یادداشت Mika

Mika

Mika

1403/12/28

دوستش داشت
        دوستش داشتم...  شاید کلیشه ای باشه ولی در آخر ممکن است مه تا ابد باقی بماند اما میشود برای روشن کردن اطرافمان حتی خیلی کم شمعی یا چراغی روشن کنیم یا شاید چیزی را حذف کنیم...یا حتی خودمان را تغییر دهیم.  دوستش داشتم مثل فصل ها، تو میدونی قراره برگا بریزه یا برف بیاد یا گلها شکوفه کنند ولی هنوزم اتفاقات غیر منتظره میوفته و تو حتی اون اتفاقات تکراری رو هم دوست داری. وای جنی عزیزم. حقیقتا شخصیت آلن کمپل منو به یاد جرویس پندلتون می انداخت. هردو مهربان و بازیگوش و در عین حال با اصالت بودند. کالین رو هم خیلی دوست داشتم...این کتاب اصلا ترسناک نبود. نمیتونم ژانر خاصی براش تعیین کنم. فقط سرگرم کننده بود. حس خوبی رو منتقل میکنه... ولی خب اخرش یه جورایی فقط زود تمومش کرده بود و به همین خاطر خیلی ناراحت شدم چون من آمادگی جدا شدن از اونها رو نداشتم. اخرش فقط جمع بندی کرده بود و تموم...دلم تنگ میشه... 
      
791

66

(0/1000)

نظرات

یاد این جمله افتادم که باعث آغاز یک زندگی شد
«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.» 
2

1

Mika

Mika

1404/1/1

و چقدر قشنگ بود این جمله...  

1

پس باید تابلویی که نقاش اش کشیده را ببینید و بعد این جمله را زیرش نوشته و بعد قصه های بعدش را ....
@Melikael 

1