خدای کشتار

خدای کشتار

خدای کشتار

یاسمینا رضا و 1 نفر دیگر
3.8
34 نفر |
16 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

56

خواهم خواند

13

ناشر
افراز
شابک
9786005218809
تعداد صفحات
96
تاریخ انتشار
1384/10/11

توضیحات

        کتاب «خدای کشتار» نمایشنامه ای نوشته «یاسمینا رضا» است که نخستین بار در سال 2007 وارد بازار نشر شد. «یاسمینا رضا» در این نمایشنامه، چهار نفر—دو زوج—را در کنار هم قرار می دهد: «ورونیک» و «میشل اوییه» در مقابل «الن» و «آنت ری». «فردیناند»، پسر خانواده «ری»، پسر یازده ساله خانواده «اوییه» یعنی «برونو» را کتک زده و دو تا از دندان های او را شکسته است. اما این داستان، چیزی بسیار بیشتر از ماجرای دو زوج در حال مجادله بر سر شیطنت های فرزندانشان است، و بیشتر شبیه رقابتی به نظر می رسد که حقیقت های دو ازدواج، و همینطور رفتارها و نوع شخصیت هر چهار کاراکتر بزرگسال را به مرکز توجه می آورد. طولی نمی کشد که گفت و گوی دو زوج تبدیل به نبرد اراده ها می شود: همسرها با همسرها در می افتند، و اتحادهایی جدید شکل می گیرد و نابود می شود.
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

خدای کشتار

تعداد صفحه

10 صفحه در روز

پست‌های مرتبط به خدای کشتار

یادداشت‌ها

        آدم‌ها با پنهان‌کاری‌ها و ظاهرسازی‌هایشان، ناچار شده اند کنار هم بنشینند و مشکلی را حل کنند. آن‌ها که معمولی‌ترند، محترم‌تر و آن‌ها که صورتک‌هایی از حق‌به‌جانب‌بودن یا بی‌نقص‌بودن به چهره دارند، غیرقابل‌پیش‌بینی‌تر هستند.
ایده‌ی معناییِ نمایشنامه‌ی "خدای کشتار"، برای من بسیار الهام‌بخش بود.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

📝 مشت‌وما
          📝 مشت‌ومال تمدن‌ها!

▪️ «خدای کشتار» دربارهٔ دو خانواده است که می‌خواهند بر سر دعوای فرزندانشان گفت‌وگو کنند. فردیناند، پسربچهٔ یکی از دو خانواده، فرزند خانوادهٔ دیگر به نام برونو را کتک زده و دندان او را شکسته است. همه‌چیز با یک مراسم عذرخواهی متمدنانه به‌جای شکایت و رسیدگی قضایی شروع می‌شود، طرفین به‌ظاهر درک درستی از رابطهٔ والد و فرزند دارند و هیچ اختلاف جدی‌ای در کار نیست. 

▪️ اما هرچه جلوتر می‌رویم اختلاف نظرها آشکارتر می‌شود و می‌توانیم ریشه‌های بدرفتاری فرزندان را در شخصیت والدین پیدا کنیم. خلاقیت یاسمینا رضا در این است که از موقعیت‌های نمایشی ساده و کشمکش‌های شخصی بین چند دوست، حرف‌های جهانی و ماندگاری در زمینهٔ سیاست، فرهنگ و اجتماع بیرون می‌کشد. او داستان نمایش را با یک تقابل سادهٔ خانوادگی شروع می‌کند؛ ولی رفته‌رفته کشمکش‌ها را به سطوح عمیق‌تری می‌رساند و دیالوگ‌ها را به موضوعات بزرگ اجتماعی و سیاسی مثل «سلطه‌گری»، «ماهیت و کارکرد قوانین در عصر ما»، «برخورد تمدن‌ها» و «بی‌فایده بودن صلح و مذاکره به جای جنگ و استعمار» تعمیم می‌دهد. در نمایشنامهٔ «هنر» هم که اثر ماندگار دیگری از این نویسنده است، اختلاف نظر دو دوست قدیمی دربارهٔ یک تابلوی نقاشی، زمینه‌ساز صحبت از یک جدال تاریخی میان کلاسیک‌ها و مدرنیست‌ها در عرصهٔ هنر می‌شد و این پرسش مطرح می‌گشت که آیا هنر باید همیشه به اصول و سنت‌های کلاسیک پای‌بند باشد یا ساختارشکنی‌ها و تجربه‌گرایی‌های عجیب‌وغریب مثل جریان داداییسم یا آثار هنرمندان آوانگارد هم می‌توانند از مصادیق هنر و خلاقیت و نوآوری باشند. 

▪️ متن ابتدای «خدای کشتار» که ورونیک از روی کاغذ می‌خواند، به‌طور غیرمستقیم به خواننده/تماشاگر پیش‌داستان را توضیح می‌دهد. سپس شاهد گفت‌وگوهای ورونیک، میشل، آنت و آلن هستیم که همگی توافق دارند فردیناند، برونو را به‌ناحق کتک زده و کارش نادرست بوده است. اما پدر فردیناند تلاش می‌کند قبح کار او را تقلیل دهد. مادر برونو هم می‌کوشد ثابت کند که این حمله و کتک‌کاری بسیار جدی‌تر و خطرناک‌تر از چیزی بوده‌است که والدین فردیناند تصور می‌کنند. همین اختلاف دیدگاه، کم‌کم کار را به تقابل‌های دوبه‌دو و فردبه‌فرد می‌کشاند که عموماً بر سر مسائل شخصی‌ست. هریک از دو زوج در آغاز کشمکش‌ها در یک تیم هستند، اما با وخیم‌تر شدن اوضاع، هر فرد هم‌تیمی خود را هم مورد حمله قرار می‌دهد و تنش را دوچندان می‌کند. در پایان نمایش می‌توانیم پی ببریم که این مذاکرات بی‌حاصل تمثیلی از مذاکرات بی‌نتیجهٔ سیاستمردان طماع و قدرت‌طلب در عصر گفت‌وگوی تمدن‌هاست! از بین چهار شخصیت، ورونیک بیش از دیگران به این رابطه اشاره می‌کند. او  خیلی بر عبارت «هنر رفتار متمدنانه» تاکید دارد و می‌گوید «ما شهروندان جهانیم. چرا باید امکان ارتباط رو خراب کرد؟». در جایی دیگر می‌گوید: «ما تو فرانسه زندگی می‌کنیم. ما تو کینشازا نیستیم! ما تو فرانسه زندگی می‌کنیم، با شرایطِ قانونیِ دنیای غرب. اتفاقی که تو میدون اسپیران دونان افتاد رابطهٔ ارزشی با دنیای غربی داره.» 

▪️ اما آلن که شخصیتش مظهر سودجویی و اصالت دادن به ثروت و قدرت است، با این عقیده مخالفت می‌کند. از نظر او حق و قانون درانحصار قدرتمندان است و قوی‌ترین خدایی که در طول تاریخ طرفدارانش را از دست نداده، «خدای کشتار» است. در اینجا ماجرای قرص آنتریل که مثل یک پیرنگ فرعی عمل می‌کند، نه تنها تصویر دقیق‌تری از شخصیت آلن می‌دهد و به افزایش خشم شخصیت‌ها دامن می‌زند، بلکه ما را با واقعیت‌های این «دنیای متمدن» بیشتر آشنا می‌کند. آلن اهمیت چندانی به خشونت‌طلبی و پرخاشگری فرزندش نمی‌دهد و معتقد است این‌گونه رفتارها تنها با وضع قانون، آموزش سخت‌گیرانه و اعمال قدرت و محدودیت رفع می‌شود. به عبارتی انگار خوی قدرت‌طلبانهٔ فردیناند ریشه در شخصیت پدرش دارد.

▪️ به‌تدریج داستان به نقطهٔ اوج خود نزدیک می‌شود و امکان توافق و تفاهم کمتر و کمتر می‌شود. خوردن مشروب که قرار بود نشانه‌ای از دوستی و زینت‌بخش این گردهمایی تمثیلی باشد، خیلی زود باعث می‌شود شخصیت‌ها افکار درونی و عقاید واقعی خود را بروز دهند. آنت می‌گوید فردیناند حق داشته برونو را کتک بزند، ورونیک با همسر خود به‌تندی حرف می‌زند و میشل، به‌شوخی یا جدی می‌گوید که از ورونیک کتک می‌خورد! اختلافات دو زوج با یکدیگر پدیدار می‌شود و خلاصه می‌فهمیم هیچ‌کس آن‌گونه که وانمود می‌کند نیست. گفت‌وگوها در اواخر نمایش حالتی شبه‌ابزورد به خود می‌گیرند و سخنان متعالی دربارهٔ انسانیت و اخلاق، تبدیل به متلک‌پرانی و تمسخر همدیگر می‌شود. 
یاسمینا رضا می‌خواهد نشان دهد که تشریفات، قوانین، منشورها، سازمان‌ها، سخنرانی‌های روشنفکرانه دربارهٔ انسان مدرن و همهٔ آن مناسبات و چارچوب‌هایی که قرار بوده از ما موجودی متمدن و صلح‌طلب بسازد، رنگ می‌بازد و خوی وحشی انسان جهان‌اولی از زیر نقاب شیک و باکلاس او بیرون می‌زند.

▪️ در پایان باید گفت که این متن خودش یک کلاس آموزش دیالوگ‌نویسی و بسط موقعیت دراماتیک در تئاتر است. به نظر می‌رسد همه‌چیز به‌اندازه و به‌قاعده است؛ از سیر صعودی رشد تنش‌ها که ریتم و تمپوی درستی دارد، دیالوگ‌هایی که گاه زیرمتن دارند و گاه در صریح‌ترین حالت خود هستند و درون‌مایه‌ای که به اعتقاد من تحمیلی و شعاری نیست، تا تعداد کم شخصیت‌ها و تک‌صحنه‌ای بودن نمایش که فضای مناسب را برای این جدال بی‌پایان و بی‌نتیجه فراهم می‌کند؛ مثل یک رینگ خونین!
        

27

          فردیناند ری یازده ساله طی یک دعوا برونو اولیه را از ناحیه صورت زخمی می کند. میشل و ورونیک اولیه و آنت و آلن ری در خانه اولیه ها جمع می شوند که به شکل متمدنانه و فکر شده تصمیمی بگیرند تا هم به نفع دو کودک باشد هم اینکه آنها را متوجه اشتباهشان بکنند.
صحنه نمایشنامه محدود است و صرفا یک نما را شامل می شود و رفت و آمد خاصی هم وجود ندارد و این چهار نفر در یک اتاق پذیرایی با ضربآهنگی تند و بدون مکث دیالوگ هایشان را رد و بدل می کنند.
خدای کشتار در واقع نقد اجتماعی و روانشناختی به ارتباط انسان ها با هم است.
اتاق پذیرایی خانواده اولیه در واقع نمایش کوچکی است از جامعه ای که مردم در آن بی حوصله اند، اشتباهاتشان را نمی پذیرند ، معتقدند که تلاش هر فرد به تنهایی برای ایجاد جامعه متمدن فایده ای ندارد ولی در عین حال نقاب اصالت بر چهره می زنند.
آلن تنها شخصیت نمایشنامه است که در واقع از همان اول خود واقعی او را می بینیم وکیلی که از یک فساد دارویی دفاع میکند، معتقد است رسیدگی به امور فرزندش وقت تلف کردن است، بدون اینکه خودش را سانسور کند فرزندش را وحشی خطاب می کند و تفکرات زن ستیزانه اش را بیان می کند. تصوری که از نحوه کنش آلن در ذهن من به عنوان خواننده شکل گرفت این است که او از ابتدا تا انتها تمام این افکار منفی را در کمال خونسردی بیان می کند. شاید به این دلیل که او با تفکرات خودش به توافق رسیده و قصد گول زدن خودش به شخصه را ندارد. در حالی که میشل از طرف همسرش ورونیک مجبور به زدن این نقاب شده و آنت تحت تاثیر رفتار ابتدایی ورونیک و میشل.
و از تمام شخصیت ها بیشتر ورونیک است که کنترل و آرامش خود را از دست می دهد چون نتوانسته پوست زیبایی را که بر رفتار غیر متمدنانه شان کشیده سالم نگه دارد و تلاشش برای اینکه روابط انسان ها را حداقل در همین نمونه کوچک به چیزی بهتر و سالم تر تبدیل کند بی نتیجه مانده .
        

11

          خیلی خب. کار رو دوست نداشتم. به دو دلیل اصلی که البته دلیل دوم خودش سه مورده. دی:

اولیش اینه که سلیقه‌ام نبود. که بقیه دلایل برای توجیه همینن. : ))))

اما دوم:  سه تا مشکل داشتم باهاش.
اولیش این بود که حداقل نتونست موضوع کار رو به من بفروشه. حالا مشکل از منه که با وجود تلاشش خریدار موضوع نشدم یا مشکل از اثره که نتونست موضوعی که درباره‌اش بحث می‌کنه رو اون‌قدر به مرکز توجه بیاره که بگم: «آها. شاید اصلی‌ترین مشکل دنیا این نباشه، ولی بذار ببینم چی می‌شه.»؟

مورد دوم بازی‌ای بود که توی دیالوگ‌ها رخ می‌داد و تنش می‌ساخت. منتها اول اینکه یکی دو بار یک ترفند کار می‌کنه. کل اثر رو روی یه ترفند بالا آوردن طبیعتا اون ترفند رو لوس می‌کنه. و اینکه از یه جایی به بعد دست نویسنده، رو می‌شه که اوکی حالا قراره از اینکه رنگ آبی رنگ مورد علاقه شخصیته هم یه بامبولی دربیاره. و کاملا قابل پیش‌بینیه که چه بامبولی قراره دربیاره. چون هزار بار این کار رو کرده تا اینجا.

مورد آخر هم اینکه هیچ‌جا با شخصیت‌ها همدلی نداشتم. یعنی یک بار هم نشد که بگم، عه راست می‌گه چرا بقیه به این بنده‌خدا حمله می‌کنن؟ در صورتی که حداقل از نظر من، نکته این نوع نوشتن اینه که هر بار با چرخش ماجرا و تغییر قربانی و... من خواننده باید برگردم به حرف قبلیم و بگم: «نه، انگار حق با اینم هست.»

خلاصه این اثر کلا چیز جدیدی برای ارائه نداشت. چیزهای قدیمی‌ای هم که استفاده کرده بود، شکل کاملی نداشتن.

برای همین 2.5 دادم. یعنی دقیقا روی خط. می‌شه خوندش، ولی احتمالا توی همون زمان کارهای بهتری هست که جای این کار سراغش برم.
        

8

          خب این کتاب رو خیلی مرزی سر زمان معین باشگاه تموم کردم🙂‍↔️. 
اول از همه از درصد شباهت بالای این کتاب و فیلم carnage ( کشتار ) تعجب کردم . ته تهش اسم پسر ها و والدین عوض شده بود و خیلی خوشحالم که فیلم رو قبل کتاب شروع کردم و یه نمای کلی بهم داد و کار صحنه سازی تو مغزمو راحت کرد . 

اول نمایشنامه ، با جمع شدن ۴ نفر سر یه کامپیوتر و گویا نوشتن یه متن قرارداد شروع میشه . 
حس من اول فیلم ( و تا حدی اول کتاب) این بود که پدر و مادر شاکی اومدن پیش دوتا وکیل تا متن شکایت رو براشون تنظیم کنه . ولی جالبی ماجرا اینجاست که متن رو والدین پسربچه ی آسیب دیده مینویسن و‌ تو‌ رو از میزان بالغ بودن و مدرن بودنشون متعجب میکنن. 
همه ی این ۴ نفر خوشحال و راضی به توافق رسیدن و فیلم ‌و داستان همین جا میتونه به پایان برسه. ولی ما از همون اول متوجه شدیم‌ که این رفتار ها ساختگیه و هر کدوم از دو طرف انتظار دارن طرف مقابل کوتاه بیاد و به «واقعیتی که تو ذهنشونه» ایمان بیاره.  
در طول داستان کم کم باور ها و‌ دید هر کدوم از این ۴ نفر از سطح اشاره و کنایه خارج میشه و خیلی علنی بیانش میکنن و سطح تنش به شدت بالا میره . تا اینجا ، احتمالا یه حس غرور و خوشحالی ریز مخاطب داستان رو در بر میگیره که از همون اول باور نکرده بود ۴ نفر بتونن «واقعا»  متمدنانه رفتار کنن. 
طبیعتا با اتفاقی که بین دو تا پسر افتاده، ابتدا این ۴ نفر به دو گروه پدر و مادر پسر آسیب دیده و پدر و مادر پسر آسیب زننده تقسیم میشن و استدلال میارن و بحث میکنن.
 ولی هر چقدر جلوتر میریم این دوئل بین این ۴ نفر جابجا میشه . دو تا زن در مقابل همسرانشون ، بین هر کدوم از زن و شوهر ها ، بین میشل و آنت و در نهایت آلن و ورونیک . کل داستان بگو مگوی این چهار نفره . 
در نهایت ساده شده ی این داستان میشه : با عینک من به ماجرا نگاه کن ؛ یا با کفشای من راه برو . که البته ممکنه واقعا با کفش کسی راه بریم ولی باز‌ هم نفهمیمش !
        

2

خوب و دیگر
          خوب و دیگر هیچ!

قبل از صفر- نمایشنامه رو با ترجمه داریوش مؤدبیان از سری طنزآوران جهان نمایش خوانده ام.جا ندارم

0- به قول داریوش مؤدبیان، دیروز با امروز فرق داشته است؛ اما به نظر من، با مختصاتی متفاوت از داریوش‌خان. دیروز دسترسی به منابع تحقیقاتی و آثار هنری سخت بوده است؛ چه کسی است که خاطرات «دوران سخت» تحصیل علم و دانش را از بزرگ‌ترهای جمع نشنیده باشد؟ اما امروزه در جهانِ دسترسی زندگی می‌کنیم. یک کلیک تا دسترسی به جهان لایتناهی وب؛ البته اگر فیلتر اجازه بده، یعنی فرض کنید نیست! اما دسترسی و مصرف، معادل تجربه نیست. دسترسی لزوما باعث دستیابی به تجارب ناب نیست. توضیح می‌دم، دندون به جیگر بگیر بچه!
ببینید، امروز به مدد VODهایی نظیر نتفیلیکس و HBO و نمونه‌های وطنی مثل نماوا و فیلیمو، و البته جهانی سایت برای دانلود فیلم، غرق در جهان آثار سینمایی ایم، اما کدام یک از ما سختی دیدن آثار کلاسیک و عیش پس از آن را به جان می‌خرد؟ قبول دارید که دیدن یک سریال که یک پیرنگ مهندسی شده با المان‌های روایی مورد علاقه‌یمان، خیلی بهتر است برای اوقات فراغت تا آثار استخوان‌دار؟ اما «تجربه» همانطور که در زندگی به مرارت، سختی و استمرار حاصل می‌شود، به تجربه فهمیده‌ام که در هنر و ادبیات نیز به مرارت حاصل می‌شود. برای فهمیدنِ شعر حافظ، چه بخوای چه نخوای اگر اصول شعر کلاسیک و شعر فارسی، از قبیل وزن، آرایه و ویژگی‌های زبانی را بدانی، حظ می‌بری غیرقابل وصول در تعریف برای ذهن اندیشنده!
خلاصه با اینکه غرق در دریای اطلاعات بوده ام، اما سینما را کم تجربه کرده ام. کلی فیلم خوب دیده ام، اما یا بد دیده بودم‌ ایشان را، یا بد موقع. خلاصه خوشحال و شاد و خندانم که کلی فیلم و اثر قابل اعتنا هست که تجربه نکردمشان. در ادبیات هم همین ام، تحقیقا هنوز جرئت نکرده ام سراغ کلان آثار ادبی بروم و انگیزه زندگی ام این است که تالستوی، داستایفسکی، هوگو، بولگاکف، شکسپیر، حتی هومر و دوستان و چندین بزرگ ادیب تاریخ جهان در لابلای سطور منتظر من ایستاده اند. تازه می‌فهمم پادشاهان و اربابان چه کیفور می‌شده اند. فرض کن، خیال کنی یه عده آدم خدنگ و منتظر تو اند. پوزش از بزرگان که به خدنگ تشبیه شدند؛ با این توصیفاتِ سبک‌مغزانه امثال من که بر طاق سترگ عظمتشان، حتی ترکی نقش نمی‌بندد. پس بذارید با زبان خودم ذوقم رو جار بزنم.

1- حاشیه بالا، ربطی به متن [نمایشنامه خدای کشتار از یاسمینا رضا] دارد. اولین تجربه ام از سینمای رومن پولانسکی، دیدن فیلم Carnage یا کشتار به واسطه این نمایشنامه بود. قبلا محله چینی‌ها و صد البته پیانیست را از پولانسکی دیده بودم، اما صرفا «دیده بودم»؛ تجربه هنری نبود برایم. اما کشتار را با دقت و دوبار پشت هم دیدم و هزار نکته باریک‌تر از مو درونش دیدم. آقا/خانم، بالاخره شاخکم تیز شد و رومن پولانسکی کشف. الان باز یکی میاد می‌گه: «این بچه پررو رومن پولانسکی رو کشف کرده! تو کی باشه که استاد رو کشف کنی؟»
منم در جواب می‌گم: «عزیز دلم، کفری نشو! در ضمن اینکه گل‌گاوزبان جواب کاره، الان ادیسون مگه برق رو کشف نکرده؟ خب قبلشم بوده، ولی ادیسون یادگرفته ازش استفاده کنه. منم پولانسکی رو برای خودم الان کشف کردم. اجازه بده اینو جار بزنم. مرض داری که می‌خوای شرمسارم کنی؟»

2- این نمایشنامه در سال 2008 در پاریس بروی صحنه رفت. مثل دیگر آثار یاسمین رضا، این نمایشنامه نیز واترکوند. این یکی پرده آفاق درید و در جهان صدا کرد. بعدش خودِ رضا با پولانسکی، همکاری کردن و فیلمش کردن. فهمیدی چیز خوبیه دیگه؟

3- اینکه نویسنده، یاسمینا، خودش بازیگر تئاتر بوده است و در کارگردانی نیز دستی بر آتش دارد، کاری می‌کند که این نمایشنامه خیلی درست باشد. مقایسه شود با دوزخ ژان پل سارتر. مشخص است که سارتر فیلسوف است نه از اهالی نمایش. مخصوصا در دوزخ که جزو اولین آثار نمایشی اوست. اما صلابت قلم و نمایش «موقعیتی» که در «خدای کشتار» از یاسمینا رضا دیدم، متحیرم کرد.
از این به بعد، اول هرپاراگراف می‌نویسم درمورد فیلم، کشتار از پولانسکی، می‌نویسم یا منحصرا نمایشنامه.
[نمایشنامه]دیالوگ‌ها به قاموس شخصیت‌ها می‌نشید. نحو و زبان کاراکترها توفیر دارند نسبت به هم و «قلم نویسنده» در پشت شخصیت‌ها گم شده است و شاید اصلا متوجه نویسنده نشوی و صرفا با شخصیت‌ها درگیر باشی. دیالوگ‌های پینگ‌پنگی و سریع نمایشنامه عالی بود.هزار نکته باریک‌تر مو هست که بماند.
[فیلم]این تکنیک Bookending (نمی‌دونم واقعا معادل فارسی‌اش رو چی می‌گن اهل سینما) که اشاره به تکنیکی دارد که سکانس اول و آخر فیلم یا عین هم یا بسیار شبیه به همدیگر اند، جزو معدود دفعاتی بود که با عمق وجود درکش کردم و به هیبت فیلم و پیرنگ می‌نشست. در خیلی از فیلم‌ها، انقدر بد از این تکنیک استفاده می‌شود که گویی کل فیلم یک بسط اضافی است برای اینکه این تکرار و تکنیک استفاده شود.اصلا عالی بود، کل تیکه و کنایه انداختن فیلم، به نظرم در تصویر نهایی خلاصه می‌شد. وجه کنایی و آیرونیک/طنز بسیار جذابی داشت. 
[فیلم] افزودن آشپزخانه، دستشویی، راهروی خروجی خانه به فیلم، واقعا یک سر و گردن، فیلم را نسبت به نمایشنامه بهتر کرد. این رفت‌وآمد کاراکترها به خارج خانه و راهرو و بازگشت بهش، عالی بود.
[فیلم] تغییر شخصیت وکیل، پدر مجرم :)، یا همان کریستف والتز عزیز، از شخصیتی آرام‌تر در نمایشنامه به شخصیت پخته‌تر و عجیب‌تر در فیلم عالی بود. نمی‌دونم جچوری توصیفش کنم.
هزاران نکته هست که «باشه برای بعدا»

4- یک اجرای تئاتر طنز هم از این نمایشنامه در ایران شده با بازی سیما تیرانداز و اشکان خطیبی و همکاران، که خب، از بس فیلمِ پولانسکی در صدر نشسته است، این تئاتر خودش و وضعیتش به یک اثر طنز تبدیل شد. بذار ساده بگم، تا آب طاهر موجود است، حاجت به تیمم نیست. تا می‌شه فیلم رو دید، این نمایش رو ول کنید!


آخه پوستر فیلم رو ببین! اصلا نباید بهش دقت کرد، و  الا داستان رو اسپویل می‌کنه! دقت نکن بهش! هوی!
        

35

من حین خوا
          من حین خواندن نمایشنامه: واییییی دیوونه شدم، بسه دیگه ... خیلی احمقانست این بحثا ... بسسسه!!!

 اسپویل👇🏻
تحلیل من از متن:  احتمالا اتفاقات و مکالماتی که شاهدش بودیم اعصاب خورد کن و یکم عجیب بوده باشه. چرا اینجورین؟ چرا هی حرف های نامرتبط می‌زنن؟ چرا به نتیجه نمی‌رسن؟ چرا گل به خودی می‌زنن؟ و .....
خب ما شاهد افرادی بودیم که تلاش میکنن متمدن بنظر برسن و هیچ اثری از توحش نشون ندن (البته در ابتدا) بعدم  وقتی کنترلشونو از دست میدن، تبدیل به چیزی می‌شن که  کاملا ازش اجتناب می‌کردن ... تا اینجا که واضح بود ...  (جای سخنان عالیجناب فروید هم خالی بماند، دیگه نپردازیم بهش)
این نوع مکالمات (من می‌گم بظاهر بی در و پیکر ولی عمیقا مرتبط) تو جمع آدما خیلی اتفاق میوفته و نتیجه اش شده دنیایی که آدما به سختی همو می‌فهمن؛ با اینکه  اکثرا یک چیز مشترک می‌خوایم. اما وقتی بحث اثبات خودم (که من درست میگم و تو اشتباه میکنی) و گوش ندادن مخاطب (گوش دادن به معنای واقعیش) و ترس از فاش شدن درونیات زشت من (وای نکنه بفهمه احساس حقارت دارم، پس میزنم لهش میکنم تا نفهمه چقدر حالم بده)  و چیزای دیگه میاد وسط این بلبشو رخ می‌ده.
همینو تعمیم که بدیم  میرسیم به دلایلی جنگ ها ، دعوا ها، طلاق ها و ... . درحالیکه همون نقطه اول تو ۱۰ دقیقه می‌شد قضیه رو جمع کرد. 
مثلا خانواده  میشل بگه ما عصبانی هستیم و می‌خوایم که جبران کنید. خانواده ری هم بپذیره و جبران کنه. تامام ... به همین سادگی که خب اگر اون سه تا عامل بالا حضور پیدا کنه دیگه ساده نیست :) اون موقع است که میشه گفت "امروز بدترین روز زندگیمه"

چند نمونه از متن👇🏻
تو داری برای یک شکل رابطه‌ی متمدنانه مبارزه میکنی که بهش افتخار کنی!

اولش میگفتن بیاید با صلح و احترام حلش کنیم ... بعدش میگن: فایده ای نداره که آدم محترم باشه. احترام یک چیز بی‌معنیه که آدمو ضعیف و بی دفاع می‌کنه ...

شما تمام مدت تلاش کردید به ما احساس گناه بدید و در عوض خودتونو آدمای با تقوایی نشون بدید. شما یک قاتل هستین!

        

9