یادداشت‌های Mika (32)

Mika

Mika

2 روز پیش

خوندنش اول
          خوندنش اول مانند قدم زدن در  ساحلی خالی است...مانند ملاقات با ماه در نیمه شب...مانند لمس کردن عکسهای قدیمی و  چشیدن حسرتی که بر دلت مانده... برداشت شما از کلمه شاهکار چیه؟ من اعتقاد دارم شاهکار صرفا نباید خیلی خاص باشه من شاهکار را در صفحات کتابهایی میبینم که روح دارند، حس دارند، عمق دارند... وقتی که غم و شادی همزمان در دلم می نشینند، وقتی نویسنده مرا از پایان میترساند و امیدوارانه تا لحظه اخر هر صفحه را ورق میزنم... زمان بدی رو انتخاب کردم  ولی انکار نمیکنم که ازش لذت بردم... تا لحظه اخر نویسنده من رو میخکوب کرد..به یادم اورد انسانها بخاطر حسادت و خودخواهی میتوانند چه موجوداتی باشند و در عین حال اگر به جای حسرت خوردن و خشم یاد بگیریم بپذیریم چقدر زندگیمان متفاوت خواهد بود. 
هیچوقت همی و بل را فراموش نخواهم کرد... اشلین که از همان اول مجذوبش شدم...یادم داد تأثیر کتابها روی زندگیمان از آن چیزی که فکر میکنیم فراتر است، آنها فقط جوهر خشک شده روی کاغذ نیستند... به قول همی نبض دارند... پژواک هایم خیلی کتاب را سنگین کرده اند ولی ارزشش رو داشت...  شخصیت پردازی بسیار عمیق بود،  هربار به طرز ترسناکی احساسات شخصیت ها رو حس میکردم همانند چاقویی تیز یا بازوهایی امن...فضا سازی هم کم نداشت واقعا در حق این کتاب خیلی کم لطفی شده...داستان از دید سوم شخصه، اولش گیج کنندست چون ما داستان چهار نفر رو میخونیم... درباره دو زوج ...نیاز به صبر داره که باهاش ارتباط بگیری ولی واقعا ارزشش رو داره...پیچش های احساسی فوق العاده است  و پایانش... شاید همیشه نباید سوار بر اسب به سمت غروب آفتاب بتازیم ولی به این معنی نیست که پایان بدی است...  بهترین کتابی بود که میتونستم توی تابستون بخونم، فکر کنم نیاز به زمان دارم اما مگه دوباره میتونم چنین شاهکاری پیدا کنم؟ 
قسمتی از اخر کتاب: 
"همواره تصور می کنم بستن کتاب مانند متوقف کردن فیلم در میانه آن است. شخصیت ها در دنیای سکون یافته شان میخکوب میشوند، نفس هایشان را نگه میدارند و منتظرند خواننده برگردد و همه چیز دوباره جان بگیرد. "
آهنگ های پیشنهادی: 
Last Leaves of Autumn 
shape of my heart 
        

22

Mika

Mika

1404/6/12

جنیفر لین
          جنیفر لین بارنز...کلمه ای در وصف قلمت وجود ندارد... فرق نمیکنه داستان بلند یا کوتاه، جنایی یا معمایی... فرق نمیکنه چندتا بخونم... تو همیشه من رو غافلگیر میکنی...تو مانند همان گربه ای هستی که ناگهان صبح زود موقع  مدرسه جلوی راهم سبز میشود و با آن چشمان زمردی به چشمانم خیره میشود...همانقدر ناگهانی اما دلپذیر... تو مانند بادی ناگهانی در بی رحمی تابستان هستی، مانند همان گذر سریع خنکی که برای لحظه ای مرا از گرمای ملال انگیز این دنیا جدا میکند... 
کتاب نابغه ها فقط درباره ی کساندرا نبود... نه درباره دستانی که از خون خیس میشوند و کابوس هایی که او را رها نمیکنند و گذشته ای با رازهای تاریک و فریادهای بی صدا... درمورد دین هم نبود با وزنه های سنگین سرنوشت واحساس گناه... یا مایکل با حرفهایی ناگفته و لبخندهای دروغین...با جوک های بازیگوشانه و نقابی ترک خورده... یا اسلون دختری که شاید برای فرار کردن از این دنیا خودش را غرق در دنیای اعداد و منطق میکرد ولی میدانست در مواقع حساس چگونه بماند و در آغوش بکشد... لیا با گذشته ای مبهم... دختری که میتوانست دروغ را در چشمان مردم ببیند زیرا خودش رازهای زیادی را در طعنه های نیش دارش پنهان کرده بود... این کتاب درباره بودن است... درباره آدم هایی شکسته که دور هم جمع شدند... انسانهایی که در سن کم تکه های شکسته این دنیا را دیدند...موجودی که انسان میتوانست باشد را دیدند...  انتقام، خشم، ترس،دروغ، کمبود،از دست دادن... کسانی که چیزهای زیادی را از دست دادن... حتی خودشان... ولی نمیخواهند این اتفاق برای کس دیگری بیوفتد... شاید همین کسانی که هیچگاه آغوش گرم خانواده را درک نکردند بتوانند برای هم پناهگاهی امن باشند... البته اگر خنجر پنهان در دستان سرنوشت به آنها فرصت بدهد... 
پیشنهادش میکنم... اگه از بازی های میراث خوشتون اومد نابغه ها رو اصلا از دست ندید هرچند خیلی فرق میکنند... جنیفر اینبار ما رو وارد تاریکی دنیای قاتلان زنجیره ای و پرونده هایی که هرگز حل نشدند میکند... دیوارهای خون آلود... جسد هایی که هرگز پیدا نشدند... قاتل هایی که هیچ اثری از خود به جا نمیگذارند... کابوس هایی که به واقعیت تبدیل میشود...فضا سازی فرق میکرد ولی هنوز دوستش داشتم هرچند کامل توصیف نشده بود... شخصیت پردازی شباهت هایی داشت ولی بنظرم قوی تر شده بود... برای یه کتاب کوتاه واقعا عالی بود و راحت تونستم ارتباط بگیرم... ارزشش رو داره  و پایانش...؟ خودتون بخونید. 
آهنگهای پیشنهادی: 
Roi
Burning  
DOPAMINE  Kami kehoe
        

42

Mika

Mika

1404/5/29

 چه چیزی د
           چه چیزی در این قلم است که باعث میشود زمان را فراموش کنم؟  او میداند چطور خواننده رو درگیر کنه... زمان را تبدیل به بدترین قاتل میکند...خون را تبدیل به مایعی شیرین و گرانبها میکند که برای هرکسی روی زمین ریخته نمیشود... میداند چگونه انعکاس ترسمان را در تیغه های خونین  ببینیم... چگونه از ترس و شوک فصل های اخر کتاب رو ورق بزنیم. 
خب بریم سراغ خود کتاب. این جلد 1.5 مجموعه پادشاهی های نایکسیا  ست... فضا سازی حتی بهتر شده بود بنظرم هرچند سعی میکرد کوتاه و خلاصه بنویسه...شخصیتا؟ خب کریسا ترجیح میده به طور خلاصه به شخصیتهای فرعی بپردازه و بیشتر روی شخصیتهای اصلی تمرکز میکنه...مثل قلعه شنی او سعی میکنه برج های و اتاقهای بسیار زیبا و دقیقی بسازه ولی در نهایت دیوارهای قلعه اش سست خواهند بود. این کتاب ادامه افعی و بالهای شب نبود بلکه در همان زمان برگزاری کژاری دور از قلمرو اتفاق میوفته... شخصیت اصلی یه دانشمنده، یه دختر که داره برای شکست دادن یه نفرین... یه بیماری میجنگه... اینبار ما تو قلمروی ویتاروس هستیم...  از همان اول داستان میفهمیم که شخصیت اصلی عمر زیادی براش باقی نمونده...از زمانی که بدنیا اومده  مرگ در  سایه ی او  نشسته، هر لحظه منتظر فرصتی است برای شکستن نفسها و بلعیدن ضربان های ضعیف قلبش... اما لیلیث داره تلاش میکنه تا در عمر باقی مانده اش خواهرش و روستاش رو نجات بده... بخاطر همین به دیدن خون آشامی میره که دو قرن است در عمارتی منزوی در گوشه ای دور از انسانها زندگی میکند... اما این خون آشام کیه؟ سومین ژنرال ریشان ها  قبل از زمان سلطنت وینسنت...و حالا لیلیث میخواد در برابر دادن شش رز به این مرد خونش رو در ازای آن بگیره.. اما چی میشه اگه سرخی این رزها از خون مردمان بی گناه باشه؟ 
اهنگهای پیشنهادی: 
CORALINE
Ma Meilleure Ennemie
Born to Die
        

43

Mika

Mika

1404/5/25

واقعا نمید
          واقعا نمیدونم چی بگم... هنوز تو شوکم... و شاید به لطف شخصیت پردازی عمیقه... شاید بخاطر فضا سازی خاص... شاید بخاطر پایان... پایان؟ نمیتونم قبول کنم... این پایان بود؟شاید نمیخواستم پایان را ببینم... شاید آن درد آمیخته با شوک دقیقا همان چیزی بود که حتی قاتل هم حس کرد... شاید نویسنده هنگام نوشتن این کلمات به نفس های حبس شده مان فکر کرده... شاید به چشمان گرد شده مان فکر کرده...شاید به دستان لرزانی که ورق میزنند فکر کرده... و در نهایت مطمئنم تمام اینها قلم قوی او را اثبات میکنند... در آخر آن نوار های زردی که کشیده میشوند برای جلوگیری از  ورود ترس، شوک، درد و فقدان کافی نیستند... خونهای تیره ای که روی زمین جاری میشوند برای درک طبیعت انسان کافی نیستند... ان چراغ های قرمز و آبی و مأموران مضطرب برای شناخت قاتلان کافی نیستند... زیرا ما همیشه قاتلان را افرادی بی رحم میدانیم... سادیسمی...ولی شاید گاهی نیاز داریم آنها را بشناسیم... درک کنیم...باید بگم به تمام شخصیت ها به اندازه کافی پرداخته شده بود... و به شخصه  از لیلا و جی جی  خوشم میومد... این کتاب مانند یک پرونده جنایی ست...مثل یه فیلم نامه... ما سریالی را میخوانیم... نمیبینیم... میخوانیم... جالب نیست؟ ایده جدیدی بود و با وجود همچین شرایطی قطعا شخصیت پردازی و فضا سازی سخت میشه ولی نویسنده خیلی ماهره... همه چیز کافی بود و منابع اطلاعاتی بی نظیر بودند... با جزئیات بسیار، قدم به قدم با کارآگاه ها پیش میرویم... با پیگرد های قانونی، روزنامه ها، عکسها، فیلم ها، مصاحبه ها...حتی از لحاظ روانشناختی نیز خیلی کامل بود، شاید زیادی و پایان؟... وقتی کتاب رو بستم فهمیدم مدتی نیاز به تنهایی و فکر کردن دارم... 
پیشنهاد های آهنگ: 
She Knows 
Skyfall
Take Me Away 
        

64

Mika

Mika

1404/5/17

این مجموعه
          این مجموعه قلب منو داره... روح منو داره...بیاین از جلد اول شروع کنیم... مانند قدم زدن میان مهی مبهم بود...هیچ راه مستقیمی نبود... هیچ سرنخ کاملی نبود ، همه چیز یه بازی بود و به هیچکس نمیشد اعتماد کرد...تاریک بود مثل تاریکترین زیر زمینهای کاخ هاثورن... و جلد دوم؟ یه هزارتو بود... از جنس سرخ ترین  گلهای رز... رنگ امیزی شده از خون... از عشق... از دلتنگی... از مرگ... از دلشکستگی...از نامه های فراموش شده که لایق خیس شدن با اشک نبودند... همیشه فکر میکردم جلد دوم جلد مورد علاقه منه... ولی این جلد چی؟ تمام رازها برملا شد... همه چیز... و واقعا هر صفحه شوک جدیدی منتظرته...اصلا امکان نداره بتونی ببندیش... تا جلد کتاب رو میبستم مشغول کارهای دیگه میشدم فکرم ازش جدا نمیشد... حتی یه لحظه هم راحتم نمیگذاشت... فکر و ذهنم رو تسخیر کرده بود تا تمومش کنم...جنیفر واقعا با تمام نویسنده ها متفاوته... لحظه ای که جلد کتابهاش رو باز میکنی باید بدونی که هیچ راه خروجی وجود نداره... شخصیت پردازی بی نظیر... فضا سازی ای که توی هیچ کتابی پیدا نمیشه... فکر میکنم هیچوقت نتونم  فراموششون کنم... ذوقی داشت شبیه دوش اخر شب و پریدن توی تخت... شبیه بیدار شدن صبح زود با یه حال خوب و پر انرژی... و مبهم مانند بخار که زمان باریدن برف از پنجره های ماشین پاک نمیشه... غرق شدم مانند زل زدن به آسمان آبی آفتابی...آبی آبی  با بالشتک های سفید ابری کوچک... لحظه ای که انقدر غرق تماشا   میشی  که گردنت درد میگیره... و این پایان این مجموعه نیست...جلد سومه ولی میدانم این تازه اولشه... پس جلد این کتاب رو بستم با نیاز به زمان برای پذیرفتن این شوک ها...و امید به جلدهای بعدی... 
آهنگ های پیشنهادی: 
Do I Wanna know
My Girl 
From 
        

62

Mika

Mika

1404/5/13

 نویسنده ا
           نویسنده ای که عاشق پایان های تلخ است... لذت میبری وقتی مشغول نوشتن این کلمات میشوی؟ لذت میبری که اشکهایمان صفحات را رنگ میکنند؟در عمارتی پر از ارواح خاندانی که سالهاست زیر سایه آن میمیرند... آیا خانه برایشان یک انتخاب بود یا اجبار؟اصلا خانه کجاست؟ جایی که در آن زندگی میکنی یا میمیری؟ جایی پر از صدای خنده ها و آغوش های گرم؟ جایی که گرما بخش روحت میشود؟ 
عمارت گالانت خانه ای پر از زمزمه های آواز ادگار... صدای خرد کردن سبزیجات زیر دستان هانا... یا صدای انگشتان متیو روی پیانو... اما صدای پای آن دختر چه؟ صدای حرکت انگشتانش در هوا... صدای احساساتی ناگفته... 
صدای ارباب مرگ چه؟ اربابی که هیچگاه آن خانواده را ترک نمیگوید... و قبل از آن صدای آرتور... گریس و تمام پرایر ها.
او همیشه اینجوری است... به یادم میاورد ارواح هم روزگاری انسان بودند... پر از احساس... پر از صدا... پر از لمسها و کلمات. 
یادم میدهد چگونه سوگواری کنم برای شخصیت هایی که شاید هیچوقت وجود نداشتند... و من هنگامی که جلد این کتاب را بستم مطمئن نبودم من  این کتاب را تمام کردم یا این کتاب من را...خوندن درمورد دختری که قادر به صحبت کردن نیست کمی سخت است... تمام آن احساسات فروخورده و خشم... بنظرم شخصیت پردازی خوب و کافی ای داشت... و فضای کتاب به زیبایی مانند یک شعر توصیف شده بود... هر صحنه... هر آب و هوا یا جو... بی نظیر بود... ترسناک نبود، اصلا. ویکتوریا ترجیح میده بین خوانندگان و ارواح داستان پیوند ایجاد کنه نه پیوندی از نوع ترس...توصیه میکنم اگه قلم ویکتوریا رو دوست دارید بخونید... شاید برای شروع کتابهای او هم بد نباشه. 
چند خط از قلم نویسنده و مترجم: 
کلمه هایش به تندی و خشونت نفسی است که بر شمعی دمیده می شود و آن را خفه میکند. 
فقط از هم فرو می پاشند، مثل سقوط گلبرگ های گلی که مدتهاست مرده... 
آهنگ های پیشنهادی: 
path 5  Max Richter
keep on loving you
so you are tired
        

67

Mika

Mika

1404/5/7

 راستش فقط
           راستش فقط قرار بود یه تجربه ساده باشه... یه سرگرمی ساده... ولی همه مون میدونیم کتابا هیچکدوم ساده نیستن... مثل کاراوال میگذارند غرقشون بشیم و وقتی تمام شد هم رضایتی وجود داره و هم احساسی شبیه اینکه نه این پایان نیست... و اینبار درست بود مطمئنم حتی اگه این مجموعه رو تموم کنم کاراوال همچنان ادامه داره، کاراوال  ممکنه هر دفعه متفاوت باشه ولی هنوزم همه چیز فقط یه بازیه... اما نه با احساسات چون با احساسات نمیشه بازی کرد چون  ... بازی با احساسات بدترین درد رو داره و نویسنده به زیبایی این رو به نمایش گذاشته... طعمی داشت همانند خیانت و درد مثل نوشیدن زهری خوش طعم ...تا زمانی که شروع به سوزاندنت نکنه متوجه اش نمیشی...از درون میسوزونه وقتی دیگه هیچ راهی برای فرار ازش نیست... و خدایا قلم نویسنده واقعا قوی بود... فضا سازی این کتاب من رو یاد سنگدل می انداخت البته نگران نباشید چون فقط در فضاسازی شباهت هایی داشتند...تا آخرش سعی کردم که به هیچکس اعتماد نکنم و خیلی سخته چون گاهی بدون اینکه بفهمیم شروع میکنیم به اعتماد کردن و اینجا... همه چیز یه معما بود ...  توصیفات بی نظیر بود... مثل ذوب شدن کره ای در شیری گرم و شیرین بود اما نه خیلی شیرین...باید بگم از کتابهایی که شخصیت ها در طول داستان رشد میکنند خوشم میاد و این کتاب هم جزو همین کتابها بود... یه جاهایی عصبانی، شوکه یا حتی با شخصیتا عاشق میشدم... اول کتاب احتیاط شدید اسکارلت آزارم میداد دوست داشتم آزادانه پیش برود ولی بعدا متوجه شدم اتفاقا گاهی اوقات محتاط بودن بد نیست... تلا رو هم دوست داشتم ولی توضیح زیادی نمیتونم بدم... نمیخوام اسپویل کنم... و جولیان... چیزی برای گفتن نمیمونه خودتون بخونید... 
آهنگ های پیشنهادی: 
Golden Brown 
Devil in Disguise
        

83

Mika

Mika

1404/4/31

درحالی که
          درحالی که صفحه اول این کتاب رو باز کردم غمی از جلد قبل درونم رخنه کرده بود... شوک آمیخته با درد بود... ولی این جلد چی؟ چندین ماه این مجموعه رو کنار گذاشتم... حالا اینجام... نویسنده کم نگذاشته بود...این کتاب وحشتناک ترین کابوسهای شخصیتا بود بدون هیچ فرصتی حمله کردن... همه اش بازی بود... جلدای قبل همه بازی بودن... حقیقتا اولای کتاب با هر ورقی که میزدم ترس، درد و ناتوانی شخصیت ها داغونم میکرد،طاهره مافی یه بار گفت من میخوام درد رو نشون بدم... و واقعا همینکارو کرد، میدونید درد هیچوقت تنها نیست درد آمیخته با امید و آرزوست... با عشق... با شکست... کتابهای او یک تصویر کامل از پذیرش درده اینکه حتی در دردناک ترین لحظات زندگی هم اگه کسی باشه تا بهش تکیه کنی یعنی هنوز تو خوشبختی...مگه همین نیست؟ همیشه که زندگی شاد نیست گاهی خورشید برای مدتی طولانی پشت ابر میمونه،گاهی تاریکی انقدر درونمون عمیق میشه که دیگه حتی خودمون رو هم نمیتونیم ببینیم... نابینا میشیم... بنظرم تا آخر بخونید...من پشیمون نیستم... در واقع با یه لبخند جلد این کتاب رو بستم...  تا یه چیزی رو امتحان نکردی زود قضاوتش نکن...
آهنگای پیشنهادی:
TV
Watch
Fear of the Water 
        

62

Mika

Mika

1404/4/25

خوندن درمو
          خوندن درمورد قلبی شکسته، درمورد پیرزنی تنها، درمورد گناه و تنهایی و دلتنگی یکم سخته... میدونید از پیر شدن میترسیدم ولی حالا میفهمم که انسان در هر سن و سالی اگه واقعا بخواهد از اول زندگی کنه میتونه..... اما درد خاطرات چی؟...الان که دارم به دنیل و کارل فکر میکنم اشک تو چشام جمع میشه...گریس عزیزم و خاطراتی که هر دقیقه مرور میکرد... همه مرده بودن... هیچکس نبود... آدم تو تنهایی شروع میکنه مرور خاطرات و وقتی دیگه هیچ فرصتی نیست خیلی درد داره... بهشون فکر میکنی و میگی چرا اونموقع گذاشتم بره؟ چرا تنهاش گذاشتم؟ چرا بیشتر کنارش نبودم؟ چرا؟ چرا این اتفاق برای من باید بیوفته؟و بعد این درد در روح ما عمیق تر و عمیق تر میشه... یجورایی الان احساس سبکی میکنم... حس میکنم اون باری که از احساس تنهایی و افسردگی روی شونه هام بود ناپدید شده... در واقع انگار هیچوقت وجود نداشته... چون چطور یه نفر با اونهمه درد میتونه دوباره قدر زندگی رو بدونه و من ندونم؟... و چقدر قلم مت هیگ بی نظیره... شیرین، تلخ، نرم، درد آور... توصیفات و تشبیهاتی بی نظیر... همینطور از مترجم هم باید قدردانی کنم... پیشنهاد میکنم در هر سن و سالی با هر نوع علاقه ای این کتاب رو بخونید...
آهنگهای پیشنهادی من با این کتاب: 
 missing someone  I've never see
for her heart 
        

68

Mika

Mika

1404/4/9

قلب از جنس
          قلب از جنس شیشه است... لطیف، آسیب پذیر، نرم...خیلی نرم، به راحتی میشکنه حتی اگه زیر بافت های بسیاری پوشیده باشه هنوز هم شکننده است.  گاهی بدون اینکه بفهمیم چاقویی درونش فرو میره...چاقویی از جنس درد...گاهی از پشت سرمون توسط دستانی که قرار نبود کاری جز محبت کردن انجام بدهند.گاهی از جلو.برامون اتفاق عجیبی نیست ولی بازم درد داره...چون قلب آسیب پذیره...چون وقتی اون چاقو وارد بشه،هیچوقت...هیچوقت بیرون نمیاد...خونریزی میکنه ...چون اگه خارج بشه اون خونها بیرون میریزند و ما راحت میشیم...بیرون نمیاد چون این چاقو نامرئیه...چون جسم نداره...ولی درد داره،روح داره.چون قلب بیشتر از اینکه جسم داشته باشه روح داره... سرشار از احساساته غم، ترس، خشم، درد، حسادت، شادی، عشق... و صدها احساس دیگه که حتی کشف نشدن...ولی یه چیز دیگه هم هست، یه احساسی که کمتر شخصی لمسش میکنه... کمتر شخصی در آغوشش میگره... اسمش انسانیته... خیلیا قلبشون رو سرشار از احساسات دیگه میکنند تا اون رو پنهان کنند... چرا؟ چون اون احساس مستقیما تمام رگ های شیشه قلبمون رو پر میکنه... چون اون آسیب پذیری نمایان میشه...  توی این کتاب میتوانستم سطح های مختلفی از انسانیت رو درون اوریا ببینم... فضا سازی کتاب رو دوست داشتم و شخصیت ها... راستش ظاهر شخصیت های فرعی کاملا توصیف نشده ولی نویسنده این موضوع رو در شخصیت های اصلی جبران کرده. اینقدر زیبا احساسات رو به تصویر کشیده که تقریبا دیوانه کننده است... بنظر من تا حالا  هیچ کتابی اینقدر خوب احساسات شخصیت ها رو نشان نداده بود... ولی همین موضوع باعث شد کاملا غرق کتاب بشم... غرق داستان اوریا... و واقعا سر یه قسمتی حس کردم یه نفر یه چاقو از پشت توی قلبم فرو کرد... حتی همین الان هم نوک آن چاقو رو حس میکنم... حرف زیادی نمیتونم بزنم... چون با مرورش اشک تو چشمام جمع میشه... خیلی گریه کردم... برای من مثل یه اقیانوس بود... اینقدر عمیق غرق شده بودم که هرچی دست و پا میزدم هیچ راه نجاتی نبود... شوک اول باعث شد فقط یه ساعت به صفحه زل بزنم... و فصل بعدش؟... شوک دوم؟... حس میکردم دیگه نمیتونم ادامه بدم و وقتی اون فصل تموم شد... واقعا نمیدونستم من کتاب رو تموم کردم یا کتاب من رو...نمیتونم به کسی پیشنهاد بدم بخونتش... ولی میتونم یه سوال بپرسم؟ دوست داری اول بین ابرهای نرم نوازش بشی و بعد ناگهان... دیگه بالهات توان وزنت رو ندارن...همه چیز ناگهانی اتفاق میوفته، پلک میزنی و میبینی داری سقوط میکنی... شاید عشق هم همینجوریه... 
آهنگ های پیشنهادی با این کتاب: 
BITTERSUITE
The Water Is Fine
Closer To The Moon
        

69

Mika

Mika

1404/3/15

 خوندنش شب
           خوندنش شبیه نوشیدن یه لیموناد خنک بعد از کلی پیاده روی تو تابستونه. خوندنش مثل دراز کشیدن زیر کولر بدون هیچ نگرانی بود... بخاطر امتحانا خیلی طول کشید تمومش کنم ولی شبایی رو یادم نمیره که خسته و کوفته بعد از درس شروع میکردم به خوندنش در این شرایط برام بازوهایی گرم بود که در اغوشم میگرفت و شروع میکرد گفتن داستان. داستان زندگی الیو اولش تلخ بود مثل قهوه بدون شکر سرشار از غم و درد و دلتنگی... تنها چیزی که واقعا جایگاهش خالی بود عشـق بود... در قسمت های مختلف کتاب میتونم شجاعتش رو تحسین کنم، مخصوصا لحظه ای که رفت توی اون رستوران و... حالا متوجه میشم چقدر نیاز به مالکوم، آدام و هولدن و آنا  توی زندگی ام دارم... امیدوارم... واقعا امیدوارم بتونم یدونه از هرکدوم پیدا کنم.ولی حالا که تموم شد... چرا جلد دوم نداره؟ بعد از تموم کردنش یه ساعت داشتم غرغر میکردم که چرا جلد دوم نداره... قلم هیزل وود هم قلبتونو ذوب میکنه و هم از ترسای کوچیک پر میکنه، از امیدای کوچولو و شیرین... 
پیشنهاد میکنم با این آهنگا بخونیدش: 
"Those eyes" 
"All my Love" 
"Until I Found you" 
        

87

Mika

Mika

1404/2/7

67

Mika

Mika

1404/1/16

 غرق شدن ت
           غرق شدن توی دریا فقط به صورت جسمی نیست... گاهی روحمان غرق میشه... فقط با نگاه کردن و گوش دادن،نه فقط دریا ... این مجموعه نیز همینطور ،نیاز به صبر داره... که دوستش داشته باشی... که غرقش بشی، اولش هرچند هربار که برای لمس کردن میومد جلو قدمی عقب میرفتم که مبادا خیس شوم و ترجیح  میدادم ماسه های خشک ساحل رو داشته باشم تا فقط تماشا کنم... فقط گوش کنم. کنار دریا شروع به خواندنش کردم. مثل موج ها که شکل و حالتشون رو عوض میکنن بود... جلد اول یه طوفان و هوای ابری طولانی بود... خسته کننده و در اخر با صدای رعدی بلند همه رو شوکه کرد... ولی همنام...  بارون نم نم هنگام طلوع بود... و بعد دریایی درخشان و گرم زیر نور خورشید بود... درحالی که نسیمی خنک نوازشت میکرد... دیگه نمیتونستم صبر کنم...پریدم توی اب و گذاشتم منو تا عمق ببره، منو غرق کنه.بالاخره امواج منو به ساحل برگردوندن ولی من هیچکدوم رو فراموش نکردم... هیچی رو... و فکر میکنم باید صبور تر باشم... اما اون حس یخی که دیگه نمیتونستم دست و پام رو تکون بدم،قلبم که با فشار اب هر لحظه سخت تر میزد و زیبایی های توی تاریکی زیر دریا... رو هیچوقت فراموش نمیکنم. 
        

72

Mika

Mika

1403/12/23

القای احسا
          القای احساسات از طریق  هنر کاری بسیار سخت است... در نگاه اول برای ما فقط یه اثر هنری است مانند بقیه که شاید فقط کمی بیشتر وقت بگذاریم تا احساساتش را درک کنیم ولی برای یه هنرمند ساختن اثر هنری که احساساتی واقعی در خود داشته باشد کاری بسیار بسیار سخت اما در اخر لذت بخش است... این کتاب...علاوه  بر جمله های زیبا نقاشی های بانمکی داره. من خودم pdf خوندم ولی توانستم با دیدن تصاویر و خواندن جملات از این کتاب لذت ببرم...حقیقتا قرار نبود برای این کتاب یادداشتی بنویسم ولی بعد از خواندن یادداشت نویسنده دلم خواست برای قدردانی از او یادداشتی بنویسم.  شخصیت نویسنده بنظرم... خیلی گرم و خاص و شجاع بود... چجوری توانسته بود همچون ترکیبی بسازد؟ ... چون همه بر این عقیده هستند که از طریق هنر، به خصوص هنر های تجسمی و موسیقی نمیشود خیلی پیشرفت کرد. به همین خاطر از شجاعت نویسنده قدردانی میکنم... امیدوارم همه هنرمندان این شجاعت رو پیدا کنند و آثارشان را مهمان چشمان و گوشهایمان و حتی دستانمان  کنند.
        

66

Mika

Mika

1403/12/14

فقط میخوام
          فقط میخوام سکوت کنم... واقعا گاهی اوقات هیچ کلمه ای نمیتونه احساساتمان رو وصف کنه... خیلی تنها... اما این یک پایان خوب بود. فقط توانست با یک جمله نفسم را حبس کند و فقط اشک بریزم. این حس رو قبلا تجربه کردم. برای کسانی که توی زندگیشون فرد عزیزی رو از دست دادن این کتاب رو پیشنهاد میکنم... هرچند ممکنه یادآوری دردناک اما مفیدی باشه.میدونید اینکه نتونی مرگ کسی رو بپذیری حسی وحشتناک و دردناک است. مخصوصا برای بچه ها. در نه سالگی فردی رو از دست دادم که تا چهارده سالگی نمیتونستم مرگ او را بپذیرم. ولی او رفته. زندگی همین است. صبر نمی کند ما قدر آدم ها را بدانیم. صبر نمی کند رفتارمان را عوض کنیم... هرچه در آغوش بگیریم و هرچه بخندیم و خاطره بسازیم کم است... دردناک تر است. اما خب چاره ای نداریم تنها کاری که از دستمان برمیاید زندگی کردن است...ولی این یه یادآوری خوب بود برای من چون یادم آمد فقط گذشته نیست... فقط آینده نیست... اگر همیشه نگران از دست دادن باشیم هیچوقت واقعا نمیتونیم قدرشان را بدانیم. از این لحظه به خودم قول میدم بیشتر قدر زندگی و عزیزانم را بدانم... زندگی یه محبت و شکنجه است... و عزیزانمان این شکنجه را سخت تر میکنند اما به زندگی ما معنا میدهند و دلایلمان میشوند... با کمال میل حاضرم این شکنجه را بپذیرم... 
        

90

Mika

Mika

1403/12/8

          ماریا شخصیت عجیبی داشت... اینکه این داستان واقعیه حس عجیب تری داشت...زندگی ترکیبی است از غم و شادی، شادی بدون غم معنایی ندارد و متقابل، چه در زندگی و چه در موسیقی و چه در عشق...  عشق در توصیفی ساده مثل زهری خوش طعم است... زهری زیبا و خوش رنگ... در هوایی داغ تابستانی خنک است و سیرابت میکند و در زمستان قهوه ای است گرم تا دستانت را دور فنجانش حلقه کنی... ولی در نهایت وقتی تشنه بمانی چه؟ وقتی دستانت از وجود سرما بلرزد و چون یخ سرد شوی ان فنجان گرم کجاست؟ عشق عضوی جدا ناپذیر از موسیقی است. 
افراد هنرمندی که زندگیشان را وقف موسیقی میکنند از نظر من عجیب و تحسین بر انگیز هستند. شخصی را میشناسم که از بیست سالگی و در اوج جوانی اش یادگیری موسیقی را شروع کرد... حالا بعد از بیست سال هنوز به یادگیری ادامه میدهد و به دیگران نیز می آموزد. راستش بنظرم عجیب است که چگونه در آن غرق میشود گویی هیچوقت خسته نمیشود و حتی از چیزهایی ساده ریتم میسازد... ماریا منو یاد اون شخص انداخت. اینگونه  افراد که زندگیشان را وقف هنر میکنند خیلی شجاع هستند. من به هنر علاقه دارم ولی فکر نمیکنم شجاعت این را داشته باشم که آنگونه در اقیانوسش شیرجه بزنم  که میدانم راه برگشتی نخواهد بود... جدا از اینها در مورد مسمر فکر میکنم هیچوقت شخصیتش رو درک نخواهم کرد و ماریا خیلی چیزهارو پشت سر گذاشت... زندگیشو تغییر داد و دقیقا همانکاری رو کرد که بی نهایت ازش میترسید... 
        

53

Mika

Mika

1403/11/22

فراتر از ح
          فراتر از حد و مرز عاشق این کتاب هستم... اما... چرا اکثر نویسنده ها بالاخره راهی برای غمگین کردن خواننده پیدا میکنند؟این کتاب رو برای لجبازی با خودم خریدم... درحالی که شناخت بسیار کمی داشتم...ولی اینجور موقع ها شانس به من رو میکنه و بی نظیر ترین کتابها رو میخرم. خب، چی بگم؟ این پایان؟...چرا دوباره؟حس این رو دارم که یه چیزی کمه... انگار یه تیکه دیگه از وجودم رو لای کتاب دیگری جا گذاشتم و دیگر هیچوقت پس نخواهم گرفت... چرا اینقدر کوتاه بود؟ من نیاز به پانصد صفحه دیگه دارم... یا حتی بیشتر. اولش روند خیلی کندی داشت ولی به مرور خیلی روان شد...بی نهایت عاشق شخصیت آیکاری هستم، البته سفی رو هم دوست دارم. آخرش خیلی گریه کردم... یه سفر دیگه هم تموم شد ولی خیلی دلتنگم... خیلی غمگین... حتی همین الان هم دارم گریه میکنم... نمیخوام اسپویل کنم. فقط میگم بخونیدش... شاید فقط برای سرگرمی یا اتمام ریدینگ اسلامپ... اصلا هرچی... حتی اگه از ژانر فانتزی یا اساطیری بدتون میاد هم بخونید... عاشقش میشید. اخرش غمگین بود. برای من بود، ولی خب شاید برای شما اینطور نباشه. مطمئنم عاشق شخصیت قویه آیکاری و سفی میشید. 
        

79

Mika

Mika

1403/11/17

          زندگی... ما کجاییم؟ اینجا کجاست واقعا؟ اصلا برای چی اینجاییم؟ حسی که موقع خواندن اشعار  سهراب سپهری داشتم غیر قابل توصیفه. اشعار او فقط ادبی نیست بلکه تابلوهای هنری ای است که به متن تبدیل شدند. مگر میشود یک نفر اینقدر هنرمند؟... گاهی واقعا گیج میشدم.نمیتونستم درکشان کنم و گاهی انقدر درکشان میکردم که دوست داشتم برای همیشه در روح و قلبم نگهشان دارم. یعنی امکان داره؟ زیر اکثر بیت ها خط کشیدم و هایلایت کردم و واقعا دوست داشتم همه را به عنوان بریده کتاب پست کنم... خسته ام. چرا تمام شد؟ من تمام اشعار او را میخواهم. او مثل ابی روان اما قوی است.خیلی لطیف و زیبا. مثل رودی که هیچگاه خشک نخواهد شد. هرگز! شعرهای او در مورد مفهوم واقعی زندگی کردن است.یعنی واقعا زندگی کردن نه فقط نفس کشیدن به همین دلیل باور دارم او واقعا و واقعا زندگی کرده است و قدر هر لحظه آن  را دانسته. کاشکی میتوانستم دنیا را مانند او ببینم. الان خیلی احساس پوچی میکنم. انگار باز کردن کتاب شعر او تمام دنیایم را رنگ کرده بود و حالا... حالا همه چیز دوباره سیاه و سفید شده. کی دوباره میتونم همچین احساسی داشته باشم؟ واقعا باورم نمیشه تمام شده... وقتی صفحه اخر را ورق میزدم دنبال بیت های بیشتری بودم. با انتظار ورق زدم و بعد... تمام؟... چرا...! از همین الان دلم برای آن حس و حال تنگ شده. مثل اینکه توی هوای تابستانی روی چمن های سبز و خنکی دراز کشیده بودم و در آرامش به موسیقی پرنده ها و نوازش های باد دلسپرده بودم. آیا باز میگردد؟ 
        

59