بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

محمد فائزی فرد

@mohammad_FaeziFard

23 دنبال شده

41 دنبال کننده

                      شایعه‌هایی در جریان است که صاحب این اکانت، کتاب هم نوشته!
شما باور نکنید.

*شایعه دوم این است که ویراستار داستانی نشر کتابستان هم هست! پس اگر داستان یا طرحی دارید که فکر می کنید باید چاپ بشود؛ و اگر چاپ نشود زمین مثل قبل نمی‌چرخد و خورشید از مدارش خارج می‌شود، پیام بدهید و بگویید که شاهکار این قرن آماده‌ی چاپ شده.
پیام رسان بله: m_faezifard
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                کتاب یک اتفاق تازه است. البته همه‌ی کتاب‌های این حوزه را نخوانده‌ام ولی «تویی به‌جای همه» یک کار دینی مدرن است که یک جاهایی البته پست‌مردن هم ظاهر می‌شود. این اتفاق جدیدی شاید در روایت زندگی یکی از ائمه (ع) باشد. خصوصاً که شیطان هم به یکی از راویان داستان بدل می‌شود؛ در کنار نویسنده، که در فصل‌های انتهایی شیطان وجودش را در یک خط برملا می‌کند.

همه‌ی این مواردی که عرض کردم اتفاقات خوبی است اما درواقع به داستان سنجاق شده. نه بخش پست‌مدرن روایت که صرفاً یک خط است، ربطی به ساختار کتاب دارد و نه شیطان ماجرا حضور پررنگِ درستی دارد. حضورش حتی متوازن هم نیست. نویسنده هم که این را می‌داند بعد از چند فصل شیطان را برای چند پاراگراف ظاهر می‌کند تا بگوید چرا نیستش. که البته دلیلش تا انتهای کتاب اول مشخض نمی‌شود و اثری از آن نمی‌بینیم. انگار که نویسنده فکر کرده چقدر روایت شیطان از زندگی ائمه (ع) «باحال» خواهد بود. چند فصل اول هم گل کاشته اما بعد اوضاع سخت‌تر شده و شیطان کمرنگ‌تر. کمااینکه برگزیدن یک موجود برای روایت نیاز به هم‌دلی و درک عمیق نسبت به آن موجود دارد.
درک عمیق را منکرش نیستم. اتفاقاً نویسنده یک جاهایی پا را از کلیشه‌های معرفتی فراتر می‌گذارد و موارد جدیدی بیان می‌کند. اما هم‌دلی!؟ حق بدهید در روایت زندگی ائمه (ع) نمی‌شود با شیطان هم‌دل شد. کتاب هم از همین بخش لطمه خورده از نظر حقیر.
در کل تجربه جذاب و خواندنی‌ای بود که می‌توانست از این بهتر هم باشد. مثلا بشود مرشد و مارگاریتای ادبیات ایرانی-اسلامی که خب نشده است و در همین سطح مانده.

در کل با ذکر این موارد، کتاب همچنان خواندنی است. نثر زیبایی دارد. نقطه نگاهش جاهایی فوق‌العاده است و در کل به دام تکراری که فرار از آن در این حوزه سخت است هم نیفتاده.
همه ی این‌ها یعنی که با تأکید بخوانیدش. :)
        
                من نه پارودی را درست می‌فهمم نه طنز تلخی مثل همین کتاب داگلاس آداماز را. اما یک چیز را خوب می‌فهمم، آن هم شوکی است که وقت خواندن کتاب به من دست داد. شوک زمانی که خیلی رک و بدون اهم‌واهومی داگلاس آدامز گفت: «زمین کامل در هم ترکیده است.» حتی این را هم نگفت. خیلی ساده گفت که محو شده. نه صدای فریادی، نه ترکیدن کوه‌ها و نه حتی نبردی فراکهکشانی، یک یارویی دیده سر راهش ایستاده‌ایم و تمام تمدنمان را مثل همان سنگ‌ریزه‌ای که موقع ساختن جاده‌ها، با لودر کنار می‌زنیم، کنار زده.

البته خب این وقتی هول‌آورتر می‌شود که مثلا این محمدِ پشت‌گرم به کلی عقیده و... نباشم. یعنی اگر  ملحدی باشم که هیچ به تقدیر محتوم زمین معتقد نباشم(عرض می‌کنم هر ملحدی هم نه. ملحدی که هیچش خبر از این طور حرف‌ها که قرار است آخرش یک سحابی بشویم و توی فضا غبارطور بچرخیم، نیست) این شوک و این بی‌پرده‌گویی داگلاس آدامز، حتما دیوانه‌ام می‌کرد.

همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم مواجهه‌ی شما با کتاب آدامز، خیلی ربط دارد به مواجهه‌ی شما با جهان و خودتان. یعنی یک جایی طنز داگلاس آدامز حتی تلخ نیست، نابودکننده است. اسمش را مثلا بگذاریم طنز خودکشی، می‌خوانی و در مواجهه‌ی لخت با این فکری که هی پس سرت می‌چرخیده، دست به انتحار می‌زنی.
یک وقتی هم آدم معتقدی هستی و ته ماجرا طنزی است که بانمک نوشته شده، کلی ارجاع دارد که سوای از اعتقادات، نمی‌فهمی و کلی ارجاع و شوخی که با ترجمه به فارسی متوجهش می‌شوی؛ اما هرگز باخبر هم نمی‌شوی که مثلا خواندن آن بخش از ترانه باب دیلن در یک تتصادف فضایی اصلا به کدام بخش فرهنگ عامه مربوط می‌شود و به کجاها مربوط نمی‌شود.
خلاصه که این کتاب نمونه‌ی خوبی برای منتقدین هم هست که بنشینند و  دو-سه ساعتی دور هم گعده بگیرند که مثلا نقش خواننده در یک اثر تا چه حد است و اصلا خواننده است که کتاب را می‌نویسد یا نویسنده؟ درصد هم می‌توانند برای آن تعینن کنند. ولی مطمئنم که تهش دعوا خواهد شد.

در اخر اینکه این کتاب را بخوانید. خصوصا وقت‌هایی که حالتان بد است. البته اگر از شوک اول کتاب زنده بیرون بیایید و مشت‌های بعدی را هم تحمل کنید. 
کمی هم البته مراقب سلامت عقلتان باشید.
        
                انتظار بیشتری از کار داشتم.
یک آش شله‌قلمکار است که سه-چهار موضوع را سعی می‌کند یکی کرده و به مخاطب ارائه دهد. آن هم در کتابی با این حجم اندک.
شاید بزرگ‌ترین ایراد کار هم همین باشد.  نویسنده‌ی عزیز، که دورادور به ایشان ارادت هم دارم، موضوعات بزرگی را که هرکدام برای پرداخت درست به یک رمان سی‌صد صفحه‌ای نیاز دارد را توی صفحات محدود کتاب جا داده است. همین باعث شده که هیچ کدام از بخش‌ها به بخش دیگر نچسبد و نتیجه، اثری چنددست و مشوش باشد.

اگر بخواهم اثر را معرفی هم کرده باشم، باید بگویم داستان انقلاب است. داستان روزهای پیش از پیروزی مردم. قصه‌ی پسری که سفر اسطوره‌وارش، همراه است با سفر جمعیِ جامعه‌ی ایرانی دوران شاهنشاهی.
نویسنده، شخصیت اصلی این سفر را با یک موجود تاریخی-اسطوره‌ای همراه می‌کند و سه سفر برای سه شخصیت در داستان می‌سازد که موازی پیش می‌روند و به یک معنی ختم می‌شوند.

اگر متوجه نشدید چه گفتم، راستش باید بگویم که حال‌وهوای کتاب هم همین طوری است.
        
                داستان ها جز دو یا سه تا، همه در یک مدل خاص از جهانبینی ، سبک و... قرار دارند. با اینکه همه‌ی آثار استاندارد و خواندنی هستند اما همین یک‌دستی خواننده را شاید خسته کند. با این حال، همان چند داستان متفاوت آن‌قدر به آدم می‌چسبد که این یک‌رنگی ملال‌آور را فراموش می‌کند.

داستان اول، متفاوت‌ترین داستان مجموعه است. «سقف» بخواهم برایش یک جمله بنویسم، می نویسم که «دوستت دارم تا وقتی که آسمان به زمین بیاید.» داستان شرح واقعی چنین وضعیتی است. آسمانی که هر لحظه به زمین نزدیک تر می‌شود و...

داستان آخر هم داستان جالبی است. شرح زندگی یک آدمی است که معلوم نیست کجا گیر افتاده و زمان چطور برایش گذر می‌کند. حتماً یاد یک چیزی افتاده‌اید. درواقع این، همان داستانی است که کیریستوفر نولان، فیلمنامه ممنتو را بر اساس آن نوشته. نویسنده داستان، جاناتان نولان است برادر کارگردان.

باقی داستان‌ها، داستان آدم‌هاست. آدم‌هایی که به هم می‌رسند، سعی دارند یک‌دیگر را بشناسند و در آخر راهشان را می‌شکند و می‌روند پی کارشان.
        
                یک جایی در یک سوم ابتدایی کتاب، نویسنده ایده‌ی محرک داستانش را خیلی صریح ارائه می‌دهد.
راوی و شخصیت اصلی به سراغ یک هندو می‌رود و پیرامون تناسخ حرف می‌زند. همان جا می‌پرسد که اگر در هنگام بازگشت به جهان، دقیقا همان کسی باشیم که پیش از این بوده‌ایم چه می‌شود؟
کاری به پاسخ هندوی داستان ندارم. ماجرای کتاب اما از همین فرض آغاز می‌شود. اینکه وقتی بمیریم اگر دوباره خودمان به زندگی برگردیم چه می‌شود؟
همین فرض را بسط می‌دهد و از تویش یک داستان ماجراجویانه‌ی علمی تخیلی بیرون می‌کشد.
یکی از شیرینی‌های داستان هم همین ترکیب متافیزیک و علمی تخیلی است.
البته همین قیود علمی، تناقضاتی در داستان به وجود می‌آورد که خیلی قصد شرح دادنش را ندارم. صرفا اینکه جهان‌های منشعبی که نویسنده سعی می‌کند از میانشان لایی بکشد و به روی خودش نیاوردشان، همان چیزی است که اگر عمیق به آن نگاه کنیم کلا زیرآب تمام داستان را می‌زند. درواقع خود پیش‌فرض‌های سیستم علمی داستان، خودش را نقض می‌کند.
با این حال در کنار ماجراهای بدیع کتاب، ایراد بزرگی محسوب نمی‌شود.

کتاب بر مفهوم انسان، انگیزه‌هایش و کارهایی که از دستش ساخته است سوار شده و انصافا از عهده‌ی تصویرکردنشان هم خوب بر آمده. تعدد شخصیت‌هایی که هر کدام انسانی، ظریف و کامل هستند یکی از هنرهای نویسنده است که نمی‌شود نادیده گرفتش.
در کنار تمام این نقاط قوت، گره اصلی داستان اما به‌شکل فاجعه‌باری سرسری و ساده باز می‌شود. کاش چند فصل پایانی کتاب طور دیگری بود، آن‌وقت می‌شد برای نویسنده ایستاده دست زد. اما این طور نیست و با وجود اینکه پایان کتاب افتضاح نیست، اما با سطح داستان هم تناسبی ندارد.

در آخر هم بگویم که کتاب خوبی است. اگر جایی در یادداشتم غرغر کرده‌ام، بگذارید پای روح ایرادگیر نگرانده‌ی این سطور.
یا علی.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

پست‌ها

فعالیت‌ها