شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
        وضعیتِ اثباتِ متنِ ادبی؛
آیا هرکتابی ارزش خواندن دارد؟



0- یکی از رمان‌هایی که بسیار دوست دارم بخوانم، «استونر» از جان ویلیامز است؛ اثری که تا زمانی که نویسندۀ آن زنده بود، اثری شکست‌خورده بود. «استونر» در 1965 منتشر شد و حتی تا سال 1994 که نویسندۀ آن جان ویلیامز پا به ورطۀ مرگ کشید، هیچ‌گونه توجهی را برانگیخته نکرد. این سیب چرخید تا در سال 2006 این اثر در یک سری از آثار کلاسیک یک انتشاراتی بازنشر شد و مقدمه‌ای که جان مک‌گارِن بر استونر نوشت، این اثر را از یک دفنِ 40ساله نجات داد. این نشانی از اهمیت مرور نوشتن و گفتن از آثار ادبی است. قطعا شکسپیر خداوندگار تراژدی و متنِ نمایشی است، اما خودمانیم، اگر خرواری متن در حوالیِ او نبود که می‌توانیم آنها را بخوانیم، حتما شکسپیر بدین سال یک فیگور ادبی/نمایشی برای ما نمی‌شد. به قولی، ما خوانندگان شکسپیر را شکسپیر کرده ایم.   حال این چه ربطی به «تن تنهایی» دارد؟

طبعا بحث در سطح و اندازه‌های ماجرای استونر و آثار شکسپیر نیست، اما همین که در فضای نحیف و کوچک مرورنویسیِ فارسی (چه از نشریات گرفته است، چه در همین گودریدز و بهخوان، چه حتی کامنتِ پلتفرم‌های کتاب‌خوانی) اهمیتِ این موضوع را می‌توان به‌حدی دید. اگر کسی جایی به من می‌گفت: «فلانی، تن تنهایی را بخوان که شاید برایت جالب باشد» حتما اگر تا چند وقت پیش یک نگاه اجتمالی به پروفایل این کتاب در گودریدز با همین بهخوان می‌انداختم، حتما کتاب را در تاریک‌خانۀ لیستِ کتبِ ممنوعه قرار می‌دادم. از بس که نقدهای یک خطی و سهمگینی علیه کتاب نوشته شده بود. اما وقتی دیدم چند کاربری که کارورز و پیگیر جدی ادبیات هستند نسبت به این کتاب با عطوفت بیشتر برخورد کرده اند گفتم شاید وقتش باشد. وقت چه؟ وقت این که بالاخره به سراغ یک متن از ادبیاتِ تالیفیِ معاصر وطنی بروم.


خلاصه، باید زیادتر بررسیِ حاملِ بد/خوب از آثار ادبی داشته باشیم که واقعا بتوان به حدی با خواندن آنها سره را از ناسره تشخیص بدهیم.



1- یک ایده در ذهن دارم که اسمی برایش ندارم. عجالتا «وضعیتِ اثباتِ متن ادبی» را برای ایدۀ پیشِ رو بر می‌گزینم. منظور از «وضعیتِ [نخستین در] اثباتِ متن ادبی» چیست؟

خیلی ساده، در مواجه با متنِ ادبی حداقل سه حالت مفروض است:

1. یا نویسنده از سریر قدرت خود را بر خواننده آوار می‌کند و این خوانندۀ مفلوک است که باید خود را به نویسنده اثبات کند. طبعا تا به حال حتما وضعیتی را تجربه کرده اید که یک اثر ادبی بزرگ (مثلا از تالستویی، همینگویی، فاکنری، شکسپیری و کسی و چیزی) را خوانده باشید ولی خوشتان نیامده باشد و یک حالت اضطراب را تجربه کنید که: «شاید مشکل از من است که متن را نفهمیده ام». پس حالت اول، «اثباتِ خواننده به متن ادبی» است؛

2. حالت بعدی حالتی است که به ظاهر خواننده در یک موضع به نسبه مقتدرتری نسبت به متن قرار دارد. یعنی اینجا متن است که باید خود را به خواننده اثبات کند. مثال بارز آن، آثاری اند که به هر نحوی لیبل‌گذاری/داغ‌گذاری شده اند. مثلا یک اثر که برچسبِ «مبتذل» بودن، «زرد» بودن و جز آن را بر پیشانی خود داشته باشد، باید خود را به خواننده اثبات کند. به بیانی، حالت دوم حالتِ «اثباتِ متن ادبی به خواننده» است؛

3. اینجا حالتی است که زور هیچ‌کدام از طرفین بر دیگری نمی‌چربد و صرفا در سرشاخ با یکدیگر کلنجار خواهند رفت. به بیانی طرفین در امرِ اثباتِ خود بر دیگری هیچ رجحانی ندارند و علی‌السویه بودن، ویژگیِ این وضعیت است.

خیلی ساده، در مرحلۀ اولیۀ «مواجهه» با متنِ ادبی خواننده لاجرم خود را در یکی از این سه وضعیت مفروض بالا خواهد یافت. حال این موارد چه ربطی به «تن تنهایی» دارد و اساسا چه اهمیتی دارد؟


2- بیایید رو راست باشیم. آبروریزی کرده ایم. همین چند دهه پیش در ایران نسلی از نویسندگان سر برآوردند که یک سیاهه قابل توجه از آثار ادبیِ قابل توجه درست کرده اند؛ از جهان شعر گرفته است تا جهانِ ادبیاتِ داستانی. این حرف دهنِ من نیست، ولی تمجید از ادبیاتِ ایران در دهه 40 شمسی را زیاد شنیده ایم. اما چندسالی هست که دیگر خبری از «رخداد»های ادبی قابل توجه در ادبیات فارسی نیست. 

حال در این وضعیت، موضع من اصلا این نیست که «تن تنهایی» یک رخداد و یک اثر ادبی فلان‌جور است، ولی این اثر چه بخواهد چه نخواهد در این فضای تهی و خالی باید از خود دفاع کند و منی که خواننده باشم در موضع فراتر از اثر هستم که اثر باید خود را به من اثبات کند. این کار را برای متن سخت می‌کند. حداقلِ این سختی این است که متن باید لحظه به لحظه خود را به خواننده‌ای که دنبال خرده‌گیری از متن و نشان دادن حفره‌هایش است اثبات کند. خواننده در این موقعیتِ (2.) منتقدی است بی‌حوصله.

یکی از موضوعاتی که «تنِ تنهایی» را برایم جالب کرد همین بود که علی‌رغم این نگاه از بالایی که به اثر داشتم، توانست زنده بماند و نجات یابد.



3- در خط سیر این داستان، از این رابطه‌هایی که این جوانانِ امروزی به آن «مثلث عشقی» و اینجور چیزای استغفراللهی می‌گویند را شاهد ایم. البته این مورد نیز از موقعیت‌های بن‌مایه‌ای در آثار است که گارد و موضعِ متخاصمِ من نسبت به آن اثر را مستحکم می‌کند، دیگر قبول دارید که احتمال وقوع یک داستان آبکی و نتفلیکسیِ سخیف در این رسته از بن‌مایه‌های مثلثی (؟!) بیشتر است؟

حال، این داستانی که یک رشته از حوادثِ مشخصا عاشقانه را در میان سه شخصیتِ که عاشق موسیقی اند تصویر می‌کند، بسیار واضح  روایتی است که تلاش می‌کند روان‌کاوانه باشد (سبا و بردیا جوان‌تر اند نسبت به رضا و دو فردِ جوان عاشق موسیقی سنتی ایرانی اند و رضا مدرن‌طلبی است که با موسیقی سنتی زاویه دارد). فلاش‌بک‌هایی که شخصیتِ فعلیِ شخصیت‌ها را در ترس‌ها، شکست‌ها و فروخوردن‌ها و سرکوب‌های کودکی آنها ردگیری می‌کند تصویری واضح از این فیگورِ روان‌کاوانۀ اثر است. چرا می‌گویم فیگور؟ زیرا طبعا بسیار بهتر از این می‌توان رانه‌های روانی شخصیت‌ها را نشان داد اما اثر توانست به خواننده کلیتی از ایدۀ مشهورِ «شخصیت‌پردازی مبتنی بر مباحث روان‌کاوی» را نشان بدهد. به بیانِ دیگر، خواننده می‌تواند بفهمد متن سعی می‌کند روان‌کاوانه باشد و خیلی هم خجالت‌آور این‌کار را نکرده است و آن چنان بیرون نمی‌زند.

سحر سخایی، نویسندۀ اثر نیز بر اساس اطلاعات موجود از او، در زمانۀ نگارش اثر بیشتر پژوهش‌گر حوزۀ موسیقی و نوازنده ثبت شده است و در سالیانِ اخیر بیشتر «روان‌شناس/روان‌کاو» خود را معرفی می‌کند. در این متن می‌توان در کنارِ پوستۀ واضح موسیقیایی آن، این بن‌ساختارِ روان‌کاوانه را مشاهده کرد. سحر سخایی در ویدئویی که نشر برج در آپارات خود منتشر کرده است در فایلی حدودا نیم‌ساعته از کتاب به نظرِ من بسیار مهمِ «پسافاجعه» حرف می‌زند که به نظرم بسیار خوانش قابل توجه و خوبی است و مشاهدۀ آن ویدئو علاوه‌بر اینکه شما را با وجوهی از کتاب پسافاجعه آشنا می‌کند، می‌تواند مفری برای آشنایی با وجهِ روان‌کاو نویسندۀ «تن تنهایی» باشد.


4-  بحث از راوی در آثار ادبی، بسیار مهم است نه صرفا از حیث داستان‌پردازی و روایت‌گری اثر، بلکه اساسا نقد اخلاقی و اجتماعی اثر نیز باید معطوف به راویِ اثر باشد تا نویسنده. توضیح خواهم داد.

اول قدم اینکه، می‌دانید که «راوی» معادل «نویسنده» نیست*؟ چه بسا راویِ یک داستان شخصیتی باشد که تماما در زاویه با ویژگی‌های شخصیتیِ نویسندۀ اثر باشد. بسیار ساده، فرض کنید یک نویسندۀ فمنیست در فصلی از یکی از کتاب‌هایش جهان را از دیدگاه یک مردِ سفیدِ پوستِ پروتستانِ محافظه‌کار آمریکایی که طرفدار ترامپ است روایت کند؛ یعنی جهان را از منظرگاه این شخصیت می‌بیند. خیلی واضح است که اگر آن شخصیت در جایی از اثر ادعایی نژادی و علیه زنان بیان کند، آن موضعِ «راوی-شخصیت» اصلا موضع نویسنده نخواهد بود و از قضی نویسنده احتمالا شخصیتی ناخوب از این راوی تصویر خواهد کرد که غیرتوجیه‌پذیر بودنِ موضع این راویِ کذا را نشان بدهد. این خلطِ بین «راوی» و «نویسنده» رُستگاهِ بسیاری از نقدهای به ظاهر اخلاقی و باطنا پوکی است که عده‌ای علیه آثار ادبی ردیف می‌کنند؛ اینکه فلان نویسنده نژادپرست است، بیسار نویسنده طرفدار برده‌داری است و دیگر اقسام این احکام. 

البته تشخیص راوی، و اینکه راوی در چه نسبتی با نویسنده است و سوالاتی از این دست، از مسائل بسیار سختی است که نه تنها خواننده در کشفِ آن دچار مصائبی است بس عمیق، بلکه در بسیاری از مواقع نویسنده نیز خود تصمیمی بر وضعیت راوی نگرفته است**. از جوانب امر بر می‌آید که سحر سخایی در این بخش (انتخاب راوی) یا خود تصمیمی بر انتخاب راویِ داستان نگرفته است، یا تصمیم را گرفته است و گاهی تصمیم خود را فراموش می‌کند یا آگاهانه چنین بد در مورد سامان روایتی اثر تصمیم گرفته است.


این بخش از متن اندکی توضیح دارد و امیدوارم بتوانم اندکی موضعی که دارم را شفاف کنم. به نظرم این بخش بسیار می‌تواند به تحلیل بیشتر بسیاری از آثار به ما کمک کند.


* تعریفی که از «راوی» در اینجا مدنظر است، مشخصا از ادبیاتِ «روایت‌شناسی» حاصل شده است.

** بسیار مهم است که بر اساس ادبیاتِ مطالعات روایت‌شناختی، دیگر راوی را منحصر در آن سه‌گانۀ اول شخص/دوم شخص/سوم شخص نمی‌کنیم و چه بسا راویِ سوم شخصی که دلِ روایتِ داستان درون‌گذاری شده باشد، به سان یک راویِ اول شخص به جهان داستان نگاه کند و نُمایندۀ منظرگاه یک شخصیتِ خاص داستان نسبت به وقایع آن باشد.


نمی‌دانم تا به حال شده است که یک فیلمِ سینماییِ [نقد] اجتماعیِ وطنی را دیده باشید و از آن خوشتان آمده باشد اما بسیاری از افراد را یافت کنید که از وجوهِ مختلفی آن اثر را دوست نداشته باشند؛ بعید است نشده باشد. الان می‌خواهم روی بخشی خاص از این اختلاف نظر تاکید کنم که مشخصا به بن‌مایه‌های آثار اصطلاحا «نقد اجتماعی‌ای» ربط دارد.

 بسیاری از افراد به علل مختلفی هم‌سو با بن‌مایۀ یک اثر در سینما نیستند، برای نمونه، اگر در فیلمی یک «پدر» _ با تمام وجوهِ استعاری‌ای که اخیرا در سینمای ایران دارد بارِ لفظِ «پدر» می‌شود_ یک خانواده را نابود کند و فیلم جوری روایت‌کنندۀ وقایع باشد که «پدر»، مقصر باشد و مخاطب علیه پدر موضع بگیرد تا فیلم موضعِ «ضد پدرسالاری» به خود بگیرد، احتمالا دارد بسیاری از مخاطبین که سویه‌های محافظه‌کارانه در دیدگاه‌های خود به جهان دارند، از فیلم خوششان نیاید زیرا فیلم موضعِ راویِ دانای کل گرفته است. یعنی چه بسا اگر فیلم‌ساز ژست دانایی کلی نگیرد و فلاکت وضعیت را صرفا «نشان» بدهد آن هم از دید یکی از شخصیت‌ها یا چند تن از شخصیت‌ها که قربانیِ اقتدارِ مخربِ «پدر» شده اند، شاید مخاطبِ حتی محافظه‌کار نیز اندکی با فیلم همدلی پیدا کند.

 فیلم‌ساز و سناریونویسِ حرفه‌ای به نظرِ من باید سامانِ رواییِ فیلم را به نحوی ترتیب بدهد که مخاطب بفهمد که اگر جوانانی که «پدر» را علت‌العلل تخریب‌های زندگیِ خود می‌دانند، راویِ داستان باشند، احتمالا همدلیِ طیف‌های وسیع‌تری با تجربۀ منفیِ معطوف به نظم پدرسالارانه را شاهد خواهیم بود. به بیانِ دیگر، اگر راویِ داستان به صورت مشخص کسی باشد که باخته است و مخاطب با راوی و وضعیتِ راوی (نه نظرگاه سازنده) سمپاتی ایجاد کند، بیشتر احتمال دارد که همدلانه با اثر مواجه شود. جا دارد بیشتر بر روی این ایده تامل کنم و صورت‌بندی بهتری از آن داشته باشم. باشد برای فرصتی دیگر.


در «تن تنهایی» از جمله ویلن‌ها و شخصیت‌های مشخصا «بدِ» رمان پدر رضا (ملقب به «حاجی») بود. شخصیتی خشک که زندگی همسر و پسران خود را تیره کرده است. مردی سفت و سخت که اولین کسی بود که می‌خواست به کودک خود لحظه قربانی کردن و سربریدن گوسفندی را نشان بدهد که مادر کودک را نجات می‌دهد. حاجی‌ای که چندین زن صیغه‌ای داشته است که این روابط باعث انزجار و اذیت مادر رضا می‌شده است. در کنار این، حاجی در گذشته به کرات رضا و هادی (برادر بزرگ‌ترِ رضا) را مورد ضرب و شتم قرار می‌داده است و چندین بار مادر با حائل کردن بدن خود فرزندانش را نجات داده است از زیر رگبار لطمات «حاجی». بسیاری موقعیت دیگر در متن هست که از «حاجی» یک شخصیت منفی تمام عیار می‌سازد. بر اهمیتِ این شخصیت‌پردازی که قرار است رفتارهای رضا در آخر داستان را منطقی جلوه دهد واقف هستم، اما مشخص است که در متن قرار است «حاجی‌ها» و امثالِ حاجی‌ها به عنوان دشمنِ اصلیِ روابط معصومانۀ میانِ جوانان نشان داده شوند و به بیانی، یک زیر متنِ نقدِ اجتماعی در اثر باشد. به بیانِ دیگر، قرار است باری دیگر فیگورِ «پدرِ ویرانگر» تیشه به ریشۀ پدرسالاری بزند. اگر قرار بود حاجی صرفا به عنوان یک پرسوناژ/شخصیت صرفا توجیه‎‌‌کننده رفتار رضا در پایان داستان باشد، نمی‌شد به او خرده گرفت، اما وقتی چنین واضح می‌توان در اثر سویه‌های تقبیح اخلاقی و نقد اجتماعی دید، اندکی باید روی شخصیت‌پردازی و شکلِ بازنمایی شخصیت‌ها حساس شد. این نحو از بازنماییِ سیاهِ تامِ «پدر» که با آن نظمِ پدرسالارانه را بخواهیم نقد کنیم، از قضی بازتولید همان نظمی است که در ظاهر علیه آن قد علم کرده ایم. توضیح می‌دهم.


ببینید، نویسنده می‌تواند یک موضع عافیت‌طلبانه که از قضی می‌توان نشان داد اخلاقی است، داشته باشد؛ سعی نکند شخصیت بدِ داستان را بدِ مطلق نشان بدهد الا و تنها اگر وقتی که یکی از شخصیت‌ها که از آن شخصیتِ «بد» آسیبِ مستقیمِ صریح دیده است، راویِ داستان باشد؛ به بیانی در جهانِ ادراکیِ قربانی باشد که از دیگریِ متجاوز و مهاجم یک شخصیتِ منفیِ تمام عیار بسازیم. اگر نویسنده از موضع راوی‌ای جز قربانی، شخصیتِ بد را بدِ مطلق نشان بدهد، از آن حیث که نویسنده/راویِ دانای کل به مثابۀ خدا بر اثر سیطره دارد، لاجرم به نحوی مطلق «یک دیگری» که اینجا «پدر»/«نظم پدرسالارانه» است را بد نشان می‌دهد و این همان‌کاری است که یک نظم پدرسالارانه می‌کند: تعریف کردنِ یکسری «دیگری» که به صورت مطلق بد تشریف دارند. طبیعی است که علاوه‌بر اینکه نویسنده باید تلاش کند که نقاد باشد و سامانه‌های قدرتِ مخرب را نقد کند، اما نباید به نحوی عاملانِ آن سامانۀ قدرت کذایی را در اثر تصویر کند که آن دیگری که محلِ نقد من است، بدِ مطلق باشد.


خلاصه، در «تن تنهایی» از اینکه تصویرِ «حاجی» و آن «پدر» این‌چنین منفی و ویرانگر تصویر شده است و نویسنده هم تلاشی نکرده است اندکی این بدی را واقعی‌تر و ذووجه‌تر تصویر کند، بسیار من را آزار داد. دیگر نمی‌خواهم از قدرتِ فرافکنی و حوالۀ مطلق تمام کاستی‌ها به  آن «پدرِ» ویرانگرِ «مقصر» که باعث تبرئه تام ما خواهد شد، چیزی بگویم. به نظر اگر نویسنده بر انتخاب راویِ داستان واقف بود شاید از این مشکل بری می‌شد (طبعا این برداشتِ من از پشتِ پرده‌ای در متن است که هیچ راهی برای رسیدن به آن جز متن، برداشتِ خودم از متن و چیزهایی که می‌دانم ندارم.)


5-نکاتی دیگری در متن هست مانند نسبتِ ماهویِ میان موسیقی و ساختار روایت در این داستان که دیگر مورد اشارۀ من نخواهد بود.


فقط یک چیز، دیدم فردی در ذیل نسخۀ صوتیِ این اثر که توسط ستاره پسیانی خوانده شده است (که به نظرِ من واقعا خوب بود)، نوشته بود: «باید گفت هرکتابی ارزش حتی یکبار خواندن را دارد» و هرچی از اشتباه بودن و مضر بودن این نظرگاه بگم حق مطلب را ادا نمی‌کند.



هرکتابی ارزش یکبار خواندن را ندارد، اما تنِ تنهایی ارزش خواندن دارد.
      

30

mohamadmoein

mohamadmoein

19 ساعت پیش

        به نام پروردگار جهانیان
بنده به اثر آقای هدایت نه به خاطر مفاهیم و اعلام نظراتش بلکه به علت قلم قوی و قدرتمند ایشون به کتابشون ۵ میدهم
نمیخواهم یادداشت خود را طولانی کنم،مستقیم به نقد میپردازم.
●در ابتدا از کتاب بگیم:
کتاب نثر روانی دارد،تک تک واژگان بسیار اثرگذار هستند،مفاهیم به راحتی بیان شده اند.
●دوم تحلیل کتاب هدایت:
ما در کتاب بوف کور با اختلالات روانی مانند:اختلال شخصیتی یا بی هویتی،افسردگی شدید،پارانوئید،ocd و میل به خودکشی رو برو هستیم و به همین خاطر در کتاب جملات جوری هستند که انگار این حرف ها حرف های دل ماست و ما رو به اعماق وجودمون میبره و باعث میشه به خودمون فکر کنیم
هدایت و کتاب هاش شبیه به بخشی از وجود ماست که به آن ظلم شده 
انگار تمام درد هایمان و ظلم هایی که به ما شده در یکجا جمع شده اند و حال داریم تک تک آنها را میخوانیم؛
به همین خاطر باورپذیری و اثرگذاری هدایت در کتاب هاش بالا هستند.
●سوم نظر خودم بعد از خواندن کتاب:
کتاب بسیار غیر واقع گرایانه است 
بخواهم طولانی تر نظر بدهم،در واقع کتاب در یک دنیای کاملا منفی و بد زندگی را به سر میبرد و میگوید "زندگی چیزی جز اینها نیست"
پ.ن:کتاب های هدایت برای خواندن و برداشت مبانی بسیار بسیار غلط است اما برای افرادی که میخواهند نویسندگی در آن سبک رو انجام بدهند برای دیدن روشها و دیدن تکنیک های نویسندگی هدایت این کتاب بی شک مناسب و فوق العاده است

*نکته:خواندن این کتاب به علت اثرگذاری مخرب در جامعه و سوابق سیاه خود بر افراد دیگر ماننده ایجاد اختلالاتی مانند:بی هویتی،افسردگی،میل به خودکشی و پارانوئید؛توصیه نمیشود.*


      

17

آیدا

آیدا

19 ساعت پیش

        [ همهٔ
لرزشِ دست و دلم
از آن بود
که عشق ، پناهی گردد
پروازی نه ،
گریزگاهی گردد...
آی عشق 
آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست.]
.
«به‌راستی ، عشق چیست؟
این موجودِ لغزنده در رگ‌های عاشق؟
این آتش خاموش‌ناشدنی که هم جان را می‌سوزاند و هم آن را بیدار می‌سازد؟
آن‌که عاشق را مخلص می‌سازد و معشوق را بر فرازِ عرش می‌نشاند ؛
عاشق را از خودگذشته می‌خواهد و معشوق را عُجب‌دار می‌کند ؛
از عاشق ، دلباختگی و شیدایی می‌تراشد و از دلدار ، گاه بی‌مهری و بی‌عاطفگی.»
.
شاید پاسخ این پرسش‌ها را نتوان با واژگان داد ؛
اما گاه ، یک داستان کوتاه می‌تواند پژواک آن‌ها باشد. داستانی که در چند شب می‌گذرد ، اما عمری در جان مخاطب می‌نشیند.
.
بسیاری از انسان‌ها در امتداد حیاتشان ، شب‌هایی را تجربه کرده‌اند که برایشان چون چراغی در تاریکی درخشیده‌ است.
شب‌هایی که نام‌شان را "روشن‌ترین شب‌ها " نامیده اند ؛ و احساسشان ، حتی سال‌ها پس از پایان ، همچون شهدی شیرین در جانِ آدمی جاری‌ست.
.
کتاب شب‌های روشن ، قصه‌ی مردی‌ست شب‌گرد ، از جنسِ خیال.
مردی تنها ، که انزوایش در تار و پودِ وجودش رخنه کرده است.
در دلِ سردترین شب‌های روزگارش ، با دختری روبه‌رو می‌شود که معنابخش زندگی‌اش خواهد بود.
شب‌ های روشن نه صرفاً داستانی عاشقانه ، که روایتی از نیاز انسان به دیده و شنیده شدن ، به پیوند خوردن با دیگری‌ست.
این اثر ، کاوشی‌ست در مرز باریک میان رؤیا و واقعیت ، میان تمنای دل و خاموشی جهان.
      

23

 مهدی طلوع

مهدی طلوع

20 ساعت پیش

        وقتی مرگ، قاضی زندگی نزیسته می‌شود

در «مرگ ایوان ایلیچ»، تولستوی داستان مردی را روایت می‌کند که عمری در نقش قاضی دیگران زندگی کرده، اما در پایان، خودش در برابر حقیقت زندگی‌اش محاکمه می‌شود.

ایوان، انسانی به ظاهر موفق، پرکار و خوش‌رفتار است؛ اما پس از ابتلا به بیماری، به‌تدریج نسبت به اطرافیانش بیزار می‌شود و در مقابل، دیگران نیز از او فاصله می‌گیرند. این طرد شدن، او را به رنجی عمیق‌تر می‌کشاند: رنجِ آگاهی.

در لحظه‌ای تکان‌دهنده، از خود می‌پرسد:

«شاید من آنطور که شایسته بود زندگی نکرده‌ام» 

این سؤال آغاز یک محاکمه‌ی درونی است. ایوان درمی‌یابد که بخش بزرگی از عمرش را در خدمت ظواهر و نقش‌های اجتماعی گذرانده، نه در مسیر زیستن واقعی. و تنها در روزهای پایانی عمر، با چشمی باز و ذهنی رها، طعم زندگی را می‌چشد.

مرگ ایوان ایلیچ، روایتی است از یک زندگی نزیسته؛ دعوتی برای آن‌که پیش از آن‌که دیر شود، به خودمان بازگردیم و با نگاهی صادقانه از خود بپرسیم:
آیا من واقعاً زندگی کرده‌ام؟
      

19

        جلد چهار هم تمام شد.
و با احترام نظرم هنوز همان است که در پایان جلد دو و سه نوشتم.
اوایل داستان کم کم داشت از ماجرای درگیری با پرینگل ها خوشم می‌آمد و خیال کردم آنی شرلی بالاخره دارد وارد دنیای بزرگسالی می‌شود، ولی نویسنده به‌طرز غیرمنتظره و باورناپذیری توی ذوقم زد...
به نظر من شیرینی خیال‌پردازانه دنیای آنی شرلی واقعاً جذاب است. انگار کل دنیای آنی شرلی در آن "فردا"ی خیالی الیزابت کوچولو رقم می‌خورد.
ولی تا اینجا، هرگز نمی‌توانم بپذیرم که داستان واقع‌بینانه است.
من فکر می‌کنم دلم می‌خواهد صدای این دخترکِ خوش قلبِ شادِ امیدوار را در زندگی‌ام داشته باشم. برای وقت های ناامیدی، برای فراموشی حقایق تلخ، اشتباهات، حسرت ها، کینه ها و دشمنی ها، گذشته های غیرقابل جبران...
ولی باور ندارم زندگی واقعی شبیه دنیای آنی شرلی است‌. بلکه کاملاً بالعکس، اینجا که من هستم، چنین اتفاقاتی نمیافتد و از این پایان های خوب و خوش هم خبری نیست. زندگی واقعی اینقدر خوش‌بینانه نیست. همیشه راه برگشت وجود ندارد، و همیشه مردم به فکر جبران اشتباهات گذشته‌شان نمیافتند، و آدم ها همیشه به هم نمی‌رسند، و همیشه نمی‌شود مردم را عوض کرد، دست کم نه همه‌شان را، و همیشه صلح و دوستی و بخشش برقرار نمی‌شود، و همیشه آدم به موفقیت نمی‌رسد، و همیشه محبوب واقع نمی‌شود، و خیلی از آرزوهایش را هم با خودش به گور می‌برد.
 یا حتی خیلی وقت ها علی‌رغم تلاش، خوش‌بینی و خوش‌نیتیِ تو، نمی‌شود. همین. فقط نمی‌شود. بدون اینکه دنیا به تو هیچ توضیحی بدهد.
من واقعاً متاسفم که زندگی واقعی اینطور نیست، ولی تقصیر من نیست. اینطور نیست دیگر...
همین و بس.

‌                                          ‌                    ‌***

پ.ن ۱: من همیشه از تعامل و حتی شنیدن نظرات مخالف دیگران خوشحال میشم و این بار هم همینطور:)
ولی کل این متن رو به عنوان نظر شخصی و بی‌ارزش بنده بخونید.

پ.ن۲: من با خوش‌بینی دشمنی‌ای ندارم. ولی ترجیح می‌دم خوش‌بینیِ واقع‌بینانه باشه. من دوست دارم باور کنم زندگی می‌تونه با همه شکست ها و تلخی هاش قشنگ باشه.
ولی اتفاقای بد تو کتاب آنی شرلی خیلی کوچیکن. حداقل شبیه زندگی من و آدمایی که من دیدم که نیستن.
قبول دارم که درد و رنج زندگی هم توش بود. اما درد و رنجش به نسبت موفقیت ها و خوشی هاش خیلی کمه. و بیشتر حوادث طبیعیه تا بدی آدم ها، یا احساس تنهایی، یا شکست و...
حتی فقط نسبتشون یا موضوعشون نیست که به نظرم غیرقابل باوره. من با چگونگی‌ رخ دادن اتفاقات خوب داستان هم مشکل دارم و به نظر من منطقی و باورپذیر نیست.

پ.ن۳: جلد ۱ خیلی خوب بود. جلد ۲ و ۳ و ۴ به نظر من زیادی رویایی بودن. می‌گن جلد ۵ به بعد سختی‌هاش بیشتره و خب ممکنه به نظر من باورپذیرتر بیاد:)
      

37

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.