معرفی کتاب من زنده ام: خاطرات دوران اسارت اثر معصومه آباد

من زنده ام: خاطرات دوران اسارت

من زنده ام: خاطرات دوران اسارت

معصومه آباد و 1 نفر دیگر
4.5
508 نفر |
128 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

28

خوانده‌ام

1,370

خواهم خواند

212

ناشر
بروج
شابک
9789648683820
تعداد صفحات
556
تاریخ انتشار
1398/12/4

توضیحات

        معصومه آباد در این کتاب، نیم قرن زندگی اش را قلمی کرده است، دوران کودکی و نوجوانی و انقلاب، و دوران جنگ و اسارت.
بعثی ها او را «دختر خمینی» نام می گذارند و به او و همراهانش، ژنرال می گویند. معصومه می گوید: عنوان بنت الخمینی و ژنرال به من جسارت و جرات بیشتری می داد... احساس کردم من سفیر انقلاب به سرزمین همسایه هستم! و تقدیر الهی این ماموریت را برایم رقم زده است. با همین نگاه، ترس را شکست می دهد و با امید، جسارت را تسلیم خود می کند. گاه با صدای بلند و لحنی زیبا، قرآن می خواند. گاهی با دوستانش، سرودهای انقلابی می خوانند: خمینی ای امام! خمینی ای امام! ای مجاهدای مظهر شرف... نیروهای بعثی با کابل های چرمی که از داخل شان سیم های برقی رد می شد، تا آنجا که قدرت داشتند به سر و تن او و شمسی و فاطمه و حلیمه زدند... معصومه یکباره کابل را از دست مامور بعثی کشید و تا آنجا که قدرت داشت به پاها و هیکل او ضربه زد! شجاعت معصومه و دوستانش، محمدجواد تندگویان را به وجد آورده بود. او که در سلول کناری بود، فریاد زد: «نصرمن الله و فتح قریب» و بقیه اسرای مرد هم یکپارچه و «بشرالمومنین» را فریاد کردند. اعتصاب غذای معصومه و شمسی و حلیمه و فاطمه ناهیدی، فرمانده زندان الرشید و ماموران بعثی را از پای درآورد و چهار زن ایرانی به هدف خود رسیدند. صلیب سرخ نام آنان را ثبت کرد و آنها به اردوگاه موصل منتقل شدند. در آن حرکت شجاعانه، معصومه برای رسیدن به آزادگی و زندگی، راه مرگ را پیش پای خود گذاشت و همسفر مرگ شد، تا به آزادی نسبی رسید.
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به من زنده ام: خاطرات دوران اسارت

نمایش همه

پست‌های مرتبط به من زنده ام: خاطرات دوران اسارت

یادداشت‌ها

          ظلم بارترین واژه اسارت است.
و این جمله را در تک تک کلمات کتاب حس کردم. همیشه خواندن کتاب های جنگ به خصوص دفاع مقدس سخت است و خواندن کتاب های دوران اسارت به معنای واقعی کلمه دردناک. و من همیشه سعی کرده ام از آن فرار کنم ولی باید خواند. باید خواند تا فهمید "این داستان، داستان دنباله دار هبوط انسانیت در کسانی بود که خود را به خواب زده بودند تا وجدانشانشان آن ها را آزار ندهد و به خیال خود قهرمان جنگ باشند."
قلم خانم آباد خیلی قوی است به طوری که با هر ضربه ای که بعثی ها با کابل می زدند، من هم می لرزیدم. با هر ناله ای که اسرا از شدت درد می کردند، اشک هایم سرازیر می شد و با "نَصْرٌ مِّنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ" های شهید تندگویان دلم آرام می گرفت. انگار که صدایشان را می شنیدم.

" خدایا تو هم دیدی که دیگر حسین تو تنها نیست و یارانش تنها هفتاد و دو نفر نیستند!
خدایا تو هم دیدی اسرا چگونه به سوال هل من ناصر ینصرنی حسین لبیک گفتند!"

موضوع دیگری که خواندنش خیلی برایم دشوار بود، زندانیان کردی بودند که به خاطر این که اجدادی ایرانی داشتند، در زندان های امنیتی عراق نگه داری می شدند. دختری پانزده ساله آن جا بود که در زندان متولد شده بود. نمی دانم برای کسی که تا به حال رنگ آزادی را ندیده چیزی به غیر از زندان وجود دارد؟
        

28

          خوب بود و در نوع خودش بی نظیر 
به عنوان آدم خاطرات خون ، یه بار دیگه فقط از زندان الرشید خونده بودم و اونم توی کتابی با عنوان زندان الرشید که خاطرات جناب آقای گرجی زاده بود. منتها تفاوت مهمی که وجود داشت آقای گرجی زاده در آخرین روزهای جنگ و هنگام سقوط مجنون به اسارت دراومده بود و تا برسه به زندان دیگ چیزی به نام جنگ وجود خارجی نداشت و طبعا رفتار عراقی ها هم با زندانیان تغییر می کرد. 
اما خاطرات خانوم آباد از چند منظر متفاوت بود 
اول جنسیت ایشان و 3 همراهشون دوم اسیر شدن در ماه اول جنگی که قرار بود هشت سال طول بکشه ، سوم زندانی شدن در الرشید و نزدیکی با شخصیتی که خیلی توی تاریخ ایران گمنام و مبهم موند به نام شهید محمدجواد تندگویان رحمت الله علیه و نهایتا حضور در اون فضای سیاه و سخت
کتاب به خوبی تونسته سبعیت و بی رحمی و بیمارگونه ی حکومت بعث رو به تصویر بکشه و یه علامت سوال خیلی بزرگ جلوی عملکرد نهادهای حقوق بشری بین المللی و سازمان ملل و حکومت هایی  که از این شعارها می دهند بگذاره 
خیلی خوب نشون می ده این کشورها و سازمان ها و نهادها هم کافی منافعشون تامین بشه تا چشمشون رو روی هر کثافتی ببندند و بزارن هر جنایتی توی دنیا رخ بده . 
با اشاره ای که به عملکرد شیخ علی تهرانی توی کتاب بود هم خیلی حال کردم و و اینکه بالاخره یکی پیدا شد تا از این موجود لعین هم حرف بزنه لذت بردم.
وقتی دردهای خانوم آباد رو می خوندم مرتب این عبارت از خانوم الکسیویچ توی گوشم تکرار می شد که :«جنگ چهره ی زنانه ندارد»
        

13

مظفری

مظفری

1401/5/12

        بسم‌الله الرحمن الرحیم 
این بار من، معصومه بودم، تو جیبی بابا... در کوچه پس کوچه های شهرم آبادان، با برادرانی از جنس غیرت و مردانگی که حتی بر نمی تابند که خواهر 12، 13 ساله شان کلاس آرایشگری برود. در همان هیاهو، با کتابخانه دبیرستان مصدق بزرگ شدم، انقلاب شد و پای ثابت مسجد و مدرسه و بعد هم یتیم خانه شدم.
جنگ، که مرا از تهران تا آبادان کشاند، و شرط ماندنم شد قولی که به سلمان دادم: از حالم خبر بدهم...
بعد در همان یتیم خانه، جرقه عشقمان زده شد، عمو سید بچه های یتیم خانه، که همان موقع ها که توی حال و هوای ازدواج نبودم، مکتوب از من خواستگاری کرد و آنقدر فکر نمی کردم به این جریان که اولین نامه عاشقانه اش را در ضریح حضرت شاهچراغ انداختم؛ (هر چند همان جا، جایش امن تر بود تا اینکه نگه می داشتمش و می رسید دست بعثی ها :))

در بین راه، دلم میخواست توی جیب هایم، یک آمپول تقویت شجاعت داشتم که به راننده ترسوی هلال احمر شیراز تزریق کنم و همه برادرهای شیرازی که مثلا داوطلبانه، برای کمک آمده بودند، اما همه شان جز 8 نفر، برگشتند... «مگر آبادان، بیرون خاک ایران بود که این کار رو کردند!»

و بعد مهربانی برادران که برای ما ماشین گرفتند، اما به شروع اسارتی ختم شد که فکر می کردیم آخرش 30 مهر 59 باشد، اما  12بهمن 62 بود.

من بودم و شمسی که او را مریم نامیدم و خواهرم شد؛ ترسیدم او را همین اول کار از دست بدهم... هر چند در کلاس های عقیدتی، کلی تمرین نترسیدن کرده بودیم، اما به هر چیزی جز اسارت، فکر می کردم.

برادر تکاورم، میراحمد، که نفهمیدم با آن بدن زخمی، چه شد، نه نام و نشانی از او ماند و نه پیکرش بازگشت. و حالا ما شده بودیم، من و مریم و فاطمه و حلیمه؛ و بازجویی، زندان الرشید و همان یک سنجاق قفلی که به قیمت جانم از لحاف های خانه جدایش کردم. و مادر که این بار در خواب به من 40 نان کنجدی داد و گفت، برای هر ماه، یک نان کافی است و آن وقت نفهمیدم وقتی این 40 نان تمام شود، آزاد می شویم.

ما بودیم و یک صندوقچه آهنی که فقط سه بار دریچه اش باز می شد. یک حمام... بدون لباس اضافی و وسایل بهداشتی، با شپش و کک، و موش هایی که دیگر میزبانمان بودند نه مهمان؛ و مورس که رابط ما بود با سلول های کناری، سید جواد تندگویان که ندیدیمش، اما صدایش آراممان می کرد؛ خلبان محمد لبیبی که قاصد خوش خبر برای  خانواده هایمان بود... و او اولین خبر را به خانواده ها داد که زنده هستیم.

و حالا هم خواهر داشتم و هم خواهر شوهر، فاطمه مرا برای علیرضا خواستگاری کرد و بله را هم همان جا به او دادم.

با دردهایی که هر لحظه بیشتر می شد؛ و نهایتا اعتصاب غذا برای رهایی از گمنامی و رسیدن به اردوگاه... 19 روز، و سرانجام اسیر شماره 3358 نام گرفتم و اولین نامه به خط خودم را نوشتم: من زنده ام. بیمارستان الرشید بغداد، معصومه آباد... 25/2/61

و حالا بعدِ دو سال، من اسیر 3358 بودم، واین بار مقصدمان، زندان الرشید نبود، هر چند اردوگاه موصل هم دست کمی از زندان نداشت. اولین هدیه برادران، یک گونی سبزی خوردن بود و حاج آقا ابوترابی که سیدمان بود، و دغدغه اش برای اینکه بداند آیا این حرام خورها، تغرضی به ما کرده اند یا نه...

شکنجه نشدیم، اما شکنجه برادرها، ذره ذره آبمان می کرد، برادرهایی که از همه چیزشان می گذشتند تا به ما کمک کنند، برای هر کاری، به نفعمان، اعتصاب می کردند. و حالا آن ها بودیم که بدنشان میزبان کابل های گرگ صفتانی می شد که سیری ناپذیر بودند.

و... تا قفس اردوگاه عنبر... لباس های نو، خیاط خانه، مأموران صلیب سرخ، و آخرش هم چادر... و دومین عکسی که برای خانواده هایمان فرستادیم. و نامه هایی که می آمد، هر کدام از یکی از برادرها و خواهرها، از همه جای ایران... عکس های برادرزاده های عزیزم... و نامه ای ناشناس که هماره بوی امید داشت و شادی... و همین نامه ها، خبر علیرضا را برایم رساند، علیرضا سهم دنیای من نبود، سهم خدا بود که برداشتش، قبل از اینکه بهم برسیم.
...
یک شب
باران که نگذاشت در قفسمان بمانیم و بعد فرودگاه بغداد، آنکارا... ایرانی ها، مأمورین هلال احمر... چقدر 48 ساعت قرنطینه سخت گذشت، و اولین صدا، صدای داداش کریم بود، چهارسال بود که دلم برای صدایش تنگ شده بود... فقط گفت:«معصومه به من نگاه کن!»

اولین عکس بعد از آزادی
اما
من،
«معصومه» نیستم، وقتی یک لحظه هم شهامتش را ندارم.

خانم دکتر آباد
عفو کنید جسارتم را؛ خودم را گذاشتم جای شیرزنی از تبار آبادان قهرمان، شما سی سال این رنج را بر دوش کشیدید و آن را نرسیده، تصاحب کردم؛ کلماتتان را نمی خواندم، می بلعیدم...  وقتی شما بعد از چهارسال سختی، و با ناباوری، دوباره برگشتید به خاک ایران عزیزمان، هنوز زمینی نشده بودم.
سپاسگزارم که این بار سنگین را با ما تقسیم کردید، امیدوارم لیاقت داشته باشم که سنگینی این بار را بر شانه هایم حمل کنم.
منت نهادید که ما را در مدال افتخارتان سهیم کردید. ان شاءالله ظرفیت این افتخار را داشته باشم.
...
اشک همیشه پرده شفافی برای خواندن نیست، گاه دیگر از پشت آن، کلمات کتاب دیده نمی شوند. مجالی باید برای سبک شدن.
گریستم بر معصومیت دختران سرزمینم که در میان گرگ صفتان درنده، اسیر بودند، برای دل نگران مادری که تمام شهر را نفس کشید تا ردی از دخترکش بیابد... نذرهای بی بی... دل نگرانی کریم، رحیم، سلمان و... که همه جا را وجب به وجب می گشتند برای یافتن پاره تنشان... به مادر چه بگویند که همه برادرها دور معصومه بودیم، اما او ناپدید شد.

دوست دارم دستانتان را بوسه باران کنم،
قدم هایتان را که هرگز در برابر دشمن، خم نشد...

کتاب من زنده ام، معصومه آبادآنقدر روان، شیوا و جذاب نگاشته شده که تعریف نمی خواهد. زمین  گذاشته نمی شود داستان رنج و محنت شیرزنانی که افتخار زنان پاک این سرزمینند.
از دست ندهید روایت زینب وار شیرزنانی از تبار ایران زمین.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

زینب

زینب

1404/3/3

          این کتاب ماجرای چهار دختر امدادگر ایرانی است که در همان اوایل جنگ ایران و عراق به اسارت در آمدند، دخترانی کم‌سن‌، بین 17-21 سال. نویسنده‌ی کتاب یکی از همین دختران است، یعنی خانم معصومه آباد.
اسارت و غریبی خودش به تنهایی غم‌بار و دردناک است، چه برسد به اینکه این اسیران زنان پر شرم و حیای ایرانی باشند. همیشه وقتی حرف از اسیر و اسارت می‌شد، با خودم فکر می‌کردم که اسارت برای یک زن چطور خواهد بود؟ تصورش هم برایم سخت بود. 
وقتی کتاب را می‌خوانید تحت تأثیر صلابت، جسارت، و روحیه‌ی این دختران، آن هم در آن سن کم، قرار می‌گیرید. دخترانی که با تمام سختی‌ها، تحقیرها، آزارها، و بیماری‌ها همچنان امیدوار بودند، برای مشکلاتشان همیشه به‌دنبال راه‌حل بودند، ابتکار به خرج می‌دادند، سربلند و بااقتدار بودند، به التماس نمی‌افتادند، محکم بودند... و برادران اسیری که غیرتشان پشتوانه و دل‌گرمی آنها بود.

کتاب خیلی خوبی بود، توصیه می‌کنم بخوانید.
        

0