چون نویسنده تلاش کرده بود خیلی متن های بچه ها را تغییر ندهد، سبک نوشتار بعضی از داستانک ها نامفهوم بود و متوجه شان نشدم.
جمعه ، سوم مرداد ماه ۱۴۰۴
بیست و یکمین کتاب ۱۴۰۴
        

6

𝗭𝗮𝗵𝗿𝗮

𝗭𝗮𝗵𝗿𝗮

6 روز پیش

          به نام خدا 
این کتاب  رو همینطور که تو بهخوان می گشتم دیدم و اکثرا هم در یادداشت ها گفته بودند که کتاب خوبی نیست ولی من گفتم حالا بخونم که چیزی نمیشه🥲 خلاصه گشتم و فایل pdf کتاب رو پیدا کردم و ۲ روزه تمامش کردم.

خب از نظر داستانی که....موضوعش خیلی تلخ بود و واقعا دلم برای رعنا می سوخت. اتفاقات و ماجراهایی که براش پیش می اومد کاملا غیرمنتظره بود اما حیف که خیلی یهویی بود و برخی شون سریع حل می شدند و نویسنده اینطوری بود که: «خب این حل شد می ریم سراغ بدبختی بعدی!» انگار داشتم یک گزارش طولانی از رویداد های زندگی یک نفر رو در حالت فهرست می خوندم.

از وضع شخصیت پردازی  و فضاسازی هم که نگم. هیچی؛ هیچی نبود و من هیچ تصوری از هیچ یک از شخصیت ها و مکان ها و همچنین حالت ها نداشتم. خصوصا وضع ظاهر و چهره ی پدر رعنا و زنش رو خیلی دوست داشتم بدونم(آخه بعضی از آدمای بدجنس به قیافه شون نمی خوره!)

نکته ای که جدا از عجله ی نویسنده در نوشتن، و عدم هیچ گونه فضاسازی و... خیلی به چشمم آمد ، ناگهانی عوض شدن افراد بود. برای مثال نامادری اول رعنا، چطور بعد از مرگ مادربزرگش اینقدر باهاش مهربون شد. (درسته که یه نامادری مهربون هم داشت ولی دائم که پیش اون نبود!) البته شاید هم به خاطر این بوده که رعنا تحملش می کرده و خیلی در کتاب از توصیفات استفاده نشده بوده!
بعضی وقتا هنگام مطالعه ، موبایل رو خاموش می کردم و احساس می کردم تحمل این همه بدبختی برای یک انسان رو ندارم. ولی اینجا یه نکته ی مثبتی که داشت این بود که وقتی که رعنا به خودش دلداری می داد، تلاش بر این بود که همزمان خواننده ی کتاب هم امید به دلش برگرده و کاملا این رو در خودم حس کردم.
⚠️اسپویل⚠️👇🏻
حالا جدا از این نکات منفی که گفتم و قصد داشتم ۲/۵ امتیاز بهش بدم، پایان کتاب باعث شد نظرم کلا عوض شود! پایانش واقعا اشکم را در آورد و با خودم گفتم چه سعادتی داشته بهرام و مهم تر از اون، چه صبری داشته خود رعنا! ولی دوباره نظرم عوض شد و گفتم چون بهرام هیچی به مادرِ.....ش نمی گفت و رعنا اذیت می شد، لیاقت شهادت نداشت(فقط کم مونده من تعیین کنم کی لایق شهادته🙄) و بازهم خراب شد. اما در نهایت آخرش رو دوست داشتم و از ۲/۵ رسیدم به ۳/۵!!

درکل اگر  به جزئیات اهمیت می دهید و منطقی تصمیم می گیرید این کتاب را نخوانید. اما اگر احساسی هستید ممکن است پایانش نظرتان را تغییر دهد. باز هم سلیقه ها متفاوت است و معیار هرکس برای سنجش کتاب، متفاوت. ولی به نظرم شاید کتاب شاهکاری می شد اگر یکسری از ضعف هایش برطرف می شد و کمی هم از بدبختی ها و فشار روانی کتاب کم می شد 
یکشنبه ، ۲۹ تیرماه ۱۴۰۴
ساعت ۲۲:۳۰
        

8

          «به نام او...»
کتاب «نشانه هایی از او» با بیان چندین نعمت خداوند، و دلایل منطقی و سخنانی از بزرگان و دانشمندان، وجود خداوند را اثبات می کند و برای رفع شک و شبهه در برخی خیلی مناسب است. خیلی وقت بود که در کتابخانه مانده بود و دستم به سمتش نمی رفت. اما بالاخره شروع کردم و بس که زیبا بود در مدت کوتاهی تمام شد. اوایل فکر می کردم در ادامه هم همینطور خواهد ماند اما بعد از خواندن حدود ۷۰ درصد کتاب، دیگه همینطوری تند تند روخوانی می کردم. چون خیلی یه دفعه تکراری شد و بیشتر جنبه ی علمی داشت برام. مثلاً: اون چند بخشی که در مورد خورشید و فضا و....بود. یه سری چیزهاش هم خیلی مسخره بود و تکراری مثل: «پرنده ای به نام.... در .....زندگی می کند و می تواند فلان کار را انجام بدهد.» و بعد سوال پیش می آید که: بچه های کوچولو به نظرتون آیا این پرنده خودش اینها رو یاد گرفته؟!!!نههه خدا بهش یاد داده(اینطوری نبود اما یه وقتایی واقعا همین حس رو داشتم😅)
همینطور که اول کتاب خیلی خوشم اومد و آخرهاش دیگه داشتم ناامید می شدم، رسیدم به چندصفحه آخر که با داستانی کوتاه و توضیح «تکوین»و«تشریع»، کتاب به پایان رسید و من مات و مبهوت ماندم که عه تموم شد؟! نه به اون چندصفحه قبل و نه به این پایان زیبا!!!
......
فکر کنم دیگه خیلی از کتاب وجهه ی بدی ساختم. اما خیلی خوب و آموزنده بود و از خواندنش لذت بردم. اما فکر نمی کنم برای نوجوانان مناسب باشد چون کلمات خاصی ازش در این کتاب استفاده شده بود که گاهی باید چندبار می خواندمشان.
یک موضوع دیگر هم اینکه این کتاب یکم قدیمی بود و اطلاعاتی که می داد هم قدیمی بود و الان ارقامش و اطلاعاتش تغییر کرده.
(یه حواس پرتی  هم کردم که این نسخه ای که در بهخوان بود و تعداد صفحاتش ۴۰۰ بود رو انتخاب کردم و نمی دونم اون نسخه ی درست که تعداد صفحات رو درست زده بود رو چطور ندیدم🤐)
        

11

          به نام خدا
کتاب یک شب فاصله ، داستانی است واقعی از یک فاجعه ی استعمار در تاریخ آلمان. روایت دیواری به طول ۱۵۵ کیلومتر که برلین را به دو بخش تقسیم کرد.‌
 چیزی که پس از خواندن کتاب و تحقیق بیشتر در این مورد توجهم را جلب کرد ، واقعیت داشتن تمام موضوعات داخل کتاب بود که بسیار هنرمندانه در زندگی دختری به نام گرتا گنجانده شده بود. 
انتهای داستان خیلی خوب و خوش تمام شد اما واقعیت این است که افراد زیادی برای رسیدن به خانواده شان کشته شدند و خیلی هایشان این ۲۸سال را دوام نیاوردند و زنده نماندند تا خانواده هایشان را ببینند😞 
فضا سازی داستان را خیلی دوست داشتم و انگار همانجا حضور داشتم.
«سربازانی که منتظرند تا نگاهت بچرخد سمت دیوار تا به سمتت شلیک کنند. مردانی که بعد از رفتن به سربازی کلا آدمی دیگر می شوند و معلمانی که در تلاش هستند عقایدی که خودشان به اجبار آنها را پذیرفتند به دانش آموزان درس بدهند و مردمی که هیچ کدام جرئت مقابله با این سنگ دلان را ندارند و همه سکوت کردند در مقابل ظلمی که در سرزمین شان حاکم شده. اما در این میان گرتا و برادرش انگار در اینجا زندگی نمی کنند و از جنس این مردم ساکت که تمام زندگی شان یکنواخت و خاکستری ست نیستند.» خب ؛  این از لحاظ داستان زیباست و کشش خوبی هم دارد. پایانش هم شیرین و البته غیرمنتظره بود. ولی بعید است برای فردی که در این موضوعات اطلاعاتی ندارد مناسب باشد چرا که تمام حرفهایی که شخصیت اصلی حین تعریف داستان می گوید، انگار جملات انگیزشی و زیبایی ست که نویسنده می خواهد به زور با تکرار مداوم آنها به خورد خواننده ی نوجوان اثرش بدهد که من این جملات مثبت انگیزشی را نمی پسندم.
اما برای یکبار خواندن کتاب جذاب و متفاوتی است و انسان را به فکر فرو می برد.
پ.ن: چند هفته ای از تمام کردن این کتاب می گذرد و در مورد جملات انگیزشی که گفتم مطمئن نیستم و شاید هم آنقدرها بد نبود چون موقعی که کتاب را تمام کردم خیلی هیجان زده بودم.
شنبه ۲۱ تیرماه ۱۴۰۴
        

8

به نام خدا
          به نام خدا
همین اول بگویم که قبلاً برای این کتاب یادداشت نوشتم ولی آن را حذف کردم و این یکی را جایگزینش میکنم.
امیلی و صعود ، یکی از بهترین کتاب هایی بود که خواندم و قبل از خواندنش ، چیزهایی از آنه شرلی توی ذهنم بود. اما متفاوت تر و کمی هم پر کشش تر از آنشرلی بود و خیلی دوستش داشتم. در حدی که چندوقت بعد دوباره بازخوانی اش کردم. اما حیف که حواسم نبود از جلد یک شروع کنم🫣 
بخش مورد علاقه ام در این کتاب ، فصل هایی بودند که از زبان خود امیلی بیان می شدند و هنوز هم گاهی سری به دفتر جیمی اش می زنم!!
روحیه ی لطیف و هنرمندانه ی امیلی، در تضاد زیبایی با حس کنجکاو و ماجراجویانه اش بود و گاهی این من را به خنده می انداخت. فکر کنم برجسته ترین تصویری که احتمالا تا ابد هنگام فکر کردن به این کتاب در ذهنم می آید ، همین عادات عجیب و آبروریزی های امیلی بود که لبخند پت و پهنی بر لبم می نشاند و مادرم با تعجب مرا می نگریست ! مهارت مونتگمری در ترکیب امیدواری و مقداری چاشنی طنز با لحظه های تلخ محشر است. بی صبرانه منتظرم تا جلد سوم را بخوانم. 
گاهی هنگام خواندن امیلی و صعود، او را با خودم مقایسه می کردم؛ مثلاً اگر برای درس خواندن مجبور می شدم نوشتن را ترک کنم می توانستم ؟ احتمالا بله!!! چون شرط خاله الیزابت این بود که از امیلی چیزهای غیرواقعی ننویسد (که خیلی از نظرم اشتباه است و فکر می کنم مهم ترین مهارت در نویسندگی، استفاده از قوه ی تخیل است!) اما من معمولا کاملا رک و راست می نویسم و از کودکی هم همین بوده؛ مانند هنگامی که نقاشی دوستم را دیدم:دختری با موهای سبز! و برایم عجیب بود و نمی توانستم با آن کنار بیایم.
(این کتاب به قدری مرا در خودش غرق کرد که یادم رفت چقدر یادداشتم طولانی شد و هیچ چیز از کتاب نگفتم!اما این را بگویم که:) نیم امتیازی که کمتر دادم به این خاطر بود که امیلی این همه خودش را کشت تا در شروزبری درس بخواند و آخرش هم نوشتن را در پیش گرفت و رفت دنبال داستان عاشقانه ی خودش و تدی! آیا این اصرار برای ادامه تحصیل به خاطر این بود که دوستانش در آنجا بودند؟! بعید است چنین دلیل بچگانه ای داشته باشد! یکی از دلایلی که باعث می شود پای خط به خط این کتاب حرص بخورید، همین روشن نبودن هاست😅در نهایت این را متوجه نشدم و امیدوارم در جلد سوم بفهمم! 
در ضمن این را هم اضافه کنم که این کتاب را فروردین و اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳ خواندم و یادداشتش بیش از یک سال به تعویق افتاد.
جمعه، ۲۰ تیرماه ۰۴
        

6

          بسم الله الرحمن الرحیم
این کتاب که کمتر از ۱۰۰ صفحه است و در حدود نیم ساعت تمام می شود، در رابطه با بخشی از سخنان امام خمینی و مقام معظم رهبری در مورد ارزش زن در جامعه است. 
خب... من ترجیح میدم متن این کتب و یا شرح  سخنرانی ها را خودم بخوانم. چون احساس می کنم اینطور بهتر  می فهمم و البته که شاید حالا این کتاب خیلی مناسب من نبود چرا که اکثر مطالب مربوط به نقشی که مادر باید برای تربیت فرزند ایفا کند بود و شاید در آینده با دقت بیشتری آن را بخوانم.البته با وجود اینکه این متن ها خیلی خلاصه بودند اما برای وقتی که کسی حوصله ی خواندن اصل مطلب را ندارد مناسب است. 
و این را هم بگویم که نمی دانم کدام یک از سخنرانی های امام خمینی بوده که این را فکر کنم ۵ یا ۶ بار در کتاب تکرار کردند و واقعا برای این مورد کلافه شدم. البته جملات دیگری هم بود اما این یکی خیلی روی اعصاب بود.
اما چیزی که من این را کاملا درک می کنم و از بودنش در این کتاب خوشحال شدم این بود که اروپایی ها بهتر از خود ایرانیان فهمیده اند که نقش زن در جامعه چه اهمیتی دارد و سالهاست که در تلاشند بانوان ایرانی را به این نتیجه برسانند که شما خیلی بی ارزشید و فرزندان شان را به بهانه فعالیت اجتماعی از آنها دور می کنند.ولی آیا کار در سوپر مارکت و فروشگاه لباس برای زن فعالیت اجتماعی محسوب می شود؟!!!!
اما چرا برخی خانم های ایرانی نمی خواهند این را قبول کنند، نمی دانم!!!
این موضوع جای بحث زیادی دارد و کتاب های زیادی در این مورد نوشته شده. اما چقدر حیف شد که به جای قرار دادن اصل کلام امام و رهبری ، خلاصه ای از آن را ننوشتند و نتیجه گیری هم نکردند و فقط تند تند کتاب را با ظاهر زیبا طراحی کردند و گذاشتند در مغازه ها....
        

4

          به نام خدا
معمولا بعد از مطالعه کتاب کمی صبر می کنم و بعد برایش یادداشت می نویسم. اما این یکی را مطمئنم که این ۳ امتیاز از سرش هم زیاد است...
در مورد حکایات و اشعار عبید زاکانی حرفی نیست چون ایشون یکی از بهترین شاعران و نویسندگان زمان خودشون بودند و من یک سری از حکایات را نسخه ی بدون ویرایش خواندم و همچنین اشعارشان بسیار زیباست. اکثر شعرهای عبید زاکانی به نقد مشکلات جامعه می پردازد و مطالب مهمی در مورد اخلاق و آداب معاشرت را بیان می کند و باز هم می گویم که در این مورد حرفی نیست و امتیاز من برای خودِ کتاب هست.
◼️در این کتاب، حکایات ذکر شده در برخی از آثار زاکانی، به زبان ساده تر و خیلی خیلی مختصر تر در این کتاب آورده شده و نتیجه ای از نظر نویسنده پایین آن نوشته شده که پیشنهاد می کنم اصلا آنها را نخوانید. مثلا  انتهای تعداد زیادی از داستانک ها فقط برای اینکه چیزی گفته باشند ، نوشتند: می توان با به کار بردن جمله ای طنز فضا را عوض کرد!!!! خب بله...می شود با نگاهی سطحی این را فهمید؛ اما واقعا هدف عبید زاکانی از چندین سال نوشتن این آثار به صورت طنز این بوده که ما بفهمیم می توانیم فضاهای سنگین را با شوخی عوض کنیم؟؟!
◼️ موضوع بعدی اینکه تعدادی از حکایت ها یک مفهوم و کاربرد داشتند و به نظرم می شد تعداد بیشتری داستان پر مفهوم تر را در این کتاب جمع آوری می کردند.
البته خب این کتاب در حد آشنایی است و انتظارات من کمی بیش از حد هست و حتما باید برم تعدادی از آثار عبید زاکانی را بخوانم. خصوصا منظومه موش و گربه.
۱۴۰۴/۰۴/۱۳
۸ محرم 
        

7

          بسم الله الرحمن الرحیم 
کتاب"کریستوفر"، نوشته ی خانم پازکی،داستانی است پرپیچ و خم و تلخ که شما را در زندگی جوانی نیمه مسیحی، از خیابان های لندن تا عمق خاک سوریه می کشاند. "کریستوفر" ، علاوه بر داستانی پر کشش و قوی، می تواند در صورت نداشتن اطلاعات،تا حدودی شما را با  حقیقتِ وجودی سازمان های امنیتی بریتانیا(مانند MI5 و MI6)، داعش و موساد آشنا کند که باقی اش با جست و جو در گوگل حل می شود.
همیشه از خوبی های کشورهای غربی و رفاه و امنیت در آنجا می شنویم؛ این کتاب در کنار اینکه می تواند داستان سرگرم کننده ای باشد، تصویری تقریبا واقعی از اوضاع امنیت و آرامش انگلستان را برای خواننده به تصویر می کشد، اکثر اوقات تروریست، خلافکار یا آدم بیکاری پیدا می شود که دنبال آشوب باشد و خلاصه در لندن حوصله‌ تان سَر نمی رود😁
از اول هم دوست نداشتم "کریستوفر" را با "ادموند"(اثری دیگر از آمنه پازکی) مقایسه کنم اما وقتی نام ادموند پارکر چندین مرتبه در کتاب آمده نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. از نظر کشش و نوشتن داستان قطعا کریستوفر خیلی بهتر بود و از آن بی حوصلگی ای که گاهی هنگام خواندن "ادموند" به سراغم می آمد در اینجا خبری نبود. البته ادموند یک چیز دیگه ست و دوست ندارم ازش خیلی ایراد بگیرم اما فقط بگویم که پس از خواندن این کتاب نظرم کمی راجب ادموند تغییر کرد. ادموند کتاب خیلی خوبی بود که داشت کم کم دلم برایش تنگ می شد که ناگهان در کتاب کریستوفر ظاهر شد ، و این برایم خیلی دوست داشتنی بود.
فقط این وسط موضوعی که کمی توی ذوق می زد، اول از همه غلط های نوشتاری و عجیب در چاپ کتاب بود. برای مثال من ندیده بودم جایی (زهرِچشم) را (زهره چشم) بنویسند!!! و بعد از آن کششِ بی جهتِ داستان عاشقانه ای بود که از آن سر در نمی آوردم و این کمی آزارم می داد. فعلا به دلیل فاش نشدن داستان مجبورم ادامه این بحث را در دفترچه برای خودم بنویسم.😊🤗
نکته ای که برای من دارای اهمیت بود و در نهایت تمیزی و به طوری که آدم های غیرمذهبی هم بتوانند آن را بخوانند با یک رمان عاشقانه و تقریبا پلیسی ترکیب شده بود ، بحث مسلمان شدن کریستوفر بود که به زیبایی با حضور در پیاده روی اربعین و عنایت امام حسین(علیه السلام) به او توصیف شده بود و این می تواند معنیِ واقعیِ 《این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست》باشد😢 
(درسته که حتما آدم خیلی خوبی بوده که خداوند این همه بلا سرش آورده تا آخر هدایت بشه اما نمی تونم ازش بگذرم که به خاطرش ادموند...(یکی جلوی منو بگیره!))
امروز پس از خواندن اخبار و شنیدنِ خبر از دست دادن هم وطنان مان به کتاب پناه بردم تا لابه لای صفحاتش پنهان شوم و خود را از این دنیای وحشتناک نجات دهم و با خواندن فصل آخر، امیدی تازه در دلم زنده شد و منتظر روزی هستم که همانند داستان کتاب بر اسرائیل پیروز شویم و فریاد(لبیک یا مهدی) سر دهیم.
Zahra babazade
۱۴۰۴/03/۲۳
        

17

          به نام او که آرامش دلهاست💔🌱
کتاب نخل و نارنج ‌؛
این کتاب ترکیبی از رمان و زندگینامه ست و به قدری خوب به نگارش درآمده بود که گاهی فراموش می کردم در حال خواندن داستان زندگی فقیه بزرگی هستم!!
اوایل کتاب، به نظرم مطالعه ی زندگی یک عارف بزرگ و معنوی احتمالا حوصله سر بر  خواهد بود ولی چند صفحه جلوتر پشیمان شدم و متوجه شدم واقعا ارزش خواندن دارد.  مدتی بود که در فکر بودم چه یادداشتی برای کتاب "نخل و نارنج" بنویسم؛ البته به نتیجه ای هم نرسیدم و فقط می توانم بگویم عالی بود. دوست دارم هرچند وقت یکبار با این کتاب به کوچه های نجف و بازار های شلوغش سری بزنم🌱 
زندگی شیخ مرتضی  انصاری پر از برکات و زیبایی ست که با خواندنش حیرت کردم و به حال او غبطه خوردم و اصلا از سختی هایی که برای خریدنش در شلوغی نمایشگاه کتاب کشیدم پشیمان نیستم🥲
البته پایان کتاب خیلی تلخ بود و تا چندوقت اثراتش روی دلم باقی ماند😢
این ایام اصلا دلِ کتاب خواندن ندارم و مرور صفحاتی از این کتاب و یاد صبر و حوصله ی شیخ انصاری می تواند کمی به دلم آرامش بدهد.
پ.ن : برای مطالعه ی جزئی تر داستان هایی که در کتاب آمده حتما در گوگل جست و جو کنید خیلی جالبه و آدم رو به فکر فرو می بره.http://fehadi.blogfa.com/post/5689 این سایت یکم گیر داره اما اکثر داستان های ذکر شده در کتاب داخلش هست.
با آرزوی سلامتی و امنیت برای ایرانیان🙏🖤
۲۵ خرداد ماه ۱۴۰۴
        

25

به نام خدا
          به نام خدا
کتاب "دختری به کره ، پسری به جهنم" یک اثر مفهومی و متفاوت برای نوجوانان است که موضوع خاص و هیجان انگیزی دارد ؛ داستانی که در کنار جذابیت هایی که برای نوجوانان امروز دارد و شباهت زیاد شخصیت ها به امثال ما می تواند تاثیر زیادی بگذارد. البته ممکن است برخی موضع گیری هایی هم نسبت به آن داشته باشند.
اولین بار فکر تهیه این کتاب وقتی به ذهنم رسید که فضایی مشابه این کتاب و علاقه ی بچه های کلاس خودمان به کره و ... را دیدم. این اشتیاق برای خرید کتاب وقتی به آن حد رسید که متوجه شدم دوست خودم هم... . و این شد  که کتاب را سفارش دادم تا به دوستم بدهم تا بخواند. امروز که به دستم رسید از شوقی که داشتم در ۲ ساعت کل کتاب را خواندم و با هر خط پی بردم که  "رافا" ، دختر فیلم ساز و کنجکاو داستان،  چقدر شبیه من است و  مثل من از این چیزها خوشش نمی آید و به قول بچه ها کلا تو یه فاز دیگه ست. احساس کردم داستان خودم و دوستم ، ریحانه ، در این کتاب گفته شده و به شدت برایم دوست داشتی تر شد.
با اینکه این کتاب از آنهایی بود که در ذهنم خواهد ماند،آنقدری تجربه ندارم که بخواهم نظری بدهم  اما شاید جای کشش بیشتر هم داشت و فلسفه این موضوع را بیشتر باز می کرد چون واقعا برای برخی روشن نیست که مثلا چرا من طرفدار فلان گروهم و ... خیلی از نوجوانان فقط به خاطر تنهایی به این چیزها پناه آوردند و هیچ علاقه ای هم به موسیقی و کی پاپ ندارند. و چقدر قشنگ در این کتاب امام زمان جایگزین آن شده بود💝🌱
و البته تمام افراد هم اینقدر که در کتاب بیان شده بود انعطاف پذیر نیستند که به سادگی حرف بزرگتر شان را گوش دهند و تا یکی گفت فلان چیز خوب نیست یا یکم باهاشون مهربون شد بگن چشم ! (راستی خانم کریمه چقدر شبیه معلم قرآن دبستانم بود.)
موضوعِ اینکه ترانه می خواست تنها بره به کره هم به نظر منطقی نمی اومد چون اصلا به سن قانونی نرسیده بود.
در نهایت فعلا با آرزوی اندیشه ای متفاوت نسخه ی دوم کتاب جدید را که اولی اش برای خودم بود را کادو می کنم و برای ریحانه می فرستم تا ان شاءالله در آینده کتاب های بهتری هم چاپ شوند.
۱۴۰۴/۰۳/۱۳
        

14

          بسم رب الشهداء
مختصر بگویم ...بعد از خواندن این کتاب،  احساس می کنم دریچه ای به سوی دنیای جدیدی که از آن غافل بودم به رویم باز شد! احساس می کردم روبروی اشرف سادات نشسته ام و او خاطرات جگر گوشه اش را برایم تعریف می کند.
تا به حال شده مادری ببینید که با دستان خودش ، فرزندش را در دل خاک بگذارد؟ یا زنی که آرزو داشته باشد مانند مردان در میدان نبرد بجنگد... این کتاب روایتی است متفاوت از زندگی زنی که به معنی واقعی با نفس و مال و اهل خانواده اش پا در راه امام حسین (علیه السّلام) نهاد.
🥀🥀🥀
 بــا اشک خویش، قبـــر تـو را رنگ می‌زند
                                  این مادری که بوسه بر این سنگ می‌زند

مــادر نبــوده‌ای کـه بدانی چه می‌کشـد؟
                     ‌ ‌                  از چه به روی صورت خود چنگ می‌ زند

مــادر نبـــوده‌ای کـــه بـدانـی غم پســــر
                    آتـش بـه جـــــان مــــــادر دلتنـگ می‌زند

در استــوای هجــــر تو هـرچنـد سوختـه
                        امّـــا پـــر از غــرور دم از جـنـــگ می‌زند

با اشک‌هــای شعلــه ورش، دست بر دعـا
                           آتـش به هـــر چه فتنـه و نیــرنگ می‌زند

        

13

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم
ایذا
جلد دوم زایو (خدایی اسماشون خیلی جذابه)
 این جلد نسبت به جلد قبل خیلی بد شده بود. واقعا زایو حیف شد. در نوع نوشتن نویسنده تغییراتی ایجاد شده بود و یک سری از ایرادات رفع شده بود ولی همچنان روند داستان سرعت متناسبی نداشت. یعنی گاهی چند صفحه توصیفات مکان یا حالات اون شخص بود بعضی اوقات هم یک حادثه به سرعتی رخ می داد که مجبور می شدم از چند خط قبل دوباره بخونم.
 موضوع این جلد خیلی خیلی بهتر ، مناسب تر و مهم تر بود اما داستان جالبی نداشت و ...چطور بگم؟ انگار موضوع کلا از دست رفت. شاید با تفکر بیشتر این کتاب یکی از بهترین رمان های ایرانی می شد چون نویسنده به موضوع مهمی توجه کرده بود. 

 در این جلد مانند جلد اول به موضوعات مهم و ارزشمندی اشاره شده بود. در جلد اول، می خوانیم که آینده با امکانات بیشتر چنان هم بد نیست اما در ایذا ،چندسال جلوتر می رویم...جایی که ربات ها، برتر و باهوش تر از انسان ها هستند و پیشرفت و بیشتری کردند.  البته همچنان افرادی هستند که دنبال آشوب می گردند و سعی در کشت انسان هایی با ژن برتر دارند تا جهان را در دست بگیرند!! اولین انسانی که ژن او را تغییر دادند قدرت زیادی دارد که تمام رسانه ها و وسایل الکترونیکی را تسخیر می کند...شاید مانند یک هکر!
با توجه به این موضوع و اتفاقی که دوبار در کتاب رخ داد _ چند ثانیه خاموشی و تاریکی مطلق در کل جهان_ و خطر هایی که ربات ها و هوش مصنوعی می توانند برای جان انسان داشته باشند، می توان فهمید این انسان های به اصطلاح برتر در دنیای خیالی "ایذا"، در واقعیت همان هوش مصنوعی امروز است که مضرات آن چند برابر فوایدش می باشد.
چندین بار در کتاب اشاره شد که انسان ها تقریبا کل نظم طبیعت را به هم زده اند.( الانش را نمی دانم ولی در فضای کتاب، کاملا این فاجعه حس می شد✅️)  این چه نوع زندگی ست که حتی باران باریدن هم دست انسان است؟؟؟ در بخشی از کتاب اشاره شد وقتی باران طبیعی(!) شروع به باریدن کرد همه حس خوبی داشتند(و به تعریف من مثل ندید بدیدها آسمان رو نگاه می کردن😂) 
تضاد شخصیت حافظ و دکتر پارسا خیلی جالب بود. حافظ از تمام امکانات آن زمان استفاده می کرد در حالی که دکتر پارسا در اتاقش کتاب های کاغذی داشت! ( چجوری در آینده قراره کتاب کاغذی تعدادش کم بشه....من عاشق بوی صفحات کتاب های نو ام😍) و از این تکنولوژی ها کمتر استفاده می کرد.
کتاب بدی نبود...ولی خوب هم نبود و می تونست بهتر باشه.
یه نکته دیگه هم اضافه کنم که بیشتر داستان کتاب پایه بر.            نا امیدی و آه و غصه بود کاملا برعکس جلد اول!
تازه یه قسمت هاییش ترسناک بود که من عاشقشم.
 دلم نمی آید با توجه به جلد اول امتیاز زیر ۳ به این کتاب بدهم.  
۱ امتیاز برای موضوع جذاب + ۰/۵ امتیاز برای اتفاقات هیجان انگیز + ۱/۵ امتیاز هم برای نکات مهم و جمله های زیبا +۰/۵ امتیاز هم برای اینکه به طور کلی دوستش داشتم😁 _۱/۵ امتیاز برای عدم انسجام کافی. جمعا میشه ۳/۵💝
        

11

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم🌱
کتاب زایو  یکی از بهترین کتاب هایی بود که خوندم. در این کتاب فضای جذابی از ۱۶ سال آینده به تصویر کشیده شده بود؛ کاملا متناقض با تصوری که خیلی هایمان از آینده داریم. همراه تک تک شخصیت های داستان  یک هفته زندگی کردم. به شوخی هایشان خندیدم و گاهی گریه کردم و ناامید شدم....
زایو نکات مثبت زیادی داشت مانند: (هشدار فاش شدن)
*اشاره به موضوع فلسطین و نابودی اسرائیل.(از این لحاظ خیلی خوب بود یعنی بخشی از داستان کلا در فلسطین بود💝)
* تهران بدون آلودگی و با خانه های بسیار جذاب🤩😅
* اکثر مردم در دنیا مسلمان شدند و انقلاب بزرگی در آمریکا شکل گرفت.
* و به نظرم نقطه عطف کتاب خود شخصیت دکتر پارسا بود. مصمم در تصمیمات، دانشمند، و همه ی ویژگی هایی که نیاز بود تا از او یک چهره علمی ایرانی بسازد و در کنار اینها، خاکی  کنار مردم و مهربان برای خانواده اش. توصیف خانواده دکتر پارسا کاملا ایرانی بود. یعنی اینطوری بود که خدمتکار خونه ربات بود ولی دکتر پارسا با آهنگ رادیو ورزش می کرد🫠🥲
و‌‌ نکات مثبت دیگر...
در کل موضوع کتاب ترکیب جالبی از خیال و واقعیت بود. منظورم اینه که یه بخشی از اتفاقات مثل نابودی اسرائیل رو ما قطعا اعتقاد داریم که اتفاق می افته.
🌹🌹🌹
و می رسیم به نکات منفی.
متاسفانه کتاب توضیحات خیلی زیادی داشت‌. البته به نظرم یه بخشی ازش لازمه چون من به عنوان خواننده‌ داستان باید بدونم این فضایی که نویسنده از آینده رسم کرده دقیقا چه شکلیه. اما کسانی که کتاب رو مطالعه کردند متوجه منظورم می شوند. واقعا خیلی با جزئیات بود و مقداری خسته کننده! ولی اتفاقات داستان این موضوع رو پوشش می داد.
بحث بعدی که خیلی می زد توی ذوق آدم، و انصافا حیف شد کتاب به این خوبی، این بود که نویسنده در جملات و خصوصا دیالوگ ها از کلمات ادبی و محاوره ای با هم استفاده کرده بود!
خب تمام شد.
ولی یک انتقاد خیلی مهم ....واقعا اسم بچه های دکتر پارسا به هم نمی اومد😂 خیلی سر این موضوع حرص خوردم😮‍💨
انصافا جا نداشت ۲ امتیاز برای همین کم می کردم؟😅😅
قضاوت با شما : آرش ، مهدی،  ایران...
تشکر که متن بی معنی من را تا انتها مطالعه کردید🙏
        

16

                                                      بسم رب الشهداء
✨روزی روزگاری یه مادر بود که دکترا جوابش کرده بودن ، دیگه امیدی به نجات بچه اش نداشت. رفت پیش امام حسین که تنها امیدش بود.... خلاصه که امام حسین بچه اش رو بهش داد. این پسر کوچولوی قصه ما قد کشید. شد محمد ابراهیم همت....
کسی که می گفت:" آنها که از پل صراط می گذرند، قبلا از خیلی چیزها گذشته اند؛ باید بگذری تا بگذری... "و گذشت. از همه چیز. خانواده، زندگی، همه. حتی از بچه هایش. مادر شهید می گوید اگر از مهدی(فرزند شهید) بپرسید هیچ چیز، از پدرش به یاد نمی آورد.😢 گذشت تا امام حسین خریدارش شد. گذشت تا همون امام حسینی که به مادرش برش گردوند دوباره گرفتش.
تمام زندگی اش در چند دست لباس و دوتا پتو و دوتا بشقاب خلاصه می شد و اینها را همه جا می برد. هرجایی که صدای مظلومان به گوش می رسید. از شهرضا به پاوه از پاوه به خرمشهر و حتی لبنان!
 همیشه می گفت : میخواهم مثل مولایم بی سر وارد بهشت شوم. و بی سر و بی دست به سوی پروردگارش پرواز کرد.
همسرش همیشه به او می گفت: تو بالاخره به خاطر همین چشم هایت شهید می شوی ولی اگر زودتر ازمن بروی می آم گوشِت رو می برم. ولی وقتی پیکرش را دید... نه چشمی بود که مثل هميشه اشک در آن حلقه زده باشد، نه گوشی و نه سر و دستی...🥀🥀🥀
وقتی پیکرش رو آوردن نمی ذاشتن همسرش خوب ببینه. خانومش گفت چرا شما نمی ذارید من ببینمش؟ میگن: آخه...چشم نداره و یکم.... خانومش با لبخند میگه : اگه می گفتین چشم داره من تعجب می کردم. محمد ابراهیم من تا حالا با اون چشما نامحرم ندیده بود دنبال گناه نبود. اون چشما برای خدا بود.🌷یکم مثل شهید همت باشیم هم بد نیست....
خورشید خیبر و اولین شهیدی که در دفاع مقدس لقب 《سید الشهدا》را به او دادند.
محمد ابراهیم همت کسی بود که پس از شهادتش عراقی ها جشن گرفتند و جزیره مجنون عزادار شد. 
مادرش وقتی تابوت سه رنگ دسته گلش رو دید گفت: خدایا خودت بهم دادیش حالا هم گرفتیش. ازم راضی باش.
او دلی به وسعت تمام ایران داشت. قلب رئوفش حتی طاقت نداشت ببیند در خیبر رزمندگان آب آلوده می نوشند و رفت تا برای آنها آب بیاورد ولی هدف بزرگتری هم داشت و خدا به او نظر کرد تا به اباعبدالله(علیه السلام) پیوست.
هدیه به شهدای دفاع مقدس صلوات🌹
        

12