رعنا حشمتی

رعنا حشمتی

کتابدار بلاگر
@Rana

270 دنبال شده

876 دنبال کننده

ranaandbooks
پیشنهاد کاربر برای شما
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
        از خوب هم خوب‌تر بود.
----
وقتی داشت تموم می‌شد خیلی به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم به دیگران این کتاب رو معرفی کنم. چی می‌تونم راجع بهش بگم و چه توضیحی باعث نمی‌شه که داستان لو بره یا از حس و حالش بکاهه یا کوچک باشه براش.
چند نکته هست که می‌تونم بگم. یکی اینکه وقتی شروعش می‌کنید ممکنه سختتون باشه که ادامه‌ش بدید. ممکنه حس کنید چرت‌و‌پرته و دارید نمی‌فهمید که چه خبره. اما باید بهش مهلت بدین و ادامه بدین. (شاید حتی ۱۰۰ صفحه!) بهتر می‌شه...
نکتهٔ بعدی که برام شخصی‌تره و صرفا دوست دارم اینجا بنویسم که یادم بمونه اینه:
در وسط اقیانوس آرام گودالی وجود داره به نام درازگودال ماریانا. کوه اورست رو در نظر بگیرید. یکی برعکسش، بلندتر،‌ توی اقیانوس هست... که پیشنهاد می‌کنم یه سرچ بکنید و عکساش رو ببینید که چیه و چه شکلیه. گودالی به عمق یازده کیلومتر،‌ در اعماق زمین. و اون ته‌مه‌ها، نقطه‌ای هست به اسم چلنجر دیپ. عمیق‌ترین نقطهٔ دنیا...
این روزها اونجا بودم. شاید هنوز هم هستم. مدت‌ها کتاب نخوندم و ربطی به ریدینگ اسلامپ و این چیزا هم نداشت. نمی‌تونستم. بیشتر از این حرف‌ها بود و هست. بچه‌ها رو توی مدرسه دیدم و بهم گفتن خانوم... چرا بزرگ شدین؟ چرا بزرگ شدم؟ واقعا چرا بزرگ شدم؟ بزرگ شدن این شکلیه؟ جالب بود برام که درک می‌کردن تغییر رو. چون خودم نمی‌فهمم چه اتفاق‌هایی افتاده درونم یا الان داره چی می‌شه. نمی‌فهمم اینا اسمش چیه. اما پایین رفتن رو حس می‌کردم. هیولاها رو می‌بینم. وسوسه‌شون رو می‌شنوم. زمزمه‌ها و فریادهاشون رو... و این وسط این کتاب من رو به سمت خودش کشید. همدمم شد برای گذروندن روزها و شب‌هایی که خیال گذشتن نداشتن. :)  شاید خیلی ربطی نداشت به شرایطی که داشتم... ولی همراهم بود. ولی می‌فهمیدمش. با تک‌تک سلول‌هام درکش می‌کردم و دوستش داشتم.
----
نیل شوسترمن رو دوست دارم. طوری که می‌نویسه و به مسائل نگاه می‌کنه رو.. استعاره‌هایی که استفاده می‌کنه رو. زیاد توضیح ندادنش رو. اینکه نقاشی‌های پسرش رو در این کتاب استفاده کرده... و درنهایت اینکه داستان نیست و همه‌ش واقعیه دردش رو هم بیشتر می‌کنه. درهرصورت، خوندنش تجربهٔ خاصی بود برام و بنظرم تا حدی برای همه لازمه.
----
کتاب با این جملهٔ یادداشت نویسنده تموم می‌شه:‌ «و نیز امیدوارم وقتی اعماق به شما می‌نگرد (که بدون شک خواهد نگریست)، بتوانید حتی بدون پلک‌زدن رویتان را برگردانید.»
      

87

        دود هم از این کتاب‌های پادآرمان‌شهری بود.
در یک آینده‌ای که نمی‌دونیم چه زمانیه؛ در مکانی که نمی‌دونیم کجاست، با شخصیت‌هایی که اسم ندارن، و حتی فکر کنم تا نیمه کتاب حتی جنسیت هم ندارن…
داستان از جایی شروع می‌شه که هیچ ایده‌ای ازش نداریم. و چون یه کم زنبوری شروع می‌شد، یاد «مرگ به وقت بهار» افتادم… و بعد هم هرچی بیشتر پیش می‌رفت، بیشتر یاد کتاب «دیوار» می‌افتادم. مال یه نویسنده اتریشی که هی اسمش یادم می‌ره!

من از داستان‌های اسپانیایی‌زبان خوشم میاد و یادداشت زینب در بهخوان رو که دیدم گفتم وقتشه برم یه کتاب جدید بخرم. :)) خریدم و شروعش کردم. راحت‌خون بود، درگیرت می‌کرد و فضاسازی بی‌نظیری داشت. جمله‌های قشنگی که به فکر فرو ببردتت هم کم نداشت. اما… اما نمی‌دونم چرا به اندازه کافی دوستش نداشتم. :) داستان نداشت؟ مشکلش این بود؟ نمی‌دونم.
یا شایدم چون اذیت‌کننده بود..؟ ولی نه. اذیت‌کنندگی باعث نمی‌شه دوسش نداشته باشم.
احتمالا همون داستان نداشتن باشه. یعنی یک جوری بود که انگار تجربه ۲۰۰ صفحه تلاش برای بقا رو می‌خونی ولی بازم حس برشی از زمان و مکان رو نمی‌ده. شایدم زیادی بزرگ و سخت‌گیر و خشک شدم. نمی‌دونم.

اما حالا خلاصه‌ای از ابتدای داستان:
زنی در یک کلبه ساکنه. به همراه بچه‌ای که یه روز اومده دم در، و دیگه با هم زندگی می‌کنن. حرف نمی‌زنه و وقتی اسمش رو ازش پرسیده گفته «خداحافظ». برا همین گاهی به همین اسم صداش می‌زنه. ولی اون جواب نمی‌ده، و حتی معلوم نیست می‌فهمه یا نه. و حالت‌های عجیبی داره… گرچه گاهی هم چیزهایی از خودش نشون می‌ده که می‌فهمه یه چیزهایی. و حواسش هست…
و بعد فراز و فرودهایی به بی‌ربطی زندگی عادی :)) رفت‌وآمدها.. حیوون‌ها.. آدم‌ها.
تلاش برای زنده موندن؛ زدن از همه چی و وصل موندن به تنها چیزی که احتمالا انسان بهش وصل می‌مونه: بقا.
——
فضای کتاب وهم‌آلود و نامشخصه. اما روون و جالب هم هست. اگه همچین چیزی دوست دارید، پیشنهاد می‌کنم. 😁
      

45

        کتاب مجموعهٔ دو جستار کوتاه درمورد کتاب بود.
اولی: آن‌ها زنده بودند و با من حرف می‌زدند
دومی: خواندن در توالت

توی اولی هنری میلر میاد درمورد کتاب خوندن و نخوندن و همهٔ اینا کلی برامون روده‌درازی می‌کنه! با خیلی جاهای کتاب خندیدم و خیلی جاهاش بنظرم جای بحث داره. خوراک اینه که جمله‌هاشو بذاری جلوت و با دوستات درموردش حرف بزنی. که نظر تو چیه؟ واقعا باید به بقیه کتاب معرفی کرد؟ نظرت درمورد کتاب قرض دادن چیه؟ بنظرت چندتا اثر اصیل در دنیای ادبیات وجود داره؟ آدما چه حسی دارن که کتاب می‌خونن اصلا؟ و چیزهایی از این قبیل…
و دومی، اینطور شروع میشه:
«دربارهٔ کتاب خواندن موضوعی هست که به نظر من ارزش دارد درباره‌اش صحبت کنیم، چون با عادتی فراگیر سروکار دارد و تا جایی که من خبر دارم، درباره‌اش چیز زیادی نوشته نشده؛ منظورم خواندن در توالت است. بچه که بودم برای پیدا کردن جای دنجی که بتوانم کتاب‌های کلاسیک ممنوعه را ببلعم، می‌رفتم توی توالت. بعد از آن دوران، دیگر هیچ‌وقت توی توالت کتاب نخواندم.»
و بعد میاد یه روده‌درازی دیگه شروع می‌کنه و همهٔ اونایی که تو دسشویی کتاب می‌خونن رو مسخره می‌کنه و ایده اصلیش اینه که به دفعت همونقدر اهمیت بده که به غذا خوردن و وقتی مشغولشی، خب مشغول همون کار باش و حواس خودتو پرت نکن یا الکی بیشتر اونجا نشین. :)))) و حالا به انواع مختلفی میاد برای این موضوع مسخره‌بازی درمیاره و البته سعی می‌کنه همه این حرف‌ها رو خیلی جدی بزنه. :)) شبیه مطالعات علمی و خیلی خشک. :)) ولی در بطن خودش بامزه‌س. مخصوصا اونجایی که داره می‌گه شاید زنتون فرار کنه بره تو دسشویی و کتاب بخونه و شما… بذارید متن خودشو بیارم:
«اجازه ندهید عصبانیت بهتان مسلط شود. فقط بکوشید تصور کنید زنی آنجا روی کاسهٔ توالت نشسته که شما زمانی آن‌قدر دیوانه‌وار دوستش داشته‌اید که جز با او بودن در تمام عمر، هیچ چیز دیگری برایتان ارزش نداشته. به دانته و بالزاک و داستایفسکی حسادت نکنید اگر او آنجا با این ارواح گفتگو می‌کند. شاید داره انجیل می‌خونه! اون‌قدر اون تو مونده که لابد سر تا ته کتاب تثنیه رو خونده. می‌دانم. می‌دانم چه احساسی دارید. اما او انجیل نمی‌خواند و شما هم این را می‌دانید. احتمالا شیاطین، یا سرافیتا، یا کتاب زندگان مقدس نوشتهٔ جرمی تیلور را هم نمی‌خواند. ممکن است بربادرفته دستش باشد. اما چه اهمیتی دارد؟»

و خلاصه که اینطور. :)) اگه دوست دارید هفتاد صفحه پای صحبت‌های کتابی یک مغز دیوانه و ادبیاتی بشینین، توصیه می‌کنم. جالب بود.
      

20

        مجموعه‌ای از یادداشت‌های کوتاه پسر مارکزه کتاب؛ از لحظه‌ای که می‌فهمن بیماری گابو خیلی شدید شده و دیگه امیدی به بهبودش نیست، تا پس از مرگش.
از این لحاظ که آدم یه کم تو خونه و خانواده گابریل گارسیا مارکز بزرگ قدم می‌زنه و آشناهاشون و نحوه مواجهه‌شون با چیزای مختلف رو می‌بینه جالبه واقعا. ولی خب واقعیتش به جز چند یادداشت اول بقیه رو خیلی هم دوست نداشتم. شاید هم باید بیشتر بهش فکر کنم که مگه دنبال چی‌ام و خب نوشته‌های یه پسر از مرگ پدرش و بعدتر مادرش چی می‌تونه باشه دیگه؟ و چقدر بار مسئولیت پسر گابو، اونم برای نوشتن هر چیزی، سخت و زیاده و چه کار سختی کرده که همچین چیزی نوشته و منتشر کرده و اینقدر هم صادقانه در مورد همین موضوع صحبت کرده. :)
دیگه اینکه خیلی دوست داشتم بیشتر مرسدس رو بشناسم. خیلی توصیفات جالبی ازش اینجا خوندم و دوست دارم که بیشتر بخونم ازش و ببینم چجور آدمی بوده...

شب‌ها قبل خواب می‌خوندمش و احساس‌های عجیبی رو همراهش تجربه کردم.
---
بره جا بگیره در قفسه مرگی‌ها... و روایت آدم‌ها.
      

31

باشگاه‌ها

نمایش همه

🎭 هامارتیا 🎭

238 عضو

مرغ دریایی

دورۀ فعال

باشگاه کارآگاهان

741 عضو

نشانه چهار

دورۀ فعال

سِفْر آفرینش

17 عضو

دیدار اتفاقی با دوست خیالی و هشت جستار دیگر

دورۀ فعال

لیست‌ها

نمایش همه
بچه های سبزبی دوز و کلکسال گمشده ی خوآن سالواتی یرا

برج بابل

24 کتاب

واقعا عاشق تک تک تصویرسازی‌های این مجموعه‌ام. 🥲 و چندتاییش رو هم خوندم و دوست داشتم. :) دلم می‌خوادشون. 😩 در مقدمه کتاب‌ها در شرح اینکه چرا به نام برج بابل نامیده می‌شن نوشته شده: گفته‌اند تشتت و افتراق زبانْ عقوبت آدمیان بوده است؛ و ترجمه تلاش برای رسیدن به آن زبان وفاق، زبان هم‌دلی، زبان کامل و بی‌نقص، زبان آدم و حوا، زبان بهشت. «برج بابل» حالا نماد ناسوتی و ازدست‌رفتهٔ آن لغت تنها، آن زبان یگانه، زبان هم‌دلی انسان‌هاست. مجموعه کتاب‌های «برج بابل» شاید تلاش ما در بزرگداشت هم‌دلی از راه هم‌زبانی است: رمانک‌ها یا داستان‌های بلندی که در غرب به آن‌ها «نوولا» می‌گویند، از قضا بسیاری از آثار ادبیات مدرن جهان در چنین قطع و قالبی نوشته شده‌اند؛ آثاری که هرچند با معیار کمی تعداد صفحه و لغت دسته‌بندی می‌شوند، در اشکال سنجیده و پروردهٔ خود هیچ کم از رمان ندارد. در طبقه‌بندی این مجموعه، مناطق جغرافیایی را معیار خود قرار داده‌ایم و به شکلی نمادین، نام یکی از شخصیت‌های داستانی به‌یادماندنی آن اقلیم را بر پیشانی هر دسته نهاده‌ایم؛ مانند «شوایک» برای ادبیات اروپای شرقی و «رمدیوس» برای ادبیات امریکای لاتین. آثار ایرانی این بخش در مجموعه‌ای به نام «هزاردستان» ارائه می‌شود. این کتاب‌ها را می‌توان در مجال یک سفر کوتاه، یک اتراق، یک تعطیلات آخر هفته خواند و به تاریخ و ذهن زبان مردمان سرزمین‌های دیگر راه برد. در این سفرهای کوتاه به بهشتِ زبان،‌ همراه‌مان شوید.

116

فعالیت‌ها

رعنا حشمتی پسندید.
خانه ی شادی
          همیشه خوندن کتاب‌هایی که دوستشون داشتم و شخصیت‌هاشون هنوز هم جایی‌ توی ذهنم زندگی می‌کنند، برام سخت‌تر بوده. نه این که سخت‌خوان باشه. انگار بخش سنگینی از روایت وارد زندگی من می‌شه جوری که حس می‌کنم اون تجربه متعلق به منه! انگار کسی که اون شب لباس‌هاش رو از پشت بوم هتلی تو نیویورک به خیابان ریخت من بوده باشم، نه استر گرین وود.
«خانه‌ی شادی» هم تجربه سنگینی بود، تاثیرگذار! داستان به عصر طلایی آمریکا بر می‌گرده، دوران اشرافیت و تجمل. لی‌لی بارت دختری اشراف زاده و فقیره! شاید توضیحش سخت باشه اما امکان پذیره. اون با جمع‌های اشرافی و بورژوا نشست و برخاست داره و به عنوان یک فرد اشراف‌زاده به دنیا اومده. اما در طول زمان و با از دست دادن خانواده‌اش، شرایط براش عوض شده. به عنوان یک زن، به خصوص در اون طبقه خاص، تنها راه نجات لی‌لی ازدواج با یک مرد ثروتمنده. اما دو راهی بین فروختن آزادی به رفاه اجتماعی یا جدا شدن از طبقه اشراف، خانواده و دوستان و تمام چیزی که باهاش بزرگ شده‌ به قیمت باز کردن بال‌هاش!
در کنار همه این‌ها، ادیت وارتون واقعا نویسنده بزرگی بوده. شخصیت پردازی کتاب خیلی پیچیده و دقیق بود، بحران‌های روانی کاراکتر اصلی و کشمکش‌های ‌درونی‌اش فوق العاده توصیف شده بود. راستش فکر نکنم تا حالا کتابی خونده باشم که انقدر دقیق و با جزئیات حتی حرکات کاراکترها رو هم تعریف کرده باشه. 
هر بار بعد از خوندن روایت‌های زنانه، از مسیری که طی شده شگفت زده‌ می‌شم و زنانی که هموار کننده این راه سخت و طولانی بودن رو ستایش می‌کنم. دوست دارم یه روزی استخوان‌های منم بخشی از این نردبان صعود بشه. 
کتاب رو بخونیم؟ حتما! 
احتمالا بهترین کتابی بود که امسال تو مسیرم قرار گرفت.
        

33

رعنا حشمتی پسندید.
در حاشیه
          به عنوان یک زن فمینیست و (تقریباً) نویسنده، وظیفه‌ی خودم می‌دانم خواندن آثار زنانی را که در مورد «نوشتن» نوشته‌اند. و خوشبخت و خوشحال می‌شوم وقتی این وظیفه با خواندن یک اثر خوب، لذت‌بخش هم می‌شود. 

با کیمیای عزیزم پشت بازار سعدی رشت چای می‌خوردیم و در مورد کتاب‌های عزیزمان و نوشتن و نوشتن به عنوان یک زن حرف می‌زدیم. 
بحث به نوشتار زنانه کشیده شد و طبیعتاً از سیکسوی عزیزم حرف زدیم و بعد برای همین از این کتاب که ترجمه کرده است برایم گفت و گفت جایی که شگفت‌زده‌اش کرده، همان جایی‌ست که فرانته در مورد یک نویسنده‌ی زن حرف می‌زند. 
فرانته که حالا یکی از بزرگترین (اگر نگویم بزرگترین) نویسندگان معاصر ایتالیایی‌ست با صداقتی مثال‌زدنی و درجه‌ای بالا و تحسین‌برانگیزی از آسیب‌پذیری از ناامنی‌هایش در مورد نوشتن و قلم خودش صحبت می‌کند.

نقطه‌ای از کتاب که برای دوستم آن شب مهم بود و بعداً برای من هم عزیز شد، جایی‌ست که فرانته در مورد یک شاعره صحبت می‌کند. می‌گوید همیشه وقتی به آثار تاثیرگذار ادبی فکر می‌کرده، به کسانی که بخواهد برای نوشتنش از آن‌ها الهام بگیرد نام نویسندگان مرد به ذهنش می‌آمده. و اگر صدایی در ذهنش بود، پژواکی بوده از کلماتی  که مردها نوشته بودند. صدایی همیشه بیگانه که متعلق به او نیست.

و در نتیجه همیشه فکر می‌کرده صدای او، صدای زنانه‌ی او و اسلوبش در نوشتن پاسخگو نیست و نمی‌تواند هیچوقت به خاطر زن بودن، به اندازه‌ی نویسندگان معروف مرد خوب بنویسد. بعد به صورت اتفاقی شعری از یک زن ایتالیایی می‌خواند که در قرن ۱۶ میلادی نوشته شده. 

«زنی اگر، زنی خوار و خفیف چون من
اگر من می‌توانم شعله‌هایی این چنین فروزان
را در میانه‌ٔ سینه‌ٔ خود حمل کنم
چرا نثار دنیا نکنم، رگه‌هایی از سبک و سیاق فروزشش را؟»

بعد از خواندن این شعر است که کم‌کم متوجه می‌شود انگار آنچنان الزامی هم نیست عوض کردن صدای خود و نوشتن با صدایی مردانه. انگار می‌توان زن بود و چیزی برای گفتن داشت و چیز خوب و درخشانی هم برای گفتن داشت. ارمغانی از یک زن شاعر به زنی نویسنده که در تاریخ حرکت کرده است.
 
بعضی مواقع چیزهایی می‌خوانم که بابت نبوغ نویسنده تحسین‌شان می‌کنم، بعضی مواقع با آثاری مواجه می‌شوم که صرفاً درک می‌کنم و می‌توانم متوجه اهمیت‌شان بشوم اما لزوماً دوستشان ندارم. اما بعضی کتاب‌ها هستند که جملاتش به جانم «می‌نشینند». انگار که ذهنم حفره‌هایی خالی داشته باشند و با کلمات نویسنده پر شوند. این کتاب و هرجایی که فرانته بی‌پرده از نوشتن صحبت کرده بود، هرجایی که نامی از زن‌ها و جادوگرها برده بود، از تاریخی که مردها از ما گرفتند و از تاریخی که حالا ما زن‌ها باید بازپس‌بگیریم، روی حفره‌های روحم نشستند. 

نمی‌دانم چه می‌شد اگر تاریخ اینگونه پیش نمی‌رفت و برای همین دوست دارم تخیل کنم دنیایی را که در آن زن‌ها برای نوشتن و برای الهام گرفتن مجبور به تفعل زدن به تاریخ مردانه و نوشتار مردانه نبودند. دوست دارم تخیل کنم تاریخی را که قلم زن هم در آن ردپایی از خود به جا گذاشته است. تخیل می‌کنم و می‌نویسم که غیر از این چاره و وظیفه‌ای ندارم.
        

31

رعنا حشمتی پسندید.
سیدارتها

7

رعنا حشمتی پسندید.
بدن هرگز دروغ نمی گوید: اثرات مستمر تربیت خشن
          «بپذیر و عبور کن.» 
والدین رکن اصلی خانواده یک کودک یا حتی بزرگسال است،  و گره ای ابدی ازلی در  نوع شکلگیری شخصیت و زندگی کودکان. 
ولی این باعث نمی شود اگر هر یک از والد ها به شما بدی های جبران ناپذیر  کرد،  به طوری ک واقعا از آن ها متنفر شدید و ارتباط با آنها باعث زجر و عذابتان  شد، فقط و فقط بنابر اصل استوار  بیشتر ادیان و فرهنگ ها به خاطر احترام گذاشتن به آنها   تصمیم به بخشیدنشان بگیرید؛ نه. نیازی نیست. 
چرا؟ چون ب هر ترتیب ما ز آنهاییم و جوهری از وجودشان؟ 
این امر  دیوانگی صرف خواهد بود چون: 
 اگر ببخشایید مطمئن باشید، بدن شما تاب و تحمل این دوگانگی واقعیت موجود و واقعت رقم خورده را ندارد و  توسط (بیماری)  طغیان میکند.

در کتاب ما شاهد نمونه هایی هستیم ک خانم میلر گلچین کردند 
زندگی افراد معروف مثال زده برای من خیلی جذاب بود چون تا حدودی با آنها توسط آثارشان آشنا بودم یا حداقل اسمشان ب گوشم خورده بود 
داستایفسکی
چخوف
کافکا
نیچه
ویرجینیا وولف
و... چندین هنرمند دیگر  
متن کتاب حاوی درد زیادی هست  و همچنین حاوی آگاهی،  پس حتما تجربه اش کنید.


من معمولا نمی دانستم نسبت به این موضوع باید چه کنم؟ 
اما اکنون متوجه شدم  باید بپذیرم و عبور کنم؛ 
بجای این که ببخشم و رها:)) 

یک جمله از کتاب ک بررسی نامه ای از مارسل پروست بود را اینجا می آورم. 
سر تیتر فصل پروست هست «عشق خفه کننده مادر» 
واقعیت این است به محض اینکه حال من خوب میشود، شما همه چیز را خراب میکنید تا حال من دوباره بد شود، زیرا آن زندگی ک ب من آرامش میدهد،  باعث خشم شما میشود... اما خیلی غم انگیز است ک من نمی توانم  همزمان، عشق شما و سلامتی ام را داشته باشم. 

پروست فهمیده است ک هر وقت تن به خواسته های مادرش بدهد ((ک از طرفی در تضاد با   خواسته های خود است ))  حال جسمانی  اش رو ی وخامت می رود. 
اما با این وجود تصمیم   دیوانه وار پروست در نامه ای دیگر هویدا میشود: 
ترجیح میدهم این حمله ها ب من دست دهد و شما را خوشنود کنم تااین حمله ها نباشد و شما ناراحت«*منظور خوشنود شدن برای بیماری نیست،  بلکه بخاطر برآورده کردن خواسته های مادرش خواسته هایی که ضدیت زیادی با شخصیت و امیال پروست داره و به همین شکاف ایجاد شده بین آنچه ک میخواهد باشد و هر آنچه که مادر از او انتظار دارد باشد به او حمله های آسم دست میده*» 


        

14

رعنا حشمتی پسندید.
داستان ممنوعه

14

رعنا حشمتی پسندید.
گلستانه: مجموعه ای از حکایت های گلستان سعدی

33