رعنا حشمتی

رعنا حشمتی

کتابدار بلاگر
@Rana

179 دنبال شده

631 دنبال کننده

            
          
ranaandbooks
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
                خلاصه موضوعی کتاب همه جا هست الان دیگه و ترجیح می‌دم تکرارش نکنم. درمورد داستان و فضاش هم مقدمه مترجم به حد کفایت توضیح داده و پیشنهاد می‌کنم اگه دوست دارین درمورد فضاش بیشتر بدونید اون رو بخونید که بفهمید تحت چه شرایطی این کتاب نوشته شده و چه رمز و رازهایی توی این کتاب پنهان شده. (گرچه من بعد از خوندن کتاب و مقدمه هم نفهمیدم که چی هستن این رازها!) من فقط حس و احوالات شخصی خودم نسبت به کتاب رو خواهم نوشت:
دوستش نداشتم. شبیه یه کابوس طولانی بود. بدون آغاز. بدون پایان. درهم برهم و پر از حس انزجار. اون‌هایی که از شاهکار بودنش می‌گن رو می‌فهمم. ولی خب باهاشون چندان موافق و همدل نیستم. شاید من نفهمیدم کتاب رو. (و چقدر احتیاج دارم شماهایی که خوندینش بیاین برام تعریف کنین و توضیح بدین و با هم حرف بزنیم.) چندان درکش نکردم و نمادهاش رو هم متوجه نشدم. اما به طور عادی این چیزی نیست که منو اذیت کنه. داستان‌های آمریکای لاتین و رئالیسم جادویی کم نخوندم؛ اما این کتاب رو هیچ جا نمی‌تونم جا بدم. شاید اگه زمان بگذره حس متفاوتی بهش داشته باشم.
پ.ن: خوشحالم که تو این سه چهار روز پایانی چالش تونستم کتاب رو شروع و تموم کنم. :))
        

33

                نمی‌دونم امتیازم بهش منصفانه‌ست یا نه. و نمی‌دونم که دوستش داشتم یا نه. کتاب عجیبی بود و پایانی داشت که هیچ انتظارش رو نداشتم. البته وقتی کتابی اینطور (:سیل اومده و بابای راوی از توی قبر اومده بیرون و مجبور می‌شن دوباره خاکسپاری کنن) شروع می‌شه بایدم انتطار همچی چیزی رو می‌داشتم.
داشتم می‌گفتم که نمی‌دونم دوسش دارم یا نه. اما می‌دونم که یه داستان ایرانیه. یه داستان ایرانی که المان‌هایی که توش استفاده شده رو آدم می‌شناسه. یه درکی ازشون داری. می‌فهمیشون و بعضا زندگیشون کردی.
نکته جالب دیگه‌ش برام این بود که خیلی خیلی تو ذهنم تصویر می‌ساخت. از حالت صورت و دست آدما گرفته تا مبل و ماشین و تلویزیون و لباس و همه‌چی و این خیلی برام قدرتمند می‌کرد داستان رو. حتی الان هم که بهش فکر می‌کنم بیشتر حس این رو دارم که یه فیلم کوتاه دیدم.
پ.ن: رابطه آدم‌ها با پدرشون چیز عجیبیه. زیاد درموردش گفته شده و خوندیم. اما باز هم گاهی پیش میاد که یه مواجهه جدید داشته باشم. و این اولین اثر ایرانی‌ای بود که من خوندم و در تقدیس پدر نبود و به احساسات متناقض آدم پرداخته بود. 
پ.ن ۲: این نکته رو نگم که بخاطر جلدش خریدمش. 😂
        

45

                خلاصه‌ای از ابتدای این کتاب ۵۰ صفحه‌ای که پتانسیل زیادی برای بحث داره: نوربرت وایساده سر برکه (شما بخونین گردنه) و هرکی رد میشه رو یه شاخ می‌زنه و گردن‌کلفتی می‌کنه همه‌ش. آدما نمی‌تونن از اون اطراف رد شن، و نمی‌تونن آب بخورن و ... بعد با هم جلسه‌ای می‌ذارن تا ببینن چیکار می‌تونن بکنن که از این معضل عبور کنند. هرکسی یه نظری می‌ده و هر کدوم از اون نظرها به دلایلی رد می‌شن. یکی پیشنهاد می‌ده بیاین فرار کنیم و بریم جایی که نوربرت نباشه. همه بهش حمله می‌کنن که این دیگه چه حرفیه؟ که همون لحظه نوربرت میاد و جمعیت رو متفرق می‌کنه و تهدیدشون می‌کنه که می‌زنم لت‌وپارتون می‌کنما. برای من نقشه نریزید... و بعد به مرور همه کم‌کم می‌رن از اون سرزمین. فقط یه پرنده می‌مونه، که نقشهٔ هوشمندانه‌ای برای نوربرت می‌کشه و باقی ماجرا...
____
یه کمی ترسناک بود برام و تا حد زیادی سیاسی. یه کمی شبیه بن‌بست. و خب از این جهات ناراحت شدم و نمی‌دونم چه جور حسی می‌تونم بهش داشته باشم.
می‌دونم که نگاه فردی و مواجهه با خود هم میشه بهش داشت... اما... اما بقیه حیوون‌ها فرار کردن از دست نوربرت. به زبون ما: مهاجرت کردن. اینقدری اذیت شدن و هیچ راهی نبود، که فرار رو به قرار ترجیح دادن. اینجا من دیگه برام مهم نبود که نوربرت تنبیه شد و با خودش مواجه شد و دگرگون شد. اون حیوونایی که از محل زندگیشون طرد شدن چی شدن؟
        

22

                دلم می‌خواد کتابی بنویسم از تجربهٔ خوندن این کتاب. از آرزوی بچه‌ای دبیرستانی که عاشق نوشته‌های حبیبه جعفریان بود. از بعدتر، از محقق شدن اون آرزوها. از تجربهٔ شناختن حبیبه جعفریان. از تجربهٔ اینکه هفته‌ای یکی دوبار ببینمش، باهاش ناهار بخورم، باهاش صحبت کنم و با خجالت و لکنت و از روی لطف او، خودم رو دوست کوچک او بنامم و در دلم، نهالی از غرور سر بربیاره و سعی کنم درحالیکه مغرورم، از غرورم بکاهم… (سلام بر تضادها!)
از روزهایی که به‌سختی و با اضطرابِ تموم شدن این کتاب، یکی‌یکی و با وقفه‌های بسیار، روایت‌های مختلفش رو خوندم. 
یادداشت‌هایی که بعضاً سال‌های دور و نزدیک در یه جاهای دیگه‌ای دیده‌بودمشون، اما حالا همه رو کنار همدیگه دارم.
نوشته‌هایی با چندین‌وچند ارجاع ریز و درشت که عاشق کشف کردنشونم. عاشق اینکه بخونمش و با خودم بگم: عه این، این بود.
——
دوست دارم از روزهایی بنویسم که با خودم بیشتر آشتی کردم. که تضادهای درونیم رو بیشتر شناختم و با خودم یه جورایی کنار اومدم.
از لحظه‌هایی که جمله‌های کتاب بغض می‌شد توی گلوم. اشک می‌شد. لبخندهای عمیق می‌شد. آدم‌های زندگیم رو می‌دیدم توش. خودم رو. دنیا رو. انگار سعی کنم به دنیا نگاه کنم، با نگاه حبیبه جعفریان. با نگاهی که واقعا دوستش دارم.
توجهی به جزئیات، به آدم‌ها، به صحبت‌ها، به کتاب‌ها و نویسنده‌ها و شاعرها، به خانواده، به شهرها، به حس‌هایی که یک نفر آوردتشون روی کاغذ و تا قبل از این برات معتبر نبودن…
——
در مورد این کتاب هزاران حرف دارم و در عین حال هیچ ندارم. تجربه‌ای بود از حک شدن چیزهایی در قلبم. 🤍‌
        

23

                کتاب رو در یک نشست خوندم و واقعا برام دلنشین بود. از اون شخصیت‌ها بود که در یاد آدم می‌موند و تا مدت‌ها بهش فکر می‌کنی. باز هم از این برش‌های زندگی که برج بابل داره جمع‌شون می‌کنه. یه خبرنگار که با یه نویسنده مشهور مصاحبه می‌کنه. اولین سوالش: توی جیب‌هات چی داری؟ و جناب مارتینی از فرانک (خبرنگار) خوشش میاد و بعد از چاپ شدن اون مصاحبه، نامه‌ای برای فرانک می‌فرسته و میگه این قشنگ‌ترین چیزی بوده که یکی درموردش نوشته. 🥺 فرانک هم اونو قاب می‌کنه و می‌زنه به دیوار روبه‌روی میزش... سال‌ها می‌گذره و طی یک شرایط جالبی که دوباره همدیگه رو می‌بینن، مارتینی فرانک رو یادش مونده حتی با اینکه فرانک فکر نمی‌کنه اونقدری مهم بوده باشه. انگار باورش نشده. و چقدر این احساس‌هاش رو درک می‌کردم. جناب مارتینی بهش میگه: «فرانک. تو نویسنده بزرگی می‌شی.»
---
دیگه سعی می‌کنم باقی داستان رو لو ندم. اما دوستش داشتم و می‌دونم یه قسمت‌هایی ازش باهام می‌مونه، گرچه حافظه ماهی‌‌آنه‌م چند روز دیگه همه‌ش رو فراموش کرده و رفته. :)
        

49

                دیشب قبل خواب تصمیم گرفتم یه چیز آسون بانمک بخونم که بتونم دوباره به میادین برگردم... ولی نمی‌دونستم قراره با همچین چیز ترسناکی روبه‌رو شم.
خیلی سخت گذشت بهم و نصفه شبی بی‌صدا جیغ می‌زدم  و گریه می‌کردم. برای همه آدم‌هایی که یهو زندگیشون توی چند ماه یا چند روز دگرگون شده و عزیزاشون رو از دست دادن.
---
کتاب درمورد مادر و دختریه که روی در یخچال برای همدیگه یادداشت می‌ذاشتن و فرصت‌هایی که برای حرف زدن با همدیگه نداشتن رو جبران می‌کردن. یا حداقل سعی می‌کردن که جبران کنن... و ما هم خیلی کم و در حد همین یادداشت‌ها اطلاعاتمون رو درمورد شخصیت‌ها به دست می‌آریم. ولی حسشون رو می‌گیریم. :) تا اینکه مادرش سرطان سینه می‌گیره و روتینشون تغییر می‌کنه و در طول این مدت هردو تغییر می‌کنن و بیشتر همدیگه رو می‌شناسن.... مدل یادداشت‌ها عوض می‌شه و ...
و خب بر خلاف (شایدم دقیقا موافق) چیزی که اولش از یه کتاب نوجوان انتظار داری، تهش مادرش می‌میره.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

12

                کتاب خیلی عجیبی بود. با اینکه همه‌ش 135 صفحه‌ست، یه روند عجیبی داشت که وقتی می‌خوام برای یکی تعریفش کنم اندازه ۱۳۰ صفحه باید حرف بزنم.
برای همین نمی‌دونم چی بگم ازش. شرح سرگشتگی پسر. پسری که زنش دیروز ترکش کرده. سال‌هاست با پدرش صحبت نمی‌کنه. از همه چیز و همه‌کس شاکیه. شایدم فقط بی‌توجهه. هیچی براش مهم نیست... نمی‌دونم. از دنیا متنفره و حالا داره حرف می‌زنه. داره چیزهایی که می‌بینه رو شرح می‌ده. داره شرح می‌ده تا ما هم تو این دنیا باهاش سهیم شیم. ما هم بفهمیم چه حس و حالی داره. چطور اینطور فکر می‌کنه. چرا اینطوره.
ممکنه باهاش موافق نباشی، اما می‌فهمیش. واقعا و عمیقا می‌فهمیش.
یه جاهایی من رو یاد جسپر جز از کل می‌انداخت.
یه جاهایی من رو یاد تلخی مرگ قسطی می‌انداخت.
پر بود از ارجاع‌های مختلف به اتفاق‌ها، نقاشی‌ها، موسیقی‌ها و شعرها و کتاب‌ها.

بیش از همه چیز برام طرح جلدش عجیب بود. لحظه‌ای که شروع کرد حرف زدن از چیزی که ما تصویرش رو روی جلد می‌بینیم، قشنگ احساساتم دگرگون شد. اولش فکر می‌کردم یه چیز بانمکه، بعد هی می‌خونی و می‌بینی این چیزا که اصلا بانمک نیستن، پس این چه طرح جلدیه واقعا... تا می‌رسه به اونجا. می‌رسه به یادآوری افسانه فلوت‌زن هملین...

پ.ن: می‌خواستم ازش هزارتا بریده منتشر کنم. :)) ولی مشکلش این بود که یهو کل کتاب رو می‌بایست تایپ می‌کردم. پس خودم رو متوقف کردم و پیشنهاد می‌کنم اگه حوصله یه چیز دارک دارید بخونیدش. (و سری هم به این بریده‌های زیادی که ازش گذاشتم بزنید که ببینید فازش رو دارید یا نه.)
        

30

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کارآگاهان

550 عضو

معمای آقای ریپلی (به ضمیمه مختصری درباره نویسنده ونوشته هایش)

دورۀ فعال

هری‌پاترخوانی باشگاه پنج‌عصری‌ها

6 عضو

harry potter and the sorcerer's stone

دورۀ فعال

دربارهٔ ادبیات کودک

61 عضو

درآمدی بر رویکردهای زیبایی شناختی به ادبیات کودک

دورۀ فعال

لیست‌های کتاب

بچه های سبزبی دوز و کلکسال گمشده ی خوآن سالواتی یرا

برج بابل

22 کتاب

واقعا عاشق تک تک تصویرسازی‌های این مجموعه‌ام. 🥲 و چندتاییش رو هم خوندم و دوست داشتم. :) دلم می‌خوادشون. 😩 در مقدمه کتاب‌ها در شرح اینکه چرا به نام برج بابل نامیده می‌شن نوشته شده: گفته‌اند تشتت و افتراق زبانْ عقوبت آدمیان بوده است؛ و ترجمه تلاش برای رسیدن به آن زبان وفاق، زبان هم‌دلی، زبان کامل و بی‌نقص، زبان آدم و حوا، زبان بهشت. «برج بابل» حالا نماد ناسوتی و ازدست‌رفتهٔ آن لغت تنها، آن زبان یگانه، زبان هم‌دلی انسان‌هاست. مجموعه کتاب‌های «برج بابل» شاید تلاش ما در بزرگداشت هم‌دلی از راه هم‌زبانی است: رمانک‌ها یا داستان‌های بلندی که در غرب به آن‌ها «نوولا» می‌گویند، از قضا بسیاری از آثار ادبیات مدرن جهان در چنین قطع و قالبی نوشته شده‌اند؛ آثاری که هرچند با معیار کمی تعداد صفحه و لغت دسته‌بندی می‌شوند، در اشکال سنجیده و پروردهٔ خود هیچ کم از رمان ندارد. در طبقه‌بندی این مجموعه، مناطق جغرافیایی را معیار خود قرار داده‌ایم و به شکلی نمادین، نام یکی از شخصیت‌های داستانی به‌یادماندنی آن اقلیم را بر پیشانی هر دسته نهاده‌ایم؛ مانند «شوایک» برای ادبیات اروپای شرقی و «رمدیوس» برای ادبیات امریکای لاتین. آثار ایرانی این بخش در مجموعه‌ای به نام «هزاردستان» ارائه می‌شود. این کتاب‌ها را می‌توان در مجال یک سفر کوتاه، یک اتراق، یک تعطیلات آخر هفته خواند و به تاریخ و ذهن زبان مردمان سرزمین‌های دیگر راه برد. در این سفرهای کوتاه به بهشتِ زبان،‌ همراه‌مان شوید.

108

بریده‌های کتاب

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 104

به ما درباره امیلی دیکنسون چه می‌شود گفت؟ به ما که از جهان طلبی وصول‌نشده و ابدی داریم. به ما که در حسرت سرنوشتی دیگر می‌سوزیم. سرنوشتی بهتر که اطمینان داریم به دلایلی ناحق از ما دریغ شده است. به ما که به فروتنیِ تنهایی تن نداده‌ایم و به قدرت آن. به قول ناتالیا گینزبورگ: «هرگز حتا در خواب هم نمی‌بینیم که عمری شعر بنویسیم بدون این که چاپشان کنیم. نامه نمی‌نویسیم و اگر هم می‌نوشتیم قطعا افتخار نمی‌دادیم برای خانم هالند (همسایه و دوست امیلی) یا آقای هیگینسن بنویسیم. هرگز اشعارمان را برای آقای هیگینسن نمی‌فرستادیم. مطمئناً فکر می‌کردیم عجب آدم ابلهی است.» به ما درباره‌ی امیلی دیکنسون چه می‌شود گفت؟ درباره‌ی زنی که فکر می‌کند «چیزی که هرگز دوباره اتفاق نخواهد افتاد همانی است که زندگی را شیرین می‌کند.» به نظر ما او در بهترین حالتش خودآزار است. پیردختری که از عقده‌هایی آشنا رنج می‌برد. آدم فکر می‌کند چشم‌های این زن چرا باید برق بزند؟

27

فعالیت‌ها

رعنا حشمتی پسندید.

6

رعنا حشمتی پسندید.

19

رعنا حشمتی پسندید.
                رابطهٔ هایدگر با نازیست‌ها بسیار بغرنج و احتمالا اساسی است. 

فرض کن از تاثیرگذارترین فلاسفه قرن20 باشی و در عین وقتی نازی‌ها در آلمان قدرت می‌گیرن، رئیس دانشگاه برلین بشی.
فرض کن پس از گذشت بیش از 2هزاره جرئت کنی و با مسئله وجود از زاویه‌ای دیگر مواجه بشی، بعد در عین حال دست در تصفیهٔ (!) اساتید و دانشوران یهودی داشته باشی.
فرض کن گادامر هم این وسط حذف شد. حتی گادامر.

خلاصه  این کتاب می‌خواد تاحدی به این کنکاش این رابطهٔ بپردازه. خیلی موفق نبود به نظرم. یه سری اطلاعات کف دستم گذاشت، ولی نه بیشتر. 
        

13