معرفی کتاب کلیدر؛ جلد نهم و دهم اثر محمود دولت آبادی

با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
10
خواندهام
115
خواهم خواند
40
توضیحات
کتاب کلیدر؛ جلد نهم و دهم، نویسنده محمود دولت آبادی.
بریدۀ کتابهای مرتبط به کلیدر؛ جلد نهم و دهم
نمایش همهلیستهای مرتبط به کلیدر؛ جلد نهم و دهم
1403/2/22
1401/3/16
یادداشتها
1402/8/15
1402/11/29
1403/3/29
1404/4/12
1402/3/23
1403/6/1
1404/4/30
به طرز وحشتناکی عاشق گفتگوی فلسفی دو کاراکتر نادعلی و عباس جان کربلایی خداداد شدم. دو کاراکتری که در دو قطب مخالف محور جامعه قرار گرفتند. و چقدر فلسفه مرگ-آگاهی در جای جای این کتاب به چشم می خورد. از همون اول با مرگ مدیار و بردن نادعلی به یک وضعیت اگزیستانسیال این موضوع من رو بیش از باقی مسائل مطرح شده شیفته ی خودش کرد. چرخه ی داستانی هم خیلی جالب بسته شد. انگار که از همون اول ماجرا، قتل مدیار به دست نادعلی و ماری که توی گور به دور گردن مدیار پیچیده بود، تصویری نمادین از سمت و سوی کلیت روایت بود. شخصا ازین کتاب نکته های ریز زیادی یاد گرفتم در مورد تاریخ و جامعه شناسی. مهم ترین و با ارزشترینش برای من این بود که روایت رو از شهر به روستا و جامعه ی عشایر کشونده بود. دومین نکته ی مثبتش، (که خیلی هم نظرم رو در جهت مثبت نسبت به اثر تغییر داد) این بود که اثری از شعارهای تکراری و سطحی ناسیونالیستهای افراطی، که معمولا زیر بغل همدیگه هندونه می گذارن، نبود و اثرات خیلی خیلی کم رنگی از نقش توطئه ی دشمن خارجی، مثل انگلیس و آمریکا و...، توی سیاست داخلی و ظهور قهرمانها وجود داشت و تمرکز عمده اش بر روی توصیف و تحلیل "خود جامعه ی ایران" دوره ی پهلوی _عمدتا روستایی و عشایری_ بود. _ جلدهای آخر این کتاب و تصمیم گروه های مختلف جامعه هم منو یاد چند تا از ابیات شعر چاووشی اخوان ثالث انداخت که نوشتنش خالی از لطف نیست: سه ره پیداست، نوشته بر سر هر یک به سنگ اَندر حدیثی کَش نمیخوانی بر آن دیگر نخستین: راهِ نوش و راحت و شادی به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی دودیگر: راه نیمَش ننگ، نیمَش نام اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام... _ هرچند کتاب پر از نقل قولهای به یادماندنی بود، بخشی از گفتگوی نادعلی و عباس جان رو که نظرم رو خیلی جلب کرد این جا می نویسم. (به معنی موافقت من با فلسفه کاراکتر نیست): بیشتر مردم بیشتر وقتها دروغ می گویند نه بیشتر مردم، که همه ی مردم همه ی وقتها دروغ می گویند... فقط وقتهایی که تنها هستند ممکن است راست بگوید، آن هم به ندرت، چون آدم وقتی که تنها میشود، تنهاییش پر است از دروغ هایی که در میان جماعت و با دیگران گفته بوده، حق هم دارند که دروغ بگویند ارباب. چون که حقیقت آدم را دیوانه می کند. اینست که آدمها دروغ می گویند و عیبی هم نیست...وقتی که همه به همدیگر دروغ می گویند دیگر عیب اینکار در کجاست؟ ... همین من که اینجا نشسته ام مگر کم دروغ گفته ام؟ یک نگاه که به پشت سرم می اندازم، می بینم که در تمام عمرم دروغ می گفته ام، تمام روزها و ساعت های عمر من پر است از دروغ، دیگران هم که به دروغهای من گوش داده اند خودشان دروغگوهایی مثل من بوده اند،... تازه من از آن خوش اقبالهایی هستم که سودی از دروغهایی که گفتهام نبرده ام حالا التفات کن آن کسانی را که از هر دروغشان منفعت می برده اند چه بیدادی کرده اند، اینست که یقین دارم تمام مردم در یک کشتی بزرگ دروغ میان همدیگر وول می خورند و با این کشتی روی یک دریای بی سر و ته سرگردانند... . بله ارباب همه زندگانی می کنند اما فقط بعضی ها زندگانی را می فهمند... حالاست که می فهمم در همه ی عمرم برای رسیدن به قدرت با رذالت زندگانی کرده ام. رذالت به قصد قدرت! من هر فسادی که تو فکرش را بکنی از سر گذرانده ام... اما به این کارهای خودم وقوف نداشتم ، وقوف نداشتم که برای چه این کارها را میکردم. از قصد و هدف خودم هم اطلاعی نداشتم.... یعنی به آن واقف نبودم برای همین بوده که گاهی دلم به رحم می آمده و وجدانم ناراحت می شده، اما حالا دیگر نه! حالا واقف شده ام. عمرم، زندگانی ام و همه ی چیزهای دنیا به من یاد داده که همه کاری در این دنیا رواست ، هرکاری! اینها به من فهمانده که یک چیز حقیقت دارد، آن یک چیزهم قدرت است. همان چیزی که من ندارمش، قدرت!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.