یادداشت‌های زهراخزاعی (39)

          قرار بی قرار
مادری که گیر نمیداد به بچه ها تا خلاقیتشان شکوفا بشه... 
در خاطرات مادر شهید بیشترین چیزی که برای من پررنگ بود همین برخورد خوب در برابر شیطنت ها و به اصطلاح خرابکاریهای بچه ها بود... یا اگر ایده های جدیدی برای شغل یا تحصیل داشتند با آغوش باز پذیرفته میشد.. هیچ وقت مورد سرزنش و نکوهش قرار نمی گرفتند برای کارهای جدید... اجازه داشتند تا آخر دنیا راه های مختلف را تست کنند و اگر دیدند به دردشان نمیخورد بروند سر یک چیز دیگر.... 

مصطفی از کار گاوداری و استخر بگیر تا مغازه و هتلداری و.... تجربه کرده بود. 
درس، هم دانشگاه رفت هم حوزه و هر دو را هم نصفه نیمه رها کرد و رفت سوریه... ـ 

روح بزرگش در این جسم زمینی جا نمی شد و رفت... جسم را هم رها کرد و رفت.... 

کتاب از زبان همهٔ فامیل و دوست و آشنا خاطره گفته الّا همسر.. 
نمیدانم شاید کتاب جدایی برای این منظور در نظر داشته اند ولی باز هم بهتر بود چند صفحه برای آشنایی با همسر ایشان و سلوکشان اختصاص میدادند. 

خصوصیات و منش شهید صدرزاده خیلی والاتر از آن است که بخواهم توصیفی ازیشان  بگویم ولی زحماتی که برای شهدا و برای بچه های محل که به راه بیایند و در مسیر امام و اهل بیت باشند کشید عاقبت دستیگرش شد برای شهادت.  


        

9

          برادر من تویی
پدرمان علی می گفت: حسن و حسین فرزندان رسول الله و فاطمه زهرا هستند اما عباس پسر من است. 

داستان زندگی حضرت عباس از ازدواج بانو ام البنین و ابوتراب شروع میشود. 
بانو در خواب میبیند که یک قرص ماه از آسمان می آید در بغلش و سه ستاره 
پس مبارک است
از ادب عباس، قهرمانی ها و جذبه و وقارش... از احترامش به برادران تا جایی که امیرالمؤمنین جایی از او میپرسد چرا به برادرانت مولا و سید می گویی و برادر صدا نمیکنی... 

جایی در شب عاشورا حسین ع همین سوال را ازو می پرسد و عباس پاسخ می دهد تا وقتی جانم را فدایت نکرده ام به خودم همچین اجازه ای نمیدهم فقط در لحظهٔ شهادت... 

و فقط در لحظهٔ شهادت بود که ندا داد برادر برادرت را دریاب... 

البته به لحاظ سندی برخی جزییات مثل تعداد فرزندان عباس یا در مورد یاران و ترتیب جنگیدن ها با آنچه در بعضی کتب تاریخی معتبر خوانده بودم کمی مغایرت دارد ولی از شیرینی و غم این قصه کم نمیشود... 
شیرینی در آغوش گرفتن فرزندان عباس... 
غم لحظه های وداع و شرمندگی عباس... 

حتما توصیه می کنم بخوانید و حال کنید


        

16

زهراخزاعی

زهراخزاعی

4 روز پیش

          زندگی حاج شیخ غلامرضا یزدی
عارفی که علمایی مثل آیت الله حائری  در موردش گفته اند خالی از هوای نفس بوده اند ایشان. یا آیت الله بهجت فرموده اند ما کجا و حاج شیخ کجا... 

اگر بخواهم یک خط بگویم  حاج شیخ خود را وقف مردم کرده بود... هر چه داشت یا برایش می رسید به دست فقرا میرساند.  مثل رودخانه.. چیزی در دستش نمی ماند. 

کتاب بیشتر به صورت خاطره نوشته شده.. یعنی یک داستان بلند بهم پیوسته نیست.. 
در مورد زندگی شخصی حاج شیخ اطلاعاتی نداده. صرفا چندجا از شیخ علی پسر بزرگش که همه جا همراهیش میکرده سخن میگوید و یکی دوجا از شیخ حسین اسم میبرد که ظاهرا پسر دیگرشان است ولی از همسر و سایر فرزندان مطلقا اثری نیست یعنی من تا قبل از اینکه اسمی از شیخ علی بیاورد فکر می کردم شیخ مجرد مانده و ازدواج نکرده. یا در مورد پدر و مادر و خواهر و برادر هم همینطور. 

کتاب بیشتر به خصلتهای اخلاقی شیخ در قالب روایتهایی از زندگی حاج شیخ پرداخته.. حتی در مورد هم درسها و رفقا، ما سید محمدقوچانی را در قالب یکی از خاطره ها میبینیم ولی بقیه را نه زیاد..
بیشترین چیزی که میبینیم همان گره گشایی و رفتن به روستاهای دورافتاده و خواندن نماز و گفتن معارف برای آنهاست آنهم بدون هیچ مزد و منتی. 

این افسار زدن به نفس سرکش خیلی در ایشان پررنگ است و در همه حالی مایه درس و عبرت است نه فقط برای ما مردم عوام که حتی برای بزرگان و علما و رهروان طریق حق. 
        

12

          شهید قدیر سرلک 
روز عید قدیر دنیا اومد، عموش گفت اسمش رو با خودش اورده، قدیر. 
داستان، زندگی قدیر را از زبان افراد مختلف خانواده و دوستان نقل میکند.. ازماجرای ازدواجش با مریم شروع می شود،  هر قسمت هم از زبان همان شخصیت نوشته شده که به صمیمت و همذات پنداری قصه خیلی کمک می کند. 

قدیر پسربچه ایست که از دیوار راست بالا میرود.. 
کاری که میداند درست است را انجام میدهد، به هر قیمتی. 
و بسیار مهربان و شوخ طبع.. از آنهایی که اگه تو یه جمع باشن کل جمع رو به هیجان و خنده میندازن... ازونایی که وقتی نیستن خیلی جای خالیشون معلومه... 

یک فیلمی دیدم از مصاحبه خانمشان بعد از شهادت ایشان... میگفت خیلی دوست داشتم با هم زندگی میکردیم، بچه دار میشدیم، سفر میرفتیم، پیر میشدیم..... ولی نشد. 

این رو از زبان خانم شهید صدرزاده هم شنیده بود که به یکی از نزدیکانش میگفت وقتی تو خیابون پیرزن و پیرمرد میبینم میگم میشه من و مصطفی هم باهم پیر بشیم...ولی نشد. 

میخوام بگم این آدمها از عزیزتریناشون گذشتن..از جوونی و زندگیشون..از آرزوهاشون.... خیلی باید حواسمون باشه، خیلی ما عقبیم،  اینها به اون حرفی که میگه ابد در پیش داریم رسیدن و از اینها گذشتن،  
کاش ماهم برسیم. 


        

14

          انگار هر تکه ام در وجود یکی از شخصیتها بود 
با شبانه میترسیدم و خودم را مقصر همه چیز میدانستم..همه چیز...حتی بدی آب و هوا تقصیر منه، به خاطر بیعرضگی منه، و کسانی هستند دورت که هر روز این رو بهت یادآوری می کنن به جای اینکه قدر ارزنی به عزت نفس نداشته ات احترام بذارن... 

ولی گریه نمیکنم..خیلی وقته گریه نمیکنم کم کم مثل روجا شدم.....
میخوام اعتمادبه نفس له شده ام رو نجات بدم بنابراین از هیچکس نباید کمک بخوام، باید همهٔ کارهامو خودم انجام بدم، نباید کسی فکر کنه تو مشکلی داری... تو هیچ مشکلی نداری... 
نابود میشی.. میشکنی، هربار شکستن خودت رو می بینی ولی لبخند میزنی و تظاهر می کنی همچنان قوی و شکست ناپذیری... 
ولی نیستی 

حتی ارسلان برایم کاملا ملموس بود، انگار کنارم نشسته و با هر نظر مخالف من داد و غال راه می اندازد. 
میدونی برام مثل انیمیشن درون بیرون بود... انگار داشتم درونم رو میدیدم و میشناختم... 
هرچی از عالی بودنش بگم حق مطلب ادا نمیشه. 
واقعا هر کتابی که از خانم مرعشی میخونم تو ذهنم مُهر میشه و میمونه... 
مثل هَرَس که خیلی سال پیش خوندم و تقریبا کلش تو ذهنمه و خیلی وقتها یادآوری میکنم تیکه هاشو. 
مخصوص اون جمله ای که میگه «زن یه چیزایی رو نباید ببینه، اگر دید دیگه آدم نمیشه...»


        

16

          خاطرات تیمسار حسین لشگری از زبان همسرشان خانم منیژه لشگری 
چقدر منیژه باور پذیر بود... چقدر مثل ما بود. مثل ما دلش تنگ میشد. افسردگی میگرفت قرص میخورد.. روضه میگرفت... احساس تنهایی میکرد.. در همه لحظات خواندن کتاب میتونستم خودم رو ببینم... چیزی فراتر از باور و درک من نبود... زنی قهرمان که از دنیای دیگری آمده نبود.. مثل ما بود که باهمهٔ ناراحتی ها ولی باز هم عاشق شوهرش بود و به خاطر عشقش منتظر موند... 
 از چیزی لذت نمیبرد و در عین حالی که همه دورش بودن و تنهاش نمیذاشتن ولی در بین جمع هم احساس تنهایی و دلتنگی میکرد. 

اونجاهایی که حس تنهایی به مرز جنون میرسوندش ولی در عین حال منتظر شوهر مفقودش بود خیلی ملموس و واقعی بود... 

به نظرم جای اینجور کتابا خیلی تو این ژانر خالیه.. کتابهایی که برای همه جور آدمی باور پذیر باشه و قابل درک. 

من منکر قهرمانی ها و زنانی که حقیقتا شجاع و صبورن و از دست دادن همسر و فرزند مدال سربلندیشون پیش حضرت زهراست نیستم، کمااینکه از نزدیک هم دیدم این خانمهای بزرگوار رو... 
ولی یه چیزی رو حتی در مورد همون خانمهای صبور هم کمتر میگن و اون عمق دلتنگی و حسرت از دوباره ندیدن عزیزانشون هست... که میبینی بعد از سالها هنوز وقتی حرف عزیزشون میشه باز هم بهم میریزن و اشکشون جاری میشه.

الغرض داستان خانم لشگری متفاوت بود... چون اون صبوری رو نداشت ولی عشقی که به همسرش داشت چشم انتظار نگه داشتش،  حتی وقتی همسرش برگشت اون تفاوت هایی که هر کدوم پیدا کرده بودن و تلاشی که برای دوباره کنار هم موندن و دوباره شناختن همدیگه کردن برام خیلی جالب بود و قابل احترام. 

حتما حتما توصیه میکنم کتاب رو از دست ندید و از یک زاویه جدید با زندگی شهدا و همسرانشون آشنا بشید.  
  


        

10

          جای خالی سلوچ
یا نبودن شوهر مزایا و معایب
مزایاش اینه که خودتیو خودت.. می دونی، یعنی مرگان که زن سلوچ بود دیگه میدونست باید فقط روی خودش و پسراش حساب کنه نه هیچ کس دیگه 
باید خودش حقش رو بگیره، خودش روزی اش رو دربیاره و... 

اون لحظهٔ آخری که مرگان دوباره کنار رودخونه سلوچ رو میبینه که رفت و بعدش دیگه نیومد بعدش خیلی قشنگ توصیف شده بود، اینکه مرگان برمیگرده به گذشته و حسی که به سلوچ داشت براش زنده میشه، حسی که درون خودش کشته بود.. تازه یادش اومد چقدر سلوچ رو دوست داشته. حس عشق، درونش بیدار میشه.. اما خیلی دیر چون دیگه سلوچ رفته که رفته
از نظر من خیلی تلخ گفته که مثلا حالا که سلوچ نیست خانواده از هم پاشیده میشه و مدان تصمیمات اشتباه و اتفاقات بد میفته براشون ولی در واقع وقتی سلوچ بود هم به خصوص ماه های آخر بود و نبودش فرقی نداشت. بنابراین به نظرم خیلی تلخ تعریف کرده. 
باز هم جزییات حالات انسانی رو میبینیم که خیلی دقیق و ظریف توصیف میشه جوری که خودت اون حال رو حس میکنی. 





        

17

29

          
قدیم ترها خواندن کتاب زندگینامه علما را دوست داشتم ولی کتابهایی که حالت داستانی داشته باشند و خوشخوان خیلی کم بود،
 اما الآن به لطف نویسندگان جوان و خوش ذوق در این زمینه خیلی کتابهای خوبی نوشته شده، این مدت چند کتاب زندگینامهٔ علما خواندم که حقیقتا لذت بردم.  
از جمله این کتاب که دربارهٔ ملاهادی سبزواریست و بسیار روان و زیبا نوشته شده بود. 

ایشان عالمی بزرگوار بود که سرآمد علوم زمانه اش بود تا جاییکه هنوز هم کتابهایش در حوزه ها تدریس می شود. 

اما چیزی که ایشان را متمایز میکرد و بسیار الهام بخش بود اینکه ایشان به لحاظ مالی بسیار متمول بود و پدر و اجدادشان از زمینداران بزرگ سبزوار بودند. ملاهادی در نوجوانی به مشهد میرود و لباس طلبگی می پوشد ولی از همان زمان بنا را بر قناعت میگذارد و رضا دادن در حد نیاز و الباقی را انفاق میکند و صندوق قرض الحسنه تشکیل میدهد و الی آخر... 

واقعا داستان ها و ماجراهایی که برای ایشان پیش آمد و در کتاب نقل شده عالیست عالی و هر بخشی سرشار از درس و الگوست برای ما. 
داستان فوت همسرشان و رفتن به کرمان و. ماجراهای آنجا 
یا بعدها در سبزوار و آمدن قشون شاه و غیره 

اگر هرکداممان به اندازه ظرفمان از دریای کتاب برداشت کنیم خیلیست.   


        

32

          گاهی مأموریت زندگی تو در جاییست که هیچ وقت به آن فکر نکرده ای... در قلب دشمن... یک و دو روز هم نه.. تا آخر عمر... 

ما با یک داستان امنیتی جذاب در مورد یک مأمور اطلاعاتی کشور مصر  که در سیستم اطلاعاتی اسرائیل نفوذ میکند و یک شبکه جاسوسی آنجا راه اندازی می کند مواجهیم. 

اما این مأمور یا همان آقای رأفت الهجان نه مأمور امنیتی است و نه جاسوس حرفه ای ولی مناسبترین و بااستعدادترین فرد برای اینکار است تا جاییکه با سران رده بالای اسرائیل مثل موشه دایان و بن گوریون رابطه دوستی نزدیک برقرار می کند.  

رأفت شخصیت باهوش و زرنگیست و بارها در کارهای مختلف وارد میشود و خیلی زود هم جا باز میکند ولی بدبیاری می آورد، مدتی در خود فرو میرود ولی دوباره کمر همت میبندد و دوباره شروع میکند حتی گاهی به غلط ولی ادامه میدهد و ادامه می دهد. 

در مأموریت اسرائیل هم هر چند در ابتدا دچار چالش و رکود شد ولی بعد چنان زیرکانه و حرفه ای کار را به انجام رساند که همسرش با دو فرزند بعد از مرگ او با هویت واقعی شوهرش و داستان زندگی پرفراز و نشیب او آشنا شد. 

نوشته بسیار جذاب و روان و خوشخوان بود با فراز و فرود های مناسب و شروع و پایان عالی.  


        

18

          دومین رمان بلند جهان را خواندم و لذت بردم. 
توصیفات از شخصیتها و مکانها و حالات مردم و اربابان همه آنقدر خوب و با جزییات بود مثل یک فیلم، مثل یک نقاشی کاملا تصاویر از جلوی چشمت رد میشد. 
  و چقدر در شوک اتمام کتابم،انگار گمشده ای دارم،انگار من هم عزادار گل محمدم...انگار آرزوی دامادی بیگ محمد به دلم ماند و آرزوی دیدن بچه ی صبراو. 

همانقدر که شخصیت های قهرمان را خوب توصیف کرده به همان نسبت برای کوچکترین شخصیتها هم وقت گذاشته و با ریز جزییات برایمان تعریف کرده... شخصیتهای منفور و مفلوک یا بیعرضه یا بالعکس مهربان و دغدغه مند... 

اما باید اعتراف کنم داستان خیلی سیاه نوشته شده بود، در حدی که گل محمد که ظاهرا قهرمان داستان بود در حقیقت تا پایان جلد دهم هم برای من قهرمان نشد هر چند دوست داشتنی بود و دغدغه مند ولی قهرمان نه... 

انگار تکلیفش با خودش هم مشخص نبود و هدف والایی برای خودش نداشت و مردّد بود. 
زمانی هم که یکسویه شد باز هم خیلی مقتدر و محکم نبود... 
البته نمیدانم گل محمد واقعی هم اینطور بوده یا نه چون ظاهرا با الهام از داستانی واقعیست. 

ضمن اینکه مردم زمانه هم زیادی فاسد بودند.. مردم عادی انگار همه عرق خور و زنان فاسد و.... 

و مذهب، هیچ جایی در کتاب و مردم آن زمان ندارد، تنها آدم های مذهبی داستان بیعرضه ترین و بیخودترینها هستند، در هیچ کدام از روستاها و شهرها مسجدی وجود ندارد و روضه خوانز صرفا پوششی برای آدمهای ریاکار و طاغیست... 

القصه این بخش ماجرا مورد نقد است. 
ولی آنقدر جذاب و پر کشش نوشته که خیلی راحت تا پایان جلد ده را بروید. 
و با دلتنگی برای کاکل بیگ محمد و برادر دوستی اش، خان عمو و شوخی هایش، خان محمد و کینه هایش، و.....  
تمام کنید. 
        

9