سمیه علی اکبر پور

سمیه علی اکبر پور

@somaye_aliakbarpour

75 دنبال شده

72 دنبال کننده

            
          

یادداشت‌ها

                الیریا وقتی به زندگی ای عادت میکند تصمیم میگیرد برود.
وقتی آدم ها سعی میکند به او نزدیک شوند تصمیم میگیرد برود.
وقتی از او سوال های اضافی بپرسند تصمیم میگیرد برود.
تا اینجا تکلیف مشخصه شخصیت اصلی داستان به شدت افسرده است و تنهایی را میپسندد ، نزدیکی به انسان ها را تا جایی میخواهد که فاصله مد نظر او را رعایت کنند وگرنه رفتن را به ماندن ترجیح میدهد.
اما در پشت جلد کتاب نوشته هیچ کس هرگز گم نمیشود حال و هوای آثار موراکامی را دارد ، موراکامی هم از حال و هوای درونی آدم ها مینویسد ولی شلخته نمینویسد پرت و پلا نمینویسد.
داستان پر از جملات و موقعیت هایی که ذره ای آن را درک نمیکردم چون کاترین لیسی اصرار دارد به زور داستانش را به یک اثر روانشناختی تبدیل کند، میخواستی باور کنی الیریا به خاطر یک سوگ این تنهایی را انتخاب کرده بعد نویسنده از این فرضیه عقب میکشید
یا شاید نویسنده با ایده هایی مثل اینکه دندان این پیرزن در دهانش لق میخورد پس حتما توله سگی در مغز او زندگی میکند فکر کرده ته خیال پردازی را درآورده.
الیریا با دیدن یک تصویر یاد یک خاطره می افتد بعد خواننده باید بنشیند و فکر کند بین این دو چه وجه اشتراکی می تواند وجود داشته.
برای من به شخصه هیچ چیز در داستان ملال آور تر از این نیست که به این نتیجه برسم نویسنده با به در و دیوار زدن میخواهد تعداد صفحات کتابش را زیاد کند.
اغراق و وراجی آفت این داستان شده.
        

13

                این کتاب تا حالا دوبار چاپ شده، چاپ دوم سال ۹۹بوده و همینکه به چاپ دوم هم رسیده حتما یه اشتباهی پیش اومده
شخصیت پردازی وجود نداره هیچ کدوم از آدم های قصه ثبات شخصیت ندارن و تکلیفت باهاشون مشخص نیست ، مدام تغییر موضع میدن
شخصیت های کتاب برای هم یه جاهایی از زندگیشون رو تعریف میکنن که با خودت میگی چرا برای یه غریبه باید همچین چیزی رو تعریف کنی. ولی دلیلش اینه که نویسنده میخواد کتابش رو اینطوری پر کنه.
چند تا جمله وایرال شده تو فضای مجازی رو برای دفاع از حقوق زن میگه و این در حالیه که خودش تعریف قشنگی از زن ارائه نمیده ظاهر زن ها رو قضاوت میکنه، زنی تو قصه براش جذابه که لباس مردونه میپوشه و رفتارش مثل مردهاست.
همه ی آدم ها بدن و اهل تیکه انداختن به همن. صاحب نمایشگاه پیرمرد دستفروش رو اذیت میکنه ، آرایشگر شاهین رو مسخره میکنه، مادر بچه معلولش رو آزار میده، شوهر سر زنش رو کلاه میذاره، و همینطوری بقیه آدمهای قصه پشت سر هم...
نمیفهمم اینهمه کثیف نوشتن روابط آدمهارو. بین ما بالاخره یه آدم خوب که پیدا میشه...
        

18

                ترلکوفسکی مرد منظبطی ست که خانه ای را اجاره می کند که مستاجر قبلی آن سیمون شول با پریدن از پنجره آن خانه خودکشی کرده است. ترلکوفسکی به مناسبت نقل مکان به خانه جدید دوستانش را به یک شب نشینی دعوت می کند که یکی از همسایه ها بابت ایجاد سر و صدا به او اعتراض می کند و این شروع فروپاشی روانی ترلکوفسکی است...
ترلکوفسکی انسان دائم الفکری ست که توان کنترل اضطراب خود را ندارد پس کوچکترین برخوردها ،صداها، رفتارها را تجزیه و تحلیل می کند و به نتایج غریبی می رسد ،توهمات عجیب از راه می رسند و ترس و وحشت از این توهمات او را خرد می کنند ... 
مهمترین و غم انگیزترین مسئله در مورد ترلکوفسکی از نظر من اینه که اون تنها بود و تنهاییش باعث شد که تا انتهای این فروپاشی جلو بره.
خیلی داستان رو درک کردم و خیلی دوسش داشتم.
یه تیکه از کتاب:
( به من نگاه کنید، من ارزش خشم شما را ندارم، من چیزی جز یک حیوان دست و پا چلفتی نیستم که نمی تواند جلو نشانه های پر سرو صدای متلاشی شدنش را بگیرد، پس نه وقت تان را با من تلف کنید و نه دست هایتان را با تنبیه من آلوده کنید. انتظار ندارم که دوستم داشته باشید می دانم که این غیر ممکن است، چون من موجود دوست داشتنی نیستم. اما لااقل می توانید این لطف را در حقم بکنید که برای تحقیر کردنم به کلی نادیده ام بگیرید.)
        

28

                بین القصرین روایت خانواده سید احمد عبدالجواد است مردی که در خانه به عنوان مردی سختگیر و ترسناک شناخته می شود که نه تنها دختران و همسرش که حتی اجازه خروج از خانه و تحصیل ندارند از او می ترسند پسرانش هم جرئت همکلام شدن با او را ندارند از طرفی سید احمد در جمع دوستانش که هرشب با آن ها به خوشگذرانی می پردازد به دلیل بذله گویی و روحیه شادش محبوبیت زیادی دارد.
بین القصرین اولین جلد از سه گانه نجیب محفوظ برنده ی جایزه نوبل ادبیات است. به همین دلیل اظهار نظر در مورد این اثر بهتر است بعد از خواندن هر سه جلد باشد ولی تا همین جا با داستانی رو به رو هستیم که فراز و فرود خاصی ندارد روال عادی یک زندگی در این خانواده بیان می شود . قصه از جایی که شروع می کند به شرح روزهایی که مردم مصر برای بیرون آمدن از سلطه انگلیس تلاش می کنند جذابیت بیشتری پیدا می کند که آن هم حدودا از صفحه چهارصد به بعد است . اگر کل داستان در این دوره میگذشت احتمالا با یک شاهکار طرف بودیم ولی نهایتا بین القصرین یک داستان ساده است که البته ارزش خواندن را دارد. شاید سختگیری من در مورد داستان این کتاب به دلیل علاقه ی خیلی زیادم به ادبیات عرب و توقع زیادی است که از آن دارم.
ترجمه ی کتاب و چینش کلمات در کنار هم کتاب را به یک کتاب کندخوان تبدیل کرده حداقل برای من اینطور بود که گاهی یک پاراگراف را باید دوبار میخواندم.
نظریه ی من که ممکن است طرفداری نداشته باشد این است که فکر میکنم نجیب محفوظ به شدت تحت تاثیر تولستوی بوده مخصوصا زمانی که در حال توصیف عواطف و احساسات شخصیت های کتاب است من کاملا کتاب جنگ و صلح و شیوه ی توصیف تولستوی را به خاطر می آوردم.
        

39

                طی سالهای اخیر طرفداران ژانر معمایی_جنایی از جمله خودم فرصت این رو پیدا کردن که کتابهای بیشتری از این ژانر در دسترسشون باشه فکر می کنم انتشاراتی هایی مثل نون ، کوله پشتی و آموت پیشتاز چاپ کتاب در این ژانر هستن. ولی متاسفانه به نظر میاد از اینکه علاقه به کتاب های معمایی در حال افزایش هست داره سواستفاده میشه و شاهد ترجمه و چاپ کتاب هایی هستیم که سطح پایینی داره از این نظر که نه شکل نگارش جذابی دارن و نه هیجانی که اصلی ترین مسئله ست در این دست کتاب ها و این فراوانی افسار گسیخته در چاپ کتاب های جنایی_معمایی باعث کاهش سطح سلیقه خواننده ها میشه.
کتاب بازی دروغ جزو این دسته قرار می گیره.
داستان هیجانی نداره و نویسنده می خواد به زور هیجان وارد کنه اونم چطوری؟
به این شکل که شخصیت ها مدام میخوان حرفی رو بزنن که تو گلوشون گیر میکنه مدام جمله رو شروع میکنن و مدام  رها میکنن طرف مقابلشون ازش میپرسه بگو و اون مدام یه کلمه میگه و مکث میکنه وقتی اینطوری جون به سر میکنه خواننده رو حرفش رو کامل میگه و ما میفهمیم چه حرف ساده ای بوده . 
انقدر که ایسا مدام میخواست حرف بزنه و مدام میگفت گلوم درد گرفت، یه چیز تیز تو گلومه و از این حرفا من فکر کردم این حتما سرطان حنجره داره کاش یه آزمایش میداد. و تمام تعلیق هایی که در داستان ایجاد کرده همینقدر دم دستی و پوچ بود.
جمله فریا بیدار شد و شروع به جیغ کشیدن کرد رو اگه از متن حذف میکردی حداقل پنجاه صفحه از کتاب کم میشد انقدر که این بچه تو کتاب جیغ کشید من سرسام گرفتم.
شیوه نوشتن خیلی سطح پایینه و اگر بخوام منظورم رو برسونم در حد رمان های عامه پسند ایرانی که یه مدت تو اینترنت پخش شده بود و خوندنش مد شده بود، هست.

        

25

                کتاب با این جمله شروع می شه " سه ساعت از ورود هیل به برایتون می گذشت و از همان اول می دانست می خواهند او را بکشند"
هیل به دنبال اینه که شخصی را پیدا کنه تا در کنارش باشه برای اینکه شاهد او باشه با آیدا که زن میانسال زیبا و شادی است آشنا می شه و قرار می شه آن روز را با هم بگذرانند ولی وقتی برای چند دقیقه آیدا اون رو تنها می گذاره اتفاقی که نباید می افته. آیدا بعد از اطلاع از مرگ هیل می خواهد راز مرگ او را کشف کند. قاتل هیل پسر هفده ساله ای است که بعد از کودکی بدی که پشت سر گذاشته در دنیای شر غوطه ور است و حتی زمان هایی که احساسات می خواهد در او خودی نشان بده جلوی اون رو می گیره . پسر بعد از این قتل درگیر پاک کردن رد شاهد هایی می شه که ممکنه برای او دردسر درست کنند به همین خاطر وارد رابطه با دختری به نام رز می شه که با وجود ضمیر پاکش آنقدر عاشق پسر می شه که می پذیره با او تا نهایت تاریکی بره. 
آیدا برای اثبات اینکه هیل به قتل رسیده سرنخ هایی پیدا می کنه ولی ما هیچ وقت نمی فهمیم که این سرنخ ها از کجا اومده فقط اینکه مدام تکرار می کنه آشناهای زیادی داره ولی ما هیچ کجای این قصه ردی از آشناهای او نمی بینیم. به طور اتفاقی همه ی پازل های داستان سر راه او قرار می گیره کاملا اتفاقی و بدون اینکه منطقی به ما نشان بده. از طرف دیگه کتاب درگیر سانسور وحشتناکیه . گفتگویی شکل می گیره که گفته های یک طرف حذف شده یا از واقعه ای در قصه صحبت می شه که در صفحات قبل نشانی از اون نبود خواننده با این سوال مواجه می شه که الآن صحبت از چیه؟ من فکر می کنم اگر مترجم مجبور به سانسور هم شده باید سانسور ها را نامحسوس تر انجام بده نه انقدر واضح انگار که بگه همین است که هست. 
در نهایت پیشنهاد خوندن کتاب رو نمی دم و خودم هم در جریان خوندن بارها می خواستم رهاش کنم .
        

20

                داستان یک شهر داستان یک تبعید است، در این داستان که به نوعی ادامه ی داستان همسایه هاست ما با خالدی منفعل طرف هستیم که بر خلاف همسایه ها از مبارزه او برای آرمان هایش خبری نیست بلکه در رخوت و سکوت‌ در حال گذراندن دوران تبعیدش در بندری گرم‌ که همه چیز در آن به حالت سکون قرار دارد است . ریتم زندگی در این داستان به شدت کند است و با اتفاقات بی تغییر مواجه هستیم رفت و آمد های مداوم به قهوه خانه پشته، قهوه خانه انور مشهدی، نانوایی علی دادی ، سیگار کشیدن ها و نوشیدن های مکرر . ولی قدرت داستان به همین کندی آن است در واقع احمد محمود شما را مجبور می کند پای قصه اش بنشینید  و در این اتفاقات مشابه است که تصویر بندر لنگه برای مخاطب شکل می‌گیرد .
اما تنها نکته منفی که در قصه وجود دارد در فصل هایی است که خالد در حال روایت روزهای حدفاصل لو رفتن افسران تا تبعیدش به بندر لنگه است و آن هم در جایی است که خالد را وقتی به بازداشتگاه های مختلف میبرند او از درز و شکافی که دید به بیرون دارد مثل کتیبه در یا سوراخ کلید شاهد تمام جزئیات است و آنقدر وسعت دید برای او زیاد است که به حالت گافی در قصه به وجود می آید که خواننده از خود سوال می پرسد مگر از یک سوراخ کوچک چقدر زاویه دید می توان داشت که ریز و درشتی اتفاقات و حتی جزئیات صورت تمام افرادی که در آن پادگان ها و بازداشتگاه ها حضور دارند را بتوان به تصویر کشید ، این مسئله آنقدر زیاد در داستان اتفاق می افتد که به قولی به نظر می رسد که خالد نه از سوراخ کلید در، بلکه از برج دیده بانی برای ما همه چیز را روایت می کند.
        

28

                رمان تعمیرکار روایت مردی یهودی به نام یاکوف است که در جهت دستیابی به محاکمه ای عادلانه هرگونه تحقیر و شکنجه ای را تحمل می کند و در ازای آزادی حاضر به اقرار به گناه نمی شود حتی وقتی به او پیشنهاد عفو می دهند حاضر نمی شود به عنوان یک گناهکار مشمول بخشش شود و ترجیح می دهد در همان وضع بماند تا از او رفع اتهام شود. یاکوف که بعد از خیانت و فرار همسرش برای دستیابی به زندگی بهتر دهکده خود را ترک می کند پس از اقامت در محله ممنوعه برای یهودیان به اتهام قتل کودکی مسیحی دستگیر می شود. یاکوف که در ابتدای کتاب معتقد است از سیاست هیچ نمی‌داند و فرد سیاسی نیست بعد از تحمل رنجی که در زندان متحمل شده تبدیل به انسان دیگری می شود که معتقد است انسان غیر سیاسی وجود ندارد و تعریف او از آزادی دستخوش تغییر می شود و به این نتیجه می رسد آزادی او باید به درد بقیه هم بخورد آن وقت است که این آزادی مهم است. از نظر او تاریخ برای رخدادهایش به دنبال افراد مناسب می گردد و بعد از شنیدن تاریخچه اتهامی که اصرار به نسبت دادن آن به او دارند از زبان وکیلش تصمیم می گیرد نقش خود را در تاریخ ایفا کند.
        

25

باشگاه‌ها

نمایش همه

قند پارسی

86 عضو

لیلی و مجنون حکیم نظامی گنجه ای

دورۀ فعال

باشگاه کارآگاهان

550 عضو

معمای آقای ریپلی (به ضمیمه مختصری درباره نویسنده ونوشته هایش)

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

7

6

                (عزیزان همراه؛ متن زیر در لحظه به ذهنم رسید و نوشتم و از کتاب ارزشمند «قاف» نیست!)
و خدای تعالی واپسین پیغامبرش را - رحمت برای جهانیان (رحمه للعالمین) - لقب داد، از آن روی که در مصحف شریف در دو جای، رحمت بر آفریدگان را بر خویش نوشته بود (کتب علی نفسه الرحمه).
و ناصواب و نامروتی باشد، چنین آفریدگاری را به عظمت و بزرگی و قدرت و لطفش نستودن! والله اعلم!
        

7

11

41

                تا اینجا فقط ترجمه آزارم داده، من مترجم های این کتاب رو میشناسم، کلی کار از همین فوکو ترجمه کردن و بعضی هارو که قبلا خوندم به نظرم روان و خوب بوده،  اما  این یکی رو فکر میکنم زدن تو گوگل ترنسلیت، واقعا بد و مشمئزکننده است.
        

7

15

1

            آدمی دائم در تلاش است تا علیت تمامی پدیده های اطرافش را در جبر یا اختیار نفس بیابد.
مدت تقابلِ این دوگانگی هم به بلندای تاریخ اندیشه و فلسفه‌ی آدمیان می‌باشد.
گروهی معتقد به اختیارند و می‌کوشند تصمیمات درستی برای لحظه‌هایشان بگیرند.
گروهی دیگر اما جبرگرا هستند و معتقند همه چیز جایی آن بالاها نوشته شده است. 
شاید هرکدام از ما ترجیح بدهیم اختیار زندگی‌مان را در دست داشته باشیم و با تصمیمات خودمان این کشتی را به هر طرف که می‌خواهیم هدایت کنیم. اما کشتی ژاک به هر طرف که رفته بود، باید می‌رفت! 
ژاک از غایت نگرانی نداشت. از اتفاقات بد واهمه نداشت. چون اگر آن بالا نوشته شده بود بالاخره اتفاق می‌افتاد!
به همین منظور هم حضور دیدرو به عنوان خدا، راوی و نویسنده در داستان و دیالوگ های رندانه‌اش مثل : «خواننده عزیز به نظرتون چه اتفاقی می‌افته اگر میان ژاک و اربابش دعوایی راه بیندازم و ...» همگی نشان دهنده جبر حاکم بر داستان است.
دیدرو اما یک نکته ظریف داخل رفتار های ژاک قضا و قدریِ قصه‌اش نهفته بود که شاید شاه کلید کل این جنگ جبر و اختیار است.
ژاک قضا و قدری، با تمام اعتقادش به قضا و قدر باز هم تلاش می‌کرد. باز هم از پر بودن قمقمه‌اش مطمئن می‌شد. باز هم می‌کوشید تا زنده بماند و مثال های دیگری که نویسنده به آنها اشاره کرده...
یعنی حتی با وجود پذیرفتن جبر، در نهایت ذات انسان مایل‌ است سکان را در دست خودش ببیند و بگیرد.
و این دوگانگیِ جبر و اختیار نه فقط در نظرات فلاسفه، بلکه در جایی درون خودمان نیز یافت می‌شود.

پ‌ن۱: قلم دیدرو بسیار هوشمندانه و دوست‌داشتنی بود. ما شاهد استفاده دقیق و درستی از طنز تو این کتاب بودیم. داستان‌ها و روایت گری های در هم تنیده یک پیکارسک بی نظیر درست کرده بود.

پ‌ن۲: قطعا بازهم به کتاب رجوع می‌کنم و مجددا می‌خونمش.
          

8